ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

لجبازی که شاعر شد



سوم راهنمایی معلمی داشتیم به اسم آقای قنبری. ایشان دبیر ادبیات و زبان فارسی ما بود که بسیار زیبا این درسها را تدریس می کرد. روش زیبای تدریس، اطلاعات سرشار ادبی و صمیمیتی که وی با دانش آموزان داشت مرا به ادبیات فارسی علاقمند ساخت. آقای قنبری به درس انشا نیز بسیار اهمیت می داد. گذشته از اینکه موضوعات انتخابی اش برای انشا، زیبا و آموزنده بودند تشویق می کرد تا در نوشتن انشا، از اشعار شاعران بزرگ نیز متناسب با موضوع استفاده کنیم.

اشاره به اشعار متناسب با موضوع، انشای دانش آموزان را جذابتر می ساخت به همین خاطر استاد قنبری به اینگونه نوشته ها نمرات بالاتری می داد. یکبار استاد گفت شما باید طرز فکر کردن را نیز بیاموزید. اگر بتوانید تفکر خود را روی یک چیز کوچک، متمرکز کنید می توانید مطالب زیادی در مورد همان چیز کوچک بنویسید. استاد اینها را گفت سپس موضوع انشا را برای هفتۀ آینده، «انار» تعیین کرد. همه اعتراض کردند. گفتند نمی شود برای موضوع کوچکی مثل انار یک ورق انشا نوشت؛ ولی استاد قبول نکرد.

هفتۀ بعد دانش آموزان کلاس به اتفاق استاد قنبری به اردو  رفتیم. در حین اردو نیز استاد ما را به تفکر تشویق می کرد. می گفت اگر تفکر کنید می توانید برای کوچکترین موضوعات چندین صفحه انشا بنویسید سپس به شعری از صائب تبریزی اشاره کرد و گفت: یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت/ در بند آن مباش که مضمون نمانده است.

من در همان اردو (نفر سمت راست)



اصرار استاد قنبری، دانش آموزان را مجبور کرد تا فکرشان را به کار بگیرند به همین خاطر انشاهای قشنگی نیز نوشته شد. حتی خود من با اینکه خیال میکردم انشایم بیشتر از یک ورق نخواهد شد، چهار صفحه نوشته بودم که برای خودم نیز قابل باور نبود. شگرد استادانۀ آقای قنبری در تعیین موضوع «انار» برای نوشتن انشا، ثابت کرد که کوچکترین موضوعات نیز اگر در موردشان تفکر شود حرفهای بسیاری برای گفتن دارند.

خرداد 73 امتحانات پایان سال شروع شد. صندلیها را در سالن چیده بودند و تقریبا هر دو روز یکبار امتحان می دادیم تا اینکه نوبت به امتحان انشا رسید. موضوعی که باید برایش انشا می نوشتیم «قناعت» بود. هر چه در توان داشتم به کار گرفتم تا بهترین انشا را بنویسم ولی شعری از شعرای بزرگ به فکرم نرسید تا در لابلای نوشته ام استفاده کنم. بودن چند بیت شعر در لابلای انشا، برای آقای قنبری بسیار اهمیت داشت و من باید شعری برای «قناعت» پیدا می کردم.

استاد محرم قنبری نفر سمت راست



در ده دقیقۀ پایانی، فقط من و تعدادی انگشت شمار از بچه ها در سالن مانده بودیم. عادل، خلیل، رضا، احد و اکثر بچه ها رفته بودند ولی من از سر لجبازی همچنان نشسته بودم تا بلکه انشایم خالی از شعر نباشد. نفر جلویی وقتی بلند می شد (نوروزی) یک لحظه ورقه اش را دیدم که چیزی شبیه شعر انتهایش نوشته شده بود. همین موضوع، لجبازی مرا برای یافتن شعر افزایش داد. هر چه بیشتر فکر کردم کمتر یافتم تا اینکه تصمیم گرفتم خودم شعری بسازم.

با خودم گفتم تو می توانی. تو باید امروز شعر یا چیزی شبیه آن با موضوع قناعت بسرایی تا انشایت خالی از شعر نباشد. به موضوع انار فکر کردم که چهار صفحه توانسته بودم برایش انشا بنویسم. آقای قنبری گفته بود اگر فکر کنید حتما می توانید. تفکر، احساس، ذوق، تلقین و خلاصه هرچه را که بود به کمک گرفتم تا اینکه بالاخره این بیت از زبانم تراوش کرد: 

قناعـت باید  از  موری  آموخت       که در کاشانه اش آذوقه اندوخت

شعر را بدون اینکه نامی از خودم ببرم با شوق تمام روی ورقه نوشتم. اگر چه مصرع اولش کمی مشکل دار به نظر می رسید ولی از اینکه توانسته بودم یک بیت شعر بسرایم احساس خوشحالی میکردم. برای حل شدن مشکل، کافی بود کلمۀ «آموخت» را به «بیاموخت» تبدیل کنم ولی هرگز این فکر به ذهنم نرسید به همین خاطر بعنوان آخرین نفر، ورقه را تحویل دادم و رفتم.

لحظه ای که این شعر از سر لجبازی بر زبانم جاری شد هرگز فکر نمی کردم آغازی خواهد بود برای قدم گذاشتن من به دنیای شاعری و نویسندگی. من فقط میخواستم انشایم خالی از شعر نباشد تا رضایت استاد قنبری را جلب کرده باشم اما جرقه ای شد بر دنیایی بی نهایت که امروز در دلم شعله ور است. این شعر را با تمام سادگی اش دوست دارم زیرا اولین شعر من است. حتی نمی خواهم «آموخت» آن را به «بیاموخت» تبدیل کنم. دنیای شاعری مرا همین جرقۀ کوچک آغاز کرد و زمینه ای شد برای جرقۀ دوم که 22 ماه بعد به وقوع پیوست.

ادامۀ این مطلب را در خاطرۀ «نخستین شعرهای من» بخوانید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)