ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

ماشینهای پدر


از روزی که خودم را شناختم پدرم راننده بود و یک خاور سبز رنگ داشت. پدر با همین ماشین داخل ایران کار میکرد و خرج منزلمان را در می آورد.

سال 64 پدر با همین خاور، خانوادگی به تهران و مشهد رفتند. متاسفانه من در این سفر با آنها نبودم زیرا گفتند تو مدرسه داری و باید پیش پدربزرگت باشی. «یک روز در گلین قیه»، «سار زخمی» و قسمتی از «سفرهای خانوادگی مان به ارومیه» خاطراتی است که من با این خاور دارم.

تنها عکس موجود از پدر با خاور سبز رنگ


پس از خاور سبز، پدر یک تریلی خرید (سال 66). وی قبلا فقط داخل کشور کار می کرد ولی با خرید تریلی، کارش به خارج هم گسترش یافت. آن روزها وقتی پدر از کشورهای خارج می آمد کلی سوغاتی برای ما و بچه های فامیل می آورد. یکبار برایمان ماشین برقی آورد که روی ریل حرکت می کرد. چنین چیزی آن هم در آن زمان واقعا بی نظیر بود.

سال 67 پدر به سوریه رفت. وقتی برگشت آنقدر سوغاتی و چیزهای عجیب و غریب آورده بود که دیگر سر از پا نمی شناختیم. یکی از سوغاتی ها نوعی توپ بادکنکی بود که می شد با آن توپ بازی کرد و اصلا هم نمی ترکید. آنقدر زیبا و دوست داشتنی بودند که با آنها پیش بچه های همسایه پز می دادیم.



در یکی از سفرها پدر وسیله ای جالب برایمان آورد که به آن ویدئو می گفتند. ما و افراد فامیل تا آن روز اسمش را هم نشنیده بودیم. وقتی ترانه های ابراهیم تاتلس را اولین بار در آن تماشا کردیم همه مجذوبش شدیم. خصوصا خاله رقیه و دختران فامیل که عاشق فیلمهای ترکیه ای بودند. آنها فیلم می دیدند و ما هم کنارشان می نشستیم.

آن روزگار ما فکر می کردیم خارجه نام یک کشور است به همین خاطر وقتی اهالی محل می پرسیدند پدرت به کدام کشورها می رود می گفتیم: «بیشتر خارجه می رود، گاهی هم ترکیه» حتی روی نقشه دنبال خارجه می گشتم تا ببینم کجاست اما بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم خارجه همان کشورهای خارج است و کشوری به این اسم وجود ندارد.

تابستان 68 با تریلی پدر، خانوادگی به ارومیه رفته بودیم. یکی از همان ایام، پدر مرا سوار تریلی کرد و باهم برای بارگیری، اطراف سلماس رفتیم. البته یادم نیست دقیقا کجا بود ولی ساختمانهایی زیبا و محوطه ای سرسبز داشت. پدر برای کارهای اداری درون ساختمان رفت و من کنار ماشین ماندم. محوطه آنقدر برایم جذاب بود که ژست گزارشگران تلوزیون به خود گرفتم زیرا شبیه کارخانه هایی بود که از آنها گزارش تهیه می کردند.

اواخر سال 69 پدر مجبور به فروش تریلی شد و جایش یک کمپرسی خرید. پدر دو سال با آن کمپرسی کار کرد و دیگر سفر خارجی نداشت. تنها خاطره ای که با آن کمپرسی دارم سفر خاطره انگیزمان به ارومیه در تابستان سال 71 است.



سال 72 پدر تصمیم گرفت ماشین ترانزیت بخرد. برای این کار پول کم داشت به همین خاطر دو تا از فرشهای منزلمان را فروخت. وقتی پدر ماشین ترانزیت را خرید همه خوشحال بودیم. پس از آن پدر دوباره در مسیر خارج افتاد و روزهای خوشی که در گذشته داشتیم دوباره تکرار شدند.

ماشین جدید پدر، یک وُلووی قرمز رنگ و زیبا بود. گرجستان، روسیه، ارمنستان و ترکیه کشورهایی بودند که پدر به آنها بار می برد. روزهایی هم که بر می گشت ماشین را جلوی مکانیکی عمو محمد می گذاشت. عصرها وقتی از مدرسه می آمدم با دیدن ماشین می فهمیدم پدر از خارج برگشته، من هم کتاب در دست وارد منزل می شدم تا توجهش جلب شود زیرا پدر بچه های زرنگ و درسخوان را دوست داشت.

ماشین قرمز پدر. فرد حاضر در عکس جواد حنیفه پور


بازگشت پدر همیشه شادی بخش بود خصوصا برای بچه های فامیل زیرا هر بار کلی سوغاتی و چیزهای عجیب و غریب برای بچه ها می آورد. دختر عمه ام طرلان در این مورد می گوید:

کلاس هفتم راهنمایی و شیفت بعد از ظهر بودیم که فاطمه دختر دایی محمد را دیدم. فاطمه به همکلاسیهایمان می گفت: دستتان را بازکنید و چشمانتان را ببندید. من یک پودر جادویی دارم که داخل دهانتان منفجر میشود. عمویم «اَمن» آن را از خارج آورده. آنگاه یک پودر نارنجی رنگ در دستانمان ریخت. همگی پودر را روی زبانمان گذاشته چشمانمان را بستیم. نوعی شربت گازدار و بسیار خوشمزه بود که داخل دهانمان منفجر میشد.

آن شب ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و او هم به دایی اَمن گفت. فردای آن روز دایی اَمن بسته ای کامل، پودر شربت پرتقال از همان مدل برایمان آورد. هر شب با یک پارچ آب خنک قاطی می کردیم و کنار غذا می خوردیم. وای که چه لذتی داشت.! عالی بود عالی!

خاطراتی که با ترانزیت قرمز دارم بسیار است. بعدها پدر کارش گرفت و یک ترانزیت سفید هم خرید. پس از آن دیگر صاحب دو ترانزیت بودیم. قرمز را پدر خودش رانندگی می کرد و سفید را راننده ای به اسم طالب.

پدر کنار ترانزیت سفید



متاسفانه پدر سال 81 از دنیا رفت. شب چهلمش نیز آن دو ماشین توسط شخصی فاسد، به آتش کشیده شدند. «شبی در میان آتش» شرح مفصلی است از همین ماجرای تلخ.

یادت بخیر ای مرد واقعی!

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

عکسهای پدر در ترکیه و سوریه

عکسی از پدر در شهر مسکو روسیه