ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

استاد علی دوابی

 

هفتۀ اول شهریور (سال 75) همایش خاطره انگیز همدان تمام شد و من به یامچی برگشتم. حال و هوای سفر و مشغولیتهایی که پیش پسرعموهایم در تهران داشتم مدتی مرا از حال هوای شاعری دور کرده بود ولی بعد از برگشتنم به یامچی دوباره چند شعر سرودم که یکی از آنها قصیده ای در سبک مناجات بود.

آن روزها آقایان محمود سببکار و محمود جویبان (مردی از دنیای کتاب) مهمترین همنشینان من در محله بودند. گرچه آنها سنشان بسیار بیشتر از من بود ولی چون در هیئت باقرالعلوم همکاری می کردیم همچون برادری کوچک مرا احترام می کردند.

یک روز (شهریور 75) آقای سببکار خبر داد که امشب استاد علی دوابی در هیئتمان سخنرانی خواهد کرد. آن شب اولین بار بود که من استاد دوابی را می دیدم. نه او مرا می شناخت و نه من او را. آقای سببکار پس از معرفی، از من خواست یکی از سروده هایم را برایش بخوانم. من نیز همین شعر مناجات را خواندم. با اینکه شعری بسیار ساده و ابتدایی بود اما استاد دوابی به آن توجه نشان داد. وی دفتر را از من گرفت و گفت: اگر اجازه دهید یکبار نیز من خودم شعر شما را بخوانم. استاد شعر سادۀ مرا با حلاوت تمام می خواند و با هر بیتش سخنرانی می کرد تا اینکه رسید به بیت هفتم.

صفحه ای که استاد دوابی از روی آن خواند (دستخط نوجوانی من)


در بیت هفتم لبخندی زد و گفت: غماز به معنای سخن چین است. فکر کنم آقای حنیفه پور آن را به مفهوم «غمگین» استفاده کرده. سپس فرمود البته اگر چنین در نظر بگیریم که انسانها چه خوب و چه بد، همگی محتاج خدایند اشکالی نخواهد داشت زیرا بالاخره انسانهای سخن چین نیز خداوند را می پرستند.

استاد راست می گفت. من خیال می کردم غمّاز به معنای غمگین است ولی آن شب فهمیدم که غماز، به آدم سخن چین گفته می شود. حرفهای آن شب استاد، نکته به نکته اش برایم تازگی داشت. با اینکه شعر من بسیار ساده و کودکانه بود ولی چنان با احساس و حلاوت آن را می خواند که نوعی اعتماد به نفس در من آفرید. به راستی که تواضعش ستودنی بود و سخنوری اش بی نظیر.

خوشبختانه آشنایی من و استاد دوابی فقط به آن شب خلاصه نشد و رابطه ای که میان ما ایجاد شده بود بعدها ادامه یافت. ایشان با حرفها و رفتارهای انسان دوستانه اش چنان مرا مجذوب خود کرده بود که دوست داشتم همیشه پای سخنرانی اش بنشینم ولی چون در دانشگاه تهران فوق لیسانس فلسفه می خواند فقط در ایام تعطیل می توانستیم ایشان را ببینیم.

خرداد 78 وقتی پیش پسرعموهایم در تهران بودم یک شب با ابراهیم پیش شمس الله سلامی در دانشگاه تهران رفتیم. از قضا بیت الله سلامی (همکلاسی من) و استاد دوابی هم آنجا بودند. آن شب فهمیدم استاد دوابی با پسرعمویم ابراهیم دوستی عمیقی دارد. آنها باهم شوخی می کردند و می خندیدند و من ساکت تماشایشان می کردم.

استاد دوابی چون می دانست من نگاه دیگری نسبت به ایشان دارم زیاد مثل پسرعموی شوخم قاه قاه نمی خندید. ولی وسط کار نمی دانم چه شد که از من خواست گوشهایم را بگیرم زیرا می خواست جواب شوخی ابراهیم را بگوید. آن شب فهمیدم استاد دوابی علاوه برای اینکه انسان منعطفی است احترام ویژه ای برای من قائل است.

فردای آن روز ابراهیم رفت ولی من به اصرار شمس الله یک هفته پیش آنها ماندم. هدف ایشان از این کار علاقمند ساختن من و برادرش به دانشگاه برای ادامۀ تحصیل بود به همین خاطر پسرعمویم ابراهیم نیز مخالفتی نکرد. در این یک هفته فهمیدم زندگی دانشجویی و قدم گذاشتن در راه علم و آگاهی واقعا زیباست خصوصا که الگوی من استاد دوابی هم دانشجوی همان دانشگاه بود.

روز پنجم از بیت الله خواستم مرا به اتاق استاد دوابی ببرد. اتاق آنها چند ساختمان آن طرفتر بود. استاد با خوشرویی تمام تحویلمان گرفت و مرا نیز به عنوان شاعر و حافظ به هم اتاقیهایش معرفی کرد. در همین حال یکی از هم اتاقیهایش شعری از شاعر نابینا مریم حیدرزاده خواند و استاد هم دقایقی در این مورد برایمان حرف زدند.

ساعتی بعد بیت الله به اتاقشان رفت ولی استاد مرا برای شام نگهداشت. پس از شام با استاد رفتیم تا در محیط خوابگاه بگردیم. از قضا آیت الله امجد همان شب در مسجد دانشگاه برنامه داشت. دانشجویان این سوی و آن سو می رفتند ما هم در چمنزاری خلوت زیر نور چراغها نشسته بودیم.

آن شب از استاد خواستم تا بیشتر برایم حرف بزند زیرا می دانستم حرفهای آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار خواهند شد. استاد پذیرفت سپس در حالیکه روی چمن تکیه داده بود برایم از ادبیات و عرفان گفت. در نهایت هم علاقۀ مرا ستود و از من خواست حتما برای کنکور تلاش کنم. همچنین از من پرسید آیا به نظرت من هم می توانم مثل تو قرآن حفظ کنم؟ ظاهرا استاد بدش نمی آمد با آن همه اطلاعات سرشار، مقداری از قرآن را هم حفظ باشد.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

استاد علی دوابی نفر وسط (دانشکده ادبیات تهران سال 75)