ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

از الهیات تا روانشناسی


سال 85 در روزهای فارغ التحصیلی ام از دانشگاه، اصلا خوشحال نبودم. دوران دانشجویی، زیباترین دوران عمر من بود به همین خاطر هرگز نمی خواستم آن روزها تمام شوند ولی دیگر تمام شده بود. روز آخر با چشمان گریان، در و دیوار اتاقم را بوسیدم و با آن اتاق دوست داشتنی و آن دانشگاه زیبا و پرخاطره خداحافظی کردم.

وداع من با دانشگاه فردوسی سخت و غم انگیز بود. انگار داشتند پاره ای از وجودم را جدا می کردند. هر گوشه از آن دانشگاه بزرگ برای من خاطره ای شیرین بود. علی الخصوص خاطرات استاد معتمدی که صمیمیتی ویژه باهم داشتیم و همیشه مرا در کلاس به چالش می کشید. وی علاوه بر دانش گسترده اش، جاذبه ای عجیب داشت که در کمتر استادی یافت می شد. جدایی از این استاد دوست داشتنی که او را همچون پدری دلسوز برای خود یافته بودم برایم قابل تحمل نبود به همین خاطر تا دو سال پس از فارغ التحصیل شدن، نوعی افسردگی بر من غلبه کرد.
 
تابستان 87 دوستم حجت محمودی پیشنهاد کرد برای فوق لیسانس روانشناسی کنکور بدهیم. گرچه تغییر رشته، کاری بس دشوار بود ولی بخاطر عهد رفاقتی که باهم در کلبۀ صحرایی بسته بودیم پذیرفتم. پس از دو سال تلاش و کوشش نیز هر دو قبول شدیم. حجت، در سراسری بیرجند و من در آزاد تبریز. محیطش هرگز به پای فردوسی نمی رسید ولی چون عاشق دانشگاه بودم، برایم خوشحال کننده بود.

عاقبت پنجشنبه اول مهر 89 فرا رسید. آن روز قرار بود یازده و نیم ظهر، اولین کلاسمان (کلاس 211 ساختمان جعفری) با دکتر رحیم بدری برگزار شود. از منزلمان تا دانشگاه فقط سه کیلومتر راه بود. من نیز از مسیر نصر جدید که ساختمانهای کمتری داشت در حرکت بودم تا اینکه یکباره ماشینم خراب شد و از رفتن ایستاد.

ناچار قفلش کردم تا پیاده بروم. 
همینطور که زیر باران می رفتم حرفهایی از ذهنم می گذشت. با خود می گفتم: علاوه بر داشتن محیط زیبا و علمی، چیزی که یک دانشگاه را خاطره انگیز می کند کسب توجه استاد و صمیمیت با اوست. اساتید معمولا با دانشجویانی صمیمی می شوند که زرنگ و باهوشند ولی من چیز زیادی از روانشناسی نمی دانم زیرا لیسانسم را الهیات خوانده ام. الهیات هم هیچ ربطی به روانشناسی ندارد پس فکر نمی کنم بتوانم با استادی صمیمی شوم یا توجهش به من جلب شود.
 
با این تفکرات ناامید کننده که ذهنم را مشغول کرده بود سمت دانشگاه می رفتم. نمی دانستم همین امروز اتفاقی خواهد افتاد که معتمدی دیگری برایم خواهد ساخت. ساعت را که نگاه کردم از یازده و نیم گذشته بود. ناچار سرعتم را زیاد کرده، نفس نفس زنان به سالن رسیدم. بیست دقیقه از شروع کلاس می گذشت. نمی دانستم با چه رویی وارد کلاس شوم. آن هم کلاسی که بیش از پنجاه نفر دانشجو داشت (از ترمهای چهارم و پنجم) و سه چهارمشان نیز دختر بودند.
 
ترسان و لرزان در حالیکه عرق شرم بر چهره ام نشسته بود در را باز کردم. در همین حال استاد نگاهی سرزنشگر به من کرد ولی سخنی نگفت. از شرمندگی رنگ از رخسارم پریده بود حس می کردم همه مرا نگاه می کنند. حتی نمی دانستم کجا باید بنشینم تا اینکه چشمم به یک صندلی خالی در ردیف آخر افتاد. آرام و بیصدا نشستم و استاد نیز به درسش ادامه داد ولی دقایقی بعد، یک سوال پرسید. سوال استاد از دانشجویان این بود:

به نظرتان چرا در مکتب خانه های قدیم، گلستان سعدی را به کودکان می آموختند؟

هر کدام از دانشجویان پاسخی داد. یکی از دختران گفت چون به این کتاب اعتقاد داشتند. دومی گفت: برای اینکه آن زمان کتاب دیگری برای آموزش نبود. دیگری گفت چون گلستان سعدی موضوعات خوبی برای تربیت دارد. خلاصه هر کس پاسخی می داد و استاد تک به تک پاسخهایشان را می شنید. پس از اتمام نظرات، استاد آهی از سر افسوس کشید و گفت: مثلا شما دانشجویان روانشناسی هستید؟ این پاسخها را که بقال و قصاب محله هم بلدند. پاسخهای شما باید روانشناسانه باشد نه کوچه بازاری.

پس از این حرفها استاد منتظر ماند بلکه پاسخی بشنود ولی جز سکوت چیزی نیافت. در همین حال با صدای بلند گفت: «آن دانشجوی بی نظم که آخر از همه وارد کلاس شد بیاید پای تخته.» 
از استرس دلم به تپش افتاد. نمی دانستم برای چه احضار شده ام. ترسان و لرزان پای تخته رفتم سپس در حالیکه استاد روبرویم ایستاده بود پرسید: خُب جناب دانشجوی بی نظم! اول بگو اسمت چیست؟ گفتم حنیفه پور. استاد فرمود: خُب جناب حنیفه پور سوالی را که از کلاس پرسیدم تو پاسخ بده. هر چه به مغزم فشار می آوردم پاسخی به ذهنم نمی رسید. همینطور هاج و واج مانده بودم تا اینکه شعری از مولانا به فکرم خطور کرد:

چون که با کودک سر و کارت فتاد /  پس زبان کودکی باید گشاد

این شعر مرا به مفهومی جالب رساند ولی نمی دانستم درست است یا غلط. در پاسخ گفتم: شاید برای اینکه فکر می کردند کودکان انسانهای کوچکند. 
استاد گفت: مگر نیستند؟ گفتم نه استاد نیستند. استاد با تعجب نگاهی به دانشجویان کرد و گفت شما منظورش را فهمیدید؟ همه گفتند نه. گفتم قدیمیها خیال می کردند تفاوت کودکان و بزرگسالان فقط در کمیت آنهاست. استاد دوباره گفت: فکر نکنم کسی از منظورت سر در آورده باشد.

دیگر داشتم مطمئن می شدم پاسخم غلط است ولی شروع کردم به توضیح بیشتر. گفتم ذهن یک کودک و یک بزرگسال، هم تفاوت کمی باهم دارند هم تفاوت کیفی. درک بزرگسال از یک موضوع با درکی که کودک از آن دارد کاملا متفاوت است. بزرگسال می تواند انتزاعی بیندیشد ولی کودک فکرش فقط عینی است. گلستان و حتی قرآن، مفاهیمی انتزاعی اند که فقط مناسب برای بزرگترهاست ولی مردمان قدیم این موضوع را نمی دانستند. آنها به غلط خیال می کردند آموزش گلستان می تواند برای کودک نیز مانند بزرگترها مفید باشد در حالیکه کودکان زبان دیگری دارند و باید با آنها به زبان خودشان سخن گفت.
 
حرفهایم که تمام شد استاد سری تکان داد و در صندلی اش نشست. کلاس برای لحظاتی در سکوت مطلق فرو رفته بود. خدا خدا می کردم روز اول، پیش دانشجویان خراب نشوم تا اینکه استاد دستانش را روی هم گذاشت و شروع کرد به دست زدن. به دنبال تشویق استاد، دانشجویان نیز همگی دست زدند سپس استاد از صندلی بلند شد. جلو آمد و با نگاهی تحسین آمیز که نگاههای استاد معتمدی را برایم تداعی می کرد گفت: آفرین! این درست ترین پاسخی است که تاکنون شنیده بودم. مدرکی که از این دانشگاه خواهی گرفت گوارای وجودت باد.
 
از آن روز به بعد من و دکتر بدری باهم صمیمی شدیم و ایشان توجهات خاصی به من نشان می داد. خاطراتی که من از ایشان دارم همه شیرینند و زیبا. وی توانست به نوعی جای دکتر معتمدی را برایم پر کند و دلتنگی های من برای دکتر معتمدی را تا حدی التیام ببخشد.

برای شما دو استاد عزیز، بهترینها را آرزومندم. پاینده باشید و برقرار ای انسانهای دوست داشتنی! وجود شماست که به زندگی مفهوم و معنا بخشیده است. تا عمر دارم فراموشتان نخواهم کرد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)