ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

ورودیهای 84




مهرماه 84 رسید و پنجمین سال تحصیلی من در فردوسی مشهد آغاز شد. مطابق با قانون دانشگاه، خوابگاه فجر 5 همیشه به ورودیهای جدید تعلق می گرفت ولی مسئول خوابگاه، یکی از اتاقهای 4 تختۀ آن را در اختیار من گذاشت در نتیجه با ورودیهای 84 همسایه شدم. این اتفاق برای من شیرین و گوارا بود زیرا با آمدن ورودیهای 84 و آشنایی من با آنها، فصلی دیگر در دانشگاه فردوسی و ماجراهایش گشوده شد که با چهار سال قبل برابری می کرد. اصغر منصوری نقطۀ آغاز آشنایی من با این ورودیها بود.

یک شب (هفتۀ سوم مهر) که با بچه های آذری در میدان نزدیک خوابگاه مشغول بازی فوتبال بودیم پسری دیدم که برایم غریبه بود. پس از بازی، هنگام رفتن به خوابگاه، داوود من و آن غریبه را به همدیگر معرفی کرد سپس به اصغر گفت: رفیق ما فوتبالش خوب نیست ولی هم شاعر است و هم حافظ کل. اصغر هم تا این حرف را شنید تکانی خورد و گفت: باعث افتخار است.

آن شب اصغر پیراهنی سفید پوشیده بود و مثل بچه مثبتها آرام و متین کنار من قدم بر می داشت. به غذاخوری فجر که رسیدیم داوود و بقیه، سمت فجرهای پایین رفتند و من و اصغر تنها ماندیم. اصغر با صدایی آرام و نگاههایی که انگار در مرحلۀ هفتم عرفان سیر می کرد به من گفت: ببخشید شما با آنها نمی روید؟ گفتم من ساکن فجر پنجم. سپس دوباره پرسید: ببخشید رشتۀ شما چیست؟ گفتم ادیان و عرفان. این بار گفت: عجب! پس من و شما همرشته ایم.

تا رسیدن به فجر پنج، اصغر سوالاتی از این دست می پرسید و من پاسخ می گفتم. سوالاتش طوری بود که حس می کردم باید در رفتارهایی که با او دارم بسیار احتیاط کنم. نمی دانستم همین پسر به ظاهر خشک، اقیانوسی از خنده و شوخی است که قرار است به زودی منفجر شود و روزی خواهد رسید که حتی با شنیدن اسمش نیز قاه قاه خواهم خندید.

پس از رسیدن به خوابگاه با او به اتاق من رفتیم. داخل اتاق پرسید: هم اتاقیهای دیگرتان نیستند؟ گفتم من در این اتاق چهار تخته تنها زندگی می کنم. هم اتاقی ندارم. آن شب برای او از عرفان و فلسفه حرف زدم و او نیز با جان دل، ساکت و خاموش گوش می کرد. 
حرفهایم که تمام شد پرسیدم آیا شما هم در زمینه ای فعالیت دارید؟ گفت بله قاری قرآنم و مداحی نیز می کنم. پرسیدم اتاقتان کجاست؟ گفت: اتاق ما در فاز روبروست. چهار نفر در یک اتاق هستیم. سپس از من خواست روزی به اتاقشان بروم.

چند روز بعد سری به اتاقشان زدم. پسری به نام محمود عیوض لو اهل جلفا جزو هم اتاقیهایش بود. چهار نفری چنان روی زانو نشسته بودند که انگار من از آسمان نازل شده ام. چه کسی می دانست به زودی همین چهار نفر چنان ادا و اطواری در خواهند آورد که مادر مرده ها هم از دیدنشان خواهند خندید.

تعدادی از ورودیهای 84: عادل شیرینی پیراهن آبی - علی برکاتی پیراهن سفید- محمود عیوضلو ردیف نشسته پیراهن شطرنجی

محمد نجفی دانشجوی جغرافی اهل ملکان


تا اردیبهشت 85 رابطۀ من و اصغر تقریبا رابطه ای رسمی و مذهبی بود. خاطرۀ «یار غار» این مفهوم را کاملا نشان می دهد. آن شب نیت ما از رفتن به غار پروانه ها این بود که مثلا توفیق دیدار با فلانی نصیبمان شود اما چیزی که نصیبمان شد فقط یک معتاد نئشه بود و یک عدد سگ مگس که هنگام پایین آمدن از غار دست از سرمان بر نمی داشت. گاهی روی سر من می نشست و گاهی روی سر اصغر، طوری که دیگر کلافه شده بودیم.

پس از یک ربع پیاده روی، به خیابان پشتی دانشگاه رسیدیم. هنوز مردم همه خواب بودند و خیابان رنگ و بوی صبحگاهی داشت. همینطور که گیج و منگ با اصغر سمت دانشگاه می رفتیم همشهری اصغر را دیدیم که او هم آدمی بود بسیار خشک مذهب و بدتر از ما. اصغر به او سلام کرد ولی او چنان خشک و بی احساس از کنارمان رد شد که ما را کلافه تر ساخت. اصغر که ماتش برده بود لبش را گاز گرفت و گفت: «این مردک هم ما را به چیزش پیچانده.» البته به ترکی گفت اما اگر به فارسی سانسورش کنیم تقریبا همین جمله می شود. این اولین بار بود که چنین چیزی از زبان اصغر می شنیدم.

از سال 86 ورودیهای 84 به فجرهای پایین رفتند. آن سال با اینکه دیگر دانشجو نبودم ولی به دلایل مختلف در مشهد حضور داشتم. در این مدت نیز یا در اتاق محمود عیوض لو می ماندم یا در اتاق اصغر و مجید. از یک سال قبل، بچه های تبریز کانونی تشکیل داده بودند به اسم پارلاق که گاهی در یکی از اتاقها دور هم جمع می شدند. هدف از تشکیل این کانون نیز علاوه بر آشنایی با یکدیگر، احیای فرهنگ آذربایجان و ادای برخی کلمات به زبان ترکی بود.

یکبار که در اتاق دکتر عبداللهی جمع بودیم از اعضا خواسته شد خودشان را معرفی کنند. نوبت که به محمود رسید گفت: محمود عیوضلو هستم ورودی 84 اهل جلفا. یکباره سکوت در کل اتاق حکمفرما شد و چشمها از تعجب خیره ماند. گفتند ورودی 84 دیگر چیست. اینجا کانون ترکهاست. باید بگویی «سکسان دُرد گیریجیسی». لطفا دیگر تکرار نشود.

هنوز هم که هنوز است من و اصغر با یادآوری آن شب، سراپا خنده می شویم. اما 
موضوع دیگر که ورودیهای 84 به شدت درگیرش بودند دوستی با دختران بود. اکثر بچه ها می کوشیدند دوستدختری برای خود داشته باشند اما بیچاره ها چیزی قسمتشان نمی شد به همین خاطر دختر سیاه و لاغر مردنی که با کِرِدی می گشت همیشه مورد بحث بود. همه می گفتند کِرِدی لااقل این یک رفیق را دارد. ما چه کنیم که حتی این را هم نداریم. بقول مجید یک دختر هرچقدر هم که زشت باشد لطافتش بیشتر از یک پسر است.

یک شب که شام نداشتیم مجید گفت: امشب برنامۀ پاتش گذاشته ایم. پرسیدم کجا بسلامتی. گفت: «اصغر یک باغچه نزدیک غذاخوری فجر کشف کرده که پر از سبزیجات مختلف و خیار و گوجه است.» داخل اتاق که شدم دیدم اصغر در حال آماده سازی نایلون و چاقو است. یک زیر شلواری کهنه هم پوشیده بود تا لباسش کثیف نشود. قیافه اش آنقدر خنده دار و دوست داشتنی شده بود که ساعتها مرا خنداند. دیگر از آن اصغر خشک و خشن که در دیدار اولمان عصا قورت داده بود اثری دیده نمی شد.

گرچه ورودیهای 84 ماجراهایشان با نوشتن تمام نمی شود ولی چند نفرشان را که مهمتر از همه بودند گلچین کرده ام. سه نفرشان رضا جوادزاده، کاظم مردانی و جواد روح پرور نام دارند که خاطرۀ «خنده بازار فجر» مربوط به آنهاست. البته رضا جوادزاده در خاطرۀ «تنهای خوابگاه» هم حضور دارد. نفر چهارم نیز هادی اسدی است که خاطرۀ «مهمان پرحرف» متعلق به اوست.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)