ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

تعطیلات در زرگنده




تابستان 75 تصمیم گرفتم دوباره برای تعطیلات به تهران بروم. پدر می دانست بودن در کنار ابراهیم و دکتر رضا روحیۀ درسی مرا تقویت می کند به همین خاطر مخالفت نکرد.

عصر چهارشنبه 23 خرداد مهیای رفتن بودم که یکی از بچه های محل (مهرعلی آخوندی) روزنامه ای همراه با نامۀ تبریک از مدرسه برایم آورد. 
داخل روزنامه، عکس نفرات اول مسابقات (قرآن و نهج البلاغه) چاپ شده بود. عکس من در ردیف آقایان اسدپور، مختاری، رسول نظری و اکبر مرندی قرار داشت. این چهار نفر اولین دوستان قرآنی من بودند که در هادیشهر و تبریز باهم آشنا شده بودیم. 

پس از تشکر و گرفتن روزنامه، از ترمینال مرند عازم تهران شدم. شوق سفر به تهران، آنقدر در دلم موج می زد که خود به خود دست به قلم شدم و شعری سرودم که سه بیتش چنین بود:

به روز بیست و سه از ماه خرداد        شدم سوی سفر با خاطری شاد

سبکبالم در  این ره چون  پرستو        دلـم پر شــور  و  جانـم  مرغ  آزاد

رسیـدم  عاقـبت  بر شـهر تهـران       به روز بیست و چار  از  ماه خرداد

صبح که به ترمینال آزادی رسیدیم نمی دانستم چگونه باید به زرگنده بروم به همین خاطر یک تاکسی دربست گرفتم. کرایه اش 1200 تومن بود. همچنانکه داخل تاکسی در حرکت بودیم راننده پرسید پدرت چکاره است آقا پسر؟ گفتم راننده ترانزیت هستند. گفت با این حساب ثروتمندید پس لطفا سیصد تومن بگذار روی کرایه.  

از کل زرگنده فقط «سر دولت» یادم مانده بود. 1500 تومن دادم و سر دولت پیاده شدم سپس از راه پارک رسیدم به کوچۀ جهاندوست. داخل اتاق اسماعیل را دیدم که با لباس سربازی خوابیده بود. آن روزها اسماعیل در کرمانشاه، دوران سربازی اش را می گذراند. او یک شب، قبل از من به تهران رسیده بود. می گفت: «دیروز از صبح تا شب در تهران گم شده بودم. هرجا که می رفتم اشتباه از آب در می آمد. خستگی و آوارگی امانم را بریده بود آنقدر که دیگر می خواستم در میدان امام حسین زار زار گریه کنم. بعد از ساعتها آوارگی و در به دری، ناگهان سینما فرهنگ یادم افتاد که پارسال برای دیدن فیلم رفته بودیم. از شخصی آدرس سینما فرهنگ را پرسیدم سپس تاکسی گرفتم و آمدم.»

ابراهیم و رضا گاهی بر سر اینکه مهندسی بهتر است یا پزشکی، باهم مجادله می کردند. گم شدن اسماعیل در تهران این مجادلات را بیشتر کرد. خبر نداشتند که من با تاکسی دربست آدرس را پیدا کرده ام به همین خاطر هر موقع ابراهیم می خواست مهارت و زرنگی اش را به رخ رضا بکشد می گفت: «اسماعیل را تو با تهران آشنا کرده ای و صمد را من. به همین خاطر است که اسماعیل در تهران گم شده ولی صمد به راحتی آدرس را پیدا کرده. برتری یک مهندس به دکتر از اینجا معلوم می شود». ابراهیم خیلی شوخ و با مزه بود. مهربانی و روشنفکری را نیز تواَمان داشت. بعدها که قضیۀ دربستی آمدنم را در گوشی به او گفتم گفت: صدایش را در نیاور پسر وگرنه آبروی مهندسها می رود.

 عصر همان روز اول، با رضا به خوابگاه دانشجویان، نزد عزیز مکاری رفتیم. (خیابان البرز) آقای مکاری، هم اتاقیِ پسری بود به اسم فرهاد اهل آرادان که مهارت عجیبی در نی و موسیقی داشت. آن شب فرهاد برایمان نی زد سپس از من خواست تا چند مورد از شعرهایم را برایش بخوانم. من هم شعر «جهان» و «سفر به تهرانم» را برایش خواندم که خوشش آمد. دکتر رضا گفت: شعرهایت قشنگ است ولی اگر به آن بیت آخر که در شعر «جهان» نوشته ای عمل کنی بهتر می شود. تو ریاضی ات کمی ضعیف است. دوست دارم همانطور که خودت در این شعر گفته ای مانند شیر برای موفقیت در کنکور بجنگی.

جهان! ویران شوی ویرانِ ویران           از  آن  روز  نخســتت  تا  به  پایان
   
     چرا  نومــید  بایـد گشــت  در تو           که باید جنگ کردن همچو  شیران    

آن شب کلی با آقا فرهاد همصحبت شدم. فردای آن روز وقتی در خانه بودیم رضا گفت: فرهاد امروز صبح امتحان داشت. تو نباید تا دیر وقت با او حرف می زدی. از این گذشته باید از حالا بفکر کنکور هم باشی. پس پسر خوبی باش و به شعری که خودت دیشب خواندی عمل کن. نصیحتهای رضا کاملا دلنشین و از ته دل بود. او پیشنهاد کرد مدتی را که تهران هستم در کلاسهای علمی و هنری ثبت نام کنم من هم پذیرفتم.

فردای آن روز (با رضا) به مسجد قلهک رفتیم. مسئول مسجد گفت ما فقط کلاس قرآن داریم. رضا گفت: خودش حافظ قرآن است. مسئول مسجد گفت اگر چنین است از شما می توانیم بعنوان استاد استفاده کنیم ولی نپذیرفتم زیرا برایم مقدور نبود. روز بعد هم (با ابراهیم) به زبانکدۀ شهید مفتح رفتیم. گفتند اول باید امتحان بگیریم تا سطح شما مشخص شود. کنارم پسری ده ساله بود که مثل بلبل انگلیسی حرف می زد. سطح او را نمی دانم ولی برای من ترم ششم تعیین شد سپس ثبت نام کردیم.

رضا بعضی شبها برای مطالعه به فرهنگسرای اندیشه می رفت و تا صبح آنجا مطالعه می کرد. فرهنگسرای اندیشه از زرگنده دور بود ولی محیطی بسیار عالی داشت. محل مطالعه، فضایی شیشه ای بود که نمی گذاشت هیچ صدایی از بیرون به داخل برسد. از این گذشته، شبها و روزها برعکس یکدیگر عمل می کرد. روزها داخلش از بیرون دیده نمی شد و شبها بیرونش از داخل. رضا می گفت پدرانی که نسبت به درس خواندن فرزندشان حساسیت دارند شبها از پشت شیشه، داخل را نگاه می کنند تا مطمئن شوند فرزندشان با جدیت مشغول مطالعه است. پدر، فرزند را می بیند ولی فرزند پدرش را نه.

رضا چند بار مرا هم با خودش به فرهنگسرای اندیشه برد تا در کتابخانه اش مطالعه کنم. سالن مطالعه پر بود از افرادی که داشتند با آرامش مطالعه می کردند. دیدن آنها به من نیز انگیزۀ مطالعه می داد. گاهی مطالعه می کردم گاهی هم برای تفریح شعری می سرودم تا خستگی در کنم. چند شب نیز روی نیمکتهای پارک با رضا ریاضی کار کردیم. من مشغول نوشتن تمرینات ریاضی می شدم و رضا به سالن مطالعه می رفت سپس در حالیکه زنان و مردان، ورزش صبحگاهی را در پارک شروع می کردند به خانه بر می گشتیم.

هفتۀ سوم اسرافیل برادر کوچک رضا هم به تهران آمد. اسرافیل فقط یک هفته در تهران ماند و رفت. رضا در آن یک هفته، من و اسرافیل را در تهران گرداند. هم پارک رفتیم هم شهربازی و هم باغ وحش. (شهربازی ارم) یک روز هم ابراهیم مرا به نمایشگاه ایرانگردی برد. روزی که ما به نمایشگاه رفتیم نهم مرداد بود. دیدن فرهنگهای مختلف از گوشه گوشۀ ایران برای من که عاشق درس جغرافی بودم دلپذیر بود و زیبا. در این نمایشگاه، تصادفا مسعود روشن پژوه را نیز دیدیم که مثل همیشه داشت می خندید. اولین هنرمند تلوزیونی که من از نزدیک او را دیده ام ایشان است. از ابراهیم عزیز بخاطر این همه محبت سپاسگزاری کردم.

من در شهربازی ارم (عکس گرفته شده توسط رضا)

اگر دوران دانشجویی ام در مشهد را حساب نکنیم این سفر «طولانی ترین سفر من» تا الان (سال 1401) است که دور از یامچی به سر برده ام. در این سفر با رضا و ابراهیم به جاهای مختلفی از تهران رفتیم و من تجربیات بسیاری کسب کردم. خیلی دلم می خواست بهشت زهرا را نیز ببینم که در روزهای آخر، آن هم میسر شد. هفتۀ سوم مرداد رضا با فامیلمان خانودۀ انصاری فر (فوتبالیست معروف) در بهشت زهرا قرار ملاقات گذاشت. خانواده انصاری فر پسرعموهای مادربزرگ منند که پدرم با آنها رفت و آمد داشت. پنجشنبه شب، فاطمه خانم خواهر محمد حسن (انصاری فر) با پسر و همسرش آقای دلیر آنجا بودند. شام را روی چمنها مهمانشان شدیم و شب برای خواب به منزلشان در خیابان رجایی رفتیم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)