ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

سفر به گلین قیه


سفر خاطره انگیزی که سال 65 به صورت طایفه ای به گلین قیه داشتیم (یک روز در گلین قیه) آنقدر برایم شیرین بود که پس از سی و چند سال دوباره مرا به آنجا کشاند.

شنبه دوم اردیبهشت 1402 با حمیده برای رفتن آماده می شدیم که دوستم استاد عزتی زنگ زد تا از ما بخواهد باهم به عینالی برویم. گفتم من قول داده ام امروز حمیده را به گلین قیه ببرم به همین خاطر ایشان نیز تصمیمش عوض شد و با همسرش طاهره خانم (خانواده روشن فکر) به ما پیوستند.

دوازده و نیم ظهر از منزل آقای عزتی حرکت کردیم. چون عید فطر بود تا پلیس راه در ترافیک افتادیم و سرعتمان کم شد. در همین حال استاد عزتی از دلیل انتخاب گلین قیه برای سفرمان پرسید؟ در پاسخ گفتم دلیلش خاطره ای است شیرین از دوران کودکی. نسل پدری و مادری من هر دو به گلین قیه می رسد و فامیلی بسیار دور هم در آنجا داریم. اگر بتوانم پیدایشان کنم سراغی هم از آنها خواهم گرفت.

با حرفهای من استاد عزتی هم یاد کودکیهایش افتاد و خاطراتی از آن روزگار برایمان تعریف کرد. وی معتقد بود خاطره گفتن حین مسافرت، نردبانی است برای راه. در این حرفها بودیم که متوجه شدم از مرند گذشته ایم. دقایقی بعد هم تابلویی به چشمم خورد که سه راهی گلین قیه را نشان می داد. متاسفانه دهانه اش بسته بود به همین خاطر از منطقه ای خاکی وارد جاده اش شدیم. از آنجا نیز شش کیلومتر رفتیم تا به گلین قیه رسیدیم.

آنچه می دیدم روستایی بود با صفا و دل انگیز. با وضعیت سی سال پیشش بسیار فرق می کرد اما خانه های سمت کوهش با آن تخته سنگهای عظیم که در دوران کودکی از آنها می ترسیدم هنوز پابرجا بودند. 
همچنان که در تنها خیابان روستا سمت دیگرش می رفتیم ساندویچی اش را هم از عابران پرسیدیم زیرا گفته بودیم ناهار را در گلین قیه خواهیم خورد.

پس از گرفتن آدرس سمت قبرستان قدیمی روستا رفتیم. در این قسمت گلین قیه تمام می شد ولی چشم اندازی داشت بسیار دل انگیز. نقاشی طبیعت می خواست ما را تا روستای کُرّاب هم ببرد ولی دوباره سمت گلین قیه برگشتیم. در همان مسیر پ
یرمردی تنها جلوی یکی از خانه ها نشسته بود. پایین تر از آنجا هم آسیابی قدیمی قرار داشت که ما کنارش توقف کردیم. من سراغ پیرمرد رفتم و استاد عزتی و بقیه نیز مشغول دیدن از آن آسیاب قدیمی شدند.

استاد عزتی جلوی همان آسیاب


پیرمرد تا مرا دید از جایش بلند شد. پس از سلام و احوالپرسی، از فامیلمان در گلین قیه برایش گفتم. او عمویم اسد را می شناخت و بسیار احترام کرد. گفت عمویت اسد وقتی کوچک بود پیش من فرش می بافت. فامیلتان میر عبدالله نیز سالها پیش در مسجد حین خوردن شام از دنیا رفته ولی همسر و فرزندانش هنوز هستند.

گفتم آنگونه که من از دوران کودکی به خاطر دارم باید منزلشان در همین کوچه نزدیک کوه باشد این طور نیست؟ در پاسخ گفت بله قبلا همین جا بودند ولی الان رفته اند سمت میدان شهریار. نبش همان میدان یک سوپرمارکت وجود دارد اگر از او بپرسی منزلشان را نشانت می دهد.

از پیرمرد مهربان تشکر کرده سمت همان سوپر مارکت در میدان شهریار رفتیم. در حالی که استاد عزتی داشت برایمان بستنی می خرید من هم از مغازه دار آدرس فامیلمان را پرسیدم. مغازه دار گفت باید به کوچۀ فتوحی بروید ما هم جلوی همان کوچه توقف کردیم. وقتی پیاده شدم دو کودک سمت کوچه می رفتند. از آنها پرسیدم منزل آقای ترابی کجاست؟ گفتند ما هم از مرند آمده ایم اینجا کسی را نمی شناسیم.

در همین موقع چشمم به پیرمردی افتاد که عصا در دست انتهای کوچه ایستاده بود. نیرویی شبیه به رودرواسی می خواست مرا برگرداند اما یاد پدر و فامیل دوستی هایش مرا از برگشتن منصرف کرد. از پیرمرد پرسیدم شما منزل ترابی را می شناسید؟ گفت بله همین در بغل را که می بینی منزل آنهاست. گفتم اگر می شود با من بیایید و صدایشان کنید. پرسید اتفاق بدی افتاده؟ گفتم خیر ایشان فامیل ما هستند. من برای دیدنشان آمده ام.

پیرمرد با عصایش بر در کوفت و منتظر شدیم تا در را باز کنند. حالم شبیه پریشانی و اضطراب بود تا اینکه استاد عزتی هم رسید و کمی آرام شدم. لحظه ای بعد زنی میانسال در را باز کرد. پس از سلام و احوالپرسی گفتم من فرزند امان الله حنیفه پورم. امروز آمده ام تا پس از سی سال دوری، شما را ببینم. آیا شما هم مرا می شناسید؟ با تعجب گفت بله من امان الله را می شناسم سپس بی آنکه دسپاچه شود در کمال اعتماد به نفس از ما دعوت کرد به منزلشان برویم.

وقتی داخل شدیم درختی در حیاطشان دیدم که مرا مجذوب خود کرد. منزلشان با منزل پدربزرگم در یامچی شباهت بسیاری داشت. منزلی که با نوستالوژی عشق و روح صمیمیت آمیخته بود. پس از چای و پذیرایی، از نام و نسبتشان با مرحوم میر عبدالله (دایی عمویم اسد) پرسیدم. زن همسایه و دو دخترش هم آن روز در منزل بودند. گفت نام من اُم لیلا است دختر مرحوم میر عبدالله موسوی.

یکی از دخترانش که رقیه نام داشت گفت ما هر دو خواهر ساکن تبریز هستیم به همین خاطر شماره تلفنشان را برای برقراری ارتباط گرفتیم. متاسفانه خانم ام لیلا شوهرش مرحوم شده بود. از وی در مورد برادرش آقا حیدر نیز پرسیدم. گفت حیدر سالهاست که دیگر در گلین قیه نیست. وی و خانواده اش ساکن کرج هستند. حیدر همان کسی بود که سال 65 ما بچه ها را از پشت بام پایین آورد تا سرو صدایمان همسایه ها را اذیت نکند.

پس از ساعتی گفتگو، از فامیلمان رخصت رفتن خواستیم. ایشان اصرار می کرد برای شام برگردیم ولی چون باید جای دیگری هم می رفتیم امکانش نبود. وقتی از منزلشان خارج می شدیم پیرزنی سالخورده جلو آمد و با ما احوالپرسی کرد. از حرفهایش فهمیدم او هم عمویم اسد را می شناسد چرا که دایم برای فاطمه خانم مادر اسد رحمت می خواند.
 
اما مقصد بعدی مان جایی بود به اسم تازه کهریز که سال 65 در آنجا هم خاطره داشتم. محض احتیاط کنار قبرستان گلین قیه آدرسش را پرسیدیم. جاده ای خاکی نشانمان دادند و گفتند باید از این سمت بروید. ما هم در همان جاده حرکت کردیم.

مسیری که می رفتیم از مزارع گندم می گذشت. استاد عزتی گفت سمت اهر مزارعی به این وسعت وجود ندارد. دقایقی بعد جایی واحه مانند دیدم که از دور خودنمایی می کرد. گفتم به احتمال قوی واحه ای که سال 65 ماشینمان در باطلاقش گیر کرده بود آنجاست. در همین حال حمیده معنای واحه را پرسید. استاد عزتی گفت واحه منطقه ای است سرسبز و آباد که وسط دشت یا بیابان قرار دارد.

دقایقی بعد در مکان مورد نظر پیاده شدیم. آنجا دقیقا همان نقطه ای بود که سالهای سال تصویرش را در ذهن داشتم. روزگاری پدر و فامیل در همین مکان و کنار همین چشمه نشسته بودند. البته آن زمان سرسبزتر و زیباتر از الانش بود و درختان توتش هم به این بزرگی نبودند. در همین حال چشمم به توتی افتاد که سال 65 از شاخه هایش بالا رفته بودم. دیدنش چنان مرا احساساتی کرد که بی اختیار دوباره بالایش رفتم ولی افسوس دیگر خشکیده بود و توتی هم برای خوردن نداشت.

تازه کهریز و توتهایش

من روی درخت توت


چوپانی که کنار چشمه نشسته بود گفت نام اینجا تازه کهریز است. هر چهار نفر از بودن در آنجا لذت می بردیم و برایمان دلچسب بود. دقایقی در کوه و برکه اش گشتیم و عکسهایی هم برای یادگاری گرفتیم. پس از آن من مشغول پر کردن دبه های آب شدم و استاد عزتی مقداری ترۀ کوهی چید تا اینکه کم کم اطراف چشمه شلوغ شد و هوا رو به سردی رفت. بدین ترتیب ما هم با تازه کهریز دوست داشتنی خداحافظی کردیم.

وقتی به مرند رسیدیم دیگر شب شده بود. در ورودی شهر استاد عزتی با دوستمان حجت محمودی تماس گرفت. حجت گفت اگر الان سمت تبریز بروید با ترافیکی سنگین روبرو خواهید شد به همین خاطر مدتی در پارک قدیمی مرند نشستیم تا از ترافیک اول شب کاسته شود. زیبایی و آرامشی که آن پارک داشت شیرینی سفرمان را مضاعف کرد طوری که هنگام برگشت حس می کردم خاطره ای زیبا برایم رقم خورده که باید حتما بنویسم. همچنین با حمیده تصمیم گرفتیم باز هم سفری از این جنس داشته باشیم زیرا فقط همین چیزهاست که می ماند و زندگی چیزی جز اینها نیست.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

عکسهای دیگری که آن روز گرفتیم