ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

عهد رفاقت در کلبۀ صحرایی



دورادور اسمش به گوشم خورده بود ولی اولین بار، نهم فروردین 81 او را در کامپیوتری یعقوب کریم نژاد دیدم. زمستان همان سال وقتی در میدان کیخالی قدم می زدم همان پسر جلو آمد و هوشمندانه سوالی از من پرسید. ظاهرا پاسخی که دادم او را متعجب کرده بود برای همین ساعتی با من همصحبت شد سپس رفت و من تا شش سال، دیگر او را ندیدم.

پس از فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه فردوسی مشهد، نوعی افسردگی بر من غلبه کرد. زندگی آکادمیک، روزهای شیرین، و دیدار اساتید برجسته که صمیمیت خاصی با من داشتند همگی به پایان رسید در نتیجه خلائی عاطفی و بسیار بزرگ در روان من ایجاد شد. این افسردگی دو سال طول کشید تا اینکه یک روز (22 شهریور 87) همان پسر، دوباره در میدان کیخالی با من ملاقات کرد. شش سال بزرگتر شده بود. رفتارش چیز دیگری نشان می داد. حس می کردم دانشش بیشتر شده و شخصیتش پخته تر. نمی دانم شاید او هم همین احساس را نسبت به من داشت به همین خاطر همان سوالی را که شش سال پیش در همان میدان پرسیده بود دوباره از من پرسید.
 
این بار پاسخی متفاوت از من شنید و خودش نیز واکنشهایی متفاوت تر نشان داد سپس دعوتم کرد که فردا به کلبۀ صحرایی اش بروم. کلبۀ صحرایی پشت بامی باصفا بود که خارج از یامچی قرار داشت. پس از خوش آمدگویی و پذیرایی، از تجربیاتم پرسید و خود نیز از تجربیاتش در دانشگاه برایم گفت. هر دو احساس می کردیم به نتیجه ای مشترک رسیده ایم اگر چه از دو راه متفاوت. من از مسیر الهیات و او از مسیر روانشناسی، در نتیجه همانجا عهد همراهی بستیم و نامش را گذاشتیم عهد رفاقت در کلبۀ صحرایی.
 
ماه بعد یک روز که باهم در چمنهای کیخالی نشسته بودیم و آقای اکبر مردانپور هم حضور داشت، به من پیشنهاد کرد تغییر رشته بدهم تا باهم برای فوق لیسانس روانشناسی کنکور بدهیم. اگرچه راهی بسیار سخت روبرویم قرار داشت ولی پذیرفتم. روانشناسی کاملا برای من غریبه بود ولی او قشنگ برایم توضیح داد که کدام کتابها را باید برای کنکور مطالعه کنم. شش روز هفته را در منزل درس می خواندیم سپس روز هفتم برای استراحت و تبادل نظر دیدار می کردیم.
 
دو بار هم برای تجدید حال و هوا به دانشگاه ارومیه رفتیم. (اسفند 87 و خرداد 89) این سفرها تاثیرات بسیاری روی من داشت. سیزده سال بود که ارومیه را ندیده بودم. ارومیه برای من یادآور پدر و خاطراتی بود که دوران کودکی در آن داشتم. هر گوشه از شهر را که می دیدم غمی نهفته در دلم تداعی می شد ولی او هر خیابانی را با اسمی خنده آور برایم معرفی می کرد و مرا از ته دل می خنداند. آخرین خیابانی که گشتیم خیابان خیام بود سپس باهم به خوابگاه دانشجویان در نازلو رفتیم و او مرا به دوستانش معرفی کرد. البته قصد ما از رفتن به خوابگاه، فقط دیداری دوستانه بود ولی به علت جمع شدن دانشجویان زیاد در اتاق و پرسشهایی که از من می پرسیدند تبدیل شد به یک کنفرانس علمی.
 
بالاخره پس از ماهها تلاش خستگی ناپذیر، هر دو در کنکور فوق لیسانس قبول شدیم. سالهای خوش دانشگاه دوباره برای من تکرار شد (خاطره از الهیات تا روانشناسی) و دوستان بسیاری تجربه کردم اما او با تمامی آنها فرق می کرد. در سفری که سال 96 باهم به استانبول رفتیم رفتارش رضایتبخش بود. (خاطرۀ سفر به استانبول) دروغ، وقت نشناسی و خیانت را دیگران به وفور داشتند ولی او نداشت. حتی در مقالات isi که باهم برای چاپ به اروپا می فرستادیم اسم مرا بالاتر از خودش می نوشت اما اینها برای من کافی نبود تا او را دوستی منحصر به فرد برای خود محسوب کنم.

یک روز در پراگماتیسم، جمله ای از «جان دیوئی» روانشناس آمریکایی خواندم که نوشته بود: یک اندیشه تا زمانی که در بوتۀ تجربه، آزمون نشود ناتمام است. 
او خودش مرا به عرصۀ روانشناسی وارد کرده بود. به عبارت بهتر «این سرودی است که او خودش به مستان آموخته» پس این بار نوبت خود اوست که باید توسط من روانشناسی شود. باید او را می آزمودم تا ببینم چه مقدار بر عهد رفاقتی که با من بسته پایبند است به همین خاطر تا یکسال هرگز به او زنگ نزدم و واکنشهایش را انتظار کشیدم. هرچه من زنگ نمی زدم او به من زنگ می زد و می گفت: رفاقت مرا با دیگران اگر بر کاغذی نوشته باشند با تو بر سنگها حک کرده اند.
 
هر بار که گوشی را قطع می کرد چشمانم از اشک پر می شد ولی باز هم به او زنگ نمی زدم تا تحملش را به چشم ببینم. من هر چه دوری کردم او نزدیکی کرد تا اینکه وفاداری اش نیز برایم به اثبات رسید. آری #حجت_محمودی این یار گرانمایه، شبیه هیچ کس نبود. دیگران به بهانه های واهی همچون گرفتاری، ازدواج و ... رفتند ولی او همچنان ماند و ذره ای با روزهای آغازینش تفاوت نکرد. سال 78 وقتی از اردبیل برمیگشتم آرزو کردم دوستانی چون رفقای محمود داشته باشم. اکنون که گذشته را مرور می کنم می بینم حجت همان آرزوی تحقق یافته است که حتی یکبار هم اختلافی با همدیگر نداشته ایم. به راستی که صداقتش در عهدی که بسته ستودنی است. برقرار باش ای رفیق دوست داشتنی من!

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)