ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

دانشجوی مرموز در خوابگاه


بین ساکنین خوابگاه، دانشجوی مُسنی بود که به متاهلین شباهت داشت. نه در دانشکده و نه در خوابگاه هرگز ندیده بودم کسی با او بگردد و تقریبا همیشه تنها بود. وقتی راه می رفت دستانش را تکان نمی داد و طرز ایستادنش نیز با بقیه فرق می کرد. از این گذشته نگاههایش نیز بسیار مرموز بودند.

ماههای اول رشته اش را نمی دانستم ولی بعدها فهمیدم از بچه های الهیات است. یکبار وقتی در سالن مشغول تماشای بولتن بودم سوالی در مورد واحدهای درسی از من پرسید. حالتش چنان خشک و رسمی بود که هرگز رغبت نکردم با او هم کلام شوم به همین خاطر پس از پاسخ فلنگ را بستم.

سه چهار ماه بعد، اولین هم اتاقی ام «مصطفی ایستگلدی» را دیدم. پس از ساعتی گفتگو و خوش و بش، صحبتمان به آن مرد مرموز کشید. گفت هر وقت او را می بینم ترس و وحشت وجودم را پر می کند. گفتم اتفاقا من هم چنین احساسی نسبت به او دارم ولی ظاهرا وضع تو وخیم تر است.

مصطفی گفت: هفته پیش امتحان مهمی داشتیم به همین خاطر دوازده شب به نمازخانه رفتم. ساعتی بعد، آن مرد مرموز وارد نمازخانه شد و در گوشه ای نشست. جز من و آن مرد مرموز هم کسی در نمازخانه نبود. او آن طرف، کنار دیوار نمازش را می خواند و من این طرف مشغول مطالعه بودم.

ساعاتی بعد، مرد مرموز یکباره از جایش بلند شد و شروع کرد به راه رفتن. در حالی که نگاههای ترسناکش را به من دوخته بود آهسته آهسته جلو می آمد. از ترس و وحشت خودم را باختم و خودکار و کتاب از دستم افتاد. نمی دانستم از در فرار کنم یا از پنجره تا اینکه دویدم سمت سالن و بالای پله ها پنهان شدم. او هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، مستقیم از در سالن بیرون رفت.

پس از گفتگو با مصطفی، ترسم از آن مرد بیشتر شد لذا تصمیم گرفتم هرگز با او روبرو نشوم. گاهی پیش می آمد که در صف غذاخوری کنار هم می افتادیم. در چنین مواقعی چند نفر عقب تر می رفتم. در دانشکده نیز هر کجا چشمم به او می افتاد مسیرم را تغییر می دادم هر چند که با تغییر مسیر، راهم طولانی تر می شد.
 
یکی از جمعه های سرد پاییز (آذر 83) وقتی از مسیر حرم به دانشگاه بر می گشتم اتوبوس در ایستگاهی توقف کرد. چند مسافر وارد اتوبوس شدند که مرد مرموز هم جزو آنها بود. تا چشمش به من افتاد آمد و کنار من نشست. خودم را کاملا گم کردم. فکر اینکه مسیر نگهبانی تا فجر پنج را نیز باید با او پیاده روی کنم آزارم می داد به همین خاطر یک ایستگاه مانده به پارک ملت پیاده شدم. می دانستم اگر با اتوبوس ساعت 3 به خوابگاه بروم دوباره با او روبرو خواهم شد. تا آمدن اتوبوس بعدی نیز یک ساعت زمان بود به همین خاطر قدم زنان به پارک رفتم.

گرچه جمعه بود ولی به علت سردی هوا جمعیت چندانی در پارک دیده نمی شد. هر لحظه برگی رقص کنان از شاخه ای بر زمین می افتاد و قار و قار کلاغها در لابلای درختان می پیجید. جلوتر تعدادی اندک روی نیمکتها نشسته بودند و تعدادی اطرف حوض قدم می زدند. من نیز با خشخش گلبرگها، شعر دلتنگی ام را می خواندم. نمی دانستم روزی خواهد رسید که همین پارک، همین قدم زدنها و همین دانشگاه برایم آرزو خواهند شد.

پس از چهل دقیقه علافی، از پارک خارج شدم. نزدیک ورودی دانشگاه، ایستگاهی قرار داشت که همیشه از آنجا سوار اتوبوس خوابگاه می شدیم. آنجا که نوستالژیک ترین ایستگاه برای دانشجویان فردوسی است همیشه شلوغ و پرجمعیت بود ولی آن روز پرنده هم در اطرافش پر نمی زد. همینطور که تک و تنها منتظر اتوبوس نشسته بودم دانشکدۀ عزیزمان (دانشکده الهیات) را می دیدم که در انبوه برگهای زرد و نارنجی خودنمایی می کرد. در هوای پاکش نفس می کشیدم و خیالم راحت بود که مرد مرموز با اتوبوس ساعت 3 رفته است امّا یکباره چشمم به منظره ای افتاد که خلوت شیرینم دوباره پریشان شد.

ایستگاهی که نزدیک دانشکدۀ الهیات بود.

پله های پشت ایستگاه که ازشون فرار کردم.


مرد مرموز از ورودی دانشگاه در حال آمدن سمت ایستگاه بود. نمی دانستم چکنم. ناچار از پله های پشت ایستگاه، سمت دانشکده رفته، از مسیر درختان، (تریا) به دانشکدۀ علوم رسیدم. پس از آن نیز وارد مسیری میانبر شدم. آن مسیر کاملا خاکی بود ولی مسافت رسیدن به خوابگاه را نصف می کرد. همچنین پر بود از مناظر و جاهایی که تا آن روز اصلا ندیده بودم.

عاقبت پس از دو سه ساعت علافی، شب هنگام به خوابگاه رسیدم. آنقدر راه رفته  بودم که پاهایم درد می کردند. در همین حال هم اتاقی ام مجتبی (فانی) را دیدم که استکان در دست از آشپزخانه می آمد. پرسید مگر کجا رفته بودی که اینهمه خسته ای؟ وقتی قضیه را برایش تعریف کردم قاه قاه خندید ولی چای تازه دمش خستگی را از تنم بیرون کرد.

 

یادت بخیر دانشگاه فردوسی.

یادت بخیر دانشکدۀ الهیات.

یادت بخیر مرد مرموز. کاش بازهم بودی و من از تو می ترسیدم. ولی دیگر بزرگتر شده ام و رفتارهایت برایم قابل درک است. 

یادت بخیر مجتبی. شوخیهایت، خنده هایت و آن چای کله مورچه ات که همیشه میگفتی باید دم بکشد هرگز از یادم نمی روند. تو در دنیای خاطراتم همیشه خواهی درخشید. فجر پنج فاز چهار طبقه چهارم لحظه لحظه اش با تو زیبا بود.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

مسیری که آن روز تا خوابگاه پیاده رفتم