ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

شعرخوانی درحضور پدر


 

سال 75 بود و هیئت باقرالعلوم هر هفته شنبه شبها در منزل یکی از داوطلبین برگزار می شد. این هیئت که چگونگی تشکیلش را در خاطره ای جداگانه نوشته ام (هیئت علمی ادبی) در آغاز بسیار ساده و ابتدایی بود ولی به تدریج رونق گرفت و هر روز بر تعداد اعضایش اضافه گردید.

پنجم آبان و در ایام شکوفایی هیئت؛ از همگی خواستم هفتۀ بعد به منزل ما بیایند. آن شب جلسه در منزل آقای سببکار بود. وی در مدارس مرند معلمی می کرد و دوستی شاعر نیز در آموزش و پرورش داشت که مسئول انتشار اشعار و نوشته های دانش آموزان در میان مدارس بود.

از قضا هفتۀ بعد دقیقا مصادف بود با روز مادر که آن روزها گرامی داشته می شد. آقای سببکار که می دید من در خط شاعری افتاده ام از من خواست به مناسبت روز مادر شعری بسرایم تا توسط دوستش در مدارس مرند منتشر شود. ایشان آدم بسیار خیرخواهی بود و من اکنون پس از سالهای سال هنوز خود را مدیون دلسوزیهایش می دانم.

آن شب پیشنهاد آقای سببکار را پذیرفتم و شعری را متناسب با توان خود سرودم. بیت آغازین آن شعر چنین بود:

    بار دیگـر خاکـیان را جملـگی غوغـا گرفت   
شور و حال عرشیان و فرشیان بالا گرفت

پس از چند روز آقای سببکار شعرم را به دوستش در آموزش و پرورش رساند. ایشان نیز همانطور که قول داده بود آن را با عنوان «وصف کوثر» میان مدارس منتشر ساخت و مرا بعنوان شاعر کوچک میان مدارس و ادارات مشهور کرد. دیگر همه می دانستند من شاعرم ولی پدر هنوز خبر نداشت تا اینکه روز مادر رسید.

آن روز قرار بود هیئتیها به منزل ما بیایند. خوشبختانه منزلمان به تازگی نوسازی شده بود و هال پذیرایی بزرگی داشتیم. وقتی پدر موضوع هیئت را شنید بیرون رفت و مادر شروع کرد به مرتب کردن منزل. از مادرم پرسیدم پس پدر کجا رفت؟ مادر گفت من هم نمی دانم تا اینکه ساعتی بعد پدر با چند جعبه پرتقال و شیرینی به منزل برگشت.

بلاخره شب رسید و هیئتیها در منزلمان جمع شدند. آن شب پرجمعیت ترین شب هیئت در تمام تاریخش بود آنقدر که دیگر جایی برای نشستن وجود نداشت. ناچار مادر زیراندازی در حیاط انداخت و افرادی که دیر آمده بودند مجبورا در حیاط نشستند. تا آن تاریخ و حتی بعد از آن نیز چنین حالتی پیش نیامده بود.

وسطهای جلسه، آقای سببکار برگۀ چاپ شده را به اعضا نشان داد و گفت: شعری که آقای حنیفه پور سروده بود دیروز توسط آموزش و پرورش به چاپ رسید. می خواست خودش شعر را بخواند ولی لحظه ای مکث کرد و گفت: وقتی شاعر خودش حاضر است چرا من بخوانم. اگر خود شاعر بخواند بهتر است.

راستش اول کار جلوی پدر خجالت می کشیدم اما به هر نحوی بود نشستم کنار آقای سببکار و شعر را خواندم. پدر هم که در گوشه ای نشسته بود به دقت و با شگفتی گوش می داد زیرا تا آن لحظه خبر نداشت پسرش شاعر است. فردای آن روز برای اینکه بفهماند از شعرخوانی من خوشش آمده بود در حضور خانواده گفت: آن چیزهایی که صمد دیشب خواند پروفسورها هم نمی توانند بگویند. اگرچه حرفش اغراق آمیز بود ولی اوج احساس پدرانه اش را نسبت به من نشان می داد. روانت شاد و یادت گرامی بهترین پدر دنیا


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (مشاهدۀ نظرات)