ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

مدال طلا در سمنان




سال 79 با اینکه به شدت درگیر مطالعه برای کنکور بودم ولی در مسابقات قرآنی جهاد نیز شرکت کردم. قبلا در مسابقات دانش آموزی توانسته بودم دو بار به مرحلۀ کشوری بروم (سالهای 76 و 77) ولی در مسابقات جهاد هرگز چنین موفقیتی نصیبم نشده بود. آن سال توانستم با پیشی گرفتن از رقیبان، در استان اول شوم لذا برای اولین بار در مسابقات جهاد نیز به مرحلۀ کشوری راه یافتم.

کسانی که باید از استان ما به کشوری میرفتند فقط من بودم و یک نفر در قرائت از اطراف تبریز. روز پانزدهم بهمن، اداره جهاد مرند مرا به ادارۀ کل جهاد استان در تبریز برد. حدود دو ساعت آنجا بودیم و مدام برایمان چای و میوه می آوردند تا اینکه نفر اول قرائت نیز از راه رسید.

حدود ساعت یازده رییس جهاد استان، در حالیکه برایمان آرزوی موفقیت میکرد، ما را با سه نفر همراه، به سمت سمنان راهی کرد. ماشینی که ما را می برد یک پژو بود. در زنجان ناهار و در تهران شام خوردیم سپس دوباره حرکت کردیم تا اینکه بالاخره نزدیک 12 شب به سمنان رسیدیم. این اولین بار در عمرم بود که شهر سمنان را می دیدم. سمنان در نظرم مانند عروسی در کویر، شهری تمیز و زیبا بود. درست همانگونه که در تخیلاتم تصورش را می کردم.

چون شهر را نمیشناختیم مسوول گروهمان شروع کرد به پرس و جو. ظاهرا جایی که باید برای اقامت می رفتیم یک هتل بود. همینطور که در حال گشت بودیم به هتل زیبایی رسیدیم که «هتل سمنان» نام داشت ولی گفتند اشتباه آمده اید. از آنجا خارج شدیم و به هتلی که کمی آن طرف تر بود رفتیم. این بار آدرس درست بود.

داخل هتل هر استانی را در یکی از اتاقها اسکان داده بودند. اتاقی هم که به ما دادند در طبقۀ چهارم بود. شب همانجا خوابیدیم و فردای آن روز برای صبحانه و ناهار رفتیم. چون هنوز تعدادی از استانها نیامده بودند اجرای مسابقه به فردا موکول شد. میان شرکت کنندگان، پسری را دیدم که همسن من بود. به دلم افتاد با او رفاقت کنم. از نام و نشانش پرسیدم. گفت: نامم محمد تمیمی است از شهر همدان رشتۀ قرائت.

اتفاقا اتاقشان روبروی اتاق ما بود. محمد را به اتاق خودمان دعوت کردم. به او گفتم من خاطرات زیبایی از همدان دارم. همایش کشوری سال 75 در همدان، لحظه لحظه اش با من است و هرگز فراموشم نمی شود. آن شب با محمد درد دلهای بسیاری کردیم. همصحبتی با محمد خود بخود خاطرات محمود و مهدی صفرزاده را برایم تداعی می کرد.

فردای آن روز مسابقات در مکانی متعلق به جهاد برگزار شد. شرکت کنندگان تک تک به صحنه رفتند و به سوالات پاسخ دادند. مسابقۀ ما حفظ بیست جزء بود. من نفر سوم شدم ولی محمد که رشته اش قرائت بود مقامی کسب نکرد. در پایان به نفرات اول تا سوم جوایزی اهدا گردید. جایزه ای که به من دادند دو عدد سکۀ طلا بود. این اولین بار بود که چنین جایزه ای می گرفتم.

پس از گرفتن جوایز به هتل برگشتیم. شب دست به قلم شدم و شعری مُلمّع برای محمد سرودم تا بعنوان یادگار به او بدهم. فردای آن روز پس از صبحانه سراغ محمد رفتم ولی شخصی گفت همدانیها رفته اند. آن لحظه بود که یاد محمود افتادم. سال 75 در همدان، محمود را نیز دقیقا همینگونه از دست داده بودم. به سرپرست گروهمان گفتم: می شود ما هم الان حرکت کنیم؟ پرسید مگر چه شده. گفتم محمد رفته. میخواستم از او آدرس و شماره بگیرم. شعری هم برایش سروده بودم که باید تقدیمش می کردم.

مسئول گروهمان گفت جمع کنید برویم شاید بتوانیم به آنها برسیم. پرسیدم ماشینشان را می شناسی؟ گفت بله ماشین آنها یک شاسی بلند تیره رنگ است. با عجله سوار شدیم و رفتیم. داخل جاده هر شاسی بلند تیره را که می دیدیم پلاکش را می خواندیم تا ببینم مال همدان است یا نه تا اینکه پس از ساعتی وسط بیابان (بین سرخه و لاسجرد)  آنها را یافتیم.

راننده با چراغ علامت داد و آنها ایستادند. پیاده شدم و کنار ماشینشان رفتم. به محمد گفتم شعری برایت سروده بودم که می خواستم به عنوان یادگاری تقدیمت کنم. محمد شعرم را گرفت و تشکر کرد سپس آدرسش را روی کاغذی برایم نوشت. مسئول همدان که از کارم تعجب کرده بود گفت: نمی دانستم تو محمد را اینقدر دوست داری وگرنه بی خبر حرکت نمی کردیم.

پس از خداحافظی با محمد به تبریز برگشتیم و ادارۀ جهاد مرا به مرند رساند. مادرم از دیدن طلاهایم خوشحال شده بود. بقیه هم غبطه می خوردند. یک ماه بعد نامه ای به محمد نوشتم. محمد نیز پاسخ نامه ام را فرستاد. نامه ای که سراسر محبت بود و ادب. محبتی سراسر اخلاص در دنیای پاک نوجوانی.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)