ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

بهترین هم اتاقی دنیا




سال اول دانشگاه با سه نفر هم اتاق بودم که «مصطفی ایستگدلی» از بندر ترکمن بهترینشان بود. (فجر 5 فاز یک طبقه هم کف) چون شاعر و حافظ بودم دو ماه بعد رئیس خوابگاه، اتاقی مخصوص و تک نفره به من داد. (خاطره اتاق آرزوهای من) این اتاق دو سال دست من بود و روزهای خوشی در او داشتم تا اینکه سال سوم رسید.

سال سوم تصمیم گرفتم با پسری به نام محسن کرابی از قوچان هم اتاق شوم. محسن ورودی هشتاد و از رشتۀ علوم سیاسی بود. من و محسن همان روزهای اول دانشگاه و در فجر پنج باهم آشنا شدیم. او پسری بود خوش مشرب و شوخ طبع که دائم خنده بر لب داشت طوری که هر کس با او می نشست غم و غصه هایش را فراموش می کرد.

محسن از همه چیز خنده و شادی می ساخت حتی از غمها و حتی از مراسم دینی. رمضان سال هشتاد وقتی در فجر 5 بودیم همیشه قبل از افطار، نماز جماعت برگزار می شد. لابلای نماز، افراد حاضر را با خرما و شیر گرم پذیرایی می کردند. این شیر و خرما آنقدر می چسبید که من و محسن نمی توانستیم از خیر نماز جماعت بگذریم به همین خاطر می خندید و می گفت: مراسم پرفیض شیر و خرما را نباید به غفلت سپرد.

مشخصات محسن:

متولد: 1360    شناسنامه: 4520   محل تولد: سبزوار   نام پدر: حیدر

شماره دانشجویی: 8012235280
   اتاق: فجر 5-  فاز یک - اتاق 404- داخلی 274


خصوصیات محسن آنقدر خوب و دلنشین بود که خرداد 82 برای هم اتاق شدن، از او قول گرفته بودم. بالاخره مهر ماه 82 رسید و من و محسن هم اتاق شدیم. (فجر یک فاز اول طبقه هم کف) یک روز که تنها در اتاق نشسته بودم محسن با پسری به نام سید ابولحسن شهیدی وارد اتاق شد. ابولحسن نیز اهل قوچان بود و ریاضی شبانه می خواند ولی چون به شبانه ها اتاق نمی دادند باهم توافق کردیم او نیز کنار ما زندگی کند.



می توان گفت روزهایی که با محسن و ابولحسن در آن اتاق بودیم شادترین دوران زندگی ام بود. روزگار آنقدر خوش می گذشت که احساس می کردم عادتهای بدم که همیشه از آنها رنج می بردم حذف شده اند. با اینکه فقط یک سال از مرگ پدرم می گذشت اما محسن و ابولحسن کاری کرده بودند که دیگر این غم را احساس نمی کردم.

ابولحسن نیز مثل محسن شوخ و پرخنده بود. یک روز محسن قضیه ای خنده آور از ابولحسن برایم تعریف کرد سپس خواست شعری طنز برایش بگویم. البته خودش نیز با اینکه شاعر نبود توانسته بود چند بیت خنده دار بسراید اما من نیز شعری سرودم که تا یک هفته فقط خواندیم و خندیدیم:

ای سید دلربا و ...

شعری که سروده بودم با این عنوان آغاز می شد. باقی این شعر را فقط محسن و ابولحسن می دانند و بس.

من و محسن همیشه دوست داشتیم کنار هم غذا بخوریم به همین خاطر شبها باهم به سلف غذاخوری می رفتیم. روزهایی هم که غذاخوری تعطیل بود خودمان سه نفری غذا درست میکردیم. گاهی نیز ابولحسن خوردنیهایی از منزلشان برایمان می آورد که بسیار بسیار خوشمزه بودند علی الخصوص ترشیهای مادرش که تاکنون لنگه اش را هیچ کجای دنیا ندیده ام.

البته محسن عزیز من فقط خوشرو و خوش مشرب نبود. او دل نازکی هم داشت که وادارش می کرد به کسانی که نیاز دارند کمک کند. از پناه دادن به ابولحسن که اتاقی برای ماندن نداشت بگیر تا کمک به زلزله زدگان بم. روز پنجم دی (سال 82) وقتی در بم زلزله شد محسن جزو داوطلبانی بود که برای کمک به زلزله زدگان به شهر بم رفت.

روزهایی که با محسن بودم رفتن به پارک ملت، عادتم شده بود. پارک ملت درست روبروی دانشگاهمان قرار داشت و محیطی بود فوق العاده زیبا. یک شب همانجا دختری دیدم که تنها وارد پارک شد. همینطور که در مسیر آبگیر سمت خروجی پارک می رفت شخصی در تاریکی از پشت یک درخت بیرون پرید و به آن دختر حمله کرد. دختر فریاد کشید و کمک خواست. من نیز بی اختیار سمتشان دویدم تا اینکه فرد مهاجم پا به فرار گذاشت. وقتی به دختر رسیدم رنگ از رخش پریده بود. ترسان و لرزان از من تشکر کرد و گفت: خدا شما را رساند اگر نبودید معلوم نبود چه می شد اگر ممکن است تا خروج از پارک مرا همراهی کنید.

مسیر آبگیر در پارک ملت مشهد


آن شب پس از بازگشت به خوابگاه قضیه را برای محسن و دیگر دوستان تعریف کردم. چون می دانستم دانشجویان همه در آرزوی داشتن دوست دخترند به شوخی گفتم با آن دختر دوست شده ام و برای شام دعوتم کرده اند. بچه های خوابگاه همه از تعجب خیره مانده بودند آنقدر که بعدها تصمیم گرفتند با همین ترفند برای خودشان دوست دختر پیدا کنند.

یکی از آن دانشجویان نوروز عبداللهی بود. نوروز به داوود اکبری می گفت: تو باید در پارک مزاحم یک دختر شوی، سپس من از راه خواهم رسید و با حرکات آکروباتیک دختر را از دستت نجات خواهم داد و آنقدر کتکت خواهم زد که دختر عاشقم شود. بهترین راه برای یافتن دوست دختر همین است.

سال چهارم با اینکه دیگر با محسن هم اتاق نبودم ولی اکثر شبها در غذاخوری فجر همدیگر را می دیدیم. یک شب (دی ماه 83)، که در غذاخوری با هم بودیم محسن گفت فردا رحیم پور ازغدی در دانشکدۀ ما سخنرانی خواهد کرد. اگر دوست داری فردا بیا شرکت کنیم. فردای آن روز به دانشکدۀ آنها رفتم. دانشجویان بسیاری آمده بودند تا در این سخنرانی شرکت کنند. جمعیت آنقدر زیاد بود که برای بسیاری از دانشجویان صندلی پیدا نشد ولی خوشبختانه من از صندلی بی نصیب نماندم.

سخنرانی آن روز در تلوزیون پخش شد. تصادفا جایی که من نشسته بودم کاملا در دید دوربین قرار داشت به همین خاطر سه بار تصویر مرا در تلوزیون نشان داد. بعدها وقتی به یامچی رفتم افراد بسیاری گفتند آن شب تو را در تلوزیون دیدیم. خصوصا خانواده و فامیل خودم.

سخنرانی رحیم پور ازغدی

برای دیدن ویدئوی آن سخنرانی روی متن بالا کلیک کنید.

سال آخر دانشگاه، محسن با دختری به نام ملیحه از همشهریهای خودش ازدواج کرد. یک روز محسن و ابولحسن را دیدم که قاه قاه باهم می خندیدند. ابولحسن گفت: شنیده ای محسن بازهم گل کاشته؟ رو به محسن کردم و پرسیدم باز چه گلی کاشته ای پسر؟ خندید و گفت: چند رو پیش آمده بودم در کنکور فوق لیسانس شرکت کنم. نامزدم هم برای اینکه به من روحیه بدهد با من آمده بود. بیرون دانشکده روی چمن آنقدر مشغول حرفهای عاشقانه شدیم که یک دفعه متوجه شدم یک ربع از وقت کنکور گذشته. با عجله خود را به در دانشکده رساندم ولی راهم ندادند، گفتند دیگر دیر شده.

پس از اینکه فارغ التحصیل شدیم، من تا دو سال محسن را ندیدم. پاییز 87 که برای دیدار با دوستان به مشهد پیش اصغر و مجید رفته بودم با محسن نیز تماس گرفتم. محسن دعوتم کرد برای دیدنش به قوچان بروم. وقتی به قوچان رسیدم محسن استقبالم کرد و به منزلشان رفتیم. منزلشان در یکی از بهترین خیابانهای قوچان بود.

فردای آن روز با محسن جاهای مختلف شهر را گشتیم علی الخصوص بازار مرکزی اش را. محسن می گفت چهار خیابان به میدان مرکزی قوچان می رسند. خیابان شمالی نامش بازار عشق آباد است زیرا سمت عشق آباد پایتخت ترکمنستان قرار گرفته. خیابانهای دیگر نیز متناسب با شهرهایی که در سمت آنهاست بازار بجنورد، بازار مشهد و بازار سبزوار نام دارند.

پس از دو روز اقامت خاطره انگیز در قوچان به مشهد برگشتم. خداحافظی با محسن که خاطرات شیرین و گذشته های زیبای مرا با خود به همراه داشت کار آسانی نبود. دلم می خواست وقت جدا شدن از او گریه کنم ولی خنده هایی که محسن بر لبانم می نشاند مجالی برای گریه نمی داد. اکنون که از او دورم بیشتر قدرش را می دانم. محسن واقعا بی نظیر بود. الحق که عنوان «بهترین هم اتاقی دنیا» برازندۀ اوست.

موفق باشی و پیروز رفیق دوست داشتنی من. هرگز فراموشت نخواهم کرد و تا دنیا دنیاست در آسمان خاطراتم خواهی درخشید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)