ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

مهمان خالی بند


بخاطر برخی مسائل، از ذکر نام شخص مورد نظر در این خاطره خود داری می کنم. چون داوری فوتبال می کرد از واژۀ «داور» به جای نام اصلی، استفاده شده است.


عصر چهارشنبه بیست و یکم آذر 1380 در خیابان اصلی یامچی قدم می زدم که شخصی آمد جلو و با من احوالپرسی کرد. نامش «داور» بود. من از چند سال پیش داور را دورادور می شناختم. او در روستاهای اطراف داوری فوتبال می کرد ولی چند بار هم به گوشم خورده بود که کلاهبردار است اما به این حرفها توجهی نداشتم زیرا ندیده نمی توانستم در مورد کسی قضاوت کنم.

داور به هیئتهای مذهبی هم می رفت و چون شب قبل، سخنرانی مرا در هیئت شنیده بود شروع کرد به تعریف و توصیف از من. علاوه براین چون می دانست دانشجو هستم پرسید در کدام دانشگاه درس می خوانی؟ گفتم در دانشگاه فردوسی مشهد هستم. ترم اوّلم هنوز. داور گفت شاید من هم چند روزی به مشهد بیایم. اگر قسمت شد حتما برای دیدنت خواهم آمد.

شنبه بیست و چهارم آذر آماده حرکت به مشهد بودم که داور به منزلمان زنگ زد. بعد از احوالپرسی گفت الان در تهران هستم اگر موافقی دلم می خواهد یکی دو روز در مشهد مهمانت باشم. گفتم من الان در حال حرکتم. فردا در تهران تو را خواهم دید.

فردای آن روز وقتی در ترمینال تهران همدیگر را دیدیم داور گفت: «متاسفانه من پولهایم تمام شده اگر مشکلی نیست تو مقداری پول به من بده، من در مشهد به تو پس خواهم داد. حاجی قرار است برایم پول بفرستد.» نمیدانستم منظورش از حاجی چه کسی است ولی پذیرفتم و مقداری پول به او دادم و اتوبوس حرکت کرد. در هر ایستگاهی که برای استراحت یا شام و ناهار توقف می کردیم داور خوردنیهای خوشمزه و گرانبها می خرید و می گفت بخور مهمان من.

ظهر دوشنبه بیست و ششم آذر به دانشگاه فردوسی مشهد رسیدیم. دانشگاه مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. همینطور که سمت خوابگاه فجر پنج می رفتیم به داور گفتم: ورود مهمان به خوابگاه ممنوع است باید زرنگ عمل کنیم تا نگهبان خوابگاه تو را نبیند؛ تا اینکه به خوابگاه رسیدیم. داور دم در منتظر ماند و من داخل شدم تا ببینم نگهبان حواسش هست یا نه. خوشبختانه نگهبان داشت آن طرف را نگاه می کرد برای همین به داور علامت دادم و او هم یواشکی وارد شد سپس با سرعت داخل اتاق رفتیم.

ورودی و نگهبانی فجر 5


در اتاق به داور گفتم حالا که آمده ای مشهد لااقل پنج روز اینجا بمان که من هم احساس دلتنگی نکنم ولی داور گفت نمی شود. پرسیدم چرا؟ گفت: کارم زیاد است، از استانهای فارس و اصفهان برای داوری مسابقات دعوتم کرده اند اگر نروم لیگ فوتبال دچار مشکل می شود تازه بعد از آنجا هم باید بروم به استان گیلان برای امضای قرارداد جدید.

بعد از شام با داور به سالن پینک پنک رفتیم. چند نفر از بچه ها داشتند آنجا بازی می کردند. داور را به آنها معرفی کردم. داور هم که بازی اش خوب بود با ایشان بازی کرد. شب دوم هم به میدان فوتبال رفتیم ولی داور از بازی خودداری کرد. گفت من داور فوتبالم، ترجیح میدهم به جای بازی، داوری کنم. بچه ها  نیز گفتند چه بهتر اتفاقا همیشه از داور در مضیقه ایم.

بالاخره سوت بازی زده شد و داور شروع به داوری کرد. ضمن بازی از هیچ خطایی نمی گذشت و بیشتر هم روی من خطا می گرفت تا مثلا بگویند چه داور ماهر و عادلی است حتی از خطاهای دوستش هم نمی گذرد.
این موضوع باعث شد بچه های خوابگاه با وی آشنا شدند. داور هم با آنها کاملا گرم گرفت و تبدیل شدند به دوستانی صمیمی تا حدی که آن شب برای خواب به اتاق یکی از آنها به اسم میثم رضایی رفت.

از آن بازی به بعد، داور هر روز و هر شب مهمان یکی از اتاقها بود. با دانشجویان قرار می گذاشت و بیرون می رفتند. موقع ورود به خوابگاه نیز یکی از همان دانشجویان، نگهبان را به صحبت می گرفت سپس در حالی که نگهبان حواسش پرت بود داور به راحتی و بی دردسر وارد خوابگاه می شد.

شب آخر آذرماه شبی بود به یاد ماندنی. با اینکه فصل زمستان از فردا شروع می شد ولی هنوز برفی در مشهد نباریده بود. درست همان شب، اولین برف زمستانی باریدن گرفت. تمام درختان و پشت بامها سفیدپوش شدند. علاوه بر این چون شب یلدا هم بود دانشجویان شادی می کردند و من داور هم بی نصیب نبودیم علی الخصوص از گلوله برفی هایی که سمت یکدیگر پرتاب می کردند.

منظرۀ زمستان در خوابگاههای فجر


شنبه اول دی ماه، پنج روز از آمدنمان به مشهد می گذشت ولی داور که قرار بود فقط دو روز بماند هنوز در مشهد بود. یک روز از داور پرسیدم چه عجب برای داوری به شیراز و اصفهان نرفتی؟ گفت از شانست مسابقات به تعویق افتاده اند. گفتم راستی از حاجی چه خبر؟ قرار بود برایت پول بفرستد نفرستاد؟ داور با کمی درنگ گفت: چرا اتفاقا داده به یک رانندۀ مشهدی. فردا برای گرفتن پول خواهم رفت.

فردا رسید ولی از پول خبری نشد. من هر روز می پرسیدم و داور هر روز بهانه ای می آورد تا اینکه یک روز گفت: حاجی زنگ زد گفت پول را به حساب دوستت حنیفه پور زده ام. با تعجب گفتم من حتی خودم هم شماره حساب خودم را نمی دانم. این حاجی که می گویی، شماره حساب مرا از کجا می دانست؟ داور گفت: «من هم نمی دانم. شاید از مسئولین دانشگاه پرسیده، حاجی آشنا زیاد دارد.» گرچه حرفش باورم نشد برای احتیاط سری به بانک زدم ولی گفتند پولی به حسابت واریز نشده است.

تقریبا روز هشتم، دیگر همه داور را می شناختند. عصر روز نهم که خسته و کوفته از کلاس برمی گشتم در ورودی خوابگاه صحنه ای دیدم که مرا شگفت زده کرد. داور چفیه به گردن، روی پنجرۀ نگهبانی نشسته بود و در حالی که با نگهبان چای می خورد گپ می زد و قاه قاه می خندید. انگار دیگر همان داور نبود که روزهای اول، از نگهبان می ترسید و با تدابیر امنیتی وارد خوابگاه می شد.

بعدها فهمیدم دلیل موفقیت داور، دروغهای بزرگی بود که همراه با وعده های توخالی به خورد دانشجویان می داد. البته وقتی من پیشش بودم زیاد خالی نمی بست و از حد یک داور معمولی خودش را بالا نمی برد ولی جاهایی که من نبودم چنان خالی هایی می بست که دهان دانشجویان از تعجب باز می ماند.

در یکی از اتاقها داور گفته بود در انگلستان ویلا خریده ام. در اتاق دیگری نیز خودش را کارمند سفارت ایران در کانادا معرفی کرده بود. جایی هم گفته بود تابعیت آمریکا دارم. در این اتاق می گفت داماد فلان استاندارم سپس درست روبروی همان اتاق در اتاقی دیگر می گفت مجرد هستم
. با مذهبی ها مذهبی بود، با غیر مذهبی ها غیر مذهبی، و این یعنی با هر کس به زبان خودش سخن می گفت. 

یک روز در یکی از سالنهای خوابگاه، داور را دیدم که با رسالۀ توضیح المسایل، از نمازخانه بیرون آمد و به اتاق محسنها رفت. در آن اتاق دو نفر به اسم محسن بودند و هر دو هم مذهبی. کمالی دانشجوی ریاضی می گفت یک شب که جمعمان جمع بود داور به باشگاههای آرسنال و چلسی اشاره کرد و گفت یکبار بازی این دو تیم را سوت زده ام. همان لحظه مهدی ارزنده (دانشجوی کشاورزی) به شوخی یا جدی گفت: «از اول هم قیافه ات برایمان آشنا بود. پس تو را در تلوزیون دیده ایم.» داور هم بادی به غبغب انداخت و گفت: بله لابد.

الان را نمی دانم ولی آن روزها دانشگاه فردوسی واقعا دانشگاهی نمونه بود. فضاهایش زیبا و بی نظیر بودند و امکاناتش بسیار وسیع. خوابگاههایش علی الخصوص خوابگاه فجر پنج در کشور لنگه نداشت و سلفهای غذاخوری اش هر سال رتبۀ اول را در کشور می گرفتند. آن دوره در هیچ دانشگاهی جوجه کباب، کباب بختیاری یا کباب برگ عرضه نمی شد ولی دانشگاه فردوسی، با کیفیتی بسیار عالی آن هم با دسر و مخلفات، آنها را به دانشجویان عرضه می کرد.

داور در همان چند روز اول، مزۀ این بهشت را چشید به همین خاطر جا خوش کرده بود و قصد رفتن نداشت. جوجه کباب را میل می فرمود و از امکانات دانشگاهی استفادۀ بهینه می کرد. از بابت ژتون غذا هم مشکلی نداشت زیرا ژتون اضافه همیشه پیدا می شد. اگر هم نبود برایش می خریدند. یک روز که در سلف غذاخوری نشسته بودیم داور چنگال را از دست من گرفت و گفت: آقای حنیفه پور این مدل که چنگال را گرفته ای اشتباه است قباحت دارد. نگاه کن ببین چنگال را باید مثل من در دستت بگیری...

هفته های دوم و سوم، داور برو بیایی برای خودش در دانشگاه داشت. با هیکل ورزشکاری و چهارشانه اش، یک کیف سامسونیک هم به دست می گرفت و در دانشگاه مثل اساتید این و آن طرف می رفت. بعضی ها دکتر صدایش می کردند برخی نیز استاد، در حالیکه سوادش فقط تا مقطع ابتدایی بود. با این وجود، در خوابگاه و دانشکده های مختلف، بازی های دانشجویان را داوری می کرد و با همگان عکس یادگاری می گرفت.

هفتۀ دوم در اتوبوس دانشگاه متوجه شدم دو دانشجو در مورد داور حرف می زنند. اولی به دومی گفت: «شنیده ای که پسردایی مرتضی، داور بین المللی فوتبال است؟» دومی هم پاسخ داد: «بله اسمش داور است. می گویند آدم کلفتی است گویا کارمند سفارت در کانادا هم بوده. خوش بحال مرتضی». از حرفهایشان فهمیدم منظورشان داور ماست. آن مرتضی هم که می گفتند خوش بحالش، دانشجویی بود اهل سبزوار که قرارهای داور با دانشجویان را هم آهنگ می کرد. 

روز سیزدهم دی از نگهبانی احضارم کردند. مسئول خوابگاه ها که از ماجرا بو برده بود خطاب به نگهبان گفت: ظاهرا آقای حنیفه پور کلاهبرداری را وارد خوابگاه کرده که باید پاسخگو باشند. همان نگهبان که روز نهم داشت با داور گپ می زد و قاه قاه می خندید گفت: حنیفه پور پسر خوبی است فکر نکنم چنین کاری کرده باشد. مسئول خوابگاه ها گفت: ولی متاسفانه کرده. سپس عکسی از داور را نشانش داد. نگهبان که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت: یعنی این آقا کلاهبردار است؟ این که می گفت دانشجوی پزشکی هستم. مسئول خوابگاه ها خندید و گفت: خاک بر سرت. خوابگاه دانشجویان پزشکی که اصلا اینجا نیست.
  
گفتم بله ایشان همشهری من است ولی فقط یک شب در اتاق من مانده. قرار بود دو روز بماند و برود. من هم نمیدانستم که کلاهبردار است. از خود من مبلغ زیادی پول گرفته. مسئول خوابگاه ها گفت: اگر تو را نمی شناختیم حرفهایت را باور نمی کردیم. من می دانم تو دانشجوی بسیار فهمیده ای هستی. شاعر و نویسنده ای. برای همین هم اتاق مخصوص خوابگاه را تنهایی به تو داده ام. ایشان چون همشهری توست تحویل پلیسش نمی دهیم و فقط خواهیم خواست که از خوابگاه برود.

ساعتی بعد داور را دیدم که نفرین کنان وارد اتاق من شد. پرسیدم مگر چه شده است. گفت یک نفر شیطان گزارشم را داده. می خواهند بیرونم کنند سپس گفت: «خواهشی از تو دارم. برو به نگهبان بگو اجازه دهد من مدتی دیگر در خوابگاه بمانم. حاجی گفته در مشهد بمان، قرار است برای امضای قرار داد به مشهد بیاید.» گرچه می دانستم دروغ می گوید ولی به رسم رفاقت با خودش به نگهبانی رفتیم و خواهشش را مطرح کردم ولی قبول نکردند. گفتند تا یک ساعت اگر از خوابگاه نروی برخورد خواهیم کرد.

داور که دیگر شرایط را خطرناک می دید مجبور به رفتن شد ولی پولی برای رفتن نداشت. خودم دوباره مقداری پول به او دادم و پنج هزار تومن هم از «مهدی ارزنده» گرفت و رفت. گرچه بعدها شنیدم داور باز هم در فجرهای پایین مشاهده شده است ولی باورم نشد. او رفت و من با خرجهایی که روی دستم گذاشته بود تنها ماندم. دیگر همه می دانستند که داور کلاهبردار بوده لذا ترم بعد پولهایی را که از دانشجویان به حیله های مختلف گرفته بود از جیب خودم به آنها پس دادم. بعدها حساب کردم دیدم شصت هزار تومن برایش خرج کرده ام. یعنی به قدر دو عدد بلیط هواپیما از مشهد به تبریز که اگر با پول امروزی حساب کنیم تقریبا می شود سه میلیون تومن، بلیط هواپیمای تبریز به مشهد در آن سال، 29 هزار تومن بود.

سخنی با داور عزیز:
خاطره ات آنقدر شیرین بود که نتوانستم از نقل آن منصرف شوم. امیدوارم در زندگی جدیدت موفق باشی. من از تو کینه ای به دل ندارم و نخواهم داشت. کاش دوباره با آن روزهای بر می گشتیم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

چند نما از خوابگاه فجر 5


فجر 5