ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

اولین سفرم به تهران


شهریور 74 پسرعمویم رضا که در تهران پزشکی می خواند، چند روزی به یامچی آمده بود. پدرم رضا را بسیار دوست می داشت و آرزو میکرد فرزندان خودش نیز مثل او درسخوان باشند به همین خاطر به انواع روشها از رضا حمایت می کرد. وقتی رضا داشت به تهران بر می گشت از پدرم خواست هفتۀ آینده، چند روزی مرا پیش آنها به تهران بفرستد. او گفت: دیدن تهران که یک شهر دانشگاهی است تاثیرات مثبتی روی بچه های درسخوان و موفقیتشان در آینده دارد. چنین بچه هایی باید تهران را ببینند تا چشمشان به دنیا بازتر شود.

پدر پذیرفت و برایم بلیط خرید سپس شانزده هزار تومن در جیبم گذاشت و گفت: اتوبوسها در رستورانهای بین راهی برای شام نگه می دارند. باید مواظب باشی وقتی از رستوران بیرون خواهی آمد اتوبوس خودت را گم نکنی زیرا در آن لحظه اتوبوسهای بسیاری خواهی دید که شبیه همدیگرند. 

فردای آن روز نزدیک عصر، پدر کارش را تعطیل کرد و مرا به مرند برد. چون هنوز ساعتی تا حرکت مانده بود سری به شیرینی فروشی یدالله صادقی زدیم. پدر در حالیکه مرا روی صندلی، کنار خودش نشانده بود به آقای صادقی گفت: برعکس دیگر پسرهایم، این یکی خیلی زرنگ و درسخوان است. امروز برایش بلیط گرفته ام تا چند روز پیش پسرعموی دکترش به تهران برود.

نیم ساعت بعد به ترمینال رفتیم. آن روز برای اولین بار قرار بود مسافرت با اتوبوس را تجربه کنم. در حالی که مسافرین سوار می شدند پدر شماره پلاک اتوبوس را نوشت و در جیبم گذاشت سپس گفت: اگر خدای نکرده نتوانستی اتوبوست را بشناسی با این شماره پلاک پیدایش کن. در همین حرفها بودیم که دیدیم آقای عزیز مکاری (دانشجوی اهل یامچی و دوست دکتر رضا) نیز مسافر همان اتوبوس است. البته من او را نمی شناختم ولی پدر با او احوالپرسی کرد و مرا دست او سپرد تا مراقبم باشد.

صبح فردا بالاخره به تهران (ترمینال آزادی) رسیدیم. درست لحظه ای که پیاده می شدم پسرعمویم ابراهیم را دیدم که داشت به من لبخند می زد. پسر عمو با من و آقای مکاری احوالپرسی کرد سپس باهم  سمت مینی بوسهای ترمینال رفتیم. آن روز برای اولین بار بود که من برج آزادی را از نزدیک مشاهده می کردم. دیدن این برج از نزدیک، روزگاری برایم یک آرزو بود.

همچنان که در خیابانهای شلوغ تهران سمت قلهک و زرگنده می رفتیم ابراهیم جاهای مختلف شهر را برایم معرفی می کرد. از دیدن شهری به بزرگی تهران شگفت زده بودم تا اینکه جایی نزدیک به تقاطع صدر و مدرس پیاده شدیم و از بزرگراه پایین رفتیم.

ابراهیم و رضا در منزلی واقع در خیابان نونهالان، کوچۀ جهاندوست مستاجر بودند. آنها در طبقۀ همکف و صاحبخانه نیز به اتفاق همسرش حاج خانم در طبقۀ بالا می نشست. روز اول وقتی در حیاط، دست و صورتم را می شستم زنی را دیدم که از بالا به من نگاه می کرد. از کمرویی باعجله خودم را به اتاق رساندم. حاج خانم که از حرکتم تعجب کرده بود از ابرهیم پرسید: ایشان برادر شماست؟ ابراهیم گفت نه پسرعموی من است. حاج خانم گفت: پس چرا تا مرا دید فرار کرد؟ ابراهیم گفت: خیلی کم رو و خجالتی است. حاج خانم بلند خندید و گفت: عجب زمانه ای شده. عوض اینکه دخترها کم رو باشند پسرها کم رو شده اند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

دکتر رضا حنیفه پور (نفر سمت چپ) در ایام دانشجویی اش