ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

خنده بازار فجر


بین ورودیهای 84 سه دانشجو داشتیم که رشتۀ هر سه نفرشان جغرافی بود. این سه نفر آنقدر شوخ و خنده دار بودند که امثال من و اصغر پس از دو دهه هنوز هم با یادآوری خاطراتشان به خنده می افتیم:

اولی پسری بود به اسم رضا جواد زاده اهل تبریز. رضا که اکنون ساکن آمریکاست دریایی از شوخی و خنده در خود داشت. یک شب در دورانی که هنوز رضا را خوب نمیشناختیم رضا با حالتی کاملا رسمی و سیاهپوش به اتاق اصغر رفت سپس در حالی که دست به سینه و سر به زیر، روی زانوانش نشسته بود خطاب به اصغر چنین گفت: جناب منصوری شنیده ایم شما مداح اهل بیتید. از فردا ایام عزاداری اباعبدالله شروع می شود. ما بچه های تبریز هیئتی تشکیل داده ایم و آمده ایم از شما بخواهیم مداحی این هیئت را بعهده بگیرید. اجرکم عندالله.

اصغر نیز در حالی که سرش را به نشان نجابت پایین انداخته بود گفت: خداوند اجرتان دهد من با کمال میل در خدمتگزاری حاضرم آیا می شود بگویید هیئتی که تشکیل داده اید نامش چیست: رضا آهی کشید و گفت: «هیئت عزاداران جرلدم (پاره شدم) یا رسول الله.» سپس یکباره قاه قاه خندید و معلوم شد قضیه کلا سرکاری بوده است.



همین رضای دوست داشتنی، رفیقی داشت به اسم کاظم اهل اردبیل که کمی هیکلش گنده بود. این دو نفر هاردی و لورل خوابگاه بودند که رفتار و گفتارشان همه را می خنداند. اصغر می گفت: یک شب که با کاظم سمت غذاخوری می رفتیم کاظم گفت: آقا اصغر در این فکرم که از دانشگاه فردوسی بروم به دانشگاه اردبیل. پرسیدم خدای نکرده اتفاقی افتاده؟ یا اساتید اینجا به نظرت خوب نیستند؟ یا نه شاید هم سطح علمی این دانشگاه را نمی پسندی؟ کاظم گفت: نه قضیه این نیست. فقط اینجا نمیتوانم خوب بخوابم.

پس از دقایقی به غذاخوری رسیدیم و روی صندلیها نشستیم. ماکارونی کاظم آنقدر زیاد بود که داشت از سینی اش بیرون می ریخت. آن شب کاظم هم غذای خودش را خورد هم نصفی از غذای من و بقیه را که در سینی اضافه مانده بود آن هم به همراه نان و ماست اضافه. پس از بازگشت به خوابگاه، دو ساعت بعد برای کاری به اتاقشان رفتم. وقتی در را باز کردند دیدم کاظم و رضا دو نفری نشسته اند با یک سینی بزرگ مقابلشان که تقریبا 15 تخم مرغ داخلش بود. پرسیدم این دیگر چیست کاظم؟ خیلی طبیعی گفت: کمی احساس گرسنگی کردیم گفتیم مقداری شام بخوریم.

نفر سوم جواد روح پرور نام داشت از ترکهای قوچان. او هم بمبی از خنده بود و اتاقشان کنار اتاق اصغر و مجید قرار داشت. وقتی به دستشویی میرفت صدایش چنان بلند بود که مثل اکو در سالن می پیچید. البته گاهی داخل اتاق هم از این کارها می کرد و اصغر از دستش کلافه می شد. وقتی هم بچه ها می خندیدند با قیافه ای طلبکارانه می پرسید: شما برای چه می خندید. آقا جان طبیعیه کاملا.

جواد آنقدر از این کارها کرده بود که دیگر حالت رسمی بودن، اصلا به قیافه اش نمی آمد. او برای اینکه نقشۀ شهری تهیه کند گاهی با مجوز دانشگاه به شهرداری می رفت. عصرها وقتی به خوابگاه برمی گشت جواد را می دیدیم که با نقشه ای لوله شده به طول یک متر در دست، کنار سالن ایستاده و با شخصی در حال گفتگو است. این صحنه هر روز تکرار می شد و برای من و مجید بقدری خنده دار بود که در سالن می نشستیم و قاه قاه می خندیدیم زیرا تیپ رسمی بودن اصلا به جواد نمی آمد.

اما خنده دارتر از آن روزی بود که قرار شد جواد بجای دکتر عبداللهی در کانون دانشگاه سخنرانی کند. بچه های تُرک زبان در کانون جمع شده بودند و من و مجید عقب سالن نشسته بودیم که یکباره دیدیم جواد پشت میکروفون رفت. من و مجید به زور توانستیم خودمان را از خنده نگه داریم. مجید گفت حتی یک ذره رسمی بودن هم به جواد نمی آید. او را فقط و فقط برای خنده ساخته اند نه چیز دیگر.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.
 (ارسال نظر)