ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

فرار نعمت از منزل




زمستان 73 بود و آذربایجان، روزهایی سرد و برفی را تجربه می کرد. یک روز مادرم را دیدم که با نگرانی در حیاط قدم می زد. تا مرا دید پرسید «از نعمت خبری داری؟ از صبح هر کجا را گشتم اثری از او نبود» من هم خبری از نعمت نداشتم برای همین همراه مادرم بیرون رفتیم تا از آشنایان سراغ نعمت را بگیریم. از هر کس که پرسیدیم هیچ کس خبری از نعمت نداشت تا اینکه به مغازۀ آقای نقابی رسیدیم.

آقای نقابی صاحب سوپرمارکت بود که در غیاب پدر، به صورت نسیه از او خرید می کردیم. وی گفت: «نعمت دیروز پیش من آمده بود. میگفت مادرم مقداری پول لازم دارد. می خواهیم دو سه روز به ارومیه برویم. من هم مقداری قرض به او دادم.» از حرفهای ایشان متوجه شدیم که نعمت به ارومیه رفته. آن ایام ارومیه شهری مشهور و مهاجر پذیر برای اهالی مرند و روستاهای اطراف بود. به همین خاطر جوانان بسیاری برای کار و حتی زندگی به ارومیه می رفتند. گویا نعمت نیز چنین تصمیمی داشت ولی چون می دانست پدر و مادر با رفتنش مخالفت خواهند کرد تصمیم گرفته بود بیخبر از منزل فرار کند. رفتن نعمت مادرم را سخت پریشان و مضطرب ساخت پس به ناچار از من و پسرعمویم یونس خواست تا دنبال نعمت به ارومیه برویم.

فردای آن روز من و یونس به راه افتادیم و به ارومیه رفتیم. یونس گفت بهتر است ابتدا به منزل آقا سلمان برویم شاید نعمت به خانۀ آنها رفته باشد. منزل آقا سلمان عوض شده بود و دیگر آن منزل قدیمی نبود که ایام کودکی به آنجا رفت و آمد میکردیم. یونس تلفنی منزل جدیدشان را پرسید و باهم به آنجا رفتیم. این اولین بار بود که من به منزل جدید آقا سلمان می رفتم. آقا سلمان از شنیدن ماجرا ابراز تاسف کرد و گفت نعمت به منزل ما نیامده است. ساعتی در منزلشان نشستیم سپس سوار ماشینش (ماشین خاور) شدیم تا خیابانهای ارومیه را برای یافتن نعمت بگردیم.

خیابانهای زیادی را جستجو کردیم ولی بی آنکه اثری از نعمت بیابیم شب به منزل آقا سلمان برگشتیم. بعد از شام، 
آقا سلمان گفت بهتر است از همشهری های خودتان که ساکن ارومیه هستند هم سوال کنید. به احتمال قوی آنها بهتر می توانند برای یافتن نعمت کمکتان کنند. صبح فردا من و یونس به میدان مرکزی ارومیه رفتیم. در آن حوالی تعدادی مغازه بود که صاحبانشان از اهالی یامچی بودند. با یونس به تک تک آنها سر زدیم و سراغ نعمت را گرفتیم. هرکس هر کمکی که می توانست به ما کرد. حتی به جاهای مختلفی از ارومیه که احتمال می دادند نعمت آنجاها رفته باشد نیز زنگ زدند ولی از نعمت اثری پیدا نشد که نشد.

ناچار شب دوباره به منزل آقا سلمان برگشتیم. فردای آن روز به همان روش به گشتنمان ادامه دادیم ولی باز هم نتیجه ای حاصل نشد تا اینکه خبر دادند نعمت به یامچی برگشته است. خبر را مادرم تلفنی به آقا سلمان گفته بود که نزدیک ظهر از آن مطلع شدیم. شنیدن این خبر، خیالمان را راحت کرد لذا همان روز به یامچی برگشتیم. نعمت برای کار به ارومیه رفته بود ولی مشکلات، او را مجبور کرده بود تا دوباره به یامچی برگردد. با اینکه غیبت نعمت از منزل فقط سه روز طول کشید ولی تقریبا تمام محله، از فرار او به ارومیه مطلع شدند. تنها پدرم قضیه را نمی دانست که هنوز در ترکیه بود. مادرم خیلی دلش می خواست قضیه را از پدر مخفی کند ولی می دانست که بالاخره افراد خبرچین، موضوع را به او خواهند گفت به همین خاطر ترجیح داد تا خودش موضوع را به پدر بگوید.
 

اواسط اسفند پدر از ترکیه برگشت. همان شب اول که خانوادگی در منزل نشسته بودیم و پدر داشت تلوزیون تماشا میکرد مادرم با هزار دلهره و استرس، ماجرای فرار نعمت به ارومیه را به پدر گفت. ما به برکت پدر، وضع مالی مان بسیار خوب بود و تقریبا جزو ثروتمندان محله محسوب می شدیم. نعمت نیز هنوز نوجوانی بود که در کلاس سوم راهنمایی درس می خواند پس چه دلیل موجهی برای فرار از منزل می توانست داشته باشد. پدر که آبروی خودش را در خطر می دید با عصبانیت نگاهی به نعمت کرد و گفت: مگر من برای شما چه چیزی کم گذاشته ام که تو به ارومیه فرار کرده بودی؟ آن شب پدر، نعمت را دعوا کرد و همین موضوع نیز باعث  ترک تحصیلش شد و پدر او را در یامچی به کار گماشت.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)