ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

ورود به دبیرستان


تابستان 1373 هم گذشت و جای خود را به پاییز برگ ریز داد. آن سال من قدم به اول دبیرستان گذاشتم که سال اوج تحصیلی من بود. در این سال بیشتر معلمان به جز دبیر ادبیاتمان آقای قنبری، عوض شده بودند. دبیر عربی، شخصی بود به اسم آقای اسماعیلی که جز خوشرویی و خوشخویی چیزی از ایشان ندیدیم و یادم هست که اولین نمرۀ 20 در درس عربی را به من دادند.

 آقای لطفی هم که آن سال و سال بعد، زبان انگلیسی برایمان تدریس می کرد مرد خوشایندی بود و من به اتفاق عادل درج تنگ شاگرد اولهای کلاسش محسوب می شدیم. زبان انگلیسی من بسیار قوی بود طوری که آقای لطفی یک روز سر کلاس گفت: من در چهار مدرسه درس می دهم. امسال بیشترین نمره را در میان این چهار مدرسه، حنیفه پور گرفته است.

روزگاری من به حال دوست صمیمی و باهوشم عارف درج دهقان غبطه میخوردم و هرگز فکر نمی کردم روزی برسد که بتوانم نمره ای بیشتر از او بگیرم زیرا او واقعا زرنگ و درسخوان بود آنقدر که در محله با انگشت نشانش می دادند ولی آن سال این ناممکن، ممکن شد. به قول عارف امسال، اوج تحصیلی برای تو بود و نزول تحصیلی برای من.
 
 معلم دیگری هم داشتیم به نام آقای بخشی که تاریخ درس می داد. ایشان در سه ماه اول توجهی به من نداشت اما بعد از آن نمی دانم چه شد که علاقه عجیبی به من پیدا کرد. وی  مرا با اسم کوچکم صدا می زد و همکلاسیهایم نیز به خاطر این علاقه دچار حسادت شده بودند. با همۀ اینها اگر راستش را بخواهید در ریاضی ضعیف بودم و نمره ام از 12 تجاوز نمی کرد لکن معدلم از 18 و نیم بالاتر بود. عادل درج تنگ تنها کسی بود که در ریاضی کمکم میکرد که مدیونش هستم.

اما از آقای نیکمهر برایتان بگویم که بیشترین تاثیر را در روحیه دهی به من داشت و بزرگترین حامی و مشوق من بود. ایشان دبیر قرآن و عربی و همشهری ما بودند (اهل یامچی) که در چهار سال دبیرستان به طور کامل شاگردشان بودیم. مردی متین و خوش اخلاق و در عین حال شوخ طبع و بسیار خودمانی. البته گهگاهی به روی بچه های درس نخوان یا آنهایی که مرا اذیت میکردند عصبانی هم می شد ولی خیلی زود به همان حالت اولیه برمی گشت و انگار نه انگار که چند لحظه پیش عصبانی بود.

 وقتی آقای نیکمهر فهمید من جزء سی ام قرآن را حفظ هستم دیگر از من امتحان نگرفت و درجا یک نمرۀ بیست توی دفترش گذاشت سپس نگاهی معنادار به من کرد و گفت: «بازهم از این کارها بکن». از آن روز به بعد آقای نیکمهر همه جا از من تعریف و تمجید می کرد آنقدر که از من حقیر برای بچه ها یک فرشته ساخته بود و من در عالم نوجوانی ام خیال میکردم کسی شده ام در حالیکه نبودم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

دختران امانت دار



اوایل بهمن ماه سال 81 بود و ترم جدید دانشگاه کم کم داشت شروع می شد. آن سال ترم سوم را در دانشگاه مدنی آذربایجان، دانشجوی مهمان بودم ولی برای ترم چهارم باید برمی گشتم به دانشگاه خودم در مشهد. از مادرم خداحافظی کردم سپس با کیف دانشجویی و ساکی که باقی وسایلم در آن بود به راه افتادم. اگر چه آن روز بلیط قطار داشتم ولی تا تهران باید با اتوبوس می رفتم زیرا بلیطم از ایستگاه تهران بود. شب هنگام وقتی به ترمینال آزادی رسیدیم به اتفاق یک مرد و دو دختر دانشجو سوار تاکسی های راه آهن و ترمینال جنوب شدیم. مرد مسن می خواست به سبزوار برود و دختران طوری که از حرفهایشان متوجه شدم عازم مشهد بودند.

تاکسی مرا در میدان راه آهن پیاده کرد زیرا بقیه را باید به ترمینال جنوب می بُرد. در تاریکی هوا کیف دانشجویی و ساکم را از صندوق عقب تاکسی برداشتم و به سمت ایستگاه رفتم. چند قدم جلوتر حس کردم دستۀ ساک کمی به دستم ناآشناست. خوب که نگاهش کردم دیدم ای دل غافل! ساک را اشتباهی برداشته ام. تاکسی رفته بود و دیگر هیچ کاری نمی شد کرد لذا دپرس و غمگین سوار قطار شدم. پس از داخل شدن و نشستن در کوپه همینطور که زیر لب خودم را فحش می دادم ساک را بررسی کردم. داخلش فقط یک قابلمه بود با ده عدد کباب، یک حوله قرمز، یک نمکدان، تعدادی نان لواش، سه قاشق و چند مورد وسایل دخترانه.

تنها چیز به دردبخوری که برایم داشت فقط کبابها بودند ولی ساک من که از دستم رفت پر از وسایل باارزش بود. یک کُت کاملا نو، یک سشوار، دو کتاب، یک پیراهن، ساعت زنگ دار، ماشین موزر و غیره. همه اینها یک طرف به اضافۀ هجده هزار تومن پول و ده عدد مقاله. البته پولها و مقالات را ته ساک زیر لایۀ پلاستیکی قایم کرده بودم. (آن زمان هنوز کارت بانکی وجود نداشت). هجده هزار تومن آن زمان نیز برابر بود با هفتصد هزار تومن امروز. زیرا بلیط هواپیمای تبریز به مشهد در آن سال فقط 30 هزار تومن بود در حالیکه امروز یک ملیون و دویست هزار تومن است.
 
فردای آن روز (جمعه چهارم بهمن) نزدیک ظهر، قطار به مشهد رسید و من به خوابگاه رفتم. چون ترم قبل مهمان تبریز بودم هیچ اتاقی نداشتم به همین دلیل موقتا به اتاق دوستم کمال نصیری رفتم که دانشجوی اقتصاد بود. کمال که قضیه را شنید قاه قاه خندید و گفت: غصه نخور پسر عوضش ده تا کباب خوشمزه کاسب شدی. روزهای جمعه و تعطیل، سلف سرویس دانشگاه به دانشجویان غذا نمی داد به همین خاطر کبابها را بین چند اتاق همسایه قسمت کردیم و دور هم جشن گرفتیم با کلی بگو بخندهای دانشجویی.

یک ماه بعد روز یازدهم اسفند در دانشکده بودم که مسئول آموزش گفت: دیروز دو نفر خانم به نامهای صفری و پورصالح سراغ شما را میگرفتند. امروز دوباره خواهند آمد. لطفا ساعت 4 اینجا باشید آنها را ببینید. در پاسخ گفتم چنین کسانی را نمیشناسم ولی عیبی ندارد در خدمتم. بعد از کلاس، (کلاس استاد معتمدی) ساعت چهار به آموزش دانشکده رفتم. دو نفر خانم آنجا نشسته بودند. بعد از سلام و معرفی گفتند: ما همان همسفران شما در تاکسی هستیم. خدمت رسیدیم ساکتان را تحویل بدهیم.

 از شنیدن حرفشان هم تعجب کردم هم خوشحال شدم. بعد از ادای تشکر گفتم من که هیچ امیدی به پیدا شدن وسایلم نداشتم، شما چگونه توانستید مرا پیدا کنید؟ گفتند: به وسیلۀ آن ده مقاله که ته ساک کنار پولها گذاشته بودید. ما در تاکسی از حرفهایتان متوجه شده بودیم که شما دانشجوی مشهد هستید ولی داخل ساک هیچ کارت شناسایی یا آدرسی از شما نبود به جز آن مقاله ها که انتهایشان دو اسم وجود داشت: صمد حنیفه پور و کامپیوتری امیر. یکی از بچه ها گفت احتمال قوی این ساک مال یکی از همین دو نفر است که نامشان انتهای مقاله نوشته شده. به همین خاطر ما به چند دانشگاه در مشهد سر زدیم و این دو اسم را از مسئولین دانشگاه جستجو کردیم تا اینکه بالاخره نام صمد حنیفه پور را در دانشگاه فردوسی یافتیم و آدرس این دانشکده را گرفتیم.
 
پس از شنیدن حرفهایشان، از خانمها اجازه خواستم تا بروم خوابگاه و ساکشان را بیاورم. خوابگاه نزدیک بود ولی رفتن و آمدنم نیمساعتی طول کشید. آنها ساک مرا تحویل دادند و من ساک آنها را. موقع خداحافظی گفتند: تمام وسایلتان داخل کیف است به جز آن مقاله ها که بین دوستانمان در خوابگاه پخش کردیم. گفتم عیبی ندارد اتفاقا ما هم همین کار را با آن ده کبابی کردیم که داخل ساک شما بود. این به آن در.

سالهای 81 و 82 ایام محرم و نوروز باهم مصادف شده بودند. آن سال من به خاطر این تقارن و برای اینکه نوروز را کمی از حال و هوای عزا خارج کنم مقاله ای نوشته بودم با عنوان «محرم و نوروز، تقارن دو زیبایی». این مقاله که حدودا یک صفحۀ A4 بود به صورت بروشور با هزینۀ مسجد کیخالی به چاپ رسید و نوروز سال 81 بین مدارس و هیئتهای مذهبی پخش شد. تایپیست مقاله هم پسرعمه ام یعقوب کریم نژاد بود. ده مورد از این مقاله ها را من نگه داشته بودم تا با خودم به مشهد ببرم زیرا می خواستم در نوروز 82 میان دوستانی که اهل مطالعه هستند پخش کنم ولی با افتادن این اتفاق، بجای خوابگاه پسران در دانشگاه فردوسی، نصیب خوابگاه دختران در یک دانشگاه دیگر شدند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

 کمال نصیری همان دوستی که به اتاق او رفتم.

اشتباهی در یالقوزآغاج

 
صبح دوشنبه بیست و چهارم اردیبهشت 1380 بود. آن روز به دعوت آقای محمد جابری برای شرکت در یک مراسم قرآنی باید به روستای یالقوزآغاج می رفتم. البته دوستم ناصر دائمی نیز قرار بود در این سفر مرا همراهی کند زیرا دلم به تنها رفتن رضایت نمی داد.

نزدیک ساعت نه داشتم کیفم را می بستم که مادرم گفت در می زنند. خیال کردم ناصر است ولی در را که باز کردم دیدم دوستم علی ودادی است. علی که دید من کیفی به دست گرفته ام پرسید عازم کجا هستی؟ گفتم از روستای یالقوزآغاج برای شرکت در یک مراسم دعوتم کرده اند. با ناصر دائمی به آنجا می رویم. علی گفت می شود مرا هم با خودت ببری؟ در پاسخش کمی مکث کردم ولی دیدم نمی توانم دلش را بشکنم به همین دلیل پذیرفتم.

آن روز سه نفری سوار ماشین شدیم و به روستای یالقوزآغاج رفتیم. جلوی مسجد یک پلاکارد خوش آمدگویی برایمان زده بودند. همین که از ماشین پیاده شدیم سه نفر به استقبالمان آمدند و گفتند: خوش آمدید همه منتظر شما هستند. ورودی مسجد بچه های قد و نیم قدی را دیدیم که صف ایستاده بودند تا تک تک به ما خوش آمد بگویند. با تک تک آنها دست دادیم و جلوتر رفتیم.

داخل مسجد هرچه نگاه کردم آقای جابری را ندیدم زیرا او تنها کسی بود که مرا می شناخت. در همین حال دو نفر آقای میانسال ضمن خوش آمدگویی گفتند: کاری پیش آمده بود که آقای جابری مجبور به رفتن شد ولی با کمی تاخیر خواهند رسید.

علی وسط من و ناصر ایستاده بود و کیف من هم در دست او قرار داشت به همین خاطر مسئول برگزاری مراسم بدون اینکه چیزی بگوید دست علی را گرفت و با خودش پشت تریبون برد. من و ناصر نیز در حالیکه هاج و واج مانده بودیم همانجا یک گوشه نشستیم و چیزی نگفتیم زیرا هنوز نمی دانستیم قضیه از چه قرار است. این اولین بار بود که علی در عمرش پشت تریبون می نشست.

مجری مراسم پس از یک سخنرانی کوتاه و ادای خیر مقدم گفت: از میهمان عزیزمان سوالاتی داریم که انشا... پاسخگو خواهند بود و از بیاناتشان مستفیض خواهیم شد. من و ناصر هنوز باورمان نشده بود که آنها علی را با من اشتباه گرفته اند به همین خاطر یواشکی به ناصر گفتم گویا اینها میخواهند از دوستان من نیز سوالاتی بپرسند تو هم خودت را آماده کن.

مجری جلسه از علی پرسید: لطفا بفرمایید تا به حال در کدام جلسات یا هیئتهای قرآنی شرکت کرده اید چه تجاربی برایتان داشته است؟ گویا علی خودش هم متوجه نشده بود که او را با من اشتباهی گرفته اند. رنگ رخسارش گاه به سرخی می گرایید و گاه به سیاهی، به همین خاطر لرزان لرزان پاسخ داد: بله در یامچی هیئتهای زیادی وجود دارد.

مجری جلسه با تعجب سراغ سوال دوم رفت و پرسید: برای اینکه بچه های ما هم بتوانند در مسابقات قرآنی موفق شوند چه راههایی را پیشنهاد می کنید؟ این بار از نوع سوال فهمیدم علی را با من اشتباه گرفته اند. به ناصر گفتم باید به نحوی علی را نجات دهیم به همین خاطر از باب اینکه نه سیخ بسوزد و نه کباب، خطاب به مجری گفتم: آقای ودادی در مسابقات حفظ شرکت نکرده اند. تخصص ایشان بیشتر در تفسیر و مفاهیم است.

این تنها کاری بود که آن لحظه می توانستم بکنم زیرا آنجا جلسۀ تفسیر نبود و فقط می خواستند در مورد حفظ سوالاتی بپرسند. با خودم گفتم اگر اینگونه بگویم دست از سر علی برمی دارند و به نوعی متوجه می شوند که اشتباه گرفته اند اما متاسفانه کار بدتر شد. همین که مجری، موضوع تخصص در تفسیر و مفاهیم را از زبان من شنید به به و چه چهی زد و گفت: مرحبا بر شما. پس از میهمان عزیزمان می خواهیم ما را در تفسیر و مفاهیم قرآن به فیض اکمل برسانند.

اینجاست که می گویند گل بود به سبزه نیز آراسته شد. ناصر به زور جلوی خنده اش را گرفته بود و من هاج و واج مانده بودم که چکار کنم. عرق بود که از پیشانی علی می ریخت و زبانش بند آمده بود. بیچاره حتی نمی دانست تفسیر با کدام ت نوشته می شود چه برسد به اینکه بخواهد در مورد تفسیر سخنرانی کند.

لحظاتی کوتاه به همین حال گذشت تا اینکه فرشتۀ نجات، محمد جابری از راه رسید و کنار من نشست. گفتم گویا مجری جلسه، علی را با من اشتباه گرفته. محمد نیز موضوع را به مجری فهماند و اینگونه شد که علی از آن معرکۀ جانفرسا و پرفشار خلاصی یافت.

علی از پشت میکروفون بلند شد و خاموش و خسته کنار من نشست. حالش در آن لحظه شبیه کسانی بود که انگار کوه کنده اند. مجری جلسه نیز برای اینکه وانمود کند هیچ اشتباهی رخ نداده دوباره جملاتی چند سخنرانی کرد سپس گفت: اکنون از دوست دوم آقای حنیفه پور می خواهیم تا پشت تریبون بیایند که با ایشان نیز آشنا شویم. ناصر پشت تریبون رفت و به سوالات پاسخ داد ولی خودش را گم نکرد زیرا خبره تر از علی بود. 

بعد از پایان مراسم، برای ناهار به منزل آقای جابری رفتیم. پس از ناهار نیز به صورت گروهی ما را به یکی از باغات روستا بردند. کمی دور بود ولی مناظری سرسبز و دل انگیز داشت. نزدیک شب ناصر و علی به یامچی برگشتند ولی محمد اجازه نداد من هم با آنها بروم. گفت: امشب بزرگان روستا مراسم عمومی شام دارند. از من خواسته اند تو را هم برای شام ببرم.

صبح فردا محمد از جادۀ مرکید مرا به یامچی رساند. یک هفته پس از این ماجرا، نامه ای تشکرآمیز از طرف هر سه نفرمان (من، علی و ناصر) به روستای یالقوزآغاج فرستادم تا از محبتهایشان تشکر کرده باشیم. یاد تمام دوستان نامبرده در این خاطره بخیر. برای ناصر موفقیت و برای علی که امروز سالگرد درگذشت اوست شادی روح آرزومندم. یک روز ما هم برای دیگران خاطره خواهیم شد. پس بکوشیم آنچه از ما نقل خواهد شد خیر و خوبی باشد.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

من و بهرام آسیابی از بچه های یالقوزآغاج در همان روز



ناصر دایمی و شادروان علی ودادی



من و ناصر دایمی فروردین سال 83

مورچه های حیاط

 
تابستان 73 کم کم داشت از راه می رسید. آن روزها مصاف شده بود با برگزاری جام جهانی 94 در آمریکا. آن سال پدرم میخواست اتاقی جدید در گوشه ای از حیاطمان که درختان زیادی داشت بسازد. در دو گوشه از این حیاط بزرگ، لانۀ مورچگان بود و یکی از آنها جایی قرار داشت که می بایست اتاق جدید در آنجا ساخته می شد. پی دیوارها را خط کشی کردند و لانۀ مورچگان نیز درست روی خط کشی افتاد.

 آن روزها من و شخصی به اسم مسعود ایمانی از روستای مرکید مشترکا در مسابقات نهج البلاغۀ مرند اول شده بودیم لذا 28 خرداد قرار بود مسابقۀ فینالی برگزار شود تا یکی از ما دو نفر را برای رفتن به مسابقات استانی اهر انتخاب کنند. یک روز قبل از آن، (27 خرداد) پدرم با چند کارگر و بنّا صحبت کرد تا فردا برای کار بیایند. نمی دانستم به مسابقه فکر کنم یا به مورچه های بیچاره ای که قرار بود فردا به دست ما آدمیان، بیرحمانه نابود شوند.

عصر آن روز در حالیکه جزوه به دست (جزوۀ مسابقه) غمگین و ناراحت بالای سر مورچه ها نشسته بودم پدر را دیدم که داشت سمت من می آمد. گویی پدر نیز ناراحتی مرا درک کرده بود برای همین نگاهی به من کرد و گفت: «پسر جان غصه نخور حل می شود».

 صبح فردا کارگران آمده بودند. من هم داشتم برای رفتن به مسابقه آماده می شدم که موقع خروج از حیاط چیزی نظرم را جلب کرد. پی ساختمان را نیم متر عقب کشیده بودند تا آسیبی به مورچگان نرسد. پدرم با دست اشاره کرد و گفت: «برو پسر. باز نگران چی هستی؟ برو خیالت راحت». ناراحتی ام یکباره تبدیل به شادمانی شد و شروع کردم به دویدن سمت خیابان.

حدود ساعت ده با دبیر پرورشی مان آقای رفاهی به مرند رسیدیم. رقیب مرکیدی من هم آمده بود. از هر دوی ما امتحان گرفتند و من مسابقه را بُردم. بعد از ظهر که برگشتم منزل، کارگران ضمن کار، داشتند از جام جهانی صحبت می کردند. پسر عمه ام رضا (چاپرک) هم بین آنها بود. تا مرا دید پرسید؟ به نظرت بولیوی به فینال خواهد رسید یا نه؟ گفتم من امروز فینال خودم را بردم، از بولیوی شما بی خبرم.  

 هفتۀ بعد اطلاع دادند باید هفتم تیر به مسابقات استانی در اهر برویم. چون سنّم کم بود پدرم از رفتن من ابراز نگرانی می کرد به همین خاطر گوشی را برداشت و به پسرعمه ام یعقوب کریم نژاد که تحصیلات بالاتری داشت تلفن زد تا کیفیت موضوع را جویا شود. از قضا یعقوب گفت: من هم جزو برندگانم و در اهر حضور خواهم داشت. پدر که خوشحال شده بود مرا به یعقوب سپرد سپس به من گفت: «جای نگرانی ندارد پسرعمه ات هم با تو خواهد بود».

 صبح روز هفتم تیر من و یعقوب و تمامی برندگان را با مینی بوس به اهر بردند. به محض ورود با چای و اهری که سوغاتی اهر بود از ما پذیرایی کردند. چای را خوردم ولی چون گرسنه نبودم اهری را نیم خورده زیر میز گذاشتم. مسابقه برگزار شد و من نتوانستم در این مسابقه برنده شوم لذا از رفتن به مرحلۀ کشوری باز ماندم ولی محمد بجانی که بعدها جزو دوستان من شد توانست به مرحلۀ کشوری برود.

 ظهر همان روز در حالیکه در رستوران نشسته بودیم من و آقای بجانی همصحبت شدیم. یعقوب که مشغول خوردن بود با شوخ طبعی گفت: «چقدر حرف میزنید شما. غذایتان را بخورید. اگر این غذا را در منزل می دادند استخوانهایش را هم لیس می زدم حیف که اینجا نمی شود؛ همه نگاه می کنند».

بعد از غذا به اتفاق تمامی شرکت کنندگان، به جاهای دیدنی شهر اهر رفتیم که یکی از آنها بقعۀ شیخ شهاب الدین اهری بود؛ سپس به تک تک شرکت کنندگان هدایایی به رسم یادبود داده شد. روی این هدایا آرم مسابقات حک شده بود به همراه یک خودکار و یک جانماز کوچک آبی رنگ. بدبختانه خودکار را در طول راه برگشت به مرند گم کردم ولی این سفر که اولین شرکت من در مسابقات استانی بود از ذهنم فراموش نشد. جانماز را به پدرم دادم و پدر از اینکه می دید من توانسته ام در یک مسابقۀ استانی شرکت کنم خوشحال بود زیرا همیشه آرزو داشت فرزندانش در راه تحصیل و علم  قدم بردارند.

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:
تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


نامه ای برای دوستی


یکشنبه سیزدهم آذر 1373 ساعت آخر زنگ ورزشمان بود. من و آقای حسین افسری و تعدادی دیگر از بچه ها مشغول بازی والیبال بودیم. البته من چندان مهارتی در والیبال نداشتم لکن به اصرار دوستم احد، هر از چندگاهی در بازی شرکت می کردم. نیم ساعتی بازی کردیم سپس با به صدا درآمدن زنگ، کیفهایمان را برداشتیم و به خانه آمدیم.  بعد از شام وقتی سراغ کیف مدرسه ام رفتم دیدم نامه ای در آن گذاشته اند. روی نامه، تذکرآمیز نوشته شده بود: 
«این نامه را حالا نخوان؛ هر وقت که آسوده باشی»

این جمله نوعی شوک به من وارد کرد. پدرم که کنار بخاری نشسته بود و اخبار را می دید متوجه پریشانی من شد به همین خاطر پرسید طوری شده؟ با دسپاچگی گفتم نه. کیفم را برداشتم و رفتم به اتاق دیگر سپس نامه را آهسته و با احتیاط باز کردم. داخلش چند بیت شعر بود و سخنانی عجیب و غریب با این مضمون:

«ما چون شما را شخصی مناسب شناخته  ایم جنابعالی را به گروه خویش دعوت می کنیم. از این نامه اگر با کسی حرفی بزنید به ضررتان خواهد بود منتظر ما و یا نامه های بعدی مان باشید.»

با خواندن این نامه هزار جور فکر و خیال از سرم گذشت. شبیه دیوانه ها شده بودم. شبها به زور خوابم می گرفت و روزها از بیرون رفتن می ترسیدم.  در خیابان که راه می رفتم خیال می کردم افرادی دارند مرا تعقیب می کنند. وقتی هم ماشینی کنارم می ایستاد می دویدم تا از آن دور شوم زیرا خیال میکردم ممکن است افرادی مرا بگیرند و داخل ماشین بیندازند خلاصه حدود دو هفته لحظاتم با دلهره و اضطراب و نگرانی همراه بود.
 
دو هفته بعد در یک زنگ تفریح در حالیکه تنها و مضطرب داخل حیاط مدرسه می گشتم شخصی غریبه که کت و شلوار هم پوشیده بود مرا از دور صدا زد. جلو رفتم و احوالپرسی کردیم سپس گفت: «بنده علی کاردان نویسندۀ آن نامه هستم. از دامادمان آقای نیک مهر تعریفتان را بسیار شنیده بودم به همین خاطر برای دوستی با شما آن نامه را نوشتم.»

حرفهایش مثل آب سردی بود که آن لحظه روی سرم ریخت. بی اختیار مشتی به سینه اش زدم و گفتم: آقا این چه طرز نامه نوشتن و رفیق پیدا کردن است! دو هفته است مرا نصف جان کرده اید. داشت هزار جور فکر و خیال به سرم می زد.... گله و شکایتم که تمام شد علی دستم را گرفت و مرا به جمع رفقایش برد و با آنها نیز آشنا کرد. آقایان عادل قاسمپور، علی پناهی و حسین پوریامچی. گروهی چهار نفره که با اضافه شدن من به جمعشان تبدیل به گروهی پنج نفره گردید.

 از آن روز به بعد، بنای رفاقتی چند ساله میان من و آقای کاردان ریخته شد. رفیقی با دنیایی از سوال که پاسخهایش را در من جستجو می کرد که البته بیشترشان کتبی بود و من نیز به صورت کتبی و بعضا شفاهی پاسخهایی را متناسب با دانسته هایم می نوشتم. با اینکه آقای کاردان چهار سال تحصیلی بزرگتر از من بود ولی رفتاری بسیار متواضعانه با من داشت. حتی بعدها چند کتاب هم به من هدیه کردند که جای بسی تشکر و قدردانی است. دوستان آقای کاردان هم که چه عرض کنم، همه مثل خودش درس خوان و درست حسابی، خصوصا عادل قاسمپور که حرف نداشت. بچه هایی که علی باعث شد با آنها نیز روابطی صمیمانه حاصل کنم.

 آری این پسر (علی) منبع خیر و برکت بسیاری برای من شد و تقریبا اولین کسی بود که به صورت آرمانی با من رفاقت کرد. معمولا علت رفاقتها هم محلی، هم کلاسی یا هم بازی بودن است اما خیلی کم پیدا می شود که کسی به صورت آرمانی با شخصی دیگر رفاقت کند که رفاقت علی با من جزو این دسته بود هر چند که این رفاقت فقط دو سال طول کشید و با رفتن علی به دانشگاه تربیت معلم به رفاقتی بس دور مبدل شد.


25 سال بعد ...

پنجشنبه پنجم خرداد 1401 در پارک بزرگ باغمیشه مشغول قدم زدن بودم که شخصی از روی صندلی بلند شد و از من پرسید: شما آقای حنیفه پور هستید؟ گفتم بله. خوب که دقت کردم دیدم آقای #علی_کاردان است که به اتفاق خانومش آنجا نشسته بود. بعد از احوالپرسی ایشان فرمودند من هم پسری دارم به اسم مهدی کاردان که به نویسندگی علاقمند است و گهگاهی نوشته هایش در کانال یامچی منتشر می شود. دیدار با آقای کاردان، خاطرۀ آن نامه را دوباره برای من تازه کرد به همین دلیل آن را در کانال یامچی منتشر کردم.

بعد از انتشار خاطره در کانال یامچی جناب کاردان با من تماس گرفت و قرار گذاشت تا روزی به اتفاق خانواده با من دیدار کنند. این دیدار جمعه شب یازدهم شهریور 1401 در پارک بهاران تبریز حاصل شد و پس از 25 سال دوباره کنار هم نشستیم. در این ضیافت شیرین و به یادماندنی، ایشان راز تهدیدآمیز نوشته شدن نامۀ خود را نیز برایم توضیح داد که همیشه برایم سوال بود. آن نامه (نامه ای برای دوستی) که سال 73 نوشته شده بود خاطره اش در روزگار چرخید و چرخید و دوباره دو دوست را پس از 25 سال به هم رساند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

عکسهای من و علی کاردان در افلاک نمای تبریز بهار 74

من - علی کاردان -عادل قاسمپور-جلیل علی پناهی- حسین پوریامچی

شعر نجاتبخش

تو را بر در نشاند او، به مکاری که می آیم

سال 79 دوستی داشتم به اسم مجید که در انجمن شعری استان با هم آشنا شده بودیم. وی ساکن تبریز بود. من آن روزها شروع کرده بودم به حفظ اشعار مولانا و می خواستم آنها را نیز مانند دیوان حافظ کاملا حفظ کنم. مجید برادر متاهلی داشت به اسم رضا که کلا از شعر و کتاب متنفر بود. هر وقت ما را می دید که داریم از حافظ یا مولانا حرف می زنیم می گفت: آخه این خزعبلات به چه دردتون میخوره بچه ها؟ ول کنید اینها رو.

پنجم تیرماه 79 به دعوت مجید در منزلشان مهمان بودم. فردای آن روز آقا رضا به من و مجید گفت می خواهم برای معامله ای به مهاباد بروم اگر دوست دارید شما هم بیایید. هم به من کمک کنید و هم رسم و راه تجارت یاد بگیرید بلکه این خزعبلات از سرتان بپرد. پیشنهادش را پذیرفتیم و سوار نیسان آقا رضا شدیم. بین راه از آقا رضا پرسیدم: با چه کسی قراره معامله کنی؟ گفت با یک تاجر کُرد که ماه پیش در آذر شهر باهم آشنا شدیم. دارم مغازۀ لوازم برقی باز می کنم. پرسیدم معاملتون چجوریه؟ گفت معاملمون با دلار خواهد بود گفته دلار بیار. دلارها را جلوی انبار تحویل میدیم بعد لوازم رو روی نیسان بار می زنیم.

ساعاتی بعد به مهاباد رسیدیم و آقا رضا با شخصی که قرار گذاشته بود کنار یک پارک دیدار کرد. مجید رفت عقب نیسان و شخص مورد نظر کنار من نشست سپس  ما را به کوچه ای برد که محل انبارشان بود. 
جلوی انبار، وانت دیگری بود پر از وسایل برقی و در حال بار زدن. بیست متر مانده به انبار، مرد گفت همینجا نگهدارید و منتظر باشید تا نوبتتان برسد. دو سه دقیقه بعد، آن وانت حرکت کرد تا برود ولی وقتی داشت از کنار ما رد می شد نگهداشت و راننده اش به آقا رضا گفت: شما هم اومدید خرید کنید؟ آقا رضا گفت آره. گفت خوب جایی اومدید. من هر ماه از اینجا خرید میکنم، هم وسایلش عالیه هم قیمتهاش خیلی خیلی ارزون. این حرفها را زد و رفت.

راستش من کمی به قضیه مشکوک بودم ولی دقیقا نمیدانستم ایراد در کجای کار است برای همین چیزی نمی گفتم تا ضایع نشوم. مجید و رضا بیرون به ماشین تکیه داده بودند و من داخل ماشین داشتم غزل جدیدی را که حفظ کرده بودم زمزمه میکردم:

دلا نزد کسی بنشین، که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو، که او گل های تر دارد

در این بازار عطاران، مرو هر سو چو بیکاران
به دکّان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

همینطور این غزل را می خواندم تا رسیدم به این بیت:

تو را بر در نشانَد او،  به مکّاری که می آیم  
تو ننشین منتظر بردر، که آن خانه دو در دارد

آن لحظه بود که یک دفعه مخم تکان خورد و از ماشین پریدم بیرون. آن مرد آمده بود کنار ماشین و آقا رضا داشت دلارها را می شمرد که تحویلش بدهد. آشفته و لرزان، دستش را گرفتم و کناری کشیدم و گفتم هر چقدر که از این معامله سود خواهی کرد من به پدرم می گویم تا به تو بدهد. فقط تو را به جان دخترت الان بهانه بیار و بگو دوستم حالش به هم خورده و ما فردا برای تحویل گرفتن اجناس خواهیم آمد.

خلاصه به هر زحمتی که بود قانعش کردم و معامله کنسل شد. کمی که از کوچه دور شدیم به آقا رضا گفتم بیا یک سر به آن انبار بزنیم ببینیم چجور جاییه. دوباره برگشتیم به همان کوچه جلوی انبار؛ ولی از درش که وارد شدیم با کمال تعجب دیدیم اصلا انباری در کار نیست. مسجدی است حیاط دار که از آن طرف به خیابان اصلی باز می شود. با دیدن این صحنه آقا رضا رنگش پرید و گفت: «عجب ابلهی بودم من. اگر لحظه ای دیر به من می گفتی تمام هست و نیستم به باد می رفت. نمی دانی با چه زحمتی این سرمایه را جمع کرده ام». این حرفها را می گفت و تنش می لرزید تا اینکه دقایقی بعد آرام شد و راه افتادیم به سمت تبریز. بین راه از من پرسید: راستی تو چگونه این فکر به ذهنت رسید؟ با خنده گفتم همان خزعبلات این فکر را به ذهنم رساندند:

تو را بر در نشانَد او،  به مکّاری که می آیم  
تو ننشین منتظر بردر، که آن خانه دو در دارد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)



در جستجوی دوست


پس از اینکه در سفر به صومعه سرا و اردبیل، آدرسی از محمود نیافتم، نهم شهریور به تهران برگشتم. این آمدن نیز خودش ماجرایی داشت که خاطره اش را در «پنجاه تومنی دردسرساز» نوشته ام.

جمعه 26 شهریور در پارک قیطریۀ تهران دلتنگی، دوباره بر من غلبه کرد. مولانایی شده بودم که از دوری شمس می سوخت و می نالید. پیرمردی که در نیمکت کناری ام نشسته بود پرسید: چرا اینقدر غمگینی پسر جان؟ قضیه را به او گفتم. گفت اگر کمی زرنگ باشی مطمئن باش دوستت را پیدا می کنی. پرسیدم آخر چگونه؟ گفت مثلا از طریق ادارات دولتی.

حرفش یکباره فکری به ذهنم رساند. باخودم گفتم شاید آموزش و پرورش اردبیل محمود را بشناسد، این بود که مستقیم رفتم به مخابرات. ابتدا زنگ زدم به مرکز 118 سپس با شماره ای که آنها داده بودند آموزش و پرورش اردبیل را گرفتم. کسی که گوشی را برداشت معاون آموزش و پرورش اردبیل بود. با خوشرویی گفت: آقا محمود یکی از نخبگان اردبیل است اینجا همه او را می شناسند، سپس آدرس منزلشان را داد. از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. گوشی را گذاشتم و به شیرینی این موفقیت خودم را میهمان بستنی و آبمیوه کردم.

عصر بیست و هشتم شهریور در بهشت زهرای تهران تصمیم گرفتم با آدرسی که دارم به اردبیل بروم ولی این بار از مسیر مازندران؛ زیرا می خواستم شیرینی سفرم مضاعف شود. آن شب در بهشت زهرای تهران (حرم) که مسافران زیادی هم آنجا بودند خوابیدم ولی صبح وقتی بیدار شدم دیدم کُت و کفشهایم نیست. هر چه گشتم اثری از آنها نبود واقعا نمی دانستم چه کنم، این بود که برای گرفتن کمک به کفشداری رفتم. 


دمپایی های تا به تا
در کفشداری گفتند فقط دو عدد دمپایی داریم، فعلا همین ها را بپوش و برو. وقتی دمپایی ها را گرفتم دیدم با یکدیگر تفاوت دارند. یک لنگه اش زرد بود یک لنگه اش صورتی. تازه صورتی یک ذره هم از زرد بزرگتر بود ولی چون چاره ای نبود با همانها برگشتم به قُلهک. پسر عمویم اسماعیل وقتی دمپایی ها را دید با تعجب پرسید: پس کفشهایت کو؟ از خجالت نتوانستم بگویم آنها را در حرم دزدیدند به همین خاطر چیز دیگری گفتم.

فردای آن روز به ترمینال شرق رفتم تا به آمل بروم. دو ساعت بعد اتوبوس به کوه دماوند رسید. هرچقدر جلوتر می رفتیم منطقه، سرسبزتر و زیباتر می شد تا اینکه وارد مازندران شدیم و کوهها لباس جنگل پوشیدند. هرکجا که نگاه می کردی گل بود و سبزه. همینطور که غرق در تماشای این زیبایی ها بودم راننده گفت: مسافران آمل پیاده شوند. ساکم را برداشتم و در میدان پایین آمدم سپس سوار تاکسی هایی شدم که به ترمینال آمل می رفتند.

مردی تقریبا مسن که کنارم در تاکسی نشسته بود پرسید عازم کجایی؟ گفتم اردبیل. گفت از کجا می آیی؟ گفتم تهران. خندید و گفت: تو از تهران آمده ای آمل و از آمل می خواهی بروی به اردبیل؟ گفتم بله مگر کارم خنده دار است؟ گفت: «بله که خنده دار است. کارت شبیه کسی است که لقمه را دور سرش می چرخاند سپس در دهانش می گذارد». راستش را بخواهید از حرفش سر در نیاوردم. پیش خودم گفتم شاید می خواهد با نوجوانی مثل من شوخی کند وگرنه از آنجا که من به نقشه ها مسلطم مسیر کاملا درست است.



در همین حرفها بودیم که تاکسی به ترمینال رسید و مرا پیاده کرد. یک راست رفتم داخل ولی گفتند اتوبوس فقط برای تبریز داریم زود سوار شو که دارد حرکت می کند. با خودم گفتم خُب من وسط راه می توانم در اردبیل پیاده شوم، پس بی درنگ سوار شدم و اتوبوس به راه افتاد سپس در حالیکه باران شروع به بارش کرده بود، وارد جاده های جنگلی شد.


تنها در جنگل بارانی
بیست دقیقه بعد، کمک راننده بلند شد تا از کسانی که بلیط نخریده بودند کرایه بگیرد. مقصد هر کسی را می پرسید و مطابق با آن از او کرایه می گرفت. گفتم من اردبیل پیاده خواهم شد. کمک راننده گفت: «ما اصلا اردبیل نمی رویم آقا پسر. مسیر ما به تبریز از سمت تهران و زنجان است نه آستارا و اردبیل. اشتباه سوار شده ای». آن لحظه بود که گفتم ای دل غافل! پس بگو آن مرد چرا در تاکسی به من می خندید! من راهی را که آمده ام دوباره در حال برگشتنم.

ناچار همانجا وسط جنگل که باران شدیدی هم می بارید پیاده ام کردند. کنار جاده ایستادم ولی به ندرت ماشینی را می دیدم که از آنجا رد شود. چند مورد هم که رد شدند سوارم نکردند به همین خاطر تصمیم گرفتم پیاده سمت آمل بروم. گرچه خیسِ خیس شده بودم ولی لحظه لحظه اش برایم لذتبخش بود. در حال دویدن، خودم را با پسری مقایسه میکردم که در شعر «باز باران» عکسش را کشیده بود. می دویدم و می دویدم و زیر لب آن شعر را زمزمه میکردم، گرچه آنجا جنگلهای مازندران بود نه جنگلهای گیلان.

 

کشاورزان مهربان 
دقایقی بعد جنگل تمام شد و به منطقه ای رسیدم که پر بود از شالیزارهای برنج. سمت راست، در همان اطراف، کلبه ای دیدم که مردی از کنارش به من علامت می داد. نزدیک رفتم تا ببینم چه می گوید. مردی تقریبا چهل ساله بود که با همسر و پسر نوزده ساله اش کشاورزی می کردند. همسرش گفت تا بندآمدن باران بهتر است پیش ما بمانی. پس از آن نیز مرد کشاورز از اسم و رسمم پرسید همینطور قصۀ آن دمپایی های تا به تا که در نگاه اول، هر نظری را جلب می کرد.

ناچار قصه ام را مُفصل برایشان گفتم. هر سه نفر از شنیدن حرفهایم متعحب شده بودند. مرد کشاورز گفت اراده ات بسیار قوی است؛ امیدواریم گمشده ات را پیدا کنی. ساعتی بعد وقتی مهیای رفتن شدم پسرشان مازیار، نایلونی برنج بعنوان سوغات برایم آورد. برنجی زرد رنگ بود که عطر و بویش آدم را مست می کرد. گفتند تولیدی خودمان است، محبتشان را پذیرفتم سپس در حالی که برایم دست تکان می دادند از همدیگر جدا شدیم.


مردی که لباسش را بمن بخشید
پس از خداحافظی با کشاورزان مهربان، لب جاده رسیدم. دو سه ماشین رد شدند تا اینکه یک وانت آبی ترمز کرد. راننده اش جوانی حدودا 35 ساله بود که دو دستگاه کامپیوتر را به شهر می برد. پرسید کجا می روی آقا پسر؟ گفتم آمل. ناچار یکی از کامپیوترها را عقب گذاشت و مرا سوار کرد. بین راه وقتی ماجرایم را شنید گفت: بهتر است امشب را در آمل بمانی. گفتم پس اگر زحمتی نیست مرا نزدیک یک مسافرحانه پیاده کن. 

پس از تشکر و خداحافظی با رانندۀ وانت، به مسافرخانه رفتم. مسافرخانه چی گفت: اتاقهایمان پر شده، اتاق عمومی نیز هزینه اش پانصد تومان است. گفتم مشکلی نیست و به اتاق عمومی رفتم. اتاقی پنج تخته بود که سه نفر آنجا خوابیده بودند. من هم روی یکی از تختها نشستم و شروع کردم به نوشتن یک غزل:

لحظاتی بعد از اتمام نوشته ام، مردی که در تخت رو به رو نشسته بود پرسید: اهل کجایی؟ گفتم تبریز شهرستان مرند. گفت تنها سفر می کنی؟ گفتم بله دیروز در تهران بودم، الان هم عازم اردبیلم. گفت: شمال هوایش بارانی است باید لباس گرم می پوشیدی. گفتم لباس گرم داشتم ولی جایی در تهران به همراه کفشهایم دزدیدند. در همین حال مرد غریبه چمدانش را باز کرد و یک پولیور بیرون آورد. گفت: اگر لباس مناسب نپوشی سرما میخوری، بیا این لباس را بپوش من آن را به تو می دهم. راستش اول خواستم نپذیرم امّا دیدم اگر رد کنم بی ادبی است، به همین خاطر با خوشرویی تمام پذیرفتم.

از اتوبوس جا ماندم
صبح فردا از چند عابر، راه رفتن به رشت را پرسیدم. گفتند از آمل ماشینی برای رشت وجود ندارد؛ برای این کار باید با تاکسی به ترمینال چالوس بروی لذا سوار تاکسی های چالوس شدم. ساعتی بعد وقتی به ترمینال چالوس رسیدیم یادم افتاد گرسنه ام، نه شام خورده بودم نه صبحانه به همین خاطر پس از خریدن بلیط، سری به رستوران زدم.

غذایی که آن روز خوردم یک پرس چلوکباب محلی بود. تا آن روز نظیرش را هیچ کجای ایران ندیده بودم. پس از ناهار سوار شدیم و مینی بوس حرکت کرد. مسیری که می رفتیم از سمت رامسر بود. شهری سراسر ظرافت و زیبایی، بخصوص بلوار معلّمش، طوری که وقتی از آن عبور می کنی، انسان حس می کند در دنیای دیگری وارد شده است.

بعد از رامسر و لاهیجان، نزدیک عصر به ترمینال رشت رسیدیم. چون اتوبوسهای اردبیل پر شده بود، بلیط تبریز برای ساعت نُه گرفتم. در همین حال، پسری تُرک زبان دیدم که او هم بلیط تبریز می خرید. پرسیدم اهل کجایی؟ گفت اهل میاندوآب. تا چشمش به دمپایی هایم افتاد با تعجب پرسید: تو چرا کفشهایت این شکلی است؟ وقتی قصه اش را گفتم قاه قاه خندید و گفت: حتما آنجا نماز هم می خواندی!

ساعاتی بعد، اتوبوس از ترمینال رشت حرکت کرد. هوا کاملا تاریک شده بود و زیبایی های طبیعت شمال، دیگر دیده نمی شدند. 
پس از فومن و طالش، اتوبوس در یک رستوران بین راهی برای شام توقف کرد. چون نوبت زیاد بود، سفارش و آوردن شام طول کشید. پس از شام وقتی بیرون آمدم دیدم اتوبوس تبریز نیست. هر طرف را که نگاه کردم اثری از اتوبوس نبود. سراسیمه این طرف و آن طرف می دویدم ولی فایده ای نداشت. تقریبا دیگر هیچ چیز نداشتم. مدارک، وسایل، دفتر و بقیۀ پولهایم همه داخل ساک در ماشین بودند.

ناچار ناامیدانه کنار جاده نشستم. ا
شک در چشمانم جمع شده بود و فکرم به جایی قد نمی داد. از پریشانی و استرس نمی دانستم چکنم تا اینکه شنیدم شخصی از دور صدا می زد: مسافر تبریز! مسافر تبریز! با شنیدن این صدا از جا پریدم و دویدم به سمت آن. گفتم من مسافر تبریزم. گفت آقا پسر پس تو کجایی. ما در حال رفتن بودیم که وسط راه متوجه شدیم تو نیستی. با خوشحالی گفتم ممنون که پیدایم کردید سپس دوان دوان سمت اتوبوس رفتیم.

وقتی وارد اتوبوس شدیم همه در سکوت نگاهم می کردند تا اینکه همان پسر تُرک زبان، کنایه آمیز گفت: حتما بازهم نماز می خواندی پسر. آن شب هر چه بود به خیر گذشت و من بعد از یک پریشانی بسیار، روی صندلی خوابم گرفت. البته وسطهای راه گاهی از خواب می پریدم و چون می دانستم به اردبیل نزدیکتر می شویم شور و اشتیاقم بیشتر می شد. حالتی داشتم بین خواب و بیداری که فقط برای شاعران قابل درک است. حالتی که خطاب به من می گفت: «به شهرِ شاهد ماهان خوش آمدی شاهد»

آن لحظه و در آن حال نمی دانستم منظور از شاهد کیست. سراسیمه از خواب پریدم و تابلویی را دیدم که در آن نوشته بود: اردبیل پنج کیلومتر. آنجا بود که یادم افتاد «شاهد» تخلص شعری من است. (تخلص شعری من در دوران نوجوانی) دفترم را برداشتم و آن شعر را نوشتم سپس بقیه اش را نیز سرودم که تبدیل شد به غزلی زیبا:

در حالیکه غزل را می نگاشتم دلم پر از شور و امید بود. احساس کسی را داشتم که هر لحظه داشت به دیدار عزیزش نزدیکتر می شد. همه خوابیده بودند جز من. چشمانم مثل ابر بهار می بارید تا اینکه لحظاتی بعد آرام شدم و فهمیدم داخل اردبیلیم. (صبح پنجشنبه اول مهر ماه 78)


دیدار با محمود
اتوبوس خیابان به خیابان می رفت و فضای شهر رنگ و بوی صبحگاهی داشت. از شیشۀ ماشین شهری را تماشا می کردم که سه سال ذهنم را مشغول کرده بود. دقایقی بعد، اتوبوس مسافران اردبیل را نزدیک یک پارک کرد. در همین حال یادم افتاد کفشهایم مناسب نیستند. باید قبل از دیدار با محمود کفشهایی تازه می خریدم.

مغازه دار چون اولین فروشش بود کلی برایم تخفیف داد سپس پرسید دمپایی ها را چه می کنی؟ گفتم یادگاری سفرند، آنها را نگه خواهم داشت. پس از خرید با راننده ای دربست، به کمربندی معجز رفتیم. راننده گفت: محله ای که دنبالش می گشتی همینجاست؛ آنگاه خانه ای را نشانم داد. دلم پر از آشوب بود. می ترسیدم چیزی که می بینم فقط یک خواب باشد لذا لحظاتی روبروی در ایستادم.

وقتی در زدم شخصی بزرگسال (برادر بزرگ محمود) در را باز کرد. پس از سلام گفتم من برای دیدن آقا محمود آمده ام. در پاسخ گفت بفرمایید داخل بنشینید الان می گویم خدمت برسند. لحظاتی بعد محمود با متانت تمام وارد شد و سلام کرد. از دیدنش چنان ذوق زده بودم که وصف ناشدنی است. سه سال بزرگتر شده بود و مرا نیز به خاطر نمی آورد ولی وقتی عکس جمعی مان در همدان را دید مرا شناخت. آن روز فهمیدم محمود برادرانی کوچکتر از خودش هم دارد که همه مثل خودش باهوش و دوست داشتنی اند.

پس از دیداری مفصل با محمود و مهمان نوازی های بسیار که خانواده اش کردند مهیای رفتن به تبریز شدم. در همان لحظۀ آخر، محمود کتابی به من هدیه کرد. کتاب را بر چشمم نهادم و از او دعوت کردم سوم آذر به یامچی بیاید. محمود دعوتم را پذیرفت سپس در حالی که اشک در چشمانم نشسته بود از همدیگر جدا شدیم.

در تمام مسیر فقط به محمود و اطرافیانش فکر می کردم. خودم می رفتم ولی دلم پیششان جامانده بود. به حال محمود و رفقایش غبطه می خوردم. سراسر آرزو بودم و حسرت. او شخصیتی بود که با حرفهای حکیمانه و رفتارهای دوست داشتنی اش همگان را مجذوب خود می ساخت. از خدا می خواستم من هم مثل محمود باشم. رفتار و شخصیتم مثل او باشد و دوستانی چون دوستان او داشته باشم. 



خاطرۀ بعدی: آمدن محمود به یامچی


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)   
 
عکس دسته جمعی با محمود در همایش همدان

کلبه بارانی



سگی که به من حمله کرد و کلبه ای که فرو ریخت

خاطره ای که امروز می نویسم مربوط می شود به بهار 79. دوران دبیرستان معلمی داشتیم به اسم آقای قنبری که حرفها و راهنمایی هایش مرا به درس و کتاب علاقمند کرده بود. آن ایام من با کتابخانۀ کوچکی که برای خودم ساخته بودم اکثر اوقاتم به مطالعه می گذشت. هم برای کنکور و هم مطالعۀ آزاد.

پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت بود و طبیعت سرشار از زیبایی، به همین خاطر آن روز کتاب در دست، راهی مزارع و دشتهای اطراف شدم. مسیری که می رفتم از قبرستان کیخالی می گذشت. بعد از درد دلی کوچک با مزار پدربزرگ و در حالی که طبیعت زیبا مرا مسحور خودش کرده بود جایی میان درختان نشستم. جایی که نشسته بودم دو کیلومتر با یامچی فاصله داشت. مکانی دنج و باصفا که جان می داد برای مطالعه.

ساعتی بعد صدای یک گله گوسفند به گوشم رسید. آقای ماهرخ بود که با گله اش به آن سمت می آمد. من که سرم کاملا لای کتاب بود یکباره دیدم سگی جلویم ایستاده است. چند لحظه مرا نگاه کرد سپس یکدفعه به طرفم حمله ور شد. ناچار فریادزنان پا گذاشتم به فرار ولی دندان سگ به قسمت راست شلوارم گرفت طوری که از پایین تا کمر به صورت یک خط راست پاره شد. همان لحظه نیز چوپان از راه رسید و مرا که نقش زمین شده بودم از دست سگ نجات داد.

آقای ماهرخ چون مرا نمی شناخت پرسید آقا پسر حالت خوب است؟ زخمی که نشدی؟ گفتم نه. گفت من از تو معذرت می خواهم ولی ظاهرا دندان سگ شلوارت را پاره کرده اگر اجازه دهی من پولش را بپردازم. گفتم شما که تقصیری ندارید. دستم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم سپس در حالیکه چشمانش پر از شرمندگی بود با من خداحافظی کرد.

پس از خداحافظی با آقای ماهرخ من نیز عازم منزل شدم. چون سمت راست شلوارم کاملا جر خورده بود پای راستم به طور کامل دیده می شد. خدا خدا می کردم کسی مرا با آن وضع نبیند تا اینکه کمی جلوتر باران شروع به باریدن کرد. خوشبختانه کلبه ای گِلی و متروکه آن نزدیکیها قرار داشت. سریع خودم را درون کلبه رساندم و در حالیکه باران هر لحظه شدیدتر می شد آنجا پناه گرفتم.


درون کلبه جز علف و سبزه چیزی دیده نمی شد. روی آنها نشستم و خیره شدم به باران زیبایی که می بارید اما ته دل از چیزی نگران بودم. برای رسیدن به منزلمان می بایست از چند کوچه و یک خیابان اصلی رد می شدم. این تصور که وضع خنده دارم مرا انگشت نمای این و آن خواهد کرد بسیار برایم دردناک بود. آن لحظه آرزو کردم ای کاش باز هم علی (ودادی) همچون روزهای گذشته که باهم درس می خواندیم کنارم بود و کمکم می کرد ولی خُب آن روز تنها آمده بودم.



در همین فکرها بودم که یکباره قسمت کوچکی از سقف ریزش کرد ولی خوشبختانه اتفاق خاصی رخ نداد. خیلی دوست داشتم با وسیله ای، پارگی شلوارم را حل کنم ولی هر جا را که نگاه میکردم چیزی نبود. نه نخی نه سوزنی نه ریسمانی و نه حتی بند کفشی، چون کفشهایم نیز بند نداشتند. تنها چیزی که آن روز داشتم کتابم بود که مرا یاد حرفهای معلممان می انداخت که همیشه می گفت کتاب بهترین دوست هر انسانی است ولی خُب جایی گیر کرده بودم که از کتاب هم کاری ساخته نبود.

کتاب را مقابل صورتم گرفتم و گفتم: دوست عزیز! قبول کن که بعضی جاها از تو نیز کاری برنمی آید، که ناگهان چشمم به میخ منگنه هایی افتاد که روی جلد کتاب بودند و یکباره فکری به ذهنم رسید. شمردم تعداشان 16 عدد بود. با خوشحالی و با دقت، آنها را از روی جلد جدا کردم سپس با آنها پارگی شلوار را به طور کامل چسباندم. دیگر خیالم راحت شده بود. نفسی راحت کشیدم و درحالیکه باران بند آمده بود و خورشید کم کم خودنمایی می کرد سمت یامچی رفتم.

آن روز با خودم عهد کردم این خاطرۀ شیرین و آن کلبۀ بارانی را هرگز فراموش نکنم. البته من قبلا نیز خاطرات قشنگی از کتاب و دفتر داشتم ولی این خاطره نیز به جمعشان اضافه شد و مرا در دوستی با کتاب مُصمم تر کرد. شایسته است اینجا یادی کنم از معلم گرانقدرم استاد قنبری که هنوز هم به شاگردیشان مفتخرم. روز معلم بهانه ای است تا یادی کنیم از این بزرگواران. امیدوارم نوشتۀ من به دست ایشان برسد و مرا به خاطر کوتاهی هایی که در قدرشناسی از ایشان کرده ام ببخشد. جانشان سلامت و عمرشان پایدار باد.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


عکسهایی که سه هفته قبل از این خاطره در همان منطقه گرفته ایم:

عارف درج دهقان، من و یوسف سلطانزاده

محسن خروشا، عارف درج دهقان و من

همسایۀ جدید


خاطرۀ امروز مربوط به دورانی است که در مقطع راهنمایی درس می خواندم. نام ضارب را در این خاطره ذکر نکرده ام زیرا ممکن است راضی نباشد.

دهۀ شصت سریالی کارتونی پخش شد به اسم رامکال و پسری به نام استرلینگ که با راکون و کلاغش بازی می کرد. من که هر روز با علاقه این سریال را می دیدم رفته رفته به دوستی با حیوانات علاقمند شدم. گرچه روستای ما راکون نداشت ولی کلاغ فراوان داشت که یکی از آنها نیز بالای توتی بزرگ در همسایگی ما لانه کرده بود. من از حضور این همسایۀ جدید در جمع همسایگانمان خوشحال بودم ولی بعضی از بچه های محل، حضور او را خوش نمی داشتند.

یک روز (تابستان 72) که زیر شاخه های درخت، مشغول چیدن توت بودم صدای چند جوجه کلاغ به گوشم رسید و فهمیدم همسایۀ جدیدمان بچه دار شده است. آن لحظه یاد روزی افتادم که چند محله پایینتر از ما، افرادی شرور چند جوجه کلاغ بیچاره را دار می زدند و صدای کلاغهای مادر، که سراسیمه این سو و آن سو می پریدند فضا را پر کرده بود.


تصور اینکه چنین اتفاقی نیز برای کلاغ همسایه بیفتد برایم دشوار و دلخراش بود به همین خاطر تصمیم گرفتم موضوع جوجه کلاغها را از همه پنهان کنم. این کار هرگز برای من آسان نبود زیرا جوجه کلاغها هر روز بزرگتر می شدند و صدایشان نیز بیشتر می شد. نمی دانستم با این مشکل چکنم ناچار بچه هایی را که به حیاطمان می آمدند برای دیدن فیلمهای ویدئویی به خانه می کشاندم تا صدای جوجه کلاغها را نشنوند.

برخلاف مراقبتهای من بالاخره موضوع جوجه کلاغها میان همسایگان فاش شد و به گوش دیگران نیز رسید. گاهی از زبان بعضی ها می شنیدم که می گفتند بیایید آنها را برداریم؛ ولی هربار من مانع می شدم و می گفتم هر کس بخواهد چنین کاری بکند با من طرف است.

دو هفته بعد قرار بود در منزل همسایه عروسی (عروسی حسن آقا) برگزار شود. معمولا در محیطهای روستایی وقتی در منزلی عروسی به پاست سایر خانه هایی هم که در آن کوچه قرار دارند محل رفت و آمد و شلوغی می شوند و این برای جوجه کلاغها خطرناک بود. 
یک روز دوستم سعید خبر آورد که فلانی می خواهد روز عروسی از فرصت استفاده کند و جوجه کلاغها را بردارد. با این حرف هشیارتر شدم و تصمیم گرفتم روز عروسی از کنار درخت تکان نخورم.

منزل ما و منزل شبانزاده در دهۀ هفتاد


روز عروسی رسید. البته عروسی زنانه بود و به عادت روستا، بچه های زیادی در کوچه و همسایه رفت و آمد می کردند. خودم در حیاط خودمان، مراقب بودم و سعید هم سمت منزل مادربزرگش. کسی که می خواست جوجه کلاغها را بردارد ... نام داشت که در کوچه این طرف و آن طرف می رفت و مشخص بود نقشه ای دارد. یک بار دیدم دوستش تیر برقی را نشان می داد که به دیوار انباری ما چسبیده بود. اگر ... از تیر برق بالا می رفت می توانست از طریق پشت بام و دیوار، سمت درخت توت برود و جوجه کلاغها را بردارد. 

این کار هر لحظه ممکن بود اتفاق بیفتد. از استرس و نگرانی نمی دانستم چکنم. یک چشمم به درخت بود و یک چشمم به در، تا اینکه ... خودش را به تیر برق چسباند و شروع به بالا رفتن از آن کرد. دیگر صبر جایز نبود، به طرفش دویدم تا نگذارم از تیر برق بالا برود. مطمئن بودم که میتوانم حریفش شوم ولی یکباره چاقویی را از جیبش در آورد و مرا ناکار کرد. ضربۀ اول به دستم خورد و ضربۀ دوم به پهلویم در نتیجه خونین و بی حال نقش زمین شدم. 

در همین حال زنان حاضر در کوچه، سمتمان هجوم آوردند. ....
 هم که دید هوا پس معرکه است پا به فرار گذاشت. دقایقی بعد خبر به پدرم رسید که در خیابان، مشغول تعمیر ماشینش بود. دوان دوان خودش را به من رساند و با وانت عمو محمد به درمانگاه یامچی رفتیم. وقتی دکتر (حسین آخوندی) زخمهایم را دید گفت خوشبختانه عمیق نیستند. با بخیه زدن حل می شود. یک بخیه به دستم زد و دو بخیه به پهلویم سپس گفت چند روز باید در منزل استراحت کنی.

این ماجرا پدر و مادرم را بسیار آزرده ساخت ولی با این حال شکایتی از خانوادۀ ضارب نکردند. با این حال، آنها به جای معذرت خواهی گفتند تقصیر پسر خودتان بوده است. پسرتان می خواست با چاقو پسر ما را بزند و او هم چاره ای جز دفاع از خودش نداشت. چاقو را از دستش گرفته و به خودش زده است.

خوشبختانه این قصۀ دروغین را هیچ کس باور نکرد زیرا افراد شاهد در آن روز بسیار بودند. بچه های محل بویژه پسرعمویم ابراهیم تصمیم گرفته بودند ... را ادب کنند. او هم چون می دانست اوضاع خطرناک است تا چندین ماه نتوانست سمت محلۀ ما بیاید و در محلّه خودشان هم .... چاقوکش صدایش می زدند.  همین اوضاع، رفته رفته او را از کار خودش پشیمان کرد تا اینکه بالاخره دو سال بعد سعید را واسطه ساخت تا من او را ببخشم. من نیز که در حال و هوای نوجوانی نمی توانستم با کینه زندگی کنم او را در حضور همگان بخشیدم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

عکس من در همان سال

گنجشک سعید


نقشه ای عجیب برای کِش رفتن گنجشک از نوۀ همسایه

تابستان سال 67 حیاطمان پر از درختان گیلاس بود. علاوه بر این خانه ای درختی بالای گیلاس بزرگ داشتم. بعدها بالای همان درخت لانه ای کوچک نیز ساختم ولی پرنده ای به دستم نمی افتاد تا آنجا از او نگهداری کنم. داشتن پرنده ای که آنجا لانه اش باشد همیشه برایم آرزو بود.

یک روز درحالی که بالای درخت نشسته بودم چشمم به حیاط همسایه افتاد. حیاط آنها از حیاط ما بزرگتر بود و درختان توت و ... بسیار داشت. آنجا نوۀ همسایه مان سعید شبانزاده و پسرعمه اش محمود را دیدم که با گنجشکی کوچک بازی می کردند. دیدن این صحنه مرا به فکر فرو برد در نتیجه تصمیم گرفتم به هر نحوی که هست گنجشک را از چنگشان در بیاورم.

نقشه ام تقریبا شبیه نقشه ای بود که روباه مکار و گربه نره برای سکه های پینوکیو کشیده بودند. از درخت پایین آمدم و از نردبان کنار دیوار، بالا رفته، سعید و محمود را صدا زدم. گفتم: به به شما چه گنجشک قشنگی دارید! مال خودتان است؟ سعید در پاسخ گفت: بله. گفتم آیا دوست دارید این گنجشک تخم بگذارد و گنجشکی دیگر برایتان بزاید تا دو گنجشک داشته باشید؟ سعید با تعجب پرسید مگر می شود؟ گفتم بله که می شود. اگر من و شما این گنجشک را هفت بار سمت همدیگر پرت کنیم بعد از چند روز تخم خواهد گذاشت.

منزل و حیاط ما در دهۀ شصت



بیچاره سعید حرفهای من باورش شد سپس شروع کرد به انداختن گنجشک. من روی دیوار بودم و آنها پایین دیوار. آنها گنجشک را سمت من می انداختند و من سمت آنها؛ تا اینکه بار آخر وانمود کردم گنجشک از دستم در رفته است. در همین حال سعید زود خودش را به حیاط ما رساند ولی اثری از گنجشک نیافت زیرا من تا رسیدن او، گنجشک را مخفی کرده بودم.

پس از رفتن سعید و پسرعمه اش، گنجشک را در لانه ای که از قبل بالای درخت ساخته بودم گذاشتم. آن روز احساس پیروزی و اعتماد به نفس، وجودم را پر کرده بود. نامش را «پاپی» گذاشته، هر روز برایش آب و غذا می بردم. گاهی هم با دوچرخۀ زردم که سبدی کوچک جلویش داشت به منزل پدربزرگم می رفتیم.

یک ماه بدین منوال گذشت تا اینکه سعید و محمود از بچه های محل شنیدند فلانی در خانۀ درختی اش یک بچه گنجشک دارد. با این حرف، سعید و محمود مُخشان کار می افتد و می فهمند سرشان کلاه رفته است. در نتیجه یک روز مرا از دور می پایند تا هر وقت از خانه بیرون رفتم گنجشک را از بالای درخت بردارند.

از قضا آن روز پدر داشت ماشینش را جلوی مکانیکی تعمیر می کرد به همین خاطر برای کمک و بردن چند آچار پیش پدر رفتم. دقایقی بعد، همین طور که کنار ماشین، ایستاده بودم سعید و محمود را دیدم که گنجشک به دست با خوشحالی از کوچه بیرون می آمدند. سعید برای اینکه مرا حرص بدهد گنجشک را روی دستش گرفت و محمود هم برایم ادا در آورد. آن لحظه دیگر کاری از دستم بر نمی آمد. در حالیکه خشکم زده بود و دانه های اشک از چشمانم می ریخت تا آخرین لحظه نگاهشان کردم و زیر لب گفتم: خدانگهدار پاپی.

بعدها همین ماجرا باعث آشنایی و رفاقت میان من و سعید شد. «قصر زیر زمینی ما» و «یک هفته در پونل» از مهمترین خاطراتی است که با سعید دارم. آری سعید یکی از بهترین دوستان و همبازیهای کودکی و نوجوانی من است. خاطرات سعید همچون خودش برایم عزیز و دوست داشتنی است. یاد آن حیاط بزرگ و باصفا نیز که منزل مادربزرگ سعید بود بخیر. خانه ای که هر روز صدای سعید، محمود، داوود، خلیل، وحید و ایوب در میان درختانش می پیچید و از در و دیوارش بالا می رفتند.

یادت بخیر خانۀ خوبیها که با تمام سادگی ات از ویلاهای امروز برای من شیرین تری. در خرابه هایی که امروز از تو به جا مانده، ناله های کودکی را می شنوم که دنیای شیرینش را در تو جستجو می کند.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

کودکی سعید شبانزاده

دعواهای آخودیری


بازیهایی که در دهۀ شصت با بچه های محله می کردیم متنوع بودند. بازی هایی همچون: گیزلان پاچ، کوبه کوبه، بازی هویج، تفنگ بازی، پیل دسته، بادبادک بازی و .... از اینها گذشته، محلۀ ما درختان توت، بسیار داشت که برخی اوقات بالایشان رفته، ساعتها روی شاخه هایشان می نشستیم.

آن روزگار نزدیک منزل ما وسط دیزج غریب و کیخالی، منطقه ای بود به اسم «آخودیِری» که برای هر دو محله، جایی استراتژیک محسوب می شد. این منطقه که اکنون تماما مسکونی است، آن زمان جایی بسیار زیبا و سرسبز برای تفریح و حتی درس خواندن بچه هایی بود که زیر سایۀ درختانش مطالعه می کردند. علاوه بر این آخودیِری زمینهایی صاف داشت که جان می داد برای بازیهای گروهی مثل فوتبال، بازی هویج و.... حتی برکه ای بزرگ هم آنجا بود که زمستانها یخ می بست و  می شد روی آن سرسره بازی کرد.

خصوصیات خوب آخودیِری بچه های دو محله، را به جان هم انداخته بود. از کیخالی، محدودۀ حمام و از دیزج غریب، محدودۀ قبرستان هر کدام تلاش می کردند آنجا را مال خود کنند. گاهی اینها تصاحبش می کردند گاهی آنها. چون در این دعواها از سنگ و تیرکمان استفاده می شد من سعی می کردم زیاد قاطی نشوم و اکثرا تماشاچی بودم.

یک روز که روی دوچرخه ام دعوای دو محله را تماشا می کردم سنگی را دیدم که از سمت دیزج غریب پرتاب شد. سنگ در آسمان آمد و آمد تا اینکه نشست وسط پیشانی اسماعیل بیل زن. در حالیکه اسماعیل داد می زد و خون از پیشانی اش می ریخت، فوری خودم را با دوچرخه به لیلا خانم رساندم و گفتم بیا که سر پسرت زخمی شده .....

موقعیت آخودیری و منزل ما روی نقشه


یکی از چهره های اصلی و معروف در این دعواها، پسرعمویم ابراهیم بود. ترفندهایی که او برای پیروز شدن در این دعواها به کار می گرفت اکثرشان به موفقیت می انجامید. گاهی اتفاق می افتاد که او بچه ها را از طریق جوی آب، سینه خیز سمت بچه های مقابل می برد. گاهی هم از ترفندهای دیگری استفاده می کرد.

یکبار وسط دعوا، همچنان که دو طرف مشغول پرتاب سنگ سمت یکدیگر بودند ابراهیم دسته ای را از سمت «قره کولوح»، پنهانی به دیزج غریب فرستاد. آن مسیر گرچه دور بود ولی کوچه ای داشت که می شد از پشت سر، بچه های دیزج غریب را غافلگیر یا محاصره کرد. در نهایت این کار به پیروزی ما و شکست بچه های دیزج غریب منجر شد و آخودیری دوباره دست ما افتاد.
 
یک روز در همان دوران، وقتی برای دوچرخه سواری به منطقۀ آسفالت رفته بودم راهم به دیزج غریب افتاد. در همین حال، تعدادی از بچه های آنجا دوره ام کردند. گفتند این پسر اهل کیخالی است بزنیدش. با اینکه ترسیده بودم پا روی رکاب گذاشته به سرعت از جمعشان گریختم. دوچرخۀ نازنینم بود که آن روز مرا از دستشان نجات داد وگرنه یک دست کتک مفصل از دستشان خورده بودم. یعقوب دروبی یکی از همان بچه ها بود که بعدها در کلاس اول راهنمایی باهم دوست شدیم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

پدربزرگ

مردی از جنس فقر و مهربانی

امشب می خواهم از پدربزرگ مادری ام بنویسم که از دورترین خاطره های من در تمام دوران زندگی است. من اولین نوه اش بودم و ما او را «بابا» صدا می کردیم. پدرم نیز رفتاری بسیار محترمانه با او داشت و همیشه او را دایی صدا می زد زیرا جدا از پدرزن، دایی پدرم نیز بود.

زمانی که من راهی مدرسه شدم پدربزرگ برایم دفتر و مداد می خرید و گاهی هم به سلمانی محله (تراشی و آقایی) می برد تا موهایم را کوتاه کند. جیبهایش نیز همیشه پر بود از بیسگویت و سکه های پنج تومنی که نثار بچه ها می کرد. او قد بلند بود. همیشه پالتویی ضخیم می پوشید و دستانش پوستی قهوه ای داشت. گذشته از اینها پاپیروس هم می کشید و با کلاه پشمینه ای که بر سر می گذاشت مردی پر ابهت را برای کودکان تداعی می کرد.

اما با تمام اینها پدربزرگ فقیر بود. خانه اش یک اتاق ساده و یک اتاق تنور (تَندَسر) بیشتر نداشت. چون گرم کردن اتاق مشکل بود زمستانها برای زندگی به اتاق تنور می رفتند. اتاق تنور بسیار کوچک بود و تیر و تخته های سقفش بسیار نامرتب که از شدت دود سیاه شده بودند. علاوه بر این دری از جنس چوب داشت که سرما به راحتی از لای تخته هایش نفوذ می کرد به همین خاطر مادربزرگ و خاله رقیه، دو طرفش را پرده هایی کلفت می زدند. مادربزرگ این اتاق کوچک را با یک والر گرم می کرد و تا آمدن بهار سه نفری در آنجا زندگی می کردند.

آن روزها به ندرت پیش می آمد که مردم فقیر برنج بخورند جز در ایامی مانند عید. عید نوروز که می رسید مادربزرگ در همان اتاق تنور، پلو می پخت و مادرم از عمد مرا برای شام به منزل آنها می برد و خودش بر می گشت. نزدیک شام پدربزرگ در حالی که پردۀ کلفت در را کنار می زد وارد اتاق می شد سپس با خواندن آوازی کودکانه، که معنای خوش آمدگویی داشت مرا کنار خود می نشاند.

پدربزرگ زمینی زراعی در کوهستان «پیرِغیب» داشت که همیشه آنجا گندم یا نخودکاری می کرد. او همیشه این مسیر 5 کیلومتری را پیاده می رفت ولی اولین بار وقتی مرا نیز با خودش برده بود، در مسیر رفت یک تراکتور برایمان افتاد. در مسیر برگشت هم سوار یک خاور شدیم که پدربزرگ ابراز تعجب کرد. همان شب وقتی مادربزرگ قضیه را شنید خطاب به پدربزرگم گفت: این از خوش شانسی نوه ات بود، وگرنه امروز هم پیاده برمیگشتی.

تابستان که می شد پدربزرگ برای درو کردن گندمها به پیرغیب می رفت و زیر آفتاب سوزان مشغول کار می شد. چون چشمۀ پیرغیب، سیصد متر با زمینش فاصله داشت، پدربزرگ همیشه در مزرعه ناهار می خورد ولی وقتی من پیشش بودم بخاطر من لب چشمه می رفتیم. کنار چشمه که آبش درون یک حوض جمع می شد باغی بود پر از درختان بادام و زردآلو. علاوه بر این یک توت بزرگ هم داشت که می شد در سایۀ دل انگیزش استراحت کرد. پدر بزرگ با آب همان چشمه و سایر مخلفات، دوغی خوشمزه می ساخت که داخلش نان تیلیت می کرد. گرچه غذایی بسیار ساده بود ولی با تمام سادگیهایش امروز برایم آرزو شده است.

همان حوض آب و درخت توت در منطقۀ پیر غیب


بعدها پدربزرگ در زمین دیگری در داخل یامچی که هم اکنون خانه ی برادران و پسرعموهایم شده تخم آفتابگردان کاشت. آن روزها پرندگان به آفتابگردانها آسیب میزدند به همین خاطر پدربزرگ از من خواست تا در درست کردن یک مترسک به او کمک کنم. اواخر سال 69 یعنی وقتی من اول راهنمایی بودم پدربزرگ مریض شد و چون پسری نداشت تا از او مراقبت کند پدرم او را به منزل خودمان آورد و آنجا بستری کرد. دکتر برای پدربزرگم آمپول تجویز کرده بود و از دخترعمه ام عصمت خواسته بودند تا هر روز بیاید و به او آمپول بزند. خانۀ عمه آمنه از منزل ما خیلی دور بود و عصمت نمی توانست تنها این مسیر را بیاید به همین دلیل مرا دنبالش می فرستادند تا او را در مسیر همراهی کنم.

یک شب (24 مرداد 1370) که در اتاق بزرگ منزلمان خوابیده بودم، مادربزرگ و خاله رقیه، گریه کنان وارد اتاق شدند. از صدای ناله هایشان بیدار شدم و دیدم که می گویند پدربزرگت از دنیا رفت. آن شب دختر همسایه مان زینب، من و نعمت را به منزل خودشان برد تا صحنه های مرگ را نبینیم. این اولین مرگ یک عزیز در زندگی من بود. همین طور که در حیاط همسایه با نعمت نشسته بودیم و گریه می کردیم نعمت گفت: بلند شو برویم آخر پدربزرگمان از دنیا رفته. زینب هر کار کرد نتوانست ما را نگه دارد و هر دو به منزل خودمان برگشتیم. حیاط منزلمان پر بود از فامیل و همسایه که داشتند پدربزرگمان را غسل می دادند. بعد از اتمام غسل، خاله رقیه گریه کنان آمد و گفت تو را خدا صورتش را بازکنید تا برای آخرین بار پدرم را ببینم.

نزدیک صبح پدربزرگ را برای خاکسپاری به قبرستان کیخالی بردند. پدربزرگ فرزند پسر نداشت برای همین خاکسپاری اش بسیار مظلوم به نظر می رسید. بعد از دفن، پدرم بالای قبرش نشست و در حالی که لفظ دایی بر لبانش جاری بود از ته دل برایش گریست. آن لحظه آقای ضعیفی (مداح محله) در حالیکه دستش را بر شانه های پدرم گذاشته بود خطاب به او گفت: مرحبا بر تو ای مرد که جدا از داماد، برایش فرزند بودی. تو تا آخرین لحظه از خدمت به او کوتاهی نکردی.

آری آن روز پدربزرگ برای همیشه از پیش ما رفت و من آخرین کسی بودم که با نگاههای اشک آلود خویش، او را با تربت غریبانه اش تنها گذاشتم. 
یادت بخیر بهترین پدربزرگ دنیا.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

عکس پدربزرگ (نفر وسط) در ارومیه منزل آقا سلمان

مزار پدربزرگ در قبرستان کیخالی

کودکیهایم در ارومیه


پدرم پسرخاله ای صمیمی در ارومیه داشت به اسم سلمان اسماعیل پور. آنها نه تنها فامیل بلکه دو رفیق با محبت بودند که شدت این رفاقت را می شود از عکسهای دوران جوانی شان فهمید. وی خانواده ای داشت بسیار شاد و محترم. البته ما و آنها کمی در فرهنگ زندگی با یکدیگر تفاوت داشتیم زیرا بالاخره ایشان شهری بودند و ما روستایی.

دهه های شصت و هفتاد، هر سال تابستان که می رسید پدر ما را با ماشین خودش به ارومیه می برد و آنها با رویی گشاده از ما استقبال می کردند. 
آن روزها منزل آقا سلمان در محله ای بود به اسم بنی هاشم کوچه هفدهم. ایشان پنج دختر و دو پسر داشت به نامهای شهناز، زهرا، زیبا، حسین، فاطمه، علی و معصومه که با چهار تای آخری، همسن و سال و همبازی بودیم. در تمام این سفرها خاله رقیه نیز با ما بود زیرا با زهرا و زیبا دوستانی صمیمی بودند.

گرچه آن روزها برایم قابل درک نبود ولی الان می فهمم پدر روابط عمومی قوی و بسیار بالایی داشته. او سعی می کرد با همگان رابطه برقرار کند از این رو نزد همگان احترام و عزت داشت تا جایی که اطرافیان آقا سلمان نیز دوستان خانوادگی ما شده بودند. افرادی مثل زینال، اسد، عباس و دهها تن دیگر که تا امروز اصلا نفهمیده ام نسبت فامیلی شان با آقا سلمان چه بود ولی همیشه می دیدم که با پدر رفت و آمد داشتند.

قدیمی ترین عکسهای موجود از پدر و آقا سلمان


آقا سلمان (ایستاده نفر اول از راست) و پدرم (نشسته نفر اول از چپ)


قدیمی ترین عکس خانوادگی
سکینه خانم زن آقا سلمان، شهناز، نرگس خانم، پدربزرگ، پدر، حسین و زهرا




عروسی شهناز خانم 
عروسی شهناز خانم دورترین خاطره ای است که من از ارومیه به خاطر دارم. البته دقیقا نمیدانم چه سالی بود ولی باید حوالی سال 64 بوده باشد. این عروسی مانند تمام عروسی های ارومیه بسیار شاد و زیبا برگزار شد که عکسهایش سالهای سال در آلبومهای فامیل موجود بودند.

تنها چیزی که از آن روز به خاطر دارم این است که مادرم برای اینکه در مراسم شرکت کند مرا به اتاق آقایان برد تا پیش پدرم باشم. نمیدانم آنجا منزل چه کسی بود ولی اتاقی بود بزرگ که مبلهای زیادی داشت. پدر و تعدادی دیگر از مردان فامیل، آنجا روی مبلها نشسته بودند. وقتی من و مادر داخل شدیم پدر مرا کنار خودش روی یکی از آن مبلها نشاند. بعد از دقایقی عکاس هم آمد و عکسی از همان جمع روی مبلها گرفت ولی متاسفانه آن عکس دیگر موجود نیست.

خاله رقیه در عروسی شهناز خانم




آمدن خانواده آقا سلمان به یامچی
حوالی سال 1366 و ایام جنگ میان ایران و عراق بود. آن روزها شهرهای بزرگ بمباران می شدند از جمله ارومیه که به دلیل نزدیکی به عراق همیشه در خطر حمله قرار داشت. پدرم از این وضعیت بسیار نگران بود به همین خاطر خانوادۀ آقا سلمان را به یامچی آورد تا از خطر بمباران در امان باشند. خانواده آقا سلمان حدود یک ماه میهمان ما بودند و ما روزهای خوشی را از حضور بستگان خویش در یامچی تجربه می کردیم.

از آنجا که جنگ شدت گرفته بود مدارس را نیز مدتی تعطیل کرده بودند. البته ما بچه ها که از خدایمان بود مدرسه نرویم ولی زیبا خانم برای اینکه بچه ها از درس عقب نمانند در یکی از اتاقهای منزلمان کلاسی خصوصی ترتیب داد و تخته ای کوچک درست کرد تا به ما درس بدهد. من، حسین، نعمت، علی و فاطی هم شاگردان این مدرسۀ خانگی بودیم.


خاطرۀ پارک گلستان سال 67

یکبار نرگس خانم، مادر آقا سلمان که زنی سالخورده و مهربان بود به دخترها گفت پارکی جدید و قشنگ در ارومیه ساخته شده، بچه ها را بردارید ببرید آنجا تا کمی بازی کنند. با شنیدن این حرف، من و دیگر بچه ها هورا کشیدیم سپس با زهرا، زیبا و خاله رقیه به آن پارک رفتیم که امروزه به پارک گلستان معروف است.

پارک گلستان جاهای قشنگی برای بازی بچه ها داشت از جمله یک راهروی تو در تو که با گل و گیاه ساخته شده بود. آن راهرو جان می داد برای بچه ها که داخلش قایم موشک بازی کنند. من و سایرین با بچه های دیگری که اصلا آنها را نمی شناختیم داخل آن راهرو به این طرف و آن طرف می دویدیم و خاله رقیه نیز ضمن اینکه با زیبا خانم عکس می گرفتند مواظب ما بود که گم نشویم. بعد از ساعتی، زیبا خانم برای هر کدام از ما یک بستنی خرید که بعد از خوردنش به خانه برگشتیم.

عکس زیبا خانم و خاله رقیه در همان روز


خاطرۀ کیوسک تلفن سال 67
حیاط خانه آقا سلمان کوچک بود برای همین نمی توانستیم زیاد در حیاط بازی کنیم. یک روز حسین، نعمت و علی بدون اینکه به ما بگویند به پارک محله رفتند. من، فاطمه و معصومه که در خانه مانده بودیم دایم به کوچه می رفتیم و دوباره به داخل حیاط برمیگشتیم.

چون آن روز گرسنه شده بودم از فاطمه خواستم مقداری نان و ماست برایم بیاورد. ما چون اهل روستا بودیم هر وقت احساس گرسنگی می کردیم کمی نان خشک برمی داشتیم رویش ماست می زدیم و می خوردیم ولی شهریها فرهنگشان با ما فرق می کرد این بود که فاطی از حرف من متعجب شد ولی چون ماست در منزل نبود تکه ای نان برایم آورد تا گرسنه نمانم.

من که داشت حوصله ام سر می رفت به معصومه گفتم بیا تا سر کوچه برویم شاید پارک آنجا باشد. فاطی گفت نباید بروید ممکن است گم شوید ولی ما حرفش را گوش نکردیم و رفتیم. آخر کوچه یک کیوسک تلفن بود که هنوز هم هست. من تا آن روز کیوسک تلفن ندیده بودم زیرا در روستای ما نه تنها چنین چیزی وجود نداشت بلکه تلفن خانگی هم تا آن روز به یامچی نیامده بود. سر کوچه با معصومه ایستادیم ولی پارکی ندیدیم. در همین حال من از سر کنجکاوی داخل کیوسک تلفن رفتم و گوشی را برداشتم. اصلا نمیدانستم باید شماره هم گرفت. چند بار الو الو گفتم بعد گوشی را در همان حالت رها کردم و به خانه برگشتیم.

کیوسک سرکوچه - البته کیوسک آن زمان مدل قدیمی بود ولی دقیقا همینجا قرار داشت.


 


خاطرۀ پیک نیک سال 68
یک روز آقا سلمان به افتخار حضور ما در ارومیه تصمیم گرفت ما و سایر فامیلهای خود در ارومیه را به پیک نیک ببرد. چند ماشین با وسایل لازم آماده کردند و به خارج از اورمیه کنار یک رودخانه رفتیم. البته من هنوز نمی دانم آنجا دقیقا کجا بود ولی حدس میزنم رودخانه شهرچایی در منطقه بند ارومیه باشد. رودخانه ای قشنگ با جاده ای خاکی و نیزارهایی زیبا که نزدیکشان اردو زده بودیم. کمی دورتر نیز چیزی شبیه به یک پل یا یک ساختمان دیده می شد که در مسیر رودخانه قرار داشت.

ماشین آقا سلمان، خاور بود و چادر بزرگی هم داشت. آن روز یک طرف چادر را به ماشین و طرف دیگرش را به زمین بسته بودند تا سایه بیفتد. زنان و دختران همگی مشغول آماده کردن ناهار بودند. شاید تعدادمان به چهل تا پنجاه نفر می رسید. بعد از خوردن ناهار ما بچه ها اجازه گرفتیم تا برای شنا به کنار رودخانه برویم. رودخانه عمیق نبود برای همین مخالفتی نکردند. من، علی، حسین، و معصومه از نیزارها رد شدیم و به آب زدیم سپس لباسهایمان را داخل همان نیزارها عوض کردیم و برگشتیم.


بعدها فهمیدم آنجا سد باراندوز چای بوده است. لینک خاطره: (سفر به ارومیه)


خاطرۀ مهمانی سال 69
آقا سلمان خواهری داشت به اسم خیرالنسا. پدرم و داماد ایشان آقا اسد، رفیق و همکار بودند. منزل ایشان چند کوچه بالاتر از منزل آقا سلمان بود. هر وقت به ارومیه می رفتیم آقا اسد را نیز در منزل آنها می دیدیم. وی دو دختر دوقلو به نامهای شهین و مهین داشت که تقریبا همسن معصومه بودند.

یک شب آقا اسد، از ما و خانوادۀ آقا سلمان خواست برای شام به منزلشان برویم. گرچه دقیق یادم نیست ولی فکر کنم مناسبتش، خانۀ جدیدشان بود زیرا منزلشان تازه ساخت به نظر می رسید. عصر آن روز من، معصومه، علی و نعمت به منزلشان رفتیم. بقیۀ افراد هم نیمساعت بعد به ما ملحق شدند.

آن روز برای اولین بار بود که من خانه ای از نوع «ورود به ساختمان» می دیدم. از در که وارد شدیم چند پله مقابلمان قرار داشت که به طبقه بالا می رسید. طبقۀ بالا نیز اتاقی بزرگ بود که به آن هال پذیرایی می گفتند. دیدن چنین خانه ای برای من شگفت آور بود زیرا تا آن روز خانه ای به آن مدل ندیده بودم. خانه های یامچی و حتی منزل آقا سلمان همگی مدل قدیمی (ورود به حیاط، یک دهلیز با چند اتاق) بودند.

آن شب شبی بود واقعا به یادماندنی. شهین و مهین، معصومه، فاطمه، علی، من، حسین و نعمت بچه های آن مهمانی بودیم که سر و صدایمان بزرگترها را اذیت می کرد. پس از شام، در حالی که بزرگترها در هال پذیرایی، تلوزیون تماشا می کردند ما بچه ها برای بازی به یکی از اتاقها رفتیم. اسم بازی یادم نیست ولی ورقهایی بودند که اعدادی رویشان نوشته شده بود. حسین به هر کدام از ما ورقی داد سپس با آن ورقها بازی کردیم. شیرینی آن شب برایم فوق تصور است. کاش دوباره برمیگشتی ای کودکی.



خاطرۀ توتستان سال 69
کوچه ای که منزل آقا سلمان در آنجا قرار داشت یک طرفش به خیابان اصلی باز می شد ولی طرف دیگرش با عبور از چند کوچه ی دیگر به منطقه ای می رسید که به آن توتستان می گفتند. همانطور که از نامش پیداست توتستان دارای درختان توت بود که محصولش را همانجا می فروختند.

یکی از روزها حسین، نعمت و علی برای تفریح به توتستان رفتند ولی من با آنها نرفتم. سکینه خانم زن آقا سلمان وقتی مرا تنها و بی حوصله دید گفت: تو هم باید با آنها می رفتی. گفتم راهش را بلد نیستم وگرنه الان می رفتم. معصومه که دو سه سال از من کوچکتر بود گفت من راهش را بلدم بیا باهم برویم.

من و معصومه که گاهی او را مستانا هم صدا می زدند باهم به راه افتادیم و به توتستان رسیدیم. حسین، نعمت و علی هم آنجا بودند. حسین گفت اینجا هم توت می فروشند هم دوغ، هر چه میخوری بگو برایت بخرم. راستش آن روز اصلا میلی به توت نداشتم زیرا در روستای خودمان یامچی تا دلت بخواهد هر روز توت می خوردیم و از شاخه های توت بالا می رفتیم برای همین من دوغ را انتخاب کردم.

این سفر ها در دهۀ هفتاد هم ادامه داشتند. ده روز در ارومیه خاطره ای است دیگر از همین سفرهای خانوادگی مان به ارومیه.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

منزل قدیمی آقا سلمان


خانوادۀ آقا سلمان در منزل قدیمی شان
آقا بهرام و بهزاد (شوهر و پسر زهرا خانم) آقا سلمان، علی و معصومه


علی، فاطمه و معصومه با دختر کوچولوی شهناز خانم

از ارلان تا تبریز



در یک روز تعطیل از شهریور 84، همراه پنج نفر از بستگان،(خانواده فولادی) به روستای ارلان رفته بودیم. بعد از گردش در باغات اطراف، داخل روستا شدیم ولی ساعتی مانده به غروب، ماشینمان (پیکان سفید) داخل یکی از کوچه ها خراب شد. اهالی گفتند هیچ مکانیکی در این روستا وجود ندارد تا ماشینتان را تعمیر کند.

دیگر نمیدانستیم چه باید کرد. همینطور که ناامید لب دیواری نشسته بودیم اهالی روستا هرکدام از سر مهربانی چیزی برایمان می آوردند. بعضی چایی، بعضی هم یک نایلون پر از گردو. گفتیم آیا اینجا کسی هست که ما را با ماشین خودش به مرند برساند؟ یکی از روستاییان گفت امروز شخصی از تبریز برای ارزیابی زمینهای ما به ارلان آمده بود، الان دارد می رود تبریز. می توانید با او تا مرند بروید.

آقای تبریزی ماشینش یک جیپ صحرایی بود. پیکان خودمان را در حیاط یکی از اهالی گذاشتیم و سوار آن جیپ شدیم. ماشین از ده خارج شد و در پیچ و خمهای کوهستان به راه افتاد. چون هوا تاریک بود، نمی شد اطرافمان را ببینیم ولی از قطراتی که محکم به شیشه می خوردند مشخص بود باران شدیدی در حال باریدن است. همچنان که در دست اندازهای جاده پایین می رفتیم پسر بچه ای کاملا ساکت را می دیدم که در کابین جلو کنار راننده نشسته بود.




پنج سال بعد از این ماجرا من به تبریز نقل مکان کردم. از سال 89 تا 99 در چهار منزل مختلف مستاجر بودیم تا اینکه آبان ماه 99 به ساختمانی واقع در نصرجدید رفتیم و مستاجر شخصی شدیم به اسم مرتضی شعاری. آقای شعاری با اینکه صاحب چند برج مسکونی در بهترین جاهای تبریز است و جزو ثروتمندان محسوب می شود ولی رفتاری کاملا متواضعانه با ما داشت. برعکس ثروتمندان دیگر که از انسانیت بویی نبرده اند، او شخصی بود بسیار خاکی و در یک کلام دوست داشتنی و روشنفکر.

هرچه زمان می گذشت من و آقای شعاری به هم نزدیکتر می شدیم. گاهی می رفتیم گردش. گاهی نیز می نشستیم حرفهای علمی می زدیم یا از خاطراتمان برای همدیگر می گفتیم. خلاصه دیگر در تبریز تنها نبودم زیرا حس می کردم آقای شعاری جدا از یک دوست خوب، در حق ما پدری می کند.

عصر هشتم اردیبهشت 1400 در یک نمایشگاه باهم نشسته بودیم که شخصی به اسم آقای ولیزاده، از روستای ارلان اسم بُرد. آقای شعاری گفت: «من هم یکبار با پسرم به ارلان رفته ام ولی خیلی سالها پیش با یک جیپ صحرایی» شنیدن این جمله نوعی شوک به من وارد کرد. پرسیدم آقای شعاری آیا سال 84 نبود؟ با اندکی درنگ گفت: «بله سال 84 بود. از طرف دادگستری برای کارشناسی زمین رفته بودم. ولی تو از کجا می دانی؟» گفتم آیا آنجا چند نفر را با خودتان به مرند نبردید؟ آقای شعاری گفت: «بله پیکانی سفید داشتند که خراب شده بود.» گفتم: هوا کاملا تاریک شده بود باران هم می بارید. آقای شعاری فرمود: «بله کاملا درست است. ولی آخر تو اینها را از کجا می دانی.» گفتم آقای شعاری آن آدمها ما بودیم ............
 

بله کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد. آن شب کاملا تصادفی متوجه شدم شخصی که آن روز در ارلان ما را با جیپ خودش به مرند رساند همین آقای شعاری بوده که الان صاحبخانۀ ماست. این مرد بزرگ از خوش قلب ترین انسانهای روی زمین است. برعکس خویشاوندانم که ظلمهای بسیاری در حق ما کردند آقای شعاری سراسر متانت است و مهربانی. تنها وجود چنین افرادی است که جهان را زیبا و زیباتر می کند.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

 

تقدیم به بزرگمرد پرتلاش آقای مرتضی شعاری تبریز