ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

قصر زیرزمینی ما


پس از آشنایی با سعید شبانزاده در ماجرای گنجشک، من و سعید تبدیل به دوستانی بسیار صمیمی شدیم. منزل آنها در محله ای دیگر قرار داشت ولی چون با پدربزرگ پدری اش همسایه بودیم همدیگر را زیاد ملاقات می کردیم. سعید هم مثل من تخیلش بسیار قوی بود. علاوه بر این آرزو داشت در آینده بازیگر سینما شود به همین خاطر اخلاقمان به هم می خورد و دوستان خوبی برای هم بودیم.

من و سعید علاوه بر بازیهای ابتکاری در منزل، گاهی هم به مزارع و دشتهای اطراف می رفتیم. یک روز (سال 69) نزدیکیهای قبرستان، چمنزاری کوچک شبیه مثلث یافتیم. یک ظلعش نهر آب با چند درخت سنجد بود و دو ضلع دیگرش مزارع گندم و آفتابگردان. قرائن نشان می داد صاحبی هم ندارد به همین خاطر نامش را مانیل گذاشتیم و آنجا را مال خودمان کردیم.

از آن روز به بعد مانیل، تفریحگاهی خصوصی برای من و سعید شد. نزدیک نهر آب می نشستیم و با یکدیگر صحبت می کردیم. سعید از علاقه اش به بازیگری می گفت و من از علاقه ام به جغرافی. وقتی هم گرسنه می شدیم می رفتیم
سراغ سنجدها. گرچه هنوز کال بودند ولی ساقه هایی داشتند بسیار لطیف. من و سعید آن ساقه ها را می بریدیم، پوستشان را می کندیم و می خوردیم.

یک روز که در پشت بام منزل ما نشسته بودیم محمود پسر عمۀ سعید هم به جمعمان اضافه شد. آنجا نقشه کشیدیم تا در مانیل یک زیرزمین مخفی بکنیم. نقشه چند متر زیر زمین بود و یک سالن داشت به همراه سه اتاق برای هر نفرمان. سعید وقتی فهمید من برای هر کداممان یک اتاق جداگانه در نظر گرفته ام گفت: من تنهایی در یک اتاق می ترسم، بهتر است هر سه نفرمان یک اتاق مشترک داشته باشیم.

 
از فردای آن روز با یک بیلچه و تبر راهی مانیل شدیم. هر روز مقداری گودال می کندیم و برمی گشتیم تا اینکه روز چهارم چند نفر از بچه های محل به کارمان مشکوک شدند. اگر باز  همین کار را تکرار می کردیم مطمئنا مخفیگاهمان لو می رفت در نتیجه روز پنجم تصمیم گرفتیم مسیر رفتنمان به مانیل را عوض کنیم.

پدربزرگ سعید پشت بامشان دویست متر با مانیل فاصله داشت. از این طریق می شد مخفیانه به مانیل رفت و آمد کرد ولی پایین و بالا رفتن از پشت بام برای ما کودکان آسان نبود. باید فکری برایش می کردیم لذا یک نردبان طنابی ساختیم و به الوارهای برآمده از سقف بستیم.

چون محمود کوچکتر از ما بود قرار شد اول او پایین برود. هر دو نفر دست محمود را گرفته بودیم تا پایش روی نردبان جفت و جور شود. پس از آن، محمود باید دست ما را ول می کرد و به نردبان می چسبید ولی از بس ترسیده بود این کار را نکرد. رنگش سرخ شده بود و داد می زد مرا بکشید بالا، ما هم می گفتیم دستمان را ول کن و به نردبان بچسب ولی اصلا ول نمی کرد تا اینکه یکباره از نردبان به زمین افتاد.



خوشبختانه محمود در این حادثه زخمی نشد ولی هر سه نفرمان بسیار ترسیدیم. این ترس باعث شد از خیر قصر زیرزمینی گذشتم ولی بازی و تفریحمان در مانیل همچنان ادامه داشت. هر چند روز یکبار سری به آنجا می زدیم و هوای لطیفش روحمان را تازه می کرد ولی یک روز با صحنه ای غمگین مواجه شدیم.

داخل گودالی که کنده بودیم یک جوجه تیغی افتاده بود. کاملا هم مشخص بود که مرده است. دیدن این صحنه، مرا که عاشق حیوانات بودم بسیار متاثر و غمگین ساخت. من و سعید هر دو در مرگ آن جوجه تیغی مقصر بودیم به همین خاطر همانجا داخل گودال دفنش کردیم.

آن گودال روزی قرار بود قصر زیرزمینی ما باشد ولی مدفن آن حیوان بیچاره شد. شاید اگر ما آن گودال را نمی کندیم آن جوجه تیغی هم چنین اتفاقی برایش نمی افتاد و زندگی می کرد. به هر حال ما کودک بودیم و نمی دانستیم. امیدوارم خداوند ما را بخشیده باشد.


 .... سی و چند سال بعد

29 دی ماه 1401 با دوستم هادی اسدی برای تجدید خاطرات من به یامچی رفتیم. در این سفر اول به قبرستان کیخالی سر زدیم و مزار عزیزان و دوستانم را پس از سالها زیارت کردم. در همان مسیر جاده ای خاکی بود که سمت «کلبۀ بارانی» می رفت. گرچه کلبۀ بارانی را پیدا نکردیم ولی از دور کلبه ای دیدم که احساس کردم همان کلبه است.

پس از آن پای پیاده سراغ مانیل رفتیم. مانیل همچنان سرجایش باقی بود ولی صفا و زیبایی قدیمش را دیگر نداشت. گودالی هم که کنده بودیم کاملا پر شده بود. آن روز احساس کودکی را یافتم که روزی در این مکان دنیایی برای خودش داشت.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

تصویر مانیل از چند زاویه مختلف