ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

دوستم علی ودادی


علی ودادی هم محلی ما بود. قد بلند و عینکی و دو سال از من بزرگتر. من و علی از همان سال اول نظری باهم همکلاس بودیم و آشنایی ما با یکدیگر برمیگردد به همان سال. علی بیشتر سربه زیر بود و گوشه نشین. درسش چندان تعریفی نداشت و همیشه از معلمین کتک می خورد آنقدر که به قول خودش رکورد کتک خوردن را در ایران شکسته بود. علاوه بر این با اکثر بچه ها میانۀ خوبی نداشت چون بچه ها سر به سرش می گذاشتند و می خندیدند خصوصا سه نفرشان به نامهای مرادعلی رخ فیروز، ناصر چمنگرد و محسن درج تنگ.

این سه نفر که تاریخ مثالشان را ندیده هرگز از خنده بیکار نمی نشستند. اگر از قبل سوژه ای برای خنده می یافتند که هیچ، اگر هم نمی یافتند معلمان را سوژه میکردند بلکه بخندند. یک روز علی از آقای پوینده پرسید معنای جولوغ چیست؟ آقای پوینده گفت من تا این سن کلمه ای به اسم جولوغ نشنیده ام. از آن روز به بعد «آقای جولوغ» شد لقب علی که بعدها لقبهای دیگری هم به آن افزودند. لقبهایی مانند شترمرغ، آقای تست و ..... آنها سر به سر علی می گذاشتند تا بخندند و علی در اکثر موارد عکس العمل نشان می داد ولی گاهی قضیه چنان خنده دار می شد که علی خودش نیز همراه بچه ها قاه قاه می خندید انگار که نه انگار.

سال سوم دبیرستان یک روز آقای قنبری با تعدادی ورقه وارد کلاس شد. (28 بهمن 1375) آن روز قرار بود امتحان تاریخ ادبیات از ما بگیرد ولی خلیل شبانزاده به شوخی یا جدی گفت: آقای قنبری! علی ودادی لیست سوالات را از قبل پیدا کرده و همه را می داند. خلیل این را گفت و تعدادی از همان بچه ها نیز سخنش را تایید کردند. علی که این سخن را شنید چنان عصبانی شد که اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد. بی آنکه چیزی بگوید بلند شد و به سرعت کلاس را ترک کرد.

پس از رفتن علی، آقای قنبری حیرت زده جلوی تخته سیاه ایستاد و بچه های کلاس همگی هاج و واج یکدیگر را تماشا میکردند تا اینکه دو سه دقیقه بعد در کلاس با صدایی بلند و ناگهانی باز شد. علی که صورتش از خشم قرمز شده بود با قرآنی بزرگ و حجیم وارد گردید سپس جلوی همه دست محکمی به جلد قرآن کوبید و گفت: «آقای قنبری به همین قرآن قسم من سوالات را پیدا نکرده ام». این جمله را گفت و با اخم و تَخم، شتابزده از کلاس بیرون رفت و آقای قنبری هم به دنبال او ....

 اما کلاس فقط همین رفتن را دید. به محض اینکه آقای قنبری پا از در بیرون گذاشت کلاس با خنده ای بزرگ منفجر شد طوری که صدایش تا دفتر و حیاط هم رفته بود. بیچاره علی چه ها که از دست این درس و مدرسه نکشید و آخر سر هم دیپلم نگرفته درس و تحصیل را برای همیشه کنار گذاشت.

یکبار که باهم در منزل ما نشسته بودیم در این باره به من گفت: صمد می دانم من اگر این درس و مدرسه را ول نکنم آنها مرا ول نخواهند کرد. دقایقی بعد پسر عمویم اسماعیل هم رسید و علی رفت. به او گفتم متاسفانه علی می خواهد ترک تحصیل کند. اسماعیل هم که در دست انداختن و خنداندن لنگه نداشت گفت: من نمی توانم چیزی بگویم فقط می دانم اگر روزی شنیدید علی دیپلم گرفته بدانید که دیگر ظهور نزدیک است.

پس از دوران دبیرستان و رفتنم به دانشگاه، میان من و علی جدایی افتاد. چون خانواده اش کاملا فقیر بودند با دختری فقیر ازدواج کرد و صاحب دختری به اسم زینب شد. بعدها شنیدم توانسته یک زمین کوچک نیز اطراف یامچی بخرد ولی چون هنوز سرمایه ای نداشت قادر نبود در آن زمین منزلی برای خودش بسازد.

یک روز (سال 91) برادرم رامین گوشی تلفنش را به من داد و گفت: علی پشت خط است بیا با دوست قدیمی ات حرف بزن. پس از سالها دوباره با علی حرف زدم و گفتم انشا.. اگر منزلت را در آن زمین بسازی کار برق کشی اش را خودم برایت انجام خواهم داد. این حرف را حتی به سعید هم زده بودم زیرا در برق کشی ساختمان مهارت داشتم.

متاسفانه قبل از اینکه علی بتواند خانه اش را در آن زمین بسازد ششم مرداد 94 از دنیا رفت و ما را با رفتنش داغدار ساخت. در مجلس وداعش گروهی نیز از روستای یالقوزآغاج آمده بودند که به اتفاق هم سر مزارش رفتیم. خاطره ای که سال 80 در آن روستا داشتیم (اشتباهی در یالقوزآغاج) باعث آشنایی و رفاقت آنها با علی شده بود. 

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

مرحوم علی ودادی