ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

خانۀ پدری




خانه ای که در او خودم را شناختم دو اتاق بود و یک دهلیز کوچک با بالکنی تقریبا بزرگ و کاشی کاری شده. حیاط بزرگی هم داشت که سرشار از درختان گیلاس بود. البته بعدها که بزرگتر شدیم فهمیدیم آلبالو هستند اما چون از کودکی به آنها گیلاس گفته بودیم سالهای سال زمان برد تا گیلاس و آلبالو تفاوتش برایمان روشن شد.

در گوشه گوشۀ آن حیاط زیبا، در شاخه شاخۀ آن درختان قشنگ و در وجب به وجب آن پشت بامها خاطره ای از بازیهای کودکانۀ من پنهان است. از خانۀ درختی ام بالای گیلاس بزرگ بگیر تا سقفهای ابتکاری، ماشین جعبه ای، لانه های پرندگان، آلاچیق انگور، در برقی، تختخواب روی پشت بام و ....

هر سال زمستان که می رسید برف پشت بام منازل را می پوشاند. پس از ساعتی همسایگان را می دیدم که پارو به دست در پشت بامهایشان مشغولند. یک روز از مادرم پرسیدم پس چرا ما هم مثل همسایگان، پشت باممان را پارو نمی کنیم. مادر گفت: برف پشت بام اگر آب شود سقفهای خاکی چکّه می کنند. پشت بامهای ما همه قیرگونی است، نیازی به پارو کردن برف نداریم.

 من (سمت راست) و نعمت در بالکن منزلمان



پاسخ مادر برایم قابل درک نبود. خیال می کردم پشت بام همسایگان بهتر از پشت بام ماست زیرا آنها برفهایشان را پارو می کنند ولی ما نمی کنیم به همین خاطر با اصرار از مادرم خواستم ما هم به پشت بام برویم. مادر که اصرارم را دید مرا به خانۀ مادربزرگم برد زیرا پشت بامشان پر از برفهای پارو نشده بود.

گرچه آن ایام دسپخت مادرم چندان تعریفی نداشت ولی خوردنیهایی که برای صبحانه می خرید عالی بودند. شبهایی که مادر میگفت صبحانه شیر گاومیش داریم زودتر می خوابیدم زیرا شیر گاومیش با تیلیت نان بدجور می چسبید. علاوه بر این عاشق آن پنیر سوراخ سوراخی بودم که می گفتند پنیر کوردی است. مادر از هرجا که بود چنین چیزهایی تهیه می کرد و از این نظر بسیار هم خوش سلیقه بود.


منزل ما در دهۀ شصت



اما این خانۀ زیبا، پدری هم داشت که رانندگی می کرد. ما به او «آغا» می گفتیم ولی دیگران اَمَن (امان الله) صدایش می کردند. صدا کردن پدر با لفظ «آغا» آن روزها در هیچ خانه ای مرسوم نبود. پسرعموهایم پدرشان را ممد (محمد) و همسایگانمان «دده» ، «داداش» یا «عمو» می گفتند. اینکه چرا ما پدرمان را «آغا» صدا می زدیم بعدها برایم سوال شد. نمی دانستم این موضوع و سایر تفاوتهایی که با دیگران داریم از روشنفکری های همان پدر ناشی شده اند.

سفرهایی که پدر به کشورهای خارجی می کرد از او انسانی روشنفکر و دوست داشتنی ساخته بود به همین خاطر خانۀ ما نیز یک سر و گردن با سایر خانه ها تفاوت داشت. دختر عمه ام در این باره می گوید:

«خانۀ دایی اَمَن جذابیت خاصی برای ما و کودکان فامیل داشت. هر سال وقتی بهار می رسید زن دایی مریم، حیاطشان را گُل کاری می کرد. با اینکه بوی آن گلها زیاد برایم جالب نبود ولی شکل مخملی و نارنجی شان آنقدر زیبایی داشت که هر وقت به منزلشان می رفتیم در همان نگاه اول مجذوبمان می ساخت.

از همان کودکی عاشق در و پنجره هایشان بودم. زمانی که هنوز اکثر منازل در و پنجره هایشان چوبی بود، دایی اَمَن منزلشان در و پنجرهای آهنی، رنگارنگ و لاکچری داشت. آنها از حمام خصوصی استفاده می کردند در حالیکه سال 65 یامچی هنوز لوله کشی نشده بود. بالکنشان نیز یک روشویی داشت با آینه ای چرخان که اصلا سر در نمی آوردیم برای چیست.

یک روز که منزلشان رفته بودیم، اولین بار تلوزیونی دیدم که هم رنگی بود و هم کنترل از راه دور داشت. آن روز کارتون مورد علاقه ام «حنا دختری در مزرعه» را در آن تلوزیون تماشا کردم. با تلوزیون سیاه و سفیدی که در منزل ما بود زمین تا آسمان فرق می کرد. شخصیتهای کارتون با آن لباسهای رنگی و دامنهای سبز و صورتی، چنان جذابیتی داشت که از تعجب پای تلوزیون خشکم زده بود. وای که چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند. دلم می خواست صبح تا شب پای آن تلوزیون بنشینم و رنگهای زیبا ببینم اما مگر فاطی و نعمت میگذاشتند. دایم اصرار می کردند برویم بازی کنیم. آخر سر هم نعمت تلویزیون را خاموش کرد و رفتیم سراغ بازی.

همیشه بیشترین پول را بچه های دایی خرج میکردند. بهترین خوراکی را آنها می خوردند. بهترین لباس را آنها می پوشیدند و بهترین وسایل را آنها استفاده می کردند.  ما هم همیشه در دلمان حسرت می خوردیم. حسرت اینکه یک هفته پشت سر هم مهمانشان باشیم و حسرت آن تلوزیون رنگی که کنج اتاقشان خودنمایی می کرد.

آنچه خواندید خاطرات دختر عمه ام طرلان بود. در نوشته های دیگرم (ماشینهای پدر - موز ندیده ها) خاطرات دیگری نیز از ایشان موجود است.

پدر همیشه با زمان جلو می رفت ولی گاهی از زمانه هم جلوتر بود. یامچی هنوز آب لوله کشی نداشت ولی روشویی و حمام جایشان در منزل ما تعبیه بود. اولین تلوزیون رنگی در منزل ما روشن شد و اولین تلفن در منزل ما زنگ خورد آن هم با شماره ای کاملا رُند. (2255) حتی ایام جنگ وقتی برق یامچی می رفت منزل ما برق داشت زیرا ژنراتوری که در مکانیکی عمو محمد کار گذاشته بود سه منزل را برق رسانی می کرد.

بعدها (سال 73 و 74) پدر منزلمان را نوسازی کرد و کارهای ابتکاری بسیاری هم برای آن انجام داد که شرحشان را در خاطرات آینده نوشته ام. پدر از هیچ کاری برای آسایش و پیشرفت فرزندانش دریغ  نمی کرد ولی افسوس هرگز قدرش را ندانستیم. قهرمان خاطرات من فقط اوست و در اکثر نوشته هایم حضور دارد. موارد زیر فقط چند نمونه از آنهاست:

پدربزرگ _ یک روز در گلین قیه _ دوچرخۀ زرد من _رویای یک جنگل- گنجشک سعید _ ماشینهای پدر _ کودکیهایم در ارومیه _ موز ندیده ها - تلوزیون یواشکی - ده روز در ارومیه- کنار پنجرۀ اتاق - همسایۀ جدید _ شعرخوانی در حضور پدر _  لانۀ مورچگان _ سار زخمی _ سفر اولم به تهران _ کارهای ابتکاری پدر _  فرار نعمت از منزل _  اردوی انزلی _ اشتباه بزرگ من _ عروسی نعمت و سولماز _ راهیابی به دانشگاه _ آخرین دیدار با پدر


یادت گرامی بهترین پدر دنیا 

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید.
تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

جوانترین عکس موجود از پدر در ارومیه