ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

شبی در میان آتش


این خاطره تلخترین خاطره در تمام عمر من است. حادثه ای است فامیلی که گرچه فقط یک شب بود ولی آثارش تا امروز ادامه دارد. اگر بخواهیم زندگی حنیفه پورها را به یک سریال تشبیه کنیم بدون شک «سریال پس از باران» شبیه ترین مورد به زندگی ماست. ارباب کشته شد و فرّخ دودمان یتیمان ارباب را همراه با خواهر خودش به آتش کشید سپس با ثروتی که از آنها گرفته بود خودش را ثروتمند ساخت.

 


شخصیتهای اصلی خاطره:

امان الله حنیفه پور پدرم

فرزندان: صمد، نعمت، احمد، سمیه و رامین حنیفه پور

محمد حنیفه پور عموی بزرگ

فرزندان: احد، رضا، یونس، ابراهیم، اسماعیل، رباب، فاطمه، اسرافیل و علی حنیفه پور

اسد حنیفه پور عموی کوچک

اکبر حسن زاده داماد عمویم محمد و دوست صمیمی من

سلمان اسماعیل پور دوست صمیمی و پسرخالۀ پدرم در ارومیه

 

جمعه بیست و یکم تیر پدرم در قبرستان کیخالی دفن شد. دو روز بعد از مراسم دفن، احد و عمو اسد ماشینهای پدر را از بندر انزلی به پارکینگ عمومی مرند (سندیکا) آوردند. می گفتند انشالله نخواهیم گذاشت پرچم امان الله (پدرم) بخوابد. ماشینهایش را مثل خودش اداره خواهیم کرد، اما اینکه چه کسی باید این کار را بکند جای بحث و مجادله شد.

روز هشتم در منزل عمو محمد جلسه گذاشتند. اکثر اعضای فامیل از عمه و عمو گرفته تا پسرخاله و پسردایی همه حاضر بودند. موضوع جلسه نیز اداره کردن ماشینها بود. برادرم نعمت و عمو اسد گفتند ما خودمان به نحوی ماشینها را اداره می کنیم ولی عمو محمد و احد مخالفت کردند. گفتند شما تجربه این کار را ندارید.

در همین حال بگو مگو بالا گرفت و هر کس چیزی گفت تا اینکه من خطاب به نعمت گفتم احد بهتر می تواند ماشینها را اداره کند ما که تجربه نداریم. احد تا این حرف را شنید داد کشید و گفت: ساکت باشید ساکت باشید گوش کنید ببینید صمد چه می گوید. جماعت که ساکت شدند از من خواست حرفم را دوباره تکرار کنم. من نیز تکرار کردم ولی نعمت گفت لازم نیست تو دخالت کنی. تو که اینجا نیستی تو دانشجوی مشهدی.

آن روز جلسه بی آنکه به نتیجه ای برسد تمام شد. ولی بحثها پیرامون دو نفر ادامه داشتند: طرفداران احد و طرفداران اسد. من، عمو محمد و زن عمو نرگس تنها کسانی بودیم که از احد طرفداری می کردیم ولی بقیه نظرشان بیشتر به اسد بود حتی دامادشان اکبر و دخترشان رباب. اسد می گفت وقتی برای آوردن جسد رفته بودیم احد بجای آنکه به عموی از دنیا رفته اش فکر کند داخل ماشین دنبال پولهایی می گشت که برادرم قبل از مرگش پنهان کرده بود. احد نیز در مقابل، از اسد بدگویی می کرد و حرفهایی می زد که همه گیج می شدند.

آقا سلمان پسرخاله پدرم همیشه با مادرم حرف می زد و دلداری اش می داد. نظر او هم به اسد بود ولی چون می دانست من به احد تمایل دارم توجهی به من نمی کرد. یکبار شنیدم که مادرم به آقا سلمان می گفت اگر می خواهی منزل ما را در یامچی بفروش و ما را با خودت به ارومیه ببر. ظاهرا هیچ کس دل خوشی از احد و خانواده اش نداشت اما من با آنها هم رای نبودم به همین دلیل دایم می گفتند تو بهتر است فقط فکر دانشگاهت باشی.

احد خانه ای داشت در بلوار ولایت که کنارش پارکینگ خصوصی حنیفه پورها بود. یک هفته مانده به چهلم، احد گفت دلم نمی آید ماشینهای عمویم دور از یامچی باشند. او معتقد بود این کار روح پدرم را غمگین می کند به همین خاطر هجدهم مرداد، ماشینهای پدر را به یامچی آورد و در پارکینگ منزلش گذاشت.

بیست و چهارم مرداد، چهلم پدرم در مسجد کیخالی برگزار گردید. آن روز افراد زیادی از شهرها و روستاهای مختلف برای مجلس آمده بودند که بیشترشان، فامیلهایمان از ارومیه بود. بعد از مراسم نیز همه در حیاط عمو محمد جمع شدیم. آن روز هر کس با دوستش در گوشه ای صحبت می کرد. زن عمو نرگس تا مرا دید با صدای بلند گفت: انشالله نخواهیم گذاشت به فرزندان امان الله بد بگذرد. دو ماشینی را که دارند تبدیل به چهار ماشین خواهیم کرد. دیگران هم می گفتند انشالله.

گرچه تا چند روز پیش همه در مورد احد و اسد بحث می کردیم ولی دیگر زیاد جدی به نظر نمی رسید زیرا همه خسته بودیم. خسته از چهل روز مراسم و اندوهی که بر ما گذشته بود. در همین حال فامیلهای ارومیه ای مان (آقا سلمان، شریف، منصور و ... ) خواستند آنها را نیز در هزینه های این مراسم شریک کنیم سپس هر کدام مبلغی به احد دادند.

پس از دادن مبلغ، آقا سلمان و همراهانش رخصت رفتن خواستند ولی به اصرار احد آن شب نیز در یامچی ماندند. بعد از شام، زنان در منزل ما و مردان فامیل هر کدام برای استراحت به منزلی رفتند. من نیز با پسر عموهایم اسماعیل و ابراهیم در ساختمان قدیمی شان بودیم. چنان خسته بودیم که با همان لباسهای عزا خوابمان گرفت. سکوتی عجیب در خانه و خیابان سایه انداخته بود و جانهای خسته همه در خواب بودند تا اینکه ساعت 4 تلفن زنگ خورد.

ابراهیم خواب آلوده گوشی را برداشت و یکباره فریاد زد ای وای ای وای... با فریاد ابراهیم همه از خواب پریدیم. گفت ماشینها را آتش زده اند زود باید به آنجا برویم. ابراهیم و اسماعیل فوری سوار نیسان شدند ولی من با سرعت رفتم تا نعمت را خبر دار کنم. وقتی رسیدم زنان همه خوابیده بودند و نعمت و نامزدش همراه با یکی از دختر عمه ها در گوشه ای از حیاط صحبت می کردند.

نعمت تا قضیه را شنید موتورش را روشن کرد. از میدان شهریار که به بلوار ولایت پیچیدیم آتشی دیدم که زبانه هایش به آسمان می رفت. وقتی به صحنه رسیدیم عمو اسد را دیدم که چوب در کف سمت احد حمله می برد. چند نفر جلویش را گرفتند. عمو اسد داد می زد و می گفت: ای مردک این ماشینها در منزل تو آتش گرفته اند. پس چرا ماشین خودت نمی سوزد؟

من که دیگر تمام امیدم را از دست رفته می دیدم اشکهایم سرازیر شد ولی اسماعیل گفت گریه نکن دشمنانت خوشحالتر می شوند. احد که دسپاچه این طرف و آن طرف می رفت، تا مرا دید فریاد کنان گفت: صمد اصلا نگران نباش خودم همه چیز را جبران خواهم کرد. 



تصویر هوایی از منزل احد و محل پارکینگ


در همین حال عمو محمد را دیدم که با دبه ای آب، فریاد زنان خودش را به آتش رساند. پس از آن متوجه شدیم زیر ماشینها چند عدد پیک نیک گاز وجود دارد. ابراهیم، (حنیفه پور) عمو محمد را از صحنه دور کرد سپس با جسارتی وصف ناپذیر، پیک نیکهای گاز را از زیر ماشینها بیرون کشید. بدون شک اگر آنها منفجر میشدند نه تنها ماشینها بلکه افراد حاضر در صحنه همگی کشته می شدیم.

ماشینهای ما هر دو در آتش می سوختند و از هیچ کس کاری بر نمی آمد. زبانه هایش چنان بلند بود که آرام آرام به ماشین احد نیز سرایت کرد و قسمتی از چادرش را سوزاند. البته ماشین احد، فقط تریلی اش در صحنه بود و کله اش در منزل عمو محمد قرار داشت. در همین حال آتشنشانی مرند رسید و آتش را به هر نحوی که بود فرو نشاند سپس همگی به پاسگاه کُشکسرای رفتیم.

در پاسگاه پرسیدند آیا به کسی مظنون هستید؟ احد گفت: «یک نفر از نخجوان دیروز در مراسم چهلم حضور داشت. می گفت امان الله صدهزار تومن به من بدهکار است و ابراز ناراحتی می کرد به احتمال قوی کار اوست.» شکایت تنظیم گردید سپس رفتیم به دادگاه. در پله های دادگاه نشسته بودم که اکبر آمد و گفت: مرد نخجوانی هشت ساعت قبل از آتش سوزی از مرز خارج شده، کار کار احد است صمد! همکارانش (علی ایمانی و علی آقابالایی) حرفهایی مشکوک می زنند. می گویند اگر کار بر ما سخت شود همه چیز را خواهیم گفت.

نمی دانم آن روز در سالنهای دادگاه چه گذشت که همه برگشتیم. گویا حرفهایی رد و بدل شد که از ما پنهان کردند. احد گفت ما دیگر شکایتی نداریم سپس همه در منزلش جمع شدیم. آقا سلمان و عمو محمد ریش سفیدان فامیل، بالای مجلس نشسته بودند. آقا سلمان در حالیکه زار زار گریه کرد گفت: همه چیز را سپردیم به خدا. از همین امروز شروع کنید و ماشینها را دوباره بسازید. خدا خودش باعث این جنایت را مجازات خواهد کرد.

با این حرف جوانان شروع کردند به جمع آوری لاستیکهای سوخته و تمیز کردن محیط. عصر همان روز وقتی منزل عمو محمد بودیم گفتند بیایید که دوباره ماشینها را آتش زده اند. با عجله خودمان را به صحنه رساندیم و دیدیم لاستیکهای سوخته دوباره در حال سوختنند. البته آتش زیاد جدی نبود و فوری خاموش شد ولی سوالات بسیاری در ذهنها برانگیخت. بین عموم مردم شایع  شد کار کار احد است. حتی خواهر احد (زن اکبر) و برادرش یونس هم چنین نظری داشتند. در یامچی بدون استثنا همه احد را مقصر می دانستند به همین دلیل دوباره دعوای احد و اسد بالا گرفت.

آن روزها برادر کوچکترم احمد بیشتر با اسد می گشت به همین خاطر احد او را مظنون معرفی می کرد. البته اسد نیز عین همین نظر را نسبت به من داشت زیرا من هم بیشتر با احد می گشتم. شخصی می گفت چند تن از ارومیه ای ها که آن شب پیش احد خوابیده بودند، نصف شب وی را در حال رفتن به بیرون دیده اند. احد هم می گفت چند روز پیش اسد را جلوی منزلش دیده اند که داشت چند گاز پیک نیک پر می کرد. دوباره اکبر می گفت در آتش سوزی دوم تنها کسی که آنجا حضور داشت احد بود. احد هم می گفت: عبدالله (پیرمردی از اهالی گلین قیه از فامیلهای دور) می گوید کار، کار سلمان است زیرا آن شب که باهم در منزل عمو محمد خوابیده بودیم سلمان نصف شب کالن به دست بیرون رفت.

عمو محمد که بدجور از دست اسد ناراحت بود دائم می گفت تو برادرم امان الله را زنده بردی و مرده اش را برایمان آوردی. احد نیز می گفت حرفهای اسد با واقعیت جور در نمی آید. او می گوید امان الله لباسهایش را شست سپس به دریا رفت در حالیکه دستهای جسد روغن آلود بودند. به این ترتیب هر روز حرفهایی می شنیدیم که برایمان گیج کننده بود. یکی با حرفهایش این را پُر می کرد و دیگری آن را. دیگر نمی دانستیم حرف چه کسی را باید باور کنیم.

چند روز بعد، به دعوت رباب خواهر احد، به منزل آنها رفتم. رباب در حالیکه بسیار ناراحت بود گفت بخدا برادرم احد ماشینهایتان را آتش زده. پرسیدم دلیلت چیست؟ گفت:  اولا احد از شما و حتی از تو خوشش نمی آید. روز اول وقتی تو از جمع دور شدی، پشت سرت گفت این هم احمق فامیل ماست. از این گذشته یکبار خودم شنیدم که می گفت این ماشینها خیری برای ما ندارند. کاش اصلا نبودند. 
اکبر هم گفت شخصی احد را که داشت به رییس پاسگاه رشوه می داد دیده است. پرسیدم چه کسی؟ گفت: نقی شبانزاده.

حرف اکبر مرا نسبت به احد بسیار مشکوک کرد. از احد پرسیدم آیا تو چنین کاری کرده ای؟ احد منکر شد سپس به نقی شبانزاده زنگ زد. نقی شبانزاده هم انکار کرد و گفت من چنین چیزی نگفته ام. 
آیا نقی شبانزاده از ترس انکار کرد یا واقعا چنین چیزی ندیده بود؟ این سوالات هر روز مثل زالو داشت جان مرا می مکید. اکبر کسی نبود که دروغ بگوید او دوست صمیمی من بود و مثل یک پدر مهربان. از طرفی رشوه دادن به رییس پاسگاه هم با عقلم جور در نمی آمد. این موضوع بین احد و اکبر دعوای دیگری به راه انداخت در نتیجه اکبر به من زنگ زد و از اینکه چرا این حرف را به احد گفته ام مرا به باد فحش گرفت در نتیجه پیوند رفاقتی که سالهای سال میانمان بود برای همیشه پاره شد.

درد دلی با پدر...

مرا ببخش پدر. ببخش بخاطر اینکه تا زنده بودی تو را خوب نشناختم. آنقدر از تو شرمگینم که حتی نمی توانم سر قبرت بیایم. تو چهل سال بی وقفه کوشیدی تا فرزندانت مشکلی نداشته باشند ولی دسترنج چهل ساله ات را شب چهلمت آتش زدند.

مرا ببخش پدر بخاطر گولهایی که خوردیم و نتوانستیم دشمن واقعی ات را رسوا کنیم. مرا ببخش پدر به خاطر همه چیز. ببخش و دعا کن از مصیبتهای این زندگی که نتیجۀ آن شب آتشین است رها شوم .........


برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:

تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)