ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

شام رفاقت



ششم بهمن 1375 (پانزدهم رمضان) برنامه ای قرآنی در مسجد موسالو برگزار شد که من هم در آن دعوت بودم. برنامۀ آن شب مرا در محلات دیگر یامچی نیز معروف کرد و دوستان بسیاری از آنها یافتم که مهمترینشان سید حسن خوشرو و استاد مختارپور (خاطرۀ مردی از تبار اخلاص) بودند. چند روز  بعد از مراسم، همکلاسی مان آقای عزیز رزمی گفت: شخصی به اسم سیدحسن و خانواده اش تو را برای شام دعوت کرده اند. گفتم چنین شخصی را نمیشناسم. رزمی گفت: ولی او تو را می شناسد. همان شب که تو در مسجد برنامه اجرا می کردی با تو آشنا شده.

شب جمعه دوازدهم بهمن با آقای رزمی هماهنگ شدیم و رفتیم. اگر چه سید حسن فقط بخاطر آشنایی با من، آن میهمانی را ترتیب داده بود ولی چند نفر از بزرگان محله نیز حضور داشتند زیرا می خواستند همان شب، هیئتی برای نوجوانان هم تاسیس کنند. مراسم شام پایان یافت و من از خانوادۀ خوشرو بخاطر عزت و احترامی که برایم قائل شدند سپاسگزاری کردم.

بعد از شام به مسجد امام جواد رفتیم که بسیار کوچک بود و قدیمی. آن شب با حضور نوجوانان و خواندن سوره یوسف، اولین جلسۀ هیئت افتتاح گردید. سید حسن که به قول خودش، خانوادگی قاتل درختان بودند (شغل نجاری) ستون آن هیئت به شمار می رفت. هیئت شبهای جمعه برگزار می شد و هر روز رونق بیشتری به خود می گرفت تا حدی که سال بعد، چند مورد اردو نیز برگزار کردیم که در یک مورد مرحوم دکتر حسن کرداری نیز حضور داشت.

اردوی هیئت بهار 76 (سید حسن نفر چهارم ردیف سمت چپ)

 من در همان اردو


سید حسن و خانواده اش همیشه و همه جا هوای مرا نگه می داشتند. او همیشه دنبال بهانه ای بود تا خدمتی برای من انجام دهد. تقریبا هر کاری که از او می خواستم اگر از دستش ساخته بود نه نمی گفت. روزهای تعطیل با موتوری که داشت روستاهای منطقه را می گشتیم. این کار باعث آشنایی من با مناطق مختلف در بخش یامچی شد در حالیکه پیشتر، آنها را نمی شناختم. حتی با اینکه فوتبال من ضعیف بود در مسابقات فوتبال سعی می کرد مرا جزو تیم خودش کند. چون انتخاب اعضا شانسی و از روی شماره بود من یواشکی (با انگشت) شماره ام را به او علامت می دادم. او هم همان شماره را می گفت و من می شدم جزو تیم او.


اما از تمام خوبیهای سیدحسن که بگذریم او تنها کسی است که در مسابقات کشوری، در محل برگزاری مسابقات به دیدن من آمده است. تابستان 76 وقتی شنید من به مسابقات کشوری راه یافته ام بسیار بسیار خوشحال شد. جمعه شب، دهم مرداد وقتی باهم در مسجد بودیم گفت: دلم میخواهد تو را از نزدیک در محل مسابقات ببینم. وقتی به ارومیه رفتم آدرس خوابگاهمان را تلفنی برایش گفتم و او نیز فردای همان روز به ارومیه آمد و مرا در میان دوستان کشوری ام ملاقات کرد. شرح کامل این دیدار را در خاطرۀ «شادترین تابستان من» بخوانید.
 یادت بخیر دوست نوجوانی من. خوبیهای تو را هرگز فراموش نکرده ام.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

من و دوستان هیئتی ام در یامچی

برای تماشای ویدئو روی متن بالا کلیک کنید.

من و سید حسن خوشرو 12 آبان سال 77