ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

اتاق آرزوهای من


حدود دو ماه از دانشجو شدنم در فردوسی مشهد می گذشت. یک روز (چارشنبه 23 آبان 1380) مسئول خوابگاه فجر پنج مرا احضار کرد و پرسید حنیفه پور تو هستی؟ گفتم بله. سپس پرسید از اتاقت رضایت داری؟ گفتم خیر اتاق شلوغ و ناجوری است. مسئول خوابگاه گفت: امروز شنیدم تو شاعر هستی و حافظ قرآن. می خواهم اتاقی تک نفره و مخصوص به تو بدهم نظرت چیست؟ گفتم عالی است، من سکوت و تنهایی را دوست دارم و برای درس خواندنم نیز بهتر است.
 
کلید اتاق را گرفتم و به آنجا نقل مکان کردم. (فاز3 طبقه اول اتاق 229) اتاقی بود دو تخته با پنجره ای مُشرف به طبیعت. از آن روز به بعد آنجا شد اتاق آرزوهای من. آرزوهایی که با راهیابی ام به دانشگاه کم کم صورت تحقق می یافتند. دانشگاه برای من زیباترین جای دنیا بود. من هر روز به دانشکده می رفتم، در محیط آکنده از علمش با دنیای جدید آشنا می شدم سپس خستگیهایم را در این اتاق دوست داشتنی می آسودم.
 
یک روز شعری زیبا برایش سرودم و بر دیوارش نصب کردم. نظافت، زیبایی و تصاویر قشنگی که هر سویش جلوه گری می کرد همه گویای علاقه ای بود که من نسبت به آن اتاق داشتم. این اتاق دو سال دست من بود و مهمانانی هم در این دو سال داشت که هر کدام چند روزی در او مهمان من شدند. مهمانانی چون آقایان #ناصر_حضرتی، #یوسف_رنجدوست، #رضا_چمنگرد و #وحید_شبانزاده.
 
روزها از پشت هم سپری می شد و من هر روز با اتاق دانشجویی ام انس بیشتری می گرفتم. 23 اسفند گفتند خوابگاه فجر پنج باید برای مسافران نوروزی تخلیه شود. دانشجویان همگی وسایلشان را به انبار خوابگاه سپردند و برای تعطیلات به شهرهایشان رفتند. این خبر برای من ناخوشایند بود زیرا نمیخواستم اتاقم دست دیگران بیفتد. پنج روز آخر اسفند همه به شهرهایشان رفته بودند جز من. هر چه با خودم کلنجار می رفتم نمی توانستم راضی شوم.

روز 29 اسفند پرنده هم در خوابگاه پر نمیزد ولی من همچنان در مشهد بودم تا اینکه تصمیم گرفتم سری به حرم بزم. از قضا در شلوغی حرم آقای اکبر سیاهی را دیدم. تا آن روز با اکبر زیاد صمیمی نبودم ولی دیدار با او چنان مرا خوشحال کرد که از حال و هوای اتاقم خارج شدم. حرفهای اکبر مرا یاد عزیزانم استاد مختارپور، اکبر حسن زاده و سیدحسن خوشرو انداخت که همگی در موفقیتهایم نقش داشتند به همین خاطر برای دیدار با آنها مُصمم به رفتن شدم.


 
پس از خداحافظی با اکبر و انجام کارهای ضروری ام در خوابگاه، به یامچی برگشتم. در این مدت با تمامی دوستان و آشنایانی که داشتم دیدار کردیم. چون ایام محرم و عاشورا هم بود مقاله ای نوشتم با عنوان «محرم و نوروز تقارن دو زیبایی» که از طرف مسجد کیخالی میان مدارس و هیئتها منتشر شد. روز نهم فروردین نیز برای اولین بار آقای حجت محمودی را دیدم. حجت برای اولین بار در کامپیوتری کریم نژاد به من سلام کرد و همین سلام مقدمه ای شد برای عهد رفاقتی ابدی که شش سال بعد با یکدیگر بستیم.

پس از پایان تعطیلات، پانزدهم فروردین به مشهد برگشتم. همچنان که سمت خوابگاه می رفتم نگران بودم که مسافران با اتاق زیبایم چه کرده اند. ورودی انبار، دانشجویان ایستاده بودند تا وسایلشان را تحویل بگیرند ولی من اول سراغ اتاقم رفتم. خوشبختانه برعکس اتاقهای دیگر، اتاق من تمیز و دست نخورده بود انگار که اصلا مسافری نداشته است.

دو هفته بعد، یک روز که داشتم اتاق را نظافت می کردم اتفاقی جالب افتاد. یکی از کمدهای اتاق، بالای دو کمد دیگر قرار داشت. چون وسایلم کم بود از آن استفاده نمی کردم ولی آن روز وقتی می خواستم ساک خالی ام را آنجا بگذارم نامه ای در آن یافتم همراه با هدیه ای که کادو پیچ شده بود. داخل نامه چنین نوشته بودند:
 
«دانشجوی گرامی که اسمت را نمیدانم. از شعر زیبایی که سروده بودی فهمیدم عشق عجیبی نسبت به این اتاق داری. علاقۀ بی پایانت به دانشگاه، من و خانواده ام را تحت تاثیر قرار داد. گفتیم شاید اتاق زیبای دانشجویی ات چراغ مطالعه نداشته باشد به همین خاطر هدیه ای برایت گرفتیم. لطفا آن را از ما بپذیر. موفق باشی. محمدیان؛ کارمند بانک صادرات سراب شعبه مرکزی»
 
هشت سال پس از این ماجرا (سال 89) یکی از همسایگانمان در تبریز به اسم آقا کمال، وامی بسیار ضروری لازم داشت ولی مشکلی پیش آمده بود که نمی توانست بگیرد. روزی پیش من آمد و گفت آیا آشنایی در بانک صادرات داری که کار مرا سریع حل کند؟ هرچه فکر کردم دیدم کسی را نمیشناسم تا اینکه آن نامه به ذهنم رسید. گفتم خودم کسی را ندارم ولی نامه ای دارم که شاید بتواند کمکت کند.  
 
قضیه را برایش گفتم و نامه را که هنوز در یادگاریهای دانشگاهم بود به او دادم. چند روز بعد، از آقا کمال پرسیدم چه خبر، کارت به کجا رسید؟ گفت به آن شعبه رفتم ولی گفتند به شعبه ای دیگر منتقل شده است. خلاصه به هر زحمت بود پیدایش کردم. وقتی نامه را دید چشمانش از تعجب خیره ماند. سلام تو را رساندم و گفتم این نامه را کسی به من داد که شما برای اتاق دانشجویی اش چراغ مطالعه خریده بودی. بسیار بسیار حرمت نمود و نامه را از من گرفت سپس زنگ زد به شعبۀ تبریز و سفارشی مشکلم را حل کرد.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)