ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

تنهای خوابگاه




اسفند 84 رو به پایان می رفت و نوروز 85 کم کم داشت از راه می رسید. آن سال آخرین سال تحصیلی ام در مشهد بود و دلم می خواست نوروز را در مشهد بمانم به همین خاطر در تماسی که با مادرم داشتم گفتم امسال برای تعطیلات به یامچی نخواهم آمد.

چون هر سال خوابگاه فجر پنج را به مسافران نوروزی می دادند از دوستم محسن کرابی که در فجر 3 سکونت داشت خواستم اتاقش را در ایام نوروز به من بدهد. محسن کلید اتاقش را داد ولی گفت: شنیده ام ایام نوروز ماندن در خوابگاهها ممنوع است. بهتر است قبلا از مسئولین دانشگاه برای ماندنت مجوز بگیری.

ظهر آن روز به فجر پنج رفتم تا وسایلم را به اتاق محسن بیاورم سپس برای کسب مجوز سری به دانشکده زدم. در دانشکده با درخواستم موافقت نکردند و گفتند باید برای تعطیلات به شهر خودتان برگردید ولی دیگر دیر شده بود. آن روز به هر آژانسی که سر زدم گفتند برای تبریز نه بلیط قطار داریم نه بلیط اتوبوس، همه پر شده اند. به همین خاطر تصمیم گرفتم پنهانی در خوابگاه بمانم.

25 اسفند تک و توک افرادی در خوابگاه دیده می شد ولی شب بیست ششم حتی پرنده هم در فجرهای پایین پر نمی زد و تنها صدایی که می شد شنید صدای پشه ها بود. فقط من بودم و چهار خوابگاه بزرگ با راهروها و سالنهایی کاملا خاموش که همچون شهر ارواح درونشان قدم می زدم. باورم نمی شد اینجا همانجایی است که چند روز پیش از هر گوشه اش نوایی به گوش میرسید.

فجرهای اول تا چهارم داخل فنسی بزرگ محصور بودند ولی فجر پنج، تافته ای جدابافته بود که سیصد متر با آنها فاصله داشت. چون ممکن بود نگهبان فجرها مرا ببیند روزها اصلا از اتاق بیرون نمی آمدم. غذایی هم که می خوردم اکثرا یا برنج طارم بود یا تخم مرغ. وقتی در فجر پنج بودم دوست شمالی ام مهدی عمویان آن برنج را هدیه کرده بود.

29 اسفند نان و میوه ای که داشتم تمام شد و به مشکل برخوردم. باید برای خرید به بیرون از دانشگاه می رفتم اما این کار اصلا آسان نبود. اولا فجرهای چهارگانه درون فنسی بلند محصور بودند و از نگهبانی آنها هم نمی شد عبور کرد زیرا به علت ممنوعیت، آنها خیال می کردند کسی درون خوابگاه نیست. ثانیا اگر رد هم می شدم، هنگام برگشت مانع از ورودم می شدند به همین خاطر نقشه ای کشیدم.

پشت فجر پنج، خیابانی بیرون از دانشگاه قرار داشت که می شد از آنجا خرید کرد. یکبار که با داوود و نوروز در آن خیابان بودیم برای اینکه راهمان کوتاه شود از نرده ها داخل دانشگاه پریدیم. آن نرده ها دویست متر با فجر پنج فاصله داشتند.

برای نجات از گرسنگی و رفتن به آن خیابان، باید فنسی را که دور خوابگاهها بود می بریدم. تنها وسیله ای هم که برای بریدن داشتم یک عدد کارد کوچک آشپزخانه بود. (نوع اره ای) برای اینکه ببینم چه باید کرد شب اطراف خوابگاه را گشتم. مناسبترین قسمت برای بریدن، فنسی بود که سمت خوابگاه دختران (خوابگاه پردیس) قرار داشت. در این سمت گل و گیاهی فراوان به فنس چسبیده بودند که باعث می شد موقع کار دیده نشوم. علاوه بر این پس از گشودن راه، می شد قسمت بریده شده را با گل و گیاه مخفی کرد تا جلب توجه نکند.

پس از بررسی، شروع به بریدن کردم ولی سیم فنس، قدر یک خودکار کلفتی داشت. وقتی کارد را در آن کشیدم صدایش بلند شد و نگهبانی خوابگاه دختران از صدایش بیرون آمد. وجود نگهبانی دختران در روبرو که سی متر با فنس فاصله داشت کار را مشکل کرد این بود که دوباره به اتاق برگشتم تا فکری دیگر بکنم.

موقعیت فجرهای چهارگانه به همراه فجر 5 و خوابگاه دختران


فنس کشیده شده دور خوابگاه های فجر 



آن روزها رادیویی کوچک داشتم که تنها مونسم در خلوت آن خوابگاه بود. همچنان که ناامید پیچ رادیو را می چرخاندم یکباره روی شبکه ای افتاد که در مورد پروازهای نوروزی به مشهد حرف می زد. گوینده می گفت: پروازهای نوروزی به مشهد این روزها زیاد شده سپس به زمان پروازها اشاره کرد. حساب کردم دیدم فردا شب از ساعت 9 تا 10، چهار پرواز در مشهد به زمین خواهد نشست. این بود که فکری به ذهنم رسید.

شب فردا ساعت نه سراغ همان فنس رفتم و منتظر شدم. هواپیمای اول که رسید، کارد را روی فنس گذاشتم و شروع کردم به بریدن. تا صدای هواپیما قطع شود چند دقیقه ای زمان برد و من قسمتی از فنس را بریدم سپس دوباره منتظر شدم. به همین ترتیب هر هواپیما که از راه می رسید شروع می کردم به بریدن و با رفتنش دست از بریدن می کشیدم تا اینکه پس از حدود چهل دقیقه تلاش سیم فنس کاملا بریده شد.

پس از بریده شدن فنس، سیمهای بافته شده به هم را جدا کرده، راهی بقدر عبور یک نفر از آن ایجاد کردم. البته یک گیره هم برای بستنش ساختم تا پس از عبور من، بریده شدنش برای دیگران معلوم نشود. دیگر خیالم کاملا آسوده شده بود به همین خاطر سمت فجر پنج رفتم که نزدیکش مسافران نوروزی در حال ورود و خروج بودند.

پس از توقفی کوتاه نزدیک فجر پنج، از نرده هایی که در دویست متری پشت آن قرار داشت وارد بلوار پیروزی شدم. گرچه بلند بودند ولی کمی آن طرفتر جایی بود که می شد روی دیوار رفت و از نرده ها رد شد. آن شب هر چه را که لازم بود خریدم سپس بی آنکه کسی متوجه شود از همان مسیر برگشتم به خوابگاه.

از آن شب به بعد هر موقع چیزی لازم می شد همین کار را تکرار می کردم. یک روز هم از همین مسیر به حرم رفتم. (دوم فروردین) حرم آن روز بسیار بسیار شلوغ و پرجمعیت بود طوری که در خیابان شهدا، یک ساعت میان جمعیت گیر کرده بودم. فشار جمعیت آنقدر بود که حدود ده متر بدون اینکه پایم در زمین باشد مرا به جلو برد. از میدان شهدا به آن طرف نیز پر بود از چادرهایی که در پیاده رو و فضاهای سبز دیده می شدند. آن روز از خیابان، تلفنی هم به حمید ثابتی زدم تا اگر وقت کرد روزی پیش من به خوابگاه بیاید.

پس از ماجرای حرم، شب دوباره از راه فنس به خوابگاه برگشتم. خوابگاه همچنان غرق در سکوت و خاموشی بود. شبها در سکوتی که سایه افکنده بود قدم می زدم و به دورانی می اندیشیدم که پدر هنوز زنده بود. گاهی در این سکوت مرموز، شعری می سرودم و گاهی هم به یاد پدر اشکی از چشمم سرازیر می شد و زمان می گذشت.

روزی که وسایلم را به اتاق محسن می آوردم نامه ای به دیوار اتاقم در فجر پنج زدم و از مسافر نوروزی خواستم اگر تلفنی به من شد بگوید که من در فجرهای پایین هستم ولی ظاهرا کسی پاسخشان را نداده بود و خانواده نگران شده بودند. دلم می خواست یواشکی از مسافری که ساکن اتاقم شده است بپرسم آیا کسی از خانواده یا دوستان به من زنگ زده یا نه؟ به همین خاطر تصمیم گرفتم سری به فجر پنج بزنم.

عصر ششم فروردین با مسافرانی که در رفت و آمد بودند وارد فجر 5 شدم ولی نگهبانی فجر پنج مرا نگه داشت. پس از پرس و جو فهمید من از دانشجویان همین خوابگاهم و به ممنوعیت ورود دانشجویان به خوابگاه در ایام نوروز اشاره کرد سپس گفت: من به ماشین نگهبانی می گویم شما را به بیرون دانشگاه ببرد. لطفا تا پایان تعطیلات دیگر درون خوابگاه و حتی دانشگاه نیایید.

ماشین دانشگاه مرا برد و در پارک ملت پیاده کرد ولی من جایی برای ماندن نداشتم به همین خاطر در تاریکی شب دوباره از همان مسیر که برای خرید نان می رفتم به خوابگاه برگشتم. این ماجرا باعث شد آقای حیدری که او هم از نگهبانهای شیفت در فجر پنج بود به سکونت پنهانی من در خوابگاه پی برد ولی بخاطر صمیمیت شدیدی که باهم داشتیم صدایش را در نیاورد تا مبادا مشکلی برایم ایجاد شود.

از آن شب به بعد سعی می کردم جز برای مواقع ضروری بیرون نروم و اکثر وقتها در خوابگاه بودم تا اینکه شب نهم فروردین رسید. شب نهم سراغ کیوسک تلفنهایی که وسط فجرهای دوم و سوم قرار داشت رفتم. روزهای اول از ترس اینکه مبادا نگهبانی در آن طرفها باشد سمتشان نمی رفتم. همین طور که گوشی را دستم گرفته بودم در سکوت شب و در حالی که صدای پشه ها به گوشم می رسید صدایی را شنیدم که قدم زنان به آن سمت می آمد.

از ترس و استرس همانجا میخکوب شدم و چشمانم را بستم. سعی می کردم اصلا حرکتی نکنم بلکه متوجه بودنم در آنجا نشود تا اینکه یکباره صدای بلندی شنیدم که گفت: سلام آقا صمد. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم شخصی با چند عدد نان و کنسرو در دست، مقابلم ایستاده. خوب که دقت کردم دیدم موسی برزین دانشجوی حقوق و از بچه های ترک زبان تهران است. موسی برزین اکنون ساکن آنکارا و یکی از مهمترین کارشناسان ایران اینترنشنال در شبکه های ماهواره ای است.

از دیدن موسی در آن شب سراسر سکوت و تنهایی، بسیار شادمان شدم. پرسیدم مگر تو هم در خوابگاه بودی. گفت: نه من و رضا جواد زاده (که او نیز الان ساکن آمریکاست) همین امروز از شهرستان رسیده ایم. تعطیلات طولانی نوروز ما را کسل کرده بود. سوال کردیم گفتند بعد از نهم فروردین ورود به خوابگاه آزاد است به همین خاطر کمی زود برگشتیم تا خوابگاه ساکت و خلوت را هم تجربه کرده باشیم.

آن شب با موسی برزین به اتاق او در فجر یک رفتیم و شامی دوستانه در کنار رضا جوادزاده خوردیم. رضا پسری بود کاملا شوخ طبع که ماجراهایش را در خاطراتی دیگر نیز نقل کرده ام. یک شب رضا گفت دیگر نمی توانم در اتاق خودم بخوابم. موسی پرسید چرا؟ رضا گفت: سه تا از اتاقهای همسایه، بدون اینکه ساعتهای زنگدارشان را خاموش کنند رفته اند. هر ساعت دو بار در شبانه روز، آن هم به مدت یک ساعت زنگ می خورد. یکی روی ساعت 3 تنظیم شده یکی 5 و دیگری 9. در رختخواب تا می خواهد چشمانم گرم شود اوّلی زنگش به صدا در می آید و تا چهار صبح، یکریز زنگ می زند. ساعت پنج هم دومی شروع می کند و ساعت 9 سومی. حتی ظهر هم که می خواهم بخوابم همین برنامه تکرار می شود زیرا ساعتی که روی 3 تنظیم شده یکبار هم 3 بعد از ظهر زنگ می زند و به همین ترتیب 5 عصر و 9 شب. دیگر کلافه شده ام.

آن شب و شبهای دیگری که باهم بودیم فهمیدم موسی و رضا به فرهنگ آذربایجان بسیار علاقمندند و حرفهای قشنگی از زبانشان می شنیدم که خود بخود مرا نیز به این فرهنگ علاقمند ساخت. موسی لپتاپ داشت و آدمی بود بسیار اهل تحقیق و مطالعه. شبهایی که باهم بودیم در لپتاب موسی چند سریال ترکی تماشا کردیم که مهمترینشان سریال «قاچاق نبی» بود. این دو رفیق، انسانهایی بودند بسیار ارزشمند و گرانبها ولی افسوس که روزگار مرا از این دو یار فرزانه جدا ساخت. به رفاقتی که با آنها داشتم افتخار می کنم و آرزو دارم هرجای دنیا که هستند سلامت باشند و پیروز.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

رضا جوادزاده و موسی برزین در دوران دانشجویی


موسی برزین در شبکه ایران اینترنشنال