ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

یار غار


بهار 85 بود و من آخرین ترمم را در دانشگاه فردوسی می گذراندم. آن ترم اوقات بیکاری ام فراوان بود به همین خاطر  با دوستی به نام اصغر منصوری (اهل مراغه) شبها شب نشینی می کردیم و روزها می خوابیدیم. اصغر هر شب به اتاق من می آمد و با صدای قشنگی که داشت اشعار عارفانه می خواند و من مثل ابر بهار اشکم سرازیر می شد.

گاهی نیز در پشت بام خوابگاه، زیراندازی پهن می کردیم و همین کار را آنجا انجام می دادیم زیرا مشهد و دانشگاه فردوسی در آن ارتفاع، دیدنی تر و لذتبخش تر بود. یک روز محمود عیوض لو از بچه های جغرافی گفت ما هر صبح قبل از طلوع برای ورزش به کوهی در پشت خوابگاه می رویم اگر دوست داشتید شما هم بیایید. از فردای آن روز با اصغر به آنها پیوستیم. کفش کوهستان پوشیدیم و یک ساعت مانده به طلوع آفتاب حرکت کردیم. از خوابگاه تا بلوار پیروزی دویست متر فاصله بود. بعد از آن نیز به نرده های بلندی می رسید که مرز دانشگاه و بیرون محسوب می شد. 

به علت بلندی نرده ها رفتن به بیرون امکان نداشت ولی کمی آن طرفتر جایی بود که می شد روی دیوار رفت و از نرده ها رد شد. از همانجا بالا رفتیم و رسیدیم به بلوار پیروزی که خانه ها و ساختمانهایی لاکچری داشت. چند کوچه و خیابان دیگر را که انبوه درختان توت در آنها خودنمایی می کرد رد شدیم سپس به کوهی رسیدیم. کوه زیاد هم بلند نبود ولی منظره بسیار قشنگی داشت.

پای کوه زنان و مردان دیگری نیز دیدیم که برای کوهپیمایی آمده بودند. همراهشان از دامنه بالا رفتیم و نفس نفس زنان به قله رسیدیم. خورشید کم کم داشت طلوع می کرد و منظره اش در افق بسیار تماشایی بود. همه روی سنگها نشستیم و طلوع خورشید را در آن سوی مشهد تماشا کردیم.

در مسیر برگشت سراغ درختان توت رفتیم. از هر مدل توت که شما فکر کنید آنجا وجود داشت حتی شاه توت. گرچه اردیبهشت بود ولی توتهای مشهد رسیده بودند در حالیکه توتهای آذربایجان تیرماه می رسند. آن روز در خلوت خیابانهایی که حال و هوای صبحگاهی داشتند کلی توت خوردیم سپس با دو عدد بربری تازه به خوابگاه رفتیم. صبحانه ای هم که خوردیم املت بود.

از آن روز به بعد، کار هر روزمان همین بود تا اینکه یک روز مسیر برگشتمان را تغییر دادیم که منجر شد به یافتن غاری کوچک. غار به اندازه یک اتاق بود ولی چشم اندازش چنان وسیع و زیبا بود که تمام مشهد را پوشش می داد. نیز چند درخت توت نزدیکش روییده بودند که می شد از توتهایشان خورد به همین دلیل لحظاتی آنجا نشستیم و اصغر شروع به خوانندگی کرد.

موقعیت غار و کوه در پشت خوابگاه فجر


یک روز با اصغر تصمیم گرفتیم برای یک شب هم که شده، شب نشینی خود را ببریم کنار آن غار. برای این کار یک چادر و مقداری وسایل نیاز داشتیم. بعد از ظهر سه شنبه 26 اردیبهشت در حال آماده کردن وسایل بودیم که به اصغر گفتند تو را برای برگزاری یک مراسم مهم نیاز داریم. آن روز قرار بود دکتر ناصر پورپیرار با موضوع تاریخ تخت جمشید در دانشگاه فردوسی سخنرانی کند. چون بچه های تبریز مسئولیت مراسم را داشتند آمده بودند تا از اصغر بخواهند در شروع مراسم قرآن بخواند ولی اصغر نپذیرفت و گفت ما  قرار است به کوه برویم.

با اصغر وسایل لازم را برداشتیم و در حالیکه دانشجویان محل سخنرانی را به آتش کشیده بودند ما بی خبر از اوضاع به سمت غار می رفتیم. وقتی کنار غار رسیدیم چادرمان را علم کردیم و نشستیم. طبیعت کوه بسیار تماشایی بود و با صدای اصغر که در کوه می پیچید زیباتر و زیباتر هم می شد. شبی بود بسیار خاطره انگیز. آنقدر آنجا ماندیم که دیگر پرندگان کوهی نیز با ما همصدا شدند.

ساعتی مانده به اذان، فردی کنار چادرمان آمد. با صدایی لرزان و عجیب و غریب از ما پرسید: آیا شما نگهبان این کوه هستید؟ اصغر گفت نه ما فقط اینجا اتراق کرده ایم. راستش کمی ترسیده بودیم زیرا اول خیال کردیم آدم خطرناکی است ولی پس از رفتنش فهمیدیم فقط یک معتاد بود زیرا دنبال کبریت می گشت.

با شنیدن اذان و وزش نسیم صبحگاهی کم کم وسایلمان را جمع کردیم. همینطور که از کوه پایین می رفتیم یک عدد سگ مگس به من و اصغر چسبید و دست از سرمان بر نمی داشت. گاهی روی سر من می نشست و گاهی روی سر اصغر، طوری که تا رسیدن به پایین کوه ما را کلافه کرد.

پس از خلاصی از دست سگ مگس، به بلوار پیروزی رسیدیم. هنوز مردم همه خواب بودند و خیابان، رنگ و بوی صبحگاهی داشت. در حالی که گیج و منگ با اصغر سمت دانشگاه می رفتیم همشهری اصغر را دیدیم که آدمی بسیار خشک و مذهبی بود. اصغر به او سلام کرد ولی او چنان خشک و بی احساس از کنارمان رد شد که ما را کلافه تر ساخت. اصغر که ماتش برده بود لبش را گاز گرفت و گفت: «این مردک هم ما را به چیزش پیچانده.» البته به ترکی گفت اما اگر به فارسی سانسورش کنیم تقریبا همین جمله می شود. این اولین بار بود که چنین چیزی از زبان اصغر می شنیدم. باقی جریان را در خاطرۀ بعدی بخوانید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

دوستم اصغر منصوری