ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

ورودیهای هشتاد - اولین دوست




یکشنبه اول مهر، دانشجویان ورودی هشتاد را در آمفی تئاتر دانشکده جمع کردند. ابتدای کار، معاون دانشکده سخنرانی کرد و حضور ما را در دانشکدۀ الهیات خیر مقدم گفت. وی افزود رشتۀ الهیات به پنج گرایش تقسیم می شود (فلسفه اسلامی – تاریخ اسلام – قرآن و حدیث – فقه اسلامی - ادیان و عرفان) که برخی درسها تخصصی و برخی مشترک خواهند بود.

پس از سخنرانی، اولین کلاسمان در طبقۀ اول دانشکده برگزار شد. درسی که داشتیم (درس تعلیم و تربیت اسلامی) از دروس مشترک میان هر پنج گرایش بود به همین خاطر اکثر ورودیهای 80 در آن حضور داشتند.

همکلاسیهایم ورودیهای 80 گرایش ادیان و عرفان تطبیقی


دوستان همکلاسی از سایر گرایشها



چون روز اول بود همه غریبه بودیم و اسامی یکدیگر را نمی دانستیم. آن روز استاد پس از سخنرانی و توضیحات لازم، از دانشجویان پرسید: آیا در میان شما کسی هست که کل قرآن یا قسمتهایی از آن را حفظ باشد؟ منتظر شدم تا ببینم چه کسی دستش را بلند می کند ولی هیچ کس بلند نکرد به همین خاطر من هم چیزی نگفتم.

پس از کلاس نیمساعت برای تفریح بیرون رفتیم. حیاط دانشکده بسیار سرسبز و زیبا بود و دانشجویان هر کدام در گوشه ای قدم می زدند. من هم تنهای تنها این طرف و آن طرف می رفتم تا اینکه پسری متین و با وقار جلوی پنجره با من احوالپرسی کرد. گفت: نامم حمید ثابتی است اهل مشهد، گرایش ادیان. آن روز ساعتی با حمید گفتگو کردیم و به طور اجمالی باهم آشنا شدیم. چند روز بعد حمید دفتر اشعارم را که دید فهمید من شاعرم. همین موضوع ما را به گفتگوهای ادبی و عرفانی سوق داد که رنگی دیگر به رفاقتمان بخشید.

دانشکدۀ الهیات مشهد


حمید دوستانی هم داشت که اکثرا باهم می گشتند. از جمله امیر جعفری و مهدی گودرزی. چون همگی ساکن مشهد بودند خوابگاه نداشتند به همین خاطر یک روز باهم به اتاق من رفتیم. (اولین اتاقم در فجر 5) آن روز برایشان از دوست عربستانی ام حسین الشبیث گفتم که در حرم باهم آشنا شده بودیم. سپس ساعتی خوابیدند.

دی ماه 80 یک روز که با حمید در اتاقم (اتاق آرزوها) نشسته بودیم چشمش به غزلی در دفترم افتاد که پایینش نوشته شده بود: مصادف با حفظ کل قرآن. رو به من کرد و گفت می خواستم سوالی بپرسم ولی الان سوالی دیگر هم به سوالم اضافه شد. گفتم سوالت را بپرس. گفت: می خواستم بدانم یار ماهان یا تُرک مهان که در غزلهایت از او نام می بری چه کسی است؟ ضمنا اینکه پایینش نوشته ای مصادف با حفظ کل قرآن منظورت چیست؟ نکند حافظ قرآن هم هستی؟ 
گفتم بله اما اینکه یار ماهان کیست قصه ای برای خودش دارد. آن روز خاطرۀ محمود و اینکه چگونه در جستجوی او بودم را برایش تعریف کردم. حمید که غرق در حرفهایم شده بود گفت: پس حافظ قرآن هم هستی جناب شاعر. از اول هم حس می کردم پشت این غزلها قصه ای نهفته است.

چند روز بعد که در کلاس تنها بودم یکی از دانشجویان (محسن تویسرکانی) کنارم نشست. او اهل دزفول بود و چشمانش کم سو بودند. پس از احوالپرسی گفت: چند روز پیش از حمید ثابتی حرفی در موردت شنیدم که هنوز در حیرتم. گفتم مگر چه شده؟ گفت: من روز اول دانشگاه را کاملا بخاطر دارم. آن روز تو هم در کلاس بودی. استاد پرسید آیا در میان شما کسی هست که کل قرآن یا قسمتهایی از آن را حفظ باشد؟ ولی تو اصلا خودت را لو ندادی. حمید می گوید تو کل قرآن را ازبری. چنین تواضعی برای من غیرقابل باور است. بخدا اگر من فقط یک جزء حفظ بودم شک نکن دستم را بلند می کردم.

خصوصیت دیگر حمید شوخ طبعی اش بود. جدا از تمام مسایل از همین رشتۀ درسی خودمان چنان موضوعات خنده داری می ساخت که مرا پر از خنده می کرد. گاهی هم به تقلید از حرف عطار که در کودکی به مولانا گفته بود، به من می گفت: ای فرزند آتشی در عالم خواهی افکند.

اردیبهشت 81 حمید خواهشی از من کرد. گفت: اگر اجازه دهی دفترت یک هفته پیش من باشد. می خواهم اشعارت را با دقت بیشتری در منزل بخوانم. گفتم پس لطف کن اگر لابلای نوشته هایم ایرادی به چشمت خورد آنها را برایم یادداشت کن. یک هفته بعد در حالیکه با علی خداشناس روی نیمکتی نشسته بودیم
 حمید هم از راه رسید. پس از احوالپرسی گفت: دفترت را آورده ام. پرسیدم نقد ادبی هم کردی؟ خندید و گفت بله، سپس تکه کاغذی به دستم داد که بالایش نوشته بود: نقد ادبی اشعار استاد حنیفه پور دامت برکاته.

کاغذی که حمید نوشته بود:


نقدهای ادبی حمید همگی زیبا بودند ولی در مورد یکی از شعرهایم نقدی خنده دار هم نوشته بود، که اوج شوخ طبعی اش را نشان می داد. 

شعر مورد نظر:
 دیار عشق و هنر گرچه نیست جزتبریز         
سلام  خطـۀ  ترکـان  به  اصفـهان ببـرید


نقد حمید:
خطۀ ترکان بیت هفتم. کلمۀ تبریز با مفهوم بیت هماهنگی ندارد و باید بجای آن واژۀ مشهد بکار رود. (نقد شمارۀ 10)


هنوز هم که هنوز است وقتی می خوانمش خنده بر لبانم می نشیند و پر از یاد حمید می شوم. از نوع نوشتنش معلوم بود خط به خط با علاقۀ تمام دفترم را خوانده است.

هفدهم تیر وقتی می خواستم برای تعطیلات تابستانی به یامچی بروم حمید نوشته ای دیگر به دستم داد و گفت: این را هم بعنوان یادگار از من داشته باش. داخلش غزلی بود با عنوان «هدیه به ترک مهان». آن روز فهمیدم حمید هم قدرت شعر سرودن را دارد. شعرش حکایتی بود از دلدادگی های من نسبت به محمود. کار حمید خاطرۀ سمنان را در ذهنم زنده ساخت. همان روزی که در لحظۀ وداع، شعری تقدیم محمد کردم.

شعری که حمید سروده بود:


ترم سوم به علت فوت پدر و ماجراهایی که پیش آمد نتوانستم در مشهد باشم. در این مدت بیش از همه دلتنگ حمید بودم. وقتی حمید پشت تلفن علت نیامدنم را پرسید گفتم: سرنوشت مرا هم مثل تو یتیم کرد.

بهمن 81 دوباره به مشهد برگشتم و تا سال 85 با حمید کنار هم بودیم. در این مدت و در میان دانشجویان، حمید بیشترین تاثیر را روی من داشت. می توان گفت اگر حمید را حذف کنیم، تقریبا چیزی از دانشگاه فردوسی برایم نمی ماند. حتی دکتر معتمدی که شیرین ترین خاطرات را با او دارم خاطراتش به خاطرات حمید گره خورده اند. «اسماعیل و رقیه» و «استاد خوبیها» خاطرات دیگری است که حمید هم در آنها حضور دارد. اگر همکلاسی هایم ستارگانی باشند در خاطرات من، بدون شک حمید خورشیدی است در میان آنان.

یادت بخیر رفیق دوست داشتنی من. به رفاقت خالصانه ای که با من داشتی همیشه خواهم بالید. تو آن کس نیستی که به راحتی فراموش شوی. یاد شیرینت همیشه با من خواهد ماند. تو ستاره ای جاودان در آسمان خاطرات منی.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

حمید ثابتی پیراهن سفید نفر جلو.
محسن تویسرکانی ردیف عقب نفر دوم از سمت راست
مهدی زارع - علی وطن دوست - علی خداشناس - امیرمحمد حعفری- علی قربانی- استاد منصوری


حمید ثابتی نفر نشسته سمت راست. من نشسته نفر وسط