ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

رفیق روزهای غربت


دوستانی که همچون ستاره در آسمان خاطراتم می درخشند کم نیستند. از این مدل دوستان در دانشگاه فردوسی، بسیار بود ولی در دورۀ فوق لیسانس تنها یک رفیق واقعی یافتم که برایم ماندگار شد. نامش جعفر هاشملو بود. پسری باهوش، خنده رو، شوخ طبع و صمیمی از شهرستان خوی. جعفر لیسانسش را نیز روانشناسی خوانده بود و باهم در فوق لیسانس، همکلاس و همرشته بودیم.

طرز آشنایی و رفاقت من با جعفر تقریبا به روزهای آشنایی با حمید ثابتی در مشهد شبیه است. روز اول که جعفر را شناختم (مهرماه 89) در کلاس استاد بدری بود. او نیز دقیقا مثل حمید ثابتی بعد از کلاس جلوی دانشکده (پایین پله ها در ساختمان جعفری) با من دست داد و از نام و نشانم پرسید. همانگونه که دانشگاه فردوسی بدون حمید برایم معنا نداشت، دانشگاه آزاد تبریز هم با جعفر گره خورده و بدون او برایم بی معناست.

پله های ساختمان جعفری در دانشگاه آزاد


رفاقت با جعفر کمک بزرگی بود برای من تا بتوانم در رشته روانشناسی به موفقیتهای بیشتری برسم. اگر جعفر نبود من در تبریز احساس تنهایی می کردم زیرا تازه ساکن تبریز شده بودم و کسی را در تبریز نمی شناختم. او هم در دانشگاه و هم در بیرون، یار و همراه من بود.

جعفر دوستان خوبی هم داشت که باعث شد با آنها نیز آشنا شوم. افرادی مثل عبدی و خدایی که مثل خودش گل بودند و با معرفت. عبدی اهل هیئت بود به همین خاطر مرا برای سخنرانی به هیئتشان دعوت کرد. چند بار به همراه جعفر به هیئتشان رفتیم و برای جمعشان سخنرانی کردم. البته سخنرانیهایم بیشتر اخلاقی بودند تا مذهبی زیرا از سال 85 به بعد، دیگر سخنرانی مذهبی نمی کردم.

بهمن 92 ما به منزلی جدید در برجهای اطلس (باغمیشه) اسباب کشی کردیم. گرچه منزلمان اجاره ای بود ولی بیست و چهارم بهمن، جعفر به همراه خدایی و عبدی، برای چشم روشنی به منزلمان آمدند. آنها پتویی بعنوان کادو برایمان آوردند که هنوز در منزلمان موجود است.

سال 94 وقتی که حمیده مریض شد جعفر در جریان فیزیوتراپی او، کمکهای بزرگی به من کرد که هرگز فراموششان نخواهم کرد. بعدها جعفر با دختری از اهالی ارومیه ازدواج کرد و به ارومیه رفت. رفتن جعفر خلائی بزرگ در تبریز برایم ایجاد کرد که تاکنون کسی نتوانسته آن را پر کند. روزهایی که جعفر در تبریز بود واقعا روزهای خوشی بودند ولی وقتی رفت آن خوشیها هم به همراه او رفتند.

بهار 99 من و حمیده تصمیم گرفتیم به ارومیه سفر کنیم. از بس دلتنگ جعفر بودم با او تماس گرفتم تا او را هم در این سفر ببینم. سرانجام با جعفر در باغ گلهای ارومیه (گوللر باغی) دیدار کردیم. از قضا آن روز مهمانانی از شهر زنجان هم داشتند. حمیده کنارشان در باغ گلها نشست و من و جعفر در حالیکه درد دل میکردیم به جاهای دیگر پارک رفتیم.

پس از ساعاتی خواستیم برگردیم ولی جعفر و خانواده اش همگی مانع شدند. گفتند امشب مهمانی خانوادگی داریم. شما هم اگر پیشمان باشید خوشحال می شویم. عصر آن روز، اول سری به منزل جعفر زدیم سپس به محل مهمانی رفتیم که در منزل برادرزن جعفر بود. تعداد مهمانان نیز تقریبا سی نفر بودند. حمیده جمعشان را بسیار پسندیده بود. می گفت طایفه ای به این صمیمیت و مهربانی تاکنون ندیده ام.

بعد از پایان مهمانی، دوباره به منزل جعفر برگشتیم و صبح فردا اجازۀ مرخصی خواستیم. چون خیابانهای ارومیه را بلد نبودم جعفر و همسرش با پیکانشان تا خروجی، ما را بدرقه کردند سپس در حالی که از محبتهایشان سپاسگزاری می کردم از همدیگر جدا شدیم.

شاد باش و سعادتمند ای انسان دوست داشتنی.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)