ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

شبی با علیرضا


بیش از یک ماه از دانشجو شدنم در مشهد می گذشت. پنجشنه هفدهم آبان در تماسی تلفنی که با پسر عمویم اسماعیل داشتم از من گله کرد و گفت: دو ماه است که دیگر زنگی به من نمیزنی. دانشجو شده ای کلاست رفته بالا. گفتم ماه اول تا مستقر شوم مشغله ام زیاد بود ماه بعد حتما سری به تهران خواهم زد.

فردای آن روز یاد دوستم علیرضا اللهیاری افتادم. ده روز پیش که سراغش را از هتل آران گرفتم گفتند اقامتگاهش عوض شده و به هتل فردوسی رفته است. او هنوز خبر نداشت که من دانشجوی مشهد شده ام به همین دلیل تصمیم گرفتم سورپرایزش کنم.

جمعه هجدهم آبان نزدیک عصر سمت بلوار مدرس رفتم زیرا هتل فردوسی در آن حوالی قرار داشت. می گفتند جزو بهترین هتل های مشهد است. از درش که وارد شدم مسئول پذیرش گفت: دیگر اتاق نداریم همه پر شده اند باید از قبل رزرو می کردید.




گفتم من مسافر نیستم. دنبال دوستی به نام علیرضا اللهیاری آمده ام که در همین هتل ساکن است. پرسید اسمتان چیست بفرمایید تا اطلاع دهم. گفتم: لطفا اسمم را نگویید چون می خواهم سورپرایزش کنم. من و علیرضا دو دوست قدیمی و هم محلی هستیم. او نمی داند که من هم دانشجوی مشهد شده ام. فقط بفرمایید شخصی آمده که با شما کار دارد.

مسئول پذیرش لبخندی زد سپس در حالی که داشت با اتاق علیرضا تماس میگرفت خطاب به من گفت: اگر می خواهی بیشتر سورپرایزش کنی دقیقا جلوی آسانسور بایست. دقایقی بعد علیرضا با آسانسور پایین آمد. همین که در باز شد یکباره مرا مقابل خودش دید و همدیگر را بغل کردیم. پس از سلام و احوالپرسی گفت: تو اینجا را از کجا پیدا کردی پسر! نگو دانشجوی مشهد شده ای که باورم نمی شود.

گفتم اتفاقا درست حدس زدی. من هم الان مثل تو دانشجوی مشهدم. آن شب ساعتها با علیرضا در اتاقش گفتگو کردیم و به اتفاقاتی که در یامچی سرمان آمده بود خندیدیم. علیرضا گفت: سری قبل که به مشهد آمده بودی خیلی آرزو داشتی دانشجوی مشهد باشی. به این می گویند برآورده شدن آرزو. مبارکت باشد. حالا که دیگر به آرزویت رسیده ای بازهم پیش من بیا.

پس از کلی گفتگو و درد دل با علیرضا، شب به رستوران هتل در طبقۀ آخر رفتیم. غذایی که برایمان آوردند چلوکباب بود. پس از شام علیرضا گفت: اتوبوس دانشکده یک ربع به هشت جلوی هتل می آید. من فردا صبح زود به کلاس خواهم رفت ولی تو بخواب تا من برگردم. صبح ساعت 10 وقتی بیدار شدم علیرضا برگشته بود. صبحانه را در اتاق خوردیم ولی برای چای به لابی هتل در طبقۀ همکف رفتیم سپس من به دانشگاه برگشتم زیرا بعد از ظهر آن روز وقت کلاسم بود.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)