ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

بیشعورهای بی پول



خاطره مربوط می شود به زمانی که یازده سال داشتم.

تابستان کم کم داشت از راه می رسید و هوا هر روز گرمتر می شد. شنا کردن یکی از تفریحات محبوب در ایام تابستان برای ما کودکان بود ولی چون یامچی در آن روزگار امکانات امروزی را نداشت بچه های روستا معمولا در نهرها، برکه ها و برخی حوضهای کوچک که آب چشمه ها درونشان جمع می شد شنا می کردند.

گاهی وقتها نیز سمت درّه یامچی می رفتیم زیرا گهگاهی به سبب آمدن سیل یا بارش باران در قسمتهایی از دره آب جمع می شد و می توانستیم شنا کنیم. مکان دیگر برای شنا جایی بود به اسم «استخر حاج میرصادق». این استخر که در واقع یک حوض بزرگ گاوداری بود در دو کیلومتری راه یامچی به لیوار قرار داشت ولی چون هیچ گونه جای رسمی برای شنای کودکان در یامچی و لیوار نبود بچه های این دو روستا از آن بعنوان استخر شنا استفاده می کردند و صاحبش نیز که موضوع را درک می کرد هرگز مانع نمی شد.



من و تعدای از بچه ها فقط دو بار توانستیم به استخر حاج میرصادق برویم زیرا به علت دور بودن مسافت والدینمان اجازه نمی دادند. از این گذشته آنجا فقط یک گاوداری بود و با استخرهای تبریز و تهران که در تلوزیون می دیدیم زمین تا آسمان فرق داشت. هر وقت که تصاویر آن استخرها از برنامه کودک پخش می شد ما بچه ها غبطه می خوردیم طوری که دیگر شنا در آنگونه استخرها برایمان رویا شده بود.

یک روز منصور آخوندی خبر آورد که در شهر مرند نیز یک استخر پیشرفته وجود دارد. من و برادرم نعمت به اتفاق سعید و منصور تصمیم گرفتیم هر طور شده به آن استخر برویم ولی پول بقدر کافی نداشتیم. برخی با شکستن قلّک و برخی نیز با کش رفتن از صندوقچۀ مادر، هر طور که بود مقداری پول جور کردیم و فردای آن روز به مرند رفتیم. آن روز برای اولین بار بود که من بدون بزرگتر به مرند می رفتم. رفتنمان نیز پنهانی و سرّی بود زیرا هرگز امیدی نداشتیم که بزرگترها با رفتنمان موافقت کنند.

حدود ظهر به مرند رسیدیم. مرند در نظرم بسیار شلوغ و زیبا بود. همه چیزش برایم جذابیت داشت و مرا در خودش خیره می کرد. با پرسش از چند نفر، بالاخره آدرس استخر را پیدا کردیم. آن روز برای اولین بار بوی کُلر به مشامم می خورد و احساس قشنگی تجربه می کردم. با شنا در آن استخر، یکی از رویاهای کودکیمان تبدیل به واقعیت شد سپس گردش کنان به مرکز مرند رفتیم.

همین طور که داشتیم از جلوی مغازه ای رد می شدیم، غذایی عجیب در آنجا دیدم. بقیه را نمی دانم ولی برای من کاملا تازگی داشت. گفتند نامش صاندویچ است. با اینکه پول کم داشتیم نتوانستیم از خیر صاندویچ بگذریم به همین خاطر بی آنکه به برگشتن فکر کنیم داخل رفتیم و صاندویچ خوردیم.

وقتی از مغازه بیرون آمدیم دیگر هیچ کس پول نداشت. ته جیبمان همه خالی بود. به منصور گفتیم حالا چگونه باید برگردیم اصلا پولی نداریم. منصور کمی فکر کرد و گفت من اینجا یک نفر آشنا میشناسم. نامش یدالله صادقی است. برویم از او بخواهیم کمکمان کند. ما سه نفر بیرون ایستادیم و منصور داخل مغازه رفت. دقایقی بعد آقای صادقی بیرون آمد و نگاهی معنادار به ما سه نفر کرد سپس رفت داخل مغازه اش. منصور نیز دست از پا درازتر برگشت.

دیگر چاره ای نداشتیم جز اینکه با همان جیبهای خالی سوار شویم و برویم. مینی بوس یامچی کم کم داشت پر می شد. داخلش رفتیم و چهار نفری در انتهای آن نشستیم. از مرند تا یامچی هر چهار نفرمان در استرس بودیم. هر لحظه ممکن بود آقای علی پناهی، (ابولفضل) رانندۀ مینی بوس، کسی را برای جمع کردن کرایه ها بلند کند. خدا خدا میکردیم چنین اتفاقی نیفتد و نیفتاد. هر کس هرجا که میخواست پیاده شود کرایه اش را می داد و پیاده می شد.

پس از دقایقی به محلۀ خودمان رسیدیم. مسافران همه پیاده شده بودند و فقط ما چهار نفر مانده بودیم. آقای علی پناهی پرسید بچه ها مگر شما اهل کیخالی نیستید؟ گفتیم بله. گفت پس چرا پیاده نمی شوید؟ گفتیم راستش پول نداریم. سریع و ناگهانی ترمز کرد و گفت: یعنی چه پول ندارید. بروید از والدینتان پول بگیرید بیاورید من همینجا منتظرم. گفتیم ما یواشکی به مرند رفته بودیم اگر آنها بدانند کتکمان خواهند زد.

با این حرف، خون جلوی چشمان مشهدی ابولفضل را گرفت. بعد از لحظه ای مکث، با عصبانیت داد زد و گفت: گم شوید ببیشعورهای بی پول!!!. در حالیکه پاهایمان از ترس می لرزید چهار نفری چنان با عجله از مینی بوس در رفتیم که جرات نکردیم حتی معذرت بخواهیم. هر چه بود به خیر گذشت. اگر والدینمان می فهمیدند که بی اجازه به شهر رفته ایم یک دست کتک مفصل در انتظارمان بود.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)