ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

دوچرخۀ زرد من


کلاس اول ابتدایی که بودم پدرم خانوادگی به تهران و مشهد رفتند ولی مرا نبردند. موقع رفتنشان گریه کردم و گفتم پس چرا نعمت را می برید؟ پدر گفت او هنوز مدرسه نمی رود. تو مدرسه داری باید با پدربزرگت بمانی و مدرسه بروی، من هم در عوض سال بعد برایت دوچرخه خواهم خرید.

سفر خانوادگی به تهران و مشهد
زن عمو نرگس، دخترش فاتی، مامان، برادرم نعمت، خاله رقیه، پدر بزرگ پدری ام و فامیلهای تهرانی مان


 پدر و یکی از فامیلهای تهرانی در همان سفر


دو سال از وعدۀ پدر گذشت ولی دوچرخه ای برایم خریده نشد تا اینکه وقتی کلاس سوم بودم پدر به ترکیه رفت. در این سفر، باری پر از دوچرخه به ایران آورده بود که می گفتند تولیدی کشور ژاپن است. دوچرخه هایی زرد رنگ و زیبا مخصوص کودکان. چند روز بعد پدر با یکی از همان دوچرخه ها وارد منزل شد و گفت: این هم دوچرخه ای که قولش را داده بودم. پاداش شرکت است برای رانندگانی که بچه های درسخوان دارند.

از خوشحالی به هوا پریدم زیرا تا آن روز دوچرخه ای به آن زیبایی ندیده بودم. با دوچرخه همه جا می رفتم و برای خودم پز می دادم. در تمام محله دوچرخه ای به زیبایی مال من نبود. بچه های دیگر یا دوچرخه نداشتند یا اگر هم داشتند مال بزرگترهاشان بود که وقتی روی صندلی اش می نشستند پایشان به رکاب نمی رسید. البته گاهی از سر دلسوزی اجازه می دادم بچه های دیگر نیز دوچرخه ام را سوار شوند ولی فقط یکی دو دور. احیانا اگر کسی دلش می خواست بیشتر سوار شود باید در قبالش خوردنی پیشکش می کرد جز سعید (شبانزاده) که دوست ویژه بود و مجانی سوار می شد.

دوچرخۀ زرد از نه تا 15 سالگی همیشه با من بود. با آن به مدرسه می رفتم. خریدهای خانه را انجام می دادم و خبررسانی می کردم. چون هنوز تلفن به یامچی نیامده بود هر کس، هر کار یا حرفی که داشت به من می سپرد تا آن را به جایی برسانم یا چیزی را بگیرم و بیاورم. تقریبا هر روز یک ماموریت از این مدل داشتم ولی روزهایی که ماموریتم منزل عمه آمنه یا آقا تقی (شبانزاده) بود بیشتر از همه خوش می گذشت. منزل آنها در بلوار ولایت امروزی قرار داشت که تنها خیابان آسفالت شده در آن زمان بود. دوچرخه سواری روی آسفالت آنقدر حال می داد که همیشه آرزو می کردم مرا برای بردن پیغام به آن منطقه بفرستند.

علاوه بر اینها دوچرخه وسیله ای مناسب بود برای هوا کردن بادبادک. وقتی دوچرخه سرعت می گرفت بادبادکی که نخش به آن گره زده شده بود پشت سرم به پرواز در می آمد. سبدی هم که جلویش داشت بسیار به درد می خورد. می شد توتهای چیده شده را داخلش ریخت یا گنجشکی را که هنوز قادر به پرواز نیست در آن گذاشت و به منزل برد مانند گنجشکی که از سعید کش رفته بودم یا آن کبوتر زخمی که در حیاطمان افتاده بود.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)