ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

اردوی انزلی



25 خرداد 77 در حیاط نشسته بودم که تلفن منزلمان زنگ خورد. تماس گیرنده رئیس هلال احمر مرند بود. پس از سلام و احوالپرسی گفت: هفتۀ بعد همایشی کشوری برای دانش آموزان ممتاز در انزلی خواهیم داشت. شما بعنوان حافظ بیست جزء و آقای رسول نظری بعنوان قاری قرآن، معرفی شدگان اصلی برای این اردو هستید. در ضمن یک نفر را نیز به اختیار خودتان می توانید به اردو معرفی کنید.

تنها کسی که به فکرم رسید یکی از همکلاسیهایم به اسم عابدین بهرامی بود. او صدای خوبی داشت به همین خاطر ایشان را به اردو معرفی کردم. روز حرکت، اول تیر بود. من مهیای رفتن شدم ولی دوستم بهرامی نیامد. گفت خیلی مشتاقم در اردو شرکت کنم ولی چند روز دیگر باید کنکور بدهم. گفتم تا وقت کنکور بر می گردیم ولی باز هم حاضر به آمدن نشد.

آن روز خودم تنها به هلال احمر مرند رفتم. نفرات تعیین شده برای اردو پنج نفر بودند. تنها کسی که بینشان می شناختم رسول نظری بود که قبلا در مسابقات دانش آموزی چند بار او را دیده بودم. مسئول هلال احمر گفت: شهرستان مرند بعنوان نمایندۀ کل استان در این همایش کشوری شرکت خواهد داشت. پس شما عزیزان نه تنها نمایندگان مرند بلکه نمایندگان کل آذربایجان شرقی در این همایش هستید. وی برای تک تک ما آرزوی موفقیت کرد سپس شخصی شوخ طبع به اسم آقای محمودزاده را بعنوان مسئول اردو همراه ما فرستاد.

پس از اینکه آقای محمودزاده اسامی تک تک ما را یادداشت کرد همگی به ترمینال تبریز رفتیم. در اتوبوس من و رسول کنار هم نشسته بودیم. پشت سرمان نیز پسری بود به اسم حسن. (پسر مسئول هلال احمر) حسن بسیار کنجکاو بود و دایم از من و رسول سوال می پرسید آن قدر که دیگر با من صمیمی شد.

شب حدود دوازده به انزلی رسیدیم. اتوبوس رشت ما را روبروی اردوگاه شهید مطهری پیاده کرد. لحظۀ پیاده شدن، اولین چیزی که توجهم را به خود جلب کرد شرجی هوا بود طوری که احساس میکردم پیراهنی که بر تن دارم خیس شده است. ابتدای ورود، ما را به سالنی بزرگ که شبیه نمازخانه بود بردند. گفتند تا انجام هماهنگی و تعیین محل اقامت، امشب اینجا بخوابید. 
وقتی داخل شدیم دیدیم تعدادی نیز قبل از ما آنجا خوابیده اند. یکی از آنها پرسید از کدام استان آمده اید؟ رسول گفت از تبریز، ولی ظاهرا آنها تبریز را مکزیک شنیدند. گفتند از مکزیک؟ رسول خندید و گفت: نه بابا از یوگسلاوی.

تصاویری از اردوگاه شهید مطهری


فردای آن روز دو تا از اتاقهای کمپ برای اقامت به ما داده شد. اردوگاه دارای همه جور امکانات بود. رستوران، آمفی تئاتر، مکانهای مختلف ورزشی و ... یک طرفش نیز به دریا وصل می شد که دیواری بتنی به ارتفاع یک متر در خط ساحلی اش قرار داشت. عصر روز اول، نزدیک غروب، مسئولین استانها برای جلسه رفتند. ما هم از این فرصت استفاده کردیم و سری به ساحل دریا زدیم.

عصر در غروب زیبای دریا و در حالی که روی دیوار بتنی نشسته بودیم امواجی را تماشا می کردیم که سمت ساحل می آمدند. من و رسول خود بخود از تماشای این منظره به هیجان آمدیم. به رسول گفتم: تو صدایی زیبا و افسانه ای داری. لطفا آهنگی بخوان که دریا داخلش باشد. در پاسخم گفت: مگر می شود در این حال و هوا چیزی نخواند؛ سپس شروع کرد به خواندن آهنگی از عبدالحسین مختاباد:

♬.شبانگاهان تا حریم فلک چون زبانه کشد سوز آوازم 
♬. شرر ریزد بی امان به دل ساکنان فلک ناله ی سازم 

♬. دل شیدا حلقه را شکند تا برآید و راه سفر گیرد 
♬. مگر یکدم گرم و شعله فشان تا به بام جهان بال و پر گیرد 

♬. خوشا ای دل بال و پرزدنت، شعله ور شدنت درشبانگاهی
♬.به بزم غم
دیدگان تری، جان پر شرری، شعله ی آهی 

♬. بیا ساقی تا به دست طلب گیرم از کف تو جام پی درپی
♬.به داد دل ای قرار دلم، 
نوبهار دلم، میرسی پس کی؟

♬. چو آن ابر نو بهار من
♬. به دل شور گریه دارم من، 
می توانم آیا نبارم من 

♬. نه تنها از من قرار دل می رباید این شور شیدایی 
♬. جهانی را دیده ام یکسر، غرق دریای ناشکیبایی 

♬. بیا در جان مشتاقان گل افشان کن گل افشان کن
♬. به روی خود شب مارا، چراغان کن چراغان کن 

♬. چو آن ابر نو بهار من،
♬. به دل شور گریه دارم من،  
می توانم آیا نبارم من 


https://www.aparat.com/v/wlfPd

برای شنیدن آهنگ شبانگاهان روی متن بالا کیک کنید.

رسول با زیبایی تمام، این آهنگ محزون و عارفانه را می خواند و من و حسن همنوا با نسیمی که سمت ساحل می وزید از سویدای دل به آن گوش می کردیم. نمی دانستم درست چهار سال بعد، پدرم در همین ماه، در همین شهر و در همین آبها غرق خواهد شد. نمی دانستم حرفهایی که آن شب رسول در آهنگش می خواند روزی درد دلهای من خواهد بود در فراق پدری که هرگز قدرش را ندانستم.

منظرۀ غروب در اردوگاه شهید مطهری


در تاریکی هوا و در حالیکه زمزمۀ امواج، ساحل را پر کرده بود ساعتی روی دیوار بتنی صحبت کردیم. وقتی به کمپ برگشتیم آقای محمودزاده نیز از جلسه برگشته بود. از وی در مورد جلسه پرسیدیم. گفت: در جلسه گفتند این همایش فقط یک اردوی تفریحی است. البته مسابقاتی نیز برگزار خواهد شد ولی آنها نیز در قالب ورزش و تفریح خواهند بود.

فردای آن روز دسته جمعی، تمامی استانها را به روستای زیبای ماسوله بردند. این اولین بار در عمرم بود که به ماسوله می رفتم. قبلا بارها نام ماسوله به گوشم خورده بود. در کتابهای ایرانگردی نیز عکسهایی زیبا از ماسوله دیده بودم به همین خاطر همیشه آرزو داشتم روزی این روستای زیبا و پلکانی را از نزدیک ببینم که در این سفر حاصل شد.



چهارم تیر هم مسابقات فوتبال بین استانها برگزار کردند. آن ایام مصادف بود با برگزاری جام جهانی فوتبال در فرانسه. به همین خاطر بچه ها تحت تاثیر قرار گرفته بودند. البته ما در همان بازی اول باختیم زیرا هیچکدام فوتبالی نبودیم. شب نیز پس از خوردن شام به سالن تلوزیون رفتیم. آن شب، شب بازی ایران و آلمان در جام جهانی بود.

فردای آن روز، تمامی استانها را با اتوبوس به ساحلی شنی، خارج از انزلی بردند. جایی که رفتیم یک طرفش جنگل بود و یک طرفش دریا. همانجا یک مسابقۀ طناب کشی بین استانها برگزار شد. ابتدا قرعه کشی کردند و ما با استان یزد افتادیم. آقای محمودزاده گفت باید هرچه زور داریم بزنیم بلکه لااقل اینجا برنده شویم ولی متاسفانه آنجا هم باختیم. یزدیها فقط با یک حرکت ما را مغلوب کردند. آقای محمودزاده در حالیکه می خندید گفت: آبروی تبریز را بردیم بچه ها. صدایش را در نیاورید.

پس از باخت در طناب کشی در حالیکه دیگران مشغول ادامۀ مسابقه بودند تصمیم گرفتم خودم تنها سری به جنگل بزنم. تا آن روز هرگز پا به جنگل نگذاشته بودم. همچنان که قدم به قدم جلو می رفتم حیواناتی مانند خرگوش و راسو لای سبزه ها از زیر پایم فرار می کردند. صدای توکاها نیز از هر درختی به گوش می رسید. دقایقی بعد خودم را کنار برکه ای دیدم که شاخه های درختان داخلش خم شده بودند. لاک پشتی عجیب و غریب در حالی که روی یکی از آن شاخه ها بود از داخل برکه بالا می آمد. 

برای شنیدن صدای توکاها (اینجا) کلیک کنید.

دیدن این مناظر و شنیدن صداهایی که از جنگل به گوش می رسید برایم بسیار تازگی داشت. با اینکه از کودکی، رویای رفتن به جنگل داشتم (خاطرۀ رویای یک جنگل) اما رفته رفته خوف بر من غلبه کرد. حس کردم اگر بیش از این جلو بروم اتفاقی خواهد افتاد یا راه را گم خواهم کرد به همین خاطر دیگر جلوتر نرفتم.



توکای سیاه در جنگلهای شمال



صبح فردا به مراسم اختتامیه در سالنی بزرگ داخل اردوگاه رفتیم. در این مراسم برنامه هایی از طرف هلال احمر برگزار شد. در پایان، مسئول هلال احمر برای تک تک شرکت کنندگان آرزوی موفقیت کرد و مجری برنامه با غزلی سوزناک که «خداحافظ» نام داشت از تمامی شرکت کنندگان خداحافظی کرد. این غزل چنان سوزناک بود که اشک در چشمان من نشاند طوری که بعدها من نیز غزلی شبیه به آن با ردیف «خداحافظ» سرودم.

برای خواندن غزل (اینجا) کلیک کنید.

پس از مراسم اختتامیه، تمامی استانها عازم شهرهای خود شدند ولی چون ما اتوبوس نداشتیم به رشت رفتیم. آن روز پس از گشت و گذار در رشت و صرف ناهار، از طریق ترمینال رشت به تبریز برگشتیم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)