ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

مردی از تبار اخلاص



این وبلاگ جدا از مرور خاطرات، بهانه ای است برای من تا یادی کنم از تک تک خوبانی که در زندگی ام نقش داشتند. این انسانهای دوست داشتنی که من آنها را ستارگان زندگی خود نام نهاده ام ارج و حرمتشان تا ابد نزد من باقی است. همیشه قدرشناس آنان خواهم بود و بر دوستی خالصانه ای که با من داشتند خواهم بالید.

بی تردید یکی از این ستارگان، استاد رضا مختارپور است. آشنایی من با ایشان در جشن قرآنی مسجد موسالو اتفاق افتاد. آن روز (6 بهمن 75) ایشان، جزو داوران بودند و من بعنوان حافظ قرآن در این جشن، اجرای برنامه کردم.

جشن قرآنی مسجد موسالو. استاد مختارپور در جمع داوران



پس از برنامۀ مسجد موسالو، توجه آقای مختارپور سمت من جلب شد و شرکت در هیئتهای مذهبی ما را به یکدیگر نزدیکتر ساخت. گرچه ایشان تحصیلات دانشگاهی نداشت ولی بعنوان استاد در هیئتهای مذهبی ایفای نقش می کرد. تا سال 78 ترجمۀ قرآن می گفت و ما فقط شنونده بودیم اما وی به تدریج این کار را به من مُحول ساخت. این موضوع باعث شد من غیر از حفظ، در زمینۀ ترجمه نیز مهارت یافتم. از آن زمان به بعد در اکثر هیئتها کار ترجمه با من بود تا اینکه به تدریج احساس کردم ترجمه کردن کاری است کاملا تکراری. روحیۀ پرکار من به ترجمۀ خالی رضایت نمی داد به همین خاطر سعی می کردم همراه با ترجمه، حرفهای جدیدی هم بزنم تا شنوندگان احساس یکنواختی نکنند.

پاییز 79 شخصی به نام ابراهیم مهدیزاده بعنوان معلم در یامچی ساکن شد. تلاش سختی که آن روزها برای کنکور می کردم هیئت رفتنم را چهار ماه تعطیل کرده بود. روزی از زبان یک دوست (یونس کشاورز) شنیدم معلمش آقای مهدیزاده در هیئت مجمع الذاکرین سخنرانی می کند. چون تعریفش در یامچی پیچیده بود نامه ای از سر ارادت برای ملاقات با ایشان نوشتم. بعد از سه روز یونس پاسخ نامه ام را آورد. نامه را که خواندم کنجکاوی ام بیشتر شد به همین خاطر بعد از ماهها دوری، دوباره عازم هیئت شدم.

آن شب (آذر 79) هیئت در منزل آقای یداللهی بود. آقای مختارپور تا مرا دید بلند شد و کنار خودش نشاند. قرار بود آن شب نیز آقای مهدیزاده سخنرانی کند ولی هر چه منتظر ماندند خبری از ایشان نشد لذا استاد مختارپور سخنرانی هیئت را به من سپرد. این اولین سخنرانی من در طول عمرم بود ولی چون زمینه اش را داشتم مشکلی پیش نیامد. آن شب با اشاره به داستان شیطان و معاویه، نیم ساعت با موضوع دین شناسی سخنرانی کردم. رضایت در چشمان استاد مختارپور موج می زد و در من اعتماد به نفس می آفرید. وسطهای سخنرانی، آقای مهدیزاده هم از راه رسید و در گوشه ای نشست.

از آن شب به بعد با اینکه نوجوان بودم، شدم سخنران هیئت های مذهبی. اکثر هیئتی ها احترامم می کردند ولی تعدادی انگشت شمار، کارشان فقط سنگ اندازی بود. دو نفر می گفتند: «ما دوست داریم فقط ترجمه بشنویم، سخنرانی هر چقدر شیرین هم باشد به درد ما نمی خورد.» یکی هم می گفت: «سخنرانی فقط باید در مورد اهل بیت باشد، حرف زدن از حکما یا ادیان دیگر بدعت است». نیت این سه نفر چه بود خدا می داند ولی هر بار استاد مختارپور با تواضع و روشنفکری بی نظیری که داشت پاسخشان را می داد و از من حمایت می کرد.

پاییز 80 من دانشجوی دانشگاه فردوسی در مشهد شدم. دانشگاه شیرین ترین آرزوی تحقق یافتۀ من در آن دوره بود. به دانشگاهم عشق می ورزیدم علی الخصوص به اتاق مخصوصم که برای نویسنده بودنم داده بودند. (خاطرۀ اتاق آرزوهای من) عشق به دانشگاه در وجودم شعله می کشید اما رفته رفته احساس دلتنگی کردم و این دلتنگی بیش از همه برای استاد مختارپور بود.

شب چهارشنبه سی ام آبان، در صحبتی تلفنی که با آقای مهدیزاده داشتیم از دلتنگی هایم برای استاد گفتم. تاکید کردم حتما سلام مرا به استاد برسان و بگو که چند روز دیگر به یامچی خواهم آمد. پنجشنبه هشتم آذر با پرواز هوایی از مشهد رفتم (اولین سفر من با هواپیما) ولی دیدار من با استاد در شب سیزدهم حاصل شد. (منزل قویدل) آن شب استاد با دلگرمی تمام مرا استقبال کرد سپس در حالیکه میکروفون را جلویم می گذاشت خطاب به هیئتیان چنین گفت: «خب اجازه دهید ببینیم استادمان امشب چه هدیه ای از مشهد برایمان آورده اند».

از آن تاریخ به بعد هر زمان که برای تعطیلات به یامچی می آمدم، استاد مختارپور همیشه این جمله را تکرار می کرد. آن شب با اشاره به قصۀ پرتقال فروش از کتاب احمد نراقی، ساعتی در مورد کرامت نفس برای دوستان سخنرانی کردم. در پایان، استاد دوباره تحسینم کرد و فرمود: امشب گرانبهاترین سوغاتی مشهد را برایمان هدیه کردید.

اما اوج حمایت استاد مختارپور از من در سال 85 اتفاق افتاد. آن سال آخوندی به اسم ... که گهگاهی به هیئت می آمد بنای دشمنی با من گذاشت. او فردی بود کهنه اندیش، بیسواد و مغرور. وقتی به هیئت می آمد به زور میکروفون را می گرفت تا سخنرانی کند ولی حرفهایش جز مشتی چرندیات نبود به همین خاطر کسی هم تحویلش نمی گرفت.

یکشنبه بیست و پنجم تیر 85 (شب ولادت حضرت فاطمه) هیئت برای شام در منزل علیارزاده دعوت بود. فرد مورد نظر از اینکه می دید مردم، نوجوانی را بالای مجلس نشانده اند و برای سخنانش سر و دست می شکنند احساس کلافه بودن میکرد. او قبلا دو بار پشت میکروفون با کنایه هایش مرا گزیده بود ولی آن شب، دیگر تحملش سر آمد. به محض اینکه سخنرانی ام تمام شد میکروفون را سمت خودش کشید و خطاب به هیئتیان چنین گفت: «به قرآن سوگند این یک بدعت نابخشودنی و از نشانه های آخرالزمان است. روحانی مجلس اینجا نشسته ولی شما از یک نوجوان می خواهید تا برایتان سخنرانی کند؟» سپس در حالیکه چشمانش از غضب سرخ شده بود نام مرا برد و گفت: جناب حنیفه پور جمع کن سخنرانیهایت را. جمع کن عرفان و تاریخ و فلسفه ات را.

او اینها را گفت و با خشم و غضب مجلس را ترک کرد. آن لحظه استاد مختارپور اولین کسی بود که واکنش نشان داد. وی بلافاصله دستش را روی شانه ام گذاشت و از من خواست ناراحت نشوم. به دنبال واکنش استاد مختارپور تک تک هیئتیان نیز به ویژه مرحوم عباس انتظاری مرا تسلی دادند. همگی حرفشان این بود که تو نباید با دری وریهای فردی حسود و نادان خودت را ناراحت کنی؛ ما در کنارت ایستاده ایم.

آن شب استاد مختارپور ثابت کرد همیشه بعنوان حامی در کنار من است. وی به من اطمینان خاطر داد که دیگر چنین فردی را در این هیئت راه نخواهیم داد. آری استاد مختارپور تا پایان، کنار من ایستاد و همچون پدری مهربان دست از حمایت من نکشید. در حرفها و رفتارهایش جز صداقت و پاکی ندیدم. اخلاص و ارادت در نگاههایش موج می زد. حسادت و بدبینی در وجودش راه نداشت. مردی به سن و سال او با من نوجوان چنان متواضعانه رفتار می کرد که گاهی از یادآوری اش به گریه می افتم.

به راستی که استاد مختارپور در میان هیئتیان و اهالی یامچی نظیر نداشت. کارش نانوایی بود ولی پیشه اش تواضع و معرفت. البته هیئتیانی که از سر اخلاص با من رفاقت می کردند تعدادشان کم نبود اما اگر آنها ستارگانی در خاطرات من باشند بی شک استاد مختارپور خورشیدی است در میان آنان.

یک بار در منزل مشهدخواه، (سال 84) شعری از مولوی می خواندم که به موضوع سخنرانی ام مربوط بود:

طواف حاجیان  دارم،  به گـرد  یار می‌گردم
نه اخلاق سگان دارم، نه بر مردار می‌گردم

همین طور غزل را می خواندم که رسیدم به این بیت:

بهانه کـرده ام نان را، ولی شیـدای نانوایم
نه بر دینار می گردم که بر دیدار می گردم

مفهوم بیت، خود به خود مرا متوجه استاد کرد که روبرویم نشسته بود. با افتخار خطاب به هیئتیان گفتم: «این بیت حکایت من و استاد مختارپور است.» آری استاد آینه ای بود که وقتی مقابلم می نشست، نمی شد پشت میکروفون سخنی از وی نگویم حتی پس از سالیان دراز.

سال 98 معلم دبیرستانی ام آقای نیکمهر از دنیا رفت. روز 28 آذر وقتی در مجلس هفتم ایشان بودم آقای کاردان از من خواست شعری را که در عزای وی سروده بودم همانجا پشت میکروفون بخوانم. در حالی که پشت میکروفون بودم یکباره چشمم به استاد مختارپور افتاد که با همان تواضع همیشگی اش نشسته بود و ساکت و آرام از میان جمعیت مرا تماشا می کرد.

تا قبل از دیدن ایشان، می خواستم فقط شعر را بخوانم و حرفی نزنم ولی شوق دیدن استاد پس از سالهای دراز، بار دیگر مرا به سخن کشاند. ابتدا دقایقی از معلم مرحومم «نیکمهر» گفتم سپس در حضور همگان، از استاد مختارپور بعنوان معلم زندگی خود، قدردانی کردم. نگاههای خالصانۀ استاد مختارپور در آن لحظات، مرا به دورانی برد که شیرینی خاطراتش همیشه با من است. دورانی که لحظه لحظه اش با مهربانیها و  بزرگواریهای او گره خورده و در ضمیر حقیقت جوی من جاودانه خواهد ماند.

پاینده باش و سلامت ای انسان دوست داشتنی. تاثیر وجود شماست که جهان را زیباتر کرده است.


برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.

استاد مختارپور هنگام شعرخوانی من. مسجد موسالو 12 آبان77

برای نوشتن نظر خود روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)


استاد مختارپور در نانوایی اش