ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

همایش بزرگ قرآنی در همدان


23 مرداد 75 تازه از تهران برگشته بودم که از طرف دارالقرآن مرند تلفنی به من شد. گفتند همایشی کشوری با حضور قاریان و حافظان قرآن در همدان برگزار خواهد شد. آقای فاضل شرق، تو و جعفر عاشقی را برای این همایش انتخاب کرده ....

شنیدن این خبر، چنان شور و شوقی به من بخشید که از یک روز قبل وسایل سفرم را مهیا کردم. گفته بودند سی مرداد ساعت دو در تبریز، محل سپاه باشیم. تبریز را خوب نمیشناختم به همین خاطر از «میدان ستارخان» پیکانی دربست گرفتم تا مرا به محل سپاه در باغ شمال برساند. سیصد تومن کرایه دادم و پیاده شدم. جلوی در، دو  نفر سرباز با لباس سبز ایستاده بودند. قشنگ تحویلم گرفتند سپس یکی از آنها بعد از وارسی جزئی مرا به داخل راهنمایی کرد.

همینطور که می رفتیم از من پرسید برای همایش آمده ای؟ گفتم بله. گفت قبل از تو نیز سه نفر آمده اند ولی سنشان خیلی بیشتر از توست. داخل، نمازخانه ای بسیار بزرگ و ساکت بود که فقط صدای نازک کولرها در آن شنیده می شد. سه نفر نیز هر کدام در گوشه ای خوابیده بودند لذا پاورچین پاورچین رفته، در گوشه ای نشستم.

فرد بغل دستی ام مردی بود با هیکلی بزرگ. (کاظم حیدری) همینطور که ساکت و خاموش نشسته بودم بیدار شد و گفت: خوش آمده ای پسر جوان! بچه کجایی؟ گفتم مرند. گفت من هم اهل عجب شیرم سپس دوباره گرفت خوابید. دقایقی بعد دومی هم بیدار شد (بهلول ستاری) و به علامت خوش آمدگویی سری تکان داد سپس شروع کرد به خواندن نماز.

سومی جوان تر از آنها بود (شاپور سهرابی) که دقایقی بعد از دومی بیدار شد و مستقیم به طرف من آمد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: اگر گرسنه هستید بفرمایید برایتان خوردنی بیارم. در حالی که از او تشکر می کردم دو جوان دیگر نیز از راه رسیدند (اصغری و محمد ترخان). آنها تقریبا همسن من بودند.

آقای سهرابی با آن دو همکلام شد ولی من داخل سالن رفتم. در سالن قدم می زدم و پوسترهای چسبیده بر دیوار را نگاه میکردم که دیدم سه نفر دیگر نیز می آیند. دو جوان بودند با یک مربی از هشترود. (مهدی صفرزاده و داوود افقی) مربی بسیار برایم آشنا بود ولی هرگز نفهمیدم چرا. دقایقی بعد در حالیکه چند نفر دیگر هم به جمعمان اضافه شده بود جلوی سالن اجتماع کردیم. در این اجتماع یکی از مسئولین، دقایقی کوتاه سخنرانی کرد سپس مسئولیت تمام سفر را به جوانی سپرد به اسم آقای بکایی.

آقای بکایی اسم تک تک افراد را خواند سپس سمت مینی بوس حرکت کردیم. من تنها نشستم و هشترودی ها در صندلی آخر. پس از سوار شدن، مسئول سپاه کنار مینی بوس ایستاد و برایمان در این سفر آرزوی سلامتی و پیروزی کرد. ما نیز همگی صلوات فرستادیم و مینی بوس به راه افتاد. 

مینی بوس هنوز از تبریز خارج نشده بود که مربی هشترودیها پیاده شد زیرا فقط برای بدرقه آمده بود. هشترودیها که دیگر مربی شان رفته بود با لحنی صمیمی گفتند: آقا پسر چرا تنها نشسته ای بیا پیش ما. من هم که از خدایم بود پیششان بروم درست وسطشان نشستم. سمت چپی نامش مهدی بود. جوانی رعنا و همسن من با پیرهنی آبی، همرنگ لباس من. به تصویر کشیدن آن لحظات برایم مشکل است ولی حس میکردم خیلی شبیه یکدیگریم. همین که کنارش نشستم با لحنی نجیب و شیرین پرسید: رشته قرآنی شما چیست؟ گفتم حفظ. سپس دوباره با شیرین زبانی گفت: چند جزء؟ گفتم 8 جزء.

من نیز دقیقا همین سوال را از او کردم: گفت من چهار جزء و آقای افقی ده جزء. مهدی بیشتر اوقات سرش را پایین می انداخت و نگاههایی بسیار معصومانه داشت. من و او کوچکترین اعضاء گروه بودیم. ولی داوود افقی بزرگتر بود و در قم طلبگی می خواند. خصوصیات دیگر اعضاء نیز به این شرح است:

آقایان اصغری و محمد ترخان: 20 ساله هر دو اهل اهر در رشته حفظ  4 جزء. محمد ترخان صدای خوبی داشت و به شیوۀ پرهیزگار می خواند. اصغر هم فقط مرا سوال پیچ می کرد.

آقایان بکایی و مصطفی غمگسار در رشته قرائت. 22 ساله هر دو اهل تبریز.

شاپور سهرابی 25 ساله. قاری قرآن. اهل ملکان روستای قره چال

بهلول ستاری رشتۀ قرائت اهل هریس و دومین شخص مُسن در گروه. وی روحیه ای کاملا آرام داشت. بعدها موقع برگشتن فهمیدم قریحۀ شعری هم دارد زیرا داخل ماشین برای اینکه یک یادگاری به من بدهد شعری برایم نوشت و هدیه کرد. شعرش چنین بود:

صمدجان شاعری شیرین سخن بود       جوانـی  آشــنا  با  علـــم و  فـن  بود   
کلام اللــه  را  می خوانــــد   ازبــــر        خدا حفظـش  کنــد  از  فتـنه  و  شر    

و اما باقی ماجرا. ماشین از تبریز خارج شد و به سمت مراغه حرکت کرد. قرار بود شام را مهمان سپاه در مراغه باشیم. با هشترودیها مشغول صحبت بودیم که سهرابی هم آمد و کنار ما نشست. از چند شهر گذشتیم تا رسیدیم به بناب. سهرابی گفت: باید دفعۀ اولت باشد که از این مسیر می آیی. گفتم بله. گفت پس حتما برایت جالب خواهد بود. گفتم بله برایم کاملا جالب است.

همینطور که غرق تماشای مناظر بودم در تاریکی هوا رسیدیم به محل سپاه در مراغه. جلوی در دو سه نفر منتظرمان بودند. با تک تکشان دست دادیم و آنها ورودمان را به مراغه خوش آمد گفتند. محل سپاه ساختمانی بود دو طبقه با چند اتاق و یک نمازخانه. وضو گرفتیم و نماز را دسته جمعی خواندیم سپس رفتیم برای صرف شام.

تا رسیدن شام، سهرابی و اصغری که چپ و راست من نشسته بودند مدام سوالی از من می پرسیدند. همین که مشغول خوردن شام شدیم همشهری من، جعفر عاشقی نیز از راه رسید. او در تبریز از قافله عقب مانده بود. ساکش را زمین گذاشت و گفت هنوز نمازم را نخوانده ام و با عجله به نمازخانه رفت.

پس از استراحتی کوتاه آقای بکایی دستور حرکت داد. همچنان که داشتیم سوار می شدیم جوانی از اهل مراغه نیز به جمعمان اضافه شد. نامش سعید آذرشین فام بود در رشتۀ قرائت. اتوبوس حرکت کرد و ساعتی بعد (12 و نیم شب) به هشترود رسیدیم. من که وسط هشترودیها نشسته بودم گفتم شما عجب شهر قشنگی دارید آنها نیز تایید کردند. ساعتی بعد نیز به میانه رسیدیم. اینجا دیگر، همه خوابیده بودند. خواب روی چشمان من هم سنگینی میکرد به همین خاطر سرم را روی شانۀ مهدی گذاشتم و خوابم گرفت.

دقایقی بعد از اذان صبح به زنجان رسیدیم. دیگر خواب از سرم پریده بود و کناره پنجره زرق و برقهای شهر را تماشا میکردم. در همین حال ماشین کنار خیابانی توقف کرد. انتهای کوچه سردری بزرگ با دو مناره به چشم می خورد. (امامزاده ابراهیم زنجان)  پیاده شدیم و داخل رفتیم. محوطه ای داشت بزرگ با چندین سقاخانه. در و دیوارش نیز پر بود از آیات قرآن و اشعار محتشم. در یکی از حوضهایش وضو گرفتیم و نماز و زیارت خواندیم سپس راه افتادیم سمت ابهر.

بین راه، همان صحبتها بود و همان صمیمیتها. گاهی هم مناظراتی پیش می آمد که شنیدن داشت. هفت صبح رسیدیم به شهری کوچک به اسم خرمدره. آقای بکایی گفت در اینجا صبحانه خواهیم خورد. پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران. آن طرف خیابان، به شکل میدانی بزرگ دیده می شد در حالیکه فقط یک اتوبان بود. نمیدانم شاید نگاههای نوجوانانۀ من بود که همه چیز را دگرگونه نشان می داد ولی لحظاتی بود زیبا و به یاد ماندنی.

پس از صرف صبحانه دوباره حرکت کردیم. شهرهای ابهر، آوج، رزن و چند شهر کوچک را نیز رد کردیم تا بالاخره رسیدیم به همدان. همدان در نظرم زیبا بود و رویایی. پلاکاردهایی که در جای جای شهر زده شده بود خبر از برگزاری همایشی بزرگ در همدان می داد. گاهی می ایستادیم و از پلیس یا مردم عادی آدرس می پرسیدیم.

پرسیدن آدرس بعهدۀ آقای حیدری بود. او به عمد با اهالی همدان ترکی حرف می زد و آنها نیز گاهی متوجه حرفهایش می شدند گاهی نیز نمی شدند. یکی از بچه ها گفت اینها که ترک نیستند آقای حیدری. باید فارسی بپرسید. ایشان هم با شوخی گفت: پسر چطور نمی فهمند. جانشان پس گردنشان است باید بفهمند.

عاقبت به محل خوابگاه در دانشگاه ابن سینا رسیدیم. بر سردر بزرگش که با تصاویر قرآنی و شاخه های گل تزیین شده بود این جمله را نوشته بودند:

«مقدم حافظان و قاریان سراسر کشور را به همدان گرامی می داریم»

البته ما چند ساعت دیر رسیده بودیم (آخرین استان) به همین خاطر محوطه خلوت دیده می شد. چند ماشین جلوی ساختمان، پارک بود و تعدادی مسئول نیز کنارشان حضور داشتند. همین که چشمشان به ما افتاد برای خوش آمدگویی جلو آمدند. گفتند ابتدا باید به اردوگاه شهید قاسمی در دو کیلومتری جنوب غرب همدان برویم. یک ماشین پاترول جلو افتاد و ما عقبشان حرکت کردیم. جاده ای بود پر پیچ و خم و کوهستانی که دره هایی جنگلی و زیبا اطرافش را احاطه کرده بودند. ویلاهای مجللی که داخل دره ها قرار داشت هر چشمی را به خود خیره می ساخت. ماشین به آرامی پیش می رفت و من که این همه شکوه و زیبایی را می دیدم بی اختیار آیات بهشت بر زبانم جاری بود. جنات تجری من .....

ماشین از یک سربالایی رد شد و پاترول جلویی، کنار یک جاده که اتوبوسهای بسیاری آنجا بودند توقف کرد. مینی بوس ما هم گوشه ای ایستاد و ما دسته جمعی پیاده شدیم. روبرو یک سر در آهنی بود که بالایش نوشته بودند: اردوگاه شهید قاسمی. اردوگاه فضایی پر طراوت و شیب مانند داشت. هر طرف را که نگاه می کردم پر بود از جمعیت. جمعیتی از منتخبین استانها برای همایشی بزرگ و کشوری.

آبشار گنجنامه. من پیراهن آبی رنگ سمت راست. مهدی صفرزده پیراهن آبی سمت چپ.


بعد از اردوگاه به آبشار گنجنامه رفتیم سپس نزدیک عصر برگشتیم به خوابگاه ابن سینا. شب اول گفتند برنامه ای قرآنی در پارک مردم در حال برگزار شدن است که علاقمندان می توانند شرکت کنند. شام را که خوردیم با آقای حیدری و تعدادی دیگر از بچه ها به پارک مردم رفتیم. البته پارک خیلی نزدیک بود طوری که پیاده هم می شد رفت. سراسر پارک را فرش انداخته بودند و درختانش همه چراغانی داشت.

آن شب (31 مرداد) جمعیت بسیاری روی فرشها نشسته بودند و شخصی روی سکو در حال سخنرانی بود. ما نیز گوشه ای نشستیم تا تماشاگر باشیم. مجری جلسه، نوجوانی اردبیلی به اسم محمود را به مردم معرفی کرد که کل قرآن را ازبر داشت. نامش محمود اسفندیاری بود. برنامه ای که آن شب محمود و برادرش اجرا کردند تاثیر عجیبی روی من گذاشت طوری که وقتی پیاده به سمت خوابگاه برمی گشتیم فقط و فقط به او فکر می کردم.

به پیشنهاد آقای حیدری در خوابگاه به دیدارشان رفتیم. این دیدار مرا به رفاقت با محمود راغب کرد. محمود فقط 12 سال داشت اما حرفهایی که می زد جالب بود. حرفهایی که اکثرشان را متوجه نمی شدم. روز دوم آقای قرائتی آمد و در سالن ورزشی دانشگاه برای جمع سخنرانی کرد. یک روز هم آیت الله خزعلی را دیدیم. آرامگاههای باباطاهر و ابوعلی سینا، غار علیصدر، تپۀ عباس آباد، نماز جمعۀ همدان و شهرستان اسدآباد را نیز در این سفر دیدن کردیم اما هیچکدامشان به اندازۀ رفاقت با محمود برای من جالب نبود.

من تصمیم داشتم با محمود برای همیشه رفیق باشم ولی روز آخر به علت اینکه هر استانی را برای گردش به یکی از شهرهای اطراف همدان فرستادند موفق به دیدار نهایی با محمود نشدم. اتوبوس اردبیل بی آنکه متوجه شویم رفته بود و من نتوانستم هیچ شماره ای از او داشته باشم. پنجم شهریور تمامی شرکت کنندگان به شهرهای خود برگشتند ولی یاد و خاطرۀ آن نوجوان باهوش از ذهن من فراموش نشد طوری که سه سال بعد مرا به جستجو وادار کرد و خاطراتی دیگر برایم آفرید. خاطرۀ «در جستجوی دوست» شرحی است مفصل از همین ماجرا.

                              دولت سراست صحبت محمود و مهدی ام   
                              ای  بخـــت  یاد  مــردم  با  معرفـت  بخـیر

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

عکس من در آرامگاه باباطاهر

عکس دسته جمعی با محمود اسفندیاری

عکس بچه های ما نزدیک سلف غذاخوری دانشگاه همدان