ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

یک روز در گلین قیه




تابستان سال 65 خانوادۀ آقا سلمان (پسرخالۀ پدرم) برای گردش و دیدار فامیلی به یامچی آمده بودند. آقا سلمان و پدرم هر دو از طرف مادر، و مادرم نیز از طرف پدر اصالتشان به گلین قیه می رسید و فامیلی به نام میرعبدلله موسوی در آن روستا داشتیم به همین خاطر روابط فامیلی مان با گلین قیه ای ها بسیار قوی بود.

به پیشنهاد آقا سلمان یک روز تصمیم گرفتیم دسته جمعی به دیدار فامیلمان در گلین قیه برویم. همگی از زن و مرد و کودک پشت خاور نشستیم و پدر سمت «دلی کهریز» به راه افتاد. از سه راهی دلی کهریز تا گلین قیه، جاده آسفالت نبود ولی مناظر زیبایی داشت خصوصا برای ما بچه ها. کمی جلوتر به یک سه راهی دیگر رسیدیم. روبرو سمت چشمه می رفت ولی ما سمت راست پیچیدیم و وارد جاده ای شدیم که کوهستانی بود.

نیم ساعت بعد کوهستان تمام شد و به چند درخت توت رسیدیم که تعدادی گوسفند کنارش خوابیده بودند. (منطقه تازه کهریز) وسط جاده، نهری هم بود که باید با ماشین از وسطش عبور می کردیم. همین که ماشین داخل آب شد چرخهای عقبش مثل یک باتلاق در آن گیر افتادند. پدر نیز هر چه گاز داد بیرون نیامد.

مسیر یامچی تا روستای گلین قیه


ناچار همه پیاده شدیم تا ماشین را هول بدهیم ولی نتیجه ای حاصل نشد. صاحب گوسفندان وقتی دید ما در باتلاق گیر کرده ایم جلوتر آمد و پرسید اهل کجا هستید؟ او خانوادۀ  مرحوم میر عبدلله را می شناخت. وقتی فهمید ما فامیل آنها هستیم بسیار حرمت نمود سپس گفت فقط تراکتور می تواند این ماشین را در بیاورد. پدر پرسید از کجا باید تراکتور پیدا کنیم. چوپان گفت نزدیک ترین جا گلین قیه است سپس به پسرش سپرد که با موتور برای آوردن تراکتور به گلین قیه برود.

از آنجا تا گلین قیه پنج کیلومتر راه بود. زن عمو نرگس، مادر ، مادربزرگ، سکینه خانم و سایر زنان همگی در سایۀ توت نشستند ولی ما بجه ها در همان محیط مشغول بازی شدیم. من و حسین بالای یکی از توتها رفته بودیم و نعمت و علی هم با دختران، گل و سبزه می چیدند.

پس از ساعتی انتظار، تراکتور همراه با دو نفر از راه رسید. یکی از آنها پدرم را به اسم صدا زد و احوالپرسی گرمی هم با آقا سلمان کرد. نامش حیدر پسر فامیلمان آقا عبدالله بود. بعد از آن نیز ماشین را به تراکتور بستند. پدر پشت فرمان نشست و تراکتور با چند حرکت ماشین را از باطلاق بیرون کشید.

عکسی از همان منطقه و درخت توتی که بالایش رفته بودم


پدر از صاحب تراکتور بسیار تشکر کرد و همگی دوباره سوار شدیم. سپس در حالیکه، بچه ها برای چوپان و پسرش دست تکان می دادند سمت گلین قیه حرکت کردیم. دقایقی بعد، منازل روستا از دور پیدا شدند. روستای کوچکی بود که با یامچی بسیار تفاوت میکرد. همینطور که از کوچه ای باریک بالا می رفتیم آقا میر عبدالله به استقبالمان آمد. در همین موقع پدر ماشین را گوشه ای پارک کرد و همگی به منزلشان رفتیم.

پس از پذیرایی همچنانکه بزرگتر ها نشسته بودند ما بچه ها در حیاط مشغول بازی شدیم زیرا اصلا نمی توانستیم یکجا بنشینیم. شکل و شمایل و موقعیت خانه های گلین قیه برای ما بچه ها عجیب بود و کنجکاوی بسیاری در ما ایجاد می کرد. تا آن روز چنین خانه هایی ندیده بودیم. پشت بام منازل به یکدگیر وصل بودند و انتهایشان به کوه می رسید. بالاتر از آن نیز تخته سنگهای بسیار بزرگی دیده می شد که مانند ایوان، روی روستا سایه انداخته بودند. وقتی نگاهشان میکردم می ترسیدم زیرا حس می کردم انگار دارند روی خانه ها می افتند.

علاوه براین، پشت بامهای گلین قیه، نورگیرهایی داشت که به آنها باجا می گفتند. این نورگیرها را با نایلون پوشانده بودند تا آب باران به داخل منازل نفوذ نکند. من، حسین، نعمت و سایر بچه ها همگی از این باجاها داخل منازل را نگاه میکردیم زیرا برایمان بسیار تازگی داشت. آنقدر بالای پشت بامها سر و صدا کردیم که بالاخره همسایه ها عاصی شدند. عاقبت هم آقا حیدر آمد و همۀ ما را داخل حیاط برد و به هر کداممان مقداری بادام و گردو داد تا مشغول باشیم بلکه بالای پشت بامها نرویم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

روستای گلین قیه سمت منزل آقا عبدالله