ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

سفر به گرجستان




تابستان 88 ماشین ترانزیتمان به گرجستان بار زده بود. پسرعمویم علی گفت گرجستان کشور زیبایی است اگر موافقی بیا من و تو هم با آن برویم. راستش برای رفتن کاملا بی میل بودم زیرا به قول قدیمیها فکر می کردم هر جا که بروم آسمان همین رنگ است. بالاخره علی به هر زحمتی که بود مرا قانع کرد و من پاسپورت گرفتم. آن ایام رانندۀ ماشینمان نامش بیت الله سلطانی بود. 25 تیرماه صبح خیلی زود در حالیکه هوا هنوز تاریک بود به راه افتادیم.

از مرز بازرگان که وارد ترکیه شدیم دنیا تغییر کرد. همه چیزش با ایران متفاوت بود. علی می گفت هنوز کجایش را دیده ای اینها که چیزی نیستند. برای ساعاتی در اولین شهر ترکیه توقف کردیم. آنجا شخصی بود که «حقی آبی» صدایش می زدند. بیت الله مرا به او معرفی کرد و گفت ایشان پسر مرحوم امان الله حنیفه پور است.  حقی آبی تا این جمله را شنید دستان مرا گرفت و کلی احترام کرد. گفت من هرچه دارم از پدر توست. خدایش رحمت کند او بود که مرا صاحب شغل کرد.

 نزدیک ظهر به مرز گرجستان و ترکیه رسیدیم که «تورک گوزی» نام داشت. چون دیگر شب شده بود همانجا تا صبح در ماشین خوابیدیم. منطقه ای بود جنگلی و بسیار زیبا ولی باید چند ساعت می ماندیم تا کارهای ماشین انجام شود. لحظه لحظه اش برایم جذاب بود خصوصا مردمان گرجستان که وارد ترکیه می شدند. آن سال گرجستان ویزا داشت. پس از لحظاتی من و علی 70 دلار پرداخت کردیم و از مرز گذشتیم. چون سفر اوّلم بود احساس می کردم همه چیزش با ایران فرق می کند حتی چمنها و درختانش.



بالاخره ماشینمان هم وارد گرجستان شد و ما را سوار کرد. اولین جایی که باید از آن می گذشتیم واله نام داشت. شهری بسیار کوچک ولی زیبا و آرام. آنچه می دیدم شبیه رویا بود زیرا در ایران هرگز ندیده بودیم که دختر و پسر در یک نیمکت کنار هم بنشینند آن هم با موهای باز و لباسهای رنگی. شهری دیگر به اسم آخالسخه را نیز رد کردیم تا رسیدیم به بورژومی. بورژومی که رودخانه ای بزرگ از وسط آن می گذشت چنان رویایی بود که مرا مجذوب خویش ساخت. به راننده گفتم لطفا همینجا نگهدار. همانجا کنار رودخانه که اطرافش بتن کشی شده بود بساط ناهار را علم کردیم. هم ناهار می خوردیم و هم مردمانی را تماشا می کردیم که با قلابهایشان لب رودخانه ماهی می گرفتند.

مناظری از شهر بورژومی


 پس از ناهار دوباره به راه افتادیم. مسیرمان تماما جنگلی بود زیرا گرجستان کلا کشوری جنگلی است. صلیبهایی که بر بالای کوهستانهای پوشیده از جنگل یا لب رودخانه ها خودنمایی می کردند زیبایی مسیر را صد چندان می ساخت. تا آن روز گمان نمی کردم که مسیحیان تا این حد نمادهایی زیبا داشته باشند.  غرق در تماشای این زیباییها بودم که به حاشوری رسیدیم. حاشوری حالت سه راهی داشت. ما چون مقصدمان تفلیس بود به راست پیچیدیم. از مرکز تا خروجی حاشوری به سمت تفلیس پر بود از زنانی که صنایع دستی می فروختند. صنایعی بسیار زیبا و ارزشمند که از چوبهای جنگلی ساخته شده بود.



 اگرچه بعد از حاشوری جنگلها همچنان ادامه داشتند ولی منطقه، دیگر کوهستانی نبود لذا جاده تبدیل شد به بزرگراه. چیزی که نظر مرا بیش از هر چیز به خود جلب می کرد رنگ سفید این بزرگراه بود. آسفالت نبود اما هر چه بود بسیار لاکچری بود و حرف نداشت. اطراف بزرگراه نیز پر بود از نمادها و ساختمانهایی اروپایی که در مسیر خودنمایی می کردند.







بیست کیلومتر مانده به تفلیس دوباره یک رودخانه دیدیم. می گفتند ادامۀ همان رودخانه در بورژومی است که اینجا به رودخانه ای دیگر می ریزد. سمت راست رودخانه نیز شهری کوچک و رویایی بود به اسم «مَتسختا». سمت چپ نیز کوهی بلند و پوشیده از جنگل قرار داشت که کلیسایی بزرگ (کلیسای جواری) بر فراز آن دیده می شد. هر طرف را که نگاه می کردم حیرت بود و شگفتی. با خودم می گفتم خدایا زیبایی اش به کنار، آن کلیسا را بر بالای آن صخره ها چگونه ساخته اند؟

شهر متسختا و کلیسای جواری


کم کم وارد تفلیس شدیم. تفلیس اولین پایتخت خارجی بود که من در آن قدم می گذاشتم. تمام زیبایی هایی که در طول مسیر دیده بودم یک طرف، زیبایی های تفلیس هم یک طرف. صحنه هایی در شهر می دیدم که مرا به حالتی شبیه اغما فرو می برد. با خودم می گفتم اگر ما انسانیم پس اینها که اند؟ اگر اینها انسانند پس ما که ایم؟ شده بودم مثل کسی که از خودش، سرنوشتش و همه چیزش شاکی بود ولی نمی توانستم با این افسوس و حسرتها سفرم را خراب کنم. سراپا چشم بودم و نگاه. نگاه به فرهنگی جدید و متفاوت که تا آن روز اطلاعی از آن نداشتم.

 نزدیک عصر جایی رفتیم که پر بود از ماشینهای ترانزیت. اکثرشان هم رانندگان ایرانی بودند. بعد از شام صدای رقص و پایکوبی از همه جای شهر شنیده می شد و خبری از غم و غصه های ایرانی نبود. همانجا با پسری به اسم بهنام (اهل ارومیه) آشنا شدم. او هم مثل من همراه یکی از رانندگان برای مسافرت آمده بود.

یک شب وقتی با بهنام در یکی از کافه ها بودیم کتابی دیدم که مرا مجذوب خود ساخت. موضوعش کشور گرجستان بود ولی به زبان انگلیسی با تصاویری زیبا از دیدنیهای آن کشور. نوشته بود گرجستانیها معتقدند کشورشان قطعه ای است از بهشت که در زمین قرار گرفته، سپس افسانه ای درباره اش نقل کرده بود که شرحش چنین است:

 «پس از خلقت زمین، خداوند از اقوام و ملتهای مختلف خواست تا برای تقسیم زمین جمع شوند. ملتهای جهان جمع شدند و خداوند هر قسمت از زمین را به یکی از آنها بخشید. چون ملت گرجستان بی خبر از موضوع بودند زمانی رسیدند که دیگر تقسیم بندی پایان یافته بود. گرجستانیها از خداوند خواستند برای آنها نیز سرزمینی مُعین کند تا در آن زندگی کنند ولی خداوند گفت دیر آمدید دیگر سرزمینی باقی نمانده است تا به شما بدهم. گرجستانیها گفتند اگر ما سرزمینی هم نداشته باشیم مشکلی نیست ولی خواهشی کوچک داریم که دوست داریم از ما بپذیری.  خداوند فرمود خواهشتان چیست؟ گفتند اجازه فرما ساعتی در حضورت برقصیم و شادی کنیم. خداوند پذیرفت و گرجستانیها در حضورش رقصیدند و شادمانی کردند. خداوند که گرجستانیها را مردمانی شاد و سرخوش یافت فرمود: شما گرجستانیها امروز مرا خوشحال کردید، سپس به پاس قدردانی از ایشان، قطعه ای از بهشت را جدا کرد و در زمین گذاشت تا سرزمینی باشد برای ملت گرجستان.»

 از خواندن کتاب بسیار لذت بردم. با خودم گفتم الحق که گرجستان قطعه ای است از بهشت. هم خودش هم مردمان سراسر شاد و مسرورش. دو شب در تفلیس ماندیم ولی چون برای تخلیه بار آمده بودیم نمی توانستیم مانند جهانگردان به جاهای دیدنی تفلیس برویم ولی با این حال آن قدر احساساتی شده بودم که دیگر نمی خواستم به ایران برگردم. علی همانطور که به زور مرا به گرجستان آورده بود دوباره به زور قانعم کرد که باید برگردیم.





روز سوم رفتیم برای تخلیۀ بار. کاشیهای تبریز را خالی کردیم سپس به راه افتادیم تا رسیدیم به باتومی. باتومی بندری بزرگ بود کنار دریای سیاه. شهری سراسر زیبایی و پُر از توریست. در ساحل باتومی ساعتی شنا کردیم سپس به سمت مرز رفتیم تا وارد ترکیه شویم. نام مرز «سارپی» بود. برعکس «تورک گوزی» که فقط حالت مرزی داشت، سارپی یک شهر بود. شهری ساحلی با بازارهای مختلف برای خرید. جاده ای هم که می رفتیم سمت چپش جنگل بود و سمت راستش دریا با مناظری شگفت انگیز که فقط آنهایی که رفته اند می توانند درکش کنند.

بندر باتومی




جاده باتومی به سارپی


مرز سارپی میان ترکیه و گرجستان


مرز سارپی زیاد معطلمان نکرد و زود وارد ترکیه شدیم. اولین شهر ترکیه «حوپا» نام داشت ولی در حوپا من خوابم گرفت. ماشین به سمت طرابوزان می رفت ولی من خواب بودم. صبح که شد جایی مرا بیدار کردند. پرسیدم اینجا کجاست علی گفت: نامش «گیریسون» است. گفتم پس «ترابوزان» چه شد؟ گفتند ترابوزان را رد کرده ایم تو خوابیده بودی. ما هم وقتی رسیدیم اینجا خوابیدیم. گیریسون هم اسمش برایم جالب بود هم خودش. همانجا که کنار دریا ایستاده بودیم رستورانی قرار داشت با منظره ای زیبا. رفتیم به رستوران و بیت الله برایمان غذا سفارش داد. الحق که غذاهای ترکیه خوشمزه بودند. غذا را می خوردیم و همزمان دلفین هایی را تماشا می کردیم که در دریا نزدیک رستوران این سوی و آن سو می پریدند.

 بعد از غذا دوباره در امتداد ساحل حرکت کردیم و به شهری دیگر به اسم «اردو» رسیدیم. در اردو وارد کارخانه ای شدیم که تخته های کمد و کابینت در آن می ساختند. همانجا ماشین را بار زدیم و با عبور دوباره از گیریسون به ترابوزان رسیدیم. می توانم بگویم ترابوزان از باتومی نیز زیباتر بود. در ساحلش سیلی از جمعیت دیدم که برای شنا جمع شده بودند و این نشان می داد مردمان ترکیه به مراتب شادتر و مرفه تر از ما ایرانیانند.

 البته در ترابوزان توقفی نکردیم زیرا باید به سمت ارزروم می رفتیم. دیگر هوا تاریک شده بود و چیزی به آن صورت دیده نمی شد. از شهرهای بسیاری رد شدیم و رسیدیم به مرز بازرگان. پس از بازرگان نیز برگشتیم به مرند و من با دنیایی از تجربیات جدید جلوی منزلمان پیاده شدم. در آن لحظات احساس کسی را داشتم که از بهشتی برین وارد جهنم می شود، جهنمی که محکوم به زندگی در اوست ولی تصمیم گرفتم از سالهای بعد هر سال به جهانگردی بپردازم زیرا فهمیده بودم که دیگر همه جا آسمانش آبی نیست.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


مناظری از شهر ترابوزان








مناظری از شهر گیرسون