ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

دانشجوی روشنفکر


یکی از دانشجویانی که ترم اول در خوابگاه با او آشنا شدم رضا کمالی میاب نام داشت. او با مهدی ارزنده و حمید جعفری هم اتاق بود و اتاقشان نیز درست بغل اتاق ما قرار داشت. (اولین اتاقی که دو ماه اول در آن بودم). رضا ریاضی می خواند و خانواده اش ساکن تهران بودند. یک روز از او پرسیدم پسوند میاب در آخر فامیلی ات چیست. گفت میاب از روستاهای مرند است. اجداد ما زمانی ساکن میاب بودند.

رضا وقتی فهمید من هم اهل مرندم رفاقتش با من بیشتر شد. او از اشعار و نوشته های من بسیار خوشش می آمد و اکثر وقتها سعی می کرد کنار من باشد. یکشنبه 27 آبان (سال 80) رضا گفت: همکلاسی ام می خواهد من و تو امشب به اتاقشان برویم. پرسیدم مناسبتش چیست؟ گفت: او رفیقی دارد به اسم مالک عجم که باورهایش با ما فرق می کند. می خواهم تو را که قرآن بلدی ببرم پیش او باهم بحث کنید.

آن شب با رضا به فجر چهارم رفتیم. اتاقهای فجر چهار دو نفره بودند. پس از سلام و احترام آقای مالک عجم با سوالاتی که می پرسید مرا به چالش کشید. راستش جلویش کم آوردم زیرا حرفهایی که ایشان می زد بسیار بالاتر از فهم و سوادی بود که من در آن روزگار داشتم. آنچه او می گفت در واقع حقیقتی بود که کمتر کسی می توانست درکش کند. حقیقتی که عامۀ مردم از آن بیخبرند.

پس از دو ساعت گفتگو، آن شب مانند لشکری شکست خورده، به اتاق رضا برگشتیم. حرفهای مالک چنان مرا به فکر فرو برده بود که اصلا نفهمیدم کی به خوابگاه خودمان رسیدیم. با اینکه اول شب در غذاخوری فجر شام خورده بودم ولی رضا دعوتم کرد دوباره با او شام بخورم. همینطور که داشت غذا را گرم می کرد گفت: ما امشب شکست خوردیم اما من هنوز شک دارم که حرفهایش درست باشد. پیشنهاد می کنم دستانمان را بشوییم چون بالاخره او یک مخالف است و ما با او دست داده ایم.

پنجرۀ اتاق رضا و اولین اتاق من کنار اتاق آنها در فجر 5


راستش رضا حق داشت که این حرف را بزند. با اینکه امروز اعتراف می کنم مالک عجم درست می گفت ولی آن روزگار احساس نوجوانی ما که سراسر پاکی و اخلاص بود نمی توانست به این سادگی، چنان حرفهایی را هضم کند. هم مالک و هم رضا هر دو انسانهایی بودند پاک سرشت و  انسان دوست ولی با دو باور متفاوت. هر دو مرا احترام می کردند و هر دو به انسانیت عشق می ورزیدند پس چه اهمیتی دارد که باورهایشان یکی باشد یا نباشد. مالک دانشجوی روشنفکری بود که افکارش سالهای سال بلکه قرنها بر سایرین سبقت داشت. با اینکه آن شب افکارش را نپسندیدم ولی لای حرفهایش چیزهای قشنگی یاد گرفتم که در سخنرانیهای مذهبی به دردم خوردند. 

متاسفانه رفاقت من با رضا فقط یک ترم طول کشید زیرا ترم دوم به تهران منتقل شد و از مشهد رفت. روزی که با من خداحافظی می کرد شعری بعنوان یادگار برایش سرودم. او نیز متنی یادگاری در دفترم نوشت که برای همیشه آن را نگه داشتم. رضا همچون اسمش در کمال و معرفت بی نظیر بود.

متنی که رضا روز خداحافظی برایم نوشت:

دوست هنرمند عزیزم صمد جان، همان دست تقدیر که من و تو را باهم آشنا کرد همان دست مرا از تو جدا کرد. حیف مدت کوتاهی توانستم در کنارت باشم ولی در همین مدت کوتاه در قلبم جا کردی و هیچ گاه نمی توانم تو را فراموش کنم.

همیشه به یادت خواهم بود مخصوصا وقتی اشعارت را می خوانم. شعرهایی که وقتی برایم می خواندی – بی تعارف بگم- کلی حال می کردم و در دلم یک دنیا احسنت و آفرین به تو می گفتم. واقعا از شعرهایت لذت می بردم. در ضمن با این شعر آخری که برایم گفتی خیلی خوشحالم کردی و از تو ممنونم.

از تو می خواهم اگر مایل بودی و هر کدام شعرهای تازه ای که خواهی گفت را دوست داشتی برایم به آدرس زیر پست کن. تهران خیابان آذربایجان کوچه پورمرادیان کوچه شاپورزاده بن بست مسعود پلاک 51.   کدپستی: 13459

اگر بار گران بودیم رفتیم      وگر نامهربان بودیم رفتیم   (ق
ربانت رضا کمالی میاب)

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  »»»  (ارسال نظر)

تصویر دستخط رضا در دفتر من