ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

مسابقات روستایی جهاد


آبان 74 یک مسابقۀ قرآنی در مسجد کیخالی برگزار شد که تا عصر آن روز ادامه یافت. داوری این مسابقه بر عهدۀ آقایان عراقی و نقوی بود. حتی تعدادی شرکت کننده نیز از دهات اطراف آمده بودند. پس از اتمام قرائت ها از من دعوت کردند تا بعنوان حافظ افتخاری پشت میکروفون بروم. آقای عراقی چند سوال از چهار جزء اول قرآن از من پرسید که خوشبختانه همه را به سبک پرهیزکار پاسخ دادم. این اولین اجرای من در یامچی بود که بسیار هم مورد توجه قرار گرفت. (حفظ 5 جزء)

 
مسابقات ماه رمضان در یامچی
بهمن 74 مصادف شده بود با ماه رمضان. به همین خاطر بخشدار جدید دستور داده بود تا معابر عمومی یامچی را چراغانی کنند. در همین ایام مسابقه ای از طرف پایگاهها در مسجد کیخالی برگزار شد. این مسابقه دو شب متوالی ادامه یافت و تقریبا از تمامی دهات اطراف شرکت کننده داشت.

در شب دوم آقایان نقی مختاری و علی مرادی را دیدم که در مسابقات هادیشهر باهم آشنا شده بودیم. آن دو شب مسجد پر از جمعیت بود و فیلمبرداری هم می شد. شب دوم بخاطر اینکه من تنها شرکت کنندۀ حفظ بودم (6 جزء) بعنوان حافظ افتخاری پشت میکروفن نشستم. داوران حاضر بعد از کلی تمجید و تعریف چهار سوال از من پرسیدند. سوال اول را که از جزء سوم (بقره) بود کمی با اشکال خواندم به همین خاطر چندان تشویق نشدم. ولی چون سوالات بعدی را بدون غلط و با آهنگی دلنشین خواندم جمعیت به وجد آمد و موجی از احسن و بارک الله به راه انداختند.

آن شب از بین قاریان، آقای زاهدی فر مقام اول را کسب کرد. جوایز نفرات اول تا سوم قرائت توسط آقای بخشدار و میرزا عباس حسن پور، اهدا شد و از من نیز تقدیر و تشکر بعمل آمد. از آن روز به بعد بیشتر مردم و حتی روستاهای اطراف مرا می شناختند. تقریبا معروف شده بودم ولی در عین این معروفیت محسود گروهی نیز شدم که دنبال بهانه ای می گشتند تا از من بدگویی کنند.


مرحلۀ استانی مسابقات روستایی
رمضان 74 چند روز بعد از مسابقات یامچی، نماینده ای از طرف اداره جهاد در مکانیکی عمو محمد با من دیدار کرد. وی گفت تو و آقای زاهدی فر، فردا به مرحله استانی خواهید رفت. فردای آن روز  به محل قبلی جهاد در مرند رفتیم.

آقای حسن زاده مدیر بخش فرهنگی جهاد، بعد از توصیه های لازم و آرزوی موفقیت، ما را با ماشین جهاد، همراه دو نفر مسئول به تبریز فرستاد
. ابتدا برای افطار ما را به ساختمانی بلند بردند که قرار بود تمام مناطق آنجا جمع شوند. در یکی از طبقات که با آسانسور رفتیم سالنی بود که چندین پنجره داشت. شرکت کنندگان استانی، از نوجوان تا بزرگسال در همین سالن جمع شده بودند. هر کس با شخصی به طور صمیمی صحبت می کرد ولی من بی اختیار قدم می زدم و با حسرتی که در نگاهم بود ارگ علیشاه را تماشا می کردم.

بالاخره افطار شد و همگی در همان سالن افطار کردیم. من کنار یک روحانی مسن که نامش مسلمانی بود نشسته بودم. پس از افطار و نماز به مسجد کدخداباشی رفتیم و ساعت 7 شب مسابقه برگزار شد. آقای باوردی از داوران مسابقه بود. در این مسابقه آقای زاهدی فر اول شد ولی من دوم شدم زیرا مقام اول را همان روحانی کسب کرد. نفرات اول نیز به مرحله کشوری در یزد راه یافتند.

آن شب ما را برای خواب به مجتمع شهید کسایی، واقع در اتوبان کسایی بردند.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

 

سوگند فامیلی


پس از مرگ پدر و سوزانده شدن ماشینهایمان در شب چهلم، اوضاع زندگیمان کاملا به هم ریخت. آن سال به خاطر وخیم بودن اوضاع، نای رفتن به دانشگاه مشهد در من نبود، لذا برای یک ترم، دانشجوی مهمان در دانشگاه آذرشهر شدم.

آن روزها با همشهری ام محمد ملامجید زاده در خوابگاه آذرشهر هم اتاق بودیم. یکبار که از شدت افسردگی مریض شدم او و دوستش مرا به بیمارستان رساندند. با اینکه چهار ماه از مرگ پدر می گذشت ولی من هنوز سیاه به تن داشتم. پس از بیمارستان، محمد با خواهش و التماس لباس سیاهم را از تنم در آورد. او واقعا پسر خوبی بود و همیشه سعی می کرد کمکم کند.

هفتم آبان 81 احد تلفنی گفت: اگر آب دستت هست بگذار زمین و زودتر به یامچی بیا که امشب جلسه داریم. پرسیدم چه جلسه ای؟ گفت: بزرگان قوم به اتفاق روحانی محل، میرزا عباس حسن پور می خواهند همه را روبرو کنند تا هر کس هر حرفی دارد بزند. حتی سلمان هم از ارومیه خواهد آمد. تو هم باید بیایی.

در پاسخ گفتم خودتان بروید من درس دارم نمی توانم. احد گفت جلسه مهمتر از درس است زود یک ماشین دربست سوار شو و بیا. لحن احد طوری بود که احساس کردم مرا برای دفاع از خودش لازم دارد به همین خاطر حاضر است مرا با ماشین دربست هم که شده به آن جلسه بکشد.

ناچار همان روز با تاکسی دربست به یامچی رفتم. احد پول تاکسی را حساب کرد (15 هزار تومن) ولی گفت من پول را می دهم تو بعدا به من پس بده. این احد همان احدی بود که شب آتش، فریاد زنان می گفت «صمد اصلا نگران نباش خودم همه چیز را جبران خواهم کرد» ولی حتی حاضر نشد پول ماشینی را بدهد که مرا برای دفاع از او به یامچی آورده بود.

آن شب جلسه در منزل شخصی ثالث به اسم ابولفضل جباری برگزار شد. همه آمده بودند حتی آقا سلمان از ارومیه. روحانی محل پس از دعوت به آرامش، از تک تکمان خواست تا حرفهایمان را بزنیم. هر کس هر چیزی که می گفت آن دیگری انکارش می کرد و نتیجه ای نداشت لذا در همان تاریکی شب برای ادای سوگند به قبرستان رفتیم.

روحانی محل، قرآن را روی قبر پدرم گذاشت و گفت: تک تک دستتان را روی قرآن بگذارید و قسم بخورید. بگویید نه خودتان ماشینها را آتش زده اید، نه کسی را مامور کرده اید و نه اصلا اطلاعی دارید. در همین حال احد گفت فرزندان امان الله هم باید قسم بخورند. گفتیم مانعی ندارد سپس تک تک قسم خوردیم ولی متاسفانه این قسم خوردن هم چیزی را آشکار نکرد.

آن شب وقتی از قبرستان بر می گشتیم دلم دریای درد بود. تا نیمه های راه، همه ساکت بودند و کسی چیزی نمی گفت. دقایقی بعد احد شروع به بدگویی از آقا سلمان کرد. می گفت رفتارهایش را دیدید؟ کاملا تابلو بود. دندانهای مصنوعی اش را عمدا نگذاشته بود تا موقع قسم خوردن کلمات را خوب ادا نکند. سپس گفت شما متوجه نشدید ولی من دیدم حتی نوک انگشتهایش هم جوهری بود. فکر کنم نمی خواست انگشتش با قرآن تماس پیدا کند از قسم خوردن می ترسید و غیره ...

آن شب آقا سلمان در منزل ابولفضل (جباری) ماند و صبح فردا به ارومیه رفت. دروغ یا راست ابولفضل به احد گفته بود سلمان از شدت استرس تا صبح نخوابید. این تبلیغات به همراه کلی زمینه سازی های دیگر که قبلا ایجاد شده بود کم کم به نوعی همه را قانع کرد که آتش زنندگان سه نفر بوده اند: اسد، سلمان و اکبر حسن زاده.

از آن روز به بعد این سه نفر به همراه یونس و رباب (خواهر و برادر احد) که معتقد بودند احد مقصر است برای همیشه از فامیل طرد شدند. البته بعدها یونس با معذرت خواهی مجبور به برگشتن شد ولی رباب به خاطر وفاداری به شوهرش هرگز برنگشت. به این ترتیب طایفۀ حنیفه پور ها نیز برای همیشه چند شقه شد و از هم پاشید. تبعاتش نیز تا امروز ادامه دارد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

مرگ جانسوز پدر


دوشنبه هفدهم تیر 81 در اتاق دانشجویی ام خواب دیدم جمعیتی در منزلمان نشسته اند. نمی دانم چرا خیالم کردم مادرم مرده است ولی بیدار که شدم فهمیدم فقط یک خواب بود.

آن روز امتحانات دانشگاه تمام شد و من باید به یامچی بر می گشتم. داشتم چمدانم را می بستم که همکلاسی ام علی خداشناس در زد. علی که مرا مهیای رفتن دید از من خواست یک یادگاری به او بدهم. چون دقیقا می دانستم منظورش چیست ماشین موزرم را به او هدیه کردم.

پس از خداحافظی با علی، وقتی سمت خروجی دانشگاه می رفتم دوستم حمید ثابتی دوان دوان سمت من آمد. با اینکه روز قبل باهم خداحافظی کرده بودیم گویا می خواست دوباره مرا ببیند. وقتی رسید نوشته ای به دستم داد و گفت: این نوشته را بعنوان یادگار از من داشته باش. داخلش غزلی بود با عنوان «هدیه به ترک مهان» که خودش سروده بود.

عصر فردا (سه شنبه 18 تیر) وقتی به مرند رسیدم هنوز ساعتی به شب مانده بود. پس از گشتی کوتاه در خیابان هفت تیر و خرید یک موزر جدید، به یامچی رفتم. مادر گفت امشب بهتر است برای شام پیش مادربزرگت بروی، او بی صبرانه منتظر آمدنت بود. حرف مادر را اطاعت کرده، برای شام پیش مادربزرگ و خاله رقیه رفتم. بعد از شام وقتی از جا برمی خواستم چشمم به عکس پدر افتاد که روی دیوارشان بود. عکس پدر آن شب برای لحظاتی مرا در خودش خیره کرد.

خاله رقیه پرسید به این زودی کجا می روی. گفتم می خواهم سری هم به منزل اکبر حسن زاده (شوهر دختر عمه ام رباب)  بزنم. چند ماه است که همدیگر را ندیده ایم. اکبر در حد یک پدر و فرزند مرا دوست می داشت. به منزلش که رسیدم هر چه در زدم کسی در را باز نکرد. ناچار برگشتم ولی بین راه برادر کوچکش مهدی را دیدم که با شخصی از دور می آمد.

بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: رفته بودم منزل اکبر ولی در خانه نبود، تو اطلاعی نداری؟ 
مهدی با تعجب گفت مگر خودت خبر نداری کجاست؟ در منزل عمویت محمد است. بیا باهم به آنجا برویم. آن شب با مهدی سمت منزل عمو محمد رفتیم. دویست متر مانده به منزلشان، جمعیتی دیدم که جلوی منزل جمع شده بودند. پرسیدم آن جمعیت آنجا چه می کنند؟ به دروغ گفت نمی دانم در حالی که می دانست. قلبم به تپش افتاده بود. وارد جمعیت که شدم از داخل منزل صدای ناله می آمد. از هر کس که می پرسیدم چه اتفاقی افتاده هیچ کس پاسخ نمی داد تا اینکه اکبر از بین جمعیت بیرون آمد.

اکبر گفت: اتفاقی نیفتاده تو برو به منزل ما. هر کار کردم نگذاشتند داخل بروم سپس به زور مرا با موتور سیکلت به منزل اکبر بردند. یک شب و یک روز تمام، تک و تنها در منزل اکبر ماندم. سراسر استرس بودم و فشار. خیال می کردم برای پسرعموهایم اتفاقی افتاده تا اینکه بالاخره اکبر زنگ زد و گفت: متاسفانه پدرت در دریا غرق شده. دیگر لازم نیست آنجا بمانی. بیا اینجا و سیاه بپوش.

هرگز فکر نمی کردم به این زودی و راحتی پدرم را از دست بدهم. پدر راننده بود و دو ماشین ترانزیت داشت. یکی را خودش رانندگی می کرد و دیگری را عمویم اسد. کارشان نیز بردن بار به شهرها و کشورهای مختلف بود ولی سفر به بندر انزلی، آخرین سفرشان شد و در آبهای خزر چشم از جهان فرو بست.

وقتی به منزل عمو محمد رسیدم همه را سیاه پوش دیدم. نعمت، احد و تعدادی دیگر برای آوردن جسد به انزلی رفته بودند. دو روز تمام منتظر ماندیم تا اینکه جمعه بیست و یکم تیر جسد را آوردند. همه در خیابان جمع شده بودیم. وقتی آمبولانس رسید خاله رقیه، عمه آمنه و چند نفر دیگر، ناله کنان خودشان را جلوی آمبولانس انداختند. خاله رقیه در حالیکه فریاد می زد، خطاب به من گفت: این چه آمدنی بود صمد!

دقایقی بعد، جسد پدر را برای باز کردن صورتش، داخل حیاط بردند. همگی ناله کنان لحظاتی تماشایش کردیم سپس با همان وضع به منزل خودمان برده شد. می خواستند پدر برای آخرین بار خانۀ خودش را هم ببیند. ازدحام جمعیت چنان بود که این بار موفق به دیدنش نشدم. در همین حال یک نفر گفت بگذارید پسر بزرگش هم ببیند تا اینکه تعدادی کنار رفتند و من برای آخرین بار پدر را زیارت کردم.

پس از وداع فامیلی، تابوت پدر، بر دوش مردم سمت قبرستان کیخالی حرکت کرد. فامیل و غیر فامیل همه چشمانشان اشکبار بود. گروهی از خوبیهایش می گفتند و گروهی از کارهای خیرش که پنهانی برای نیازمندان می کرد. آن روز پدر با تمام عظمتی که داشت در قبرستان کیخالی دفن شد و خورشید وجودش تا ابد به خاموشی گرایید.

پدر رفت ولی قصۀ غربتش تمام نشد. حادثه ای که شب چهلمش اتفاق افتاد داغ رفتنش را چندین برابر تلختر و غمناکتر ساخت. «شبی در میان آتش» شرحی است مفصل از همین ماجرای غم انگیز.


برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:

تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

آرامگاه پدر


عروسی نعمت و سولماز


اردیبهشت سال 80 روزهای آمادگی برای کنکور را می گذراندم. این بار تصمیمم برای رفتن به دانشگاه بسیار جدی بود به همین خاطر از یکسال پیش، برای درس و مطالعه خانه نشین شده بودم.

یک روز همینطور که در حیاط منزلمان درس می خواندم متوجه لانه ای بالای درخت توت شدم. دیدن این صحنه مرا یاد خاطره ای (خاطرۀ همسایۀ جدید) مربوط به نه سال پیش انداخت. گویا کلاغ قدیمی برگشته بود تا دوباره با ما همسایگی کند. کلاغی که بخاطر دفاع از جوجه هایش مرا چاقو زده بودند.

نمی دانم آیا این همان کلاغ بود یا کلاغی دیگر، ولی از آنجا که تاریخ تکرار می شود پسرعمویم علی را دیدم که وارد حیاطمان شد. پس از سلام و احوالپرسی با من، چشمش به درخت توت افتاد و گفت «این کلاغ عجب جای خوبی لانه کرده، به راحتی می توانم جوجه هایش را بردارم.» البته علی پسر خوبی است و احتمالا می خواست به یاد خاطرۀ فبلی، با من شوخی کند ولی من هم با لبخندی کنایه آمیز گفتم: باز هم مثل قبل، هر کس بخواهد چنین کاری بکند با من طرف است.

چند روز پس از این ماجرا (هفدهم خرداد)، برادرم نعمت ازدواج کرد. صبح فردا، همینطور که کتاب در دست، روی آجرهای کنار دیوار نشسته بودم سکینه (زن احد) و چند زن دیگر را دیدم که تبریک گویان نزد مادرم رفتند. مادر نیز در حالیکه مشغول جارو کردن حیاط بود برای آنها و بچه هایشان آرزوی خیر و خوشبختی کرد.

شب نوزدهم خرداد خواستگاری انجام گرفت سپس فامیل عروس برای اولین بار به منزل ما آمدند. این اولین مراسم ازدواج در خانوادۀ ما بود. تا قبل از آن روز، هرگز مادربزرگ را آن همه خوشحال ندیده بودم. دقایقی بعد همینطور که در اتاق مهمان درسم را می خواندم گفتند: عروس می خواهد با برادرشوهرش عکس بگیرد. در همین حال عروسمان سولماز همراه با خاله رقیه وارد اتاق شد و با من احوالپرسی کرد سپس کنار من ایستاد و خاله رقیه هم عکس یادگاری گرفت.

خواهرم سمیه، سولماز، مادر و مادربزرگ در مراسم آن روز


فردای آن روز پدر را دیدم که خطاب به زنان فامیل می گفت: صمد امسال کنکور دارد. کاش مراسم عروسی تان را بعد از کنکور برگزار می کردید». پس از آن نیز خطاب به من گفت: «مراسم عروسی تا چند روز ادامه خواهد داشت. سر و صدای زنها آزارت می دهد بهتر است این چند روز کتابهایت را برداری و به منزل پسرعمویت احد بروی. منزل آنها کاملا خالی است.»

آن روز پدر مرا سوار ترانزیت قرمز کرد و به منزل آنها برد. وقتی پیاده می شدم گفت: «یخچال منزلشان را از میوه و خوردنی برایت پر کرده ام. اگر چیز دیگری هم نیاز داشتی زنگ بزن می گویم برایت بیاورند.» این ماجرا تا سه روز ادامه یافت. پدر قبل از ظهرها مرا به منزل احد می برد و عصرها به منزل خودمان برمی گرداند.

روز سوم وقتی پدر برای برگرداندنم آمد گفت: «مراسم دیگر تمام شد. از فردا می توانی در منزل خودمان درس بخوانی.» آن روز برای آخرین بار، سوار ماشین (ترانزیت قرمز) پدر شدم و خیابانهای یامچی را گشتیم. پدر هر آشنایی را که می دید برایش چراغ می داد یا به احترامش نگه می داشت. آنها نیز عروسی پسرش را تبریک می گفتند. شیرینی احساسی که آن لحظات کنار پدر داشتم وصف ناشدنی است. افسوس نمی دانستم دیگر هرگز سوار ماشین پدر نخواهم شد و این آخرین سوار شدن است.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (مشاهدۀ نظرات)

عکسی از همان روز. فرد حاضر در عکس جواد حنیفه پور


کارهای ابتکاری پدر


پدر بسیار باهوش و مبتکر بود. با اینکه خودش را بیسواد می خواند ولی کارهای ابتکاری بسیار می کرد.

سال 74 پدر تصمیم گرفت منزلمان را نوسازی کند. او معتقد بود دهلیز دیگر قدیمی شده و باید به جایش هال پذیرایی ساخت. آن روزها چنین چیزی هنوز در یامچی مرسوم نبود. پدر دو اتاق جدید همراه با یک آشپزخانه ساخت و بالکن کاشیکاری شده را نیز به اتاق نشیمن اضافه کرد. البته این کار  چند ماه طول کشید به همین خاطر مدتی را که اتاق نشیمن خراب شده بود در اتاق مهمان می نشستیم. 

عصر 26 آذر وقتی در همان اتاق مهمان نشسته بودیم احد (حنیفه پور) خبر آورد که روح الله ضعیفی از دنیا رفت. 
شنیدن این خبر، مرا بسیار غمگین ساخت ولی در باورم نگنجید. ساعتی بعد در حالیکه هوا گرفته و ابری بود سمت قبرستان رفتم. دویست متر مانده به قبرستان پاهایم از حرکت ایستاد. در حالیکه در بلندی ایستاده بودم جمعیتی دیدم که برای خاکسپاری در قبرستان جمع شده بودند. همانجا اشک در چشمانم نشست و باورم شد که رفیق چهارده ساله ام مرده است. این اولین بار بود که یکی از دوستانم را از دست می دادم.

مرگ روح الله تاثیرات عمیقی در ضمیر نازک و نوجوانانۀ من گذاشت. تا چند ماه در بستر خواب، پنهانی برایش گریه میکردم. حتی 5 ماه پس از این حادثه وقتی شاعر شدم شعرهایی ساده ولی غمگین در دنیای نوجوانی ام برایش سرودم که تعدادی از آنها هنوز هم باقی است. یادت جاودان رفیق کودکی های من.

 
پس از نوسازی منزل، پدر خاک حیاط را کند و مخزنی بسیار بزرگ داخلش گذاشت. می گفت مخزن برای این است که زمستانها بابت گازوئیل در مضیقه نباشیم. آن روز دوست پدر، بایرام سیدی هم کنارش بود و به او کمک می کرد. پس از اتمام کار، مرا داخل مخزن فرستادند تا خاکهایش را تمیز کنم. چون درب مخزن تنگ و کوچک بود خودشان نمی توانستند این کار را بکنند ولی من به راحتی داخلش رفتم. داخلش تاریک و ترسناک بود.

آن زمان یامچی هنوز گاز شهری نداشت و بخاری های منازل نفتی بودند. آن بخاریها مخزنی کوچک داشتند که چند ساعت یکبار باید با نفت یا گازوئیل پر می شد. پر کردن این مخزن، آن هم در سوز زمستان کار سختی بود به همین خاطر پدر برای حل این مشکل، دست به کاری ابتکاری زد.

او ابتدا یک منبع کوچک بالای پشت بام دستشویی گذاشت. سپس یک موتور برقی به مخزن دفن شده در خاک حیاط متصل کرد. 
پس از آن پدر، شیاری کوچک در دیوار حیاط کند و شیلنگی بسیار نازک داخلش گذاشت. یک سر آن شیلنگ به مخزن بالای پشت بام وصل بود و سر دیگرش به بخاری اتاق. گازوئیل توسط موتور به مخزن بالایی پمپاژ می شد سپس توسط شیلنگ به بخاری اتاق می رسید. با این ترفند، دیگر نیازی به مخزن بخاری نبود و اتاق همیشه گرم می ماند. 

منزل ما پس از نوسازی در سال 74


پدر علاوه بر این خلاقیتها، دور اندیش هم بود. او می دانست در آینده مراسماتی چون عروسی یا غیره در حیاط منزلمان خواهیم داشت لذا برای اینکه بتوان روی حیاط چادر کشید، هفت لولۀ آهنین در فضای بالایی اش جوشکاری کرد. این لوله ها یک سرشان بالای اتاق جدید بود و سر دیگرشان بالای ساختمان اصلی. بعدها انگور موجود در حیاطمان آن قدر بزرگ شد که آن لوله ها تبدیل به آلاچیقی بزرگ برای آن شدند.

امروز همان مخزن بزرگ زیر خاک حیاط باقی است و لوله های آهنین نیز هنوز سر جایشان هستند. بقایای آن شیلنگ هم داخل دیوار های حیاط دیده می شود.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

میله های جوشکاری شده توسط پدر



موز ندیده ها




پس از خواندن این خاطره، صد در صد هوس خوردن موز به سرتان خواهد زد.

سال 69 در یامچی کمتر کسی اسم موز را شنیده بود. آن سال وقتی پدر برای عید نوروز آمد جعبه ای پر از موز آورد که همه از دیدنش تعجب کردیم. خود من تا آن روز اصلا نمی دانستم موز چیست به همین خاطر در شکل عجیب و با کلاسی داشت که داشت خیره مانده بودم. البته آن همه موز فقط مال ما نبود و به فامیل و بچه هایشان هم رسید.

دختر عمه ام طرلان در این مورد می گوید:
 
هر سال وقتی نوروز می رسید دایی اَمَن به منزل ما می آمد. همیشه بیشترین عیدانه ای که می گرفتیم از دست دایی اَمَن بود. تا سال ۶۹ اصلا نمیدانستیم موز چیست یا چه طعمی دارد. آن سال شب پنجم نوروز وقتی حمام بودم دیدم خواهرم حمیده با شوق و ذوقی عجیب در می زند. در را که باز کردم یک موز نشانم داد و گفت: دایی امن آمده منزل ما، کلی هم از این میوه ها آورده به همراه پنجاه  تومن عیدی برای هر نفرمان.
 
پس از رساندن خبر، حمیده با عجله رفت. من نیز برای اینکه از قافله عقب نمانم به سرعت از حمام بیرون پریدم. داخل اتاق خواهران کوچکترم را دیدم که با شوق و ذوق، موزها را دستشان گرفته اند. بی درنگ من هم کنارشان نشستم و شروع کردیم به خوردن موزها. هر تکه را که دهانمان می گذاشتیم چشمانمان را می بستیم و برای همدیگر از مزه اش می گفتیم. طعمش چنان خاص و عجیب بود که اصلا نمی خواستیم از دهانمان بپرد به همین خاطر ریز ریز می جویدیم تا بیشتر احساسش کنیم.
 
آن روزگار در کارتونهایی که پخش می شد همیشه می دیدیم مردم روی پوست موز لیز می خورند. سمیه گفت ما هم باید این پوست ها را در کوچه بریزیم تا بچه ها رویشان لیز بخورند. علاوه بر این به همسایه ها هم پُز می دهیم که موز خورده ایم.
 
واقعا که عجب شبی بود آن شب!!. خاطره اش چنان شیرین است که پس از سی و سه سال هنوز لحظه لحظه اش را به خاطر دارم. من و خانواده ام هرگز آن شب را فراموش نمی کنیم. روحت شاد بهترین دایی دنیا.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

تلوزیون یواشکی




برعکس بعضی پدرها که برای درس و تحصیل فرزندانشان اهمیت چندانی قایل نیستند پدر هر کاری می کرد بلکه ما درس بخوانیم. پدر همیشه دلش می خواست فرزندانش و حتی فرزندان فامیل علاوه بر آسایش درسخوان هم باشند و تنها چیزی هم که خوشحالش می ساخت همین بود. با اینکه خودش تا سال هفتم درس خوانده بود ولی همیشه می گفت من بیسوادم؛ دلم نمی خواهد شما هم مانند من بیسواد باشید.
 
سال دوم (ابتدایی) وقتی معدلم بالای 18 شد پدر پرسید: جایزه ای که برایش می خواهی چیست. گفتم دوچرخه ای را که گفته بودی برایم بخر. گفت دوچرخه را بعدا برایت خواهم خرید الان بگو سفر به مشهد می خواهی یا ششصد تومن پول. با خوشحالی گفتم ششصد تومن پول، آنگاه یک بسته اسکناس نو در کمد مادر گذاشت و کلیدش را دست من سپرد. آنقدر زیاد بودند که هر چه دلم می خواست می خریدم و خیال می کردم هرگز تمام نخواهند شد ولی عاقبت تمام شدند.
 
خرداد سال 69 پدر کنترل تلوزیون را پنهان کرد و گفت ایام امتحان، تماشای تلوزیون ممنوع است. باید خوب درس بخوانید تا نمراتتان بیست شود. اگر نمرات بالا بگیرید هرکاری بگویید برایتان خواهم کرد. آن روزها تلوزیونمان کنج اتاق بالای یک تخته بود که حدود دو متر با زمین فاصله داشت. علاوه بر این کارتونی زیبا (خانوادۀ دکتر ارنست) پخش می شد که اصلا نمی توانستیم از خیرش بگذریم.
 
روزی از همان ایام امتحان که پدر و مادر منزل نبودند یواشکی تلوزیون را از دکمه اش روشن کردیم. یک چشممان به کارتون بود و یک چشممان به در که ناگهان پدر وارد حیاط شد. سینه خیز پریدم جلو و با سرعت تلوزیون را از برق کشیدم. وقتی پدر داخل شد دید من و نعمت هر کدام در گوشه ای از اتاق سرمان لای کتاب است اما سیم تلوزیون نیز در حال تاب خوردن بود. پدر با کنایه پرسید خوب درس می خوانید یا نه؟ گفتیم بله از صبح فقط مشغول درس خواندنیم. خندید و گفت: از سیمی که تاب می خورد کاملا مشخص است.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

ده روز در ارومیه

 
هنوز هم وقتی این خاطره را می خوانم روحم جلا پیدا می کند و به روزهایی می روم که کنار پدر شاد و خوشبخت بودیم. این خاطره برایم بسیار مقدس و زیباست.

پس از تعطیلی مدارس، تیر ماه 71 خانوادگی به منزل دختر عمه ام لیلا در ارومیه رفتیم. آن روزها لیلا و شوهرش رضا ایمانی تازه از یامچی مهاجرت کرده بودند. منزل آنها در حاشیۀ شهر، سمت بزرگراه خاتم الانبیا قرار داشت. کوچه های آن منطقه هنوز خاکی بودند و منازلشان ساده و کوچک. آن روز از لحن صحبتهای پدر فهمیدم دلش میخواهد ما نیز همچون آقا رضا به ارومیه مهاجرت کنیم.

در همسایگی لیلا خانم، جوانی به اسم بهروز بود که با عصا راه می رفت. البته من او را ندیدم اما خاله رقیه و لیلا خانم برای صحبت به منزل آنها رفتند. چهار ماه بعد که خاله رقیه با بهروز ازدواج کرد فهمیدم همان روز با یکدیگر آشنا شده بودند.

عصر همان روز با لیلا و آقا رضا خداحافظی کردیم. همینطور که پشت کمپرسی پدر، از کوچه خارج می شدیم چند نفر غریبه برایمان دست تکان دادند. خوب که دقت کردم یادم افتاد آنها نیز از اهالی یامچی، ساکن ارومیه اند. پس از آن یک راست سمت منزل زهرا خانم دختر دوم آقا سلمان رفتیم. منزل ایشان داخل کارخانه ای قرار داشت که شوهرش آقا بهرام نگهبانی اش را می کرد. آن شب ما و خانودۀ آقا سلمان برای شام منزل آنها دعوت داشتیم.

نزدیک عصر وقتی به کارخانه رسیدیم حیاطش کاملا خلوت بود. زیبایی هایی که محوطه اش داشت هر نگاهی را در خودش خیره می کرد. پس از سلام و احوالپرسی، بزرگترها داخل رفتند ولی ما بچه ها در حیاطش مشغول بازی شدیم. وسط بازی معصومه گفت: حیاط پشتی اینجا، درختانی است که گیلاسهای درشتی دارند. من، نعمت و علی بالای دیوار روی درختان رفتیم و در حالی که خودمان می خوردیم برای فاطی و معصومه هم چندتایی می انداختیم.

پشت همان دیوار، چند پسر جوان در یک مکانیکی کار می کردند. وقتی دیدند ما بالای دیوار، گیلاس می خوریم گفتند: آقا پسرهای گل! تا الان حتی یکی از گیلاسهایتان هم سمت ما نیفتاده، چرا فقط هسته هایش را سمت ما پرتاب می کنید؟ منظورشان این بود که قدری گیلاس به آنها بدهیم من هم برای اینکه ناراحت نشوند مقداری گیلاس برایشان چیدم.

آن روز برای ما بچه ها روز بسیار زیبایی بود خصوصا من و نعمت که تا آن روز اصلا نمی دانستیم کارخانه چیست. بعد از خوردن گیلاسها پدر گفت: بچه ها بیایید می خواهیم عکس بگیریم. همه با شور و شوق پایین آمدیم و سمت حیاط جلویی رفتیم. آنجا چند پله قرار داشت که کنارش گلهای قشنگی نیز روییده بودند. آقا سلمان گفت: بچه ها همگی بروید روی پله ها بنشینید. من، نعمت، علی، حسین، فاطمه و معصومه همه روی پله ها نشستیم؛ آنگاه پدر عکسی یادگاری از ما گرفت.

متاسفانه آن عکس دسته جمعی را فعلا نتوانسته ام پیدا کنم. تنها عکسی که تا امروز یافته ام همین چند مورد است:

فاطی روی پله ها و در محیط کارخانه



جمعۀ همان هفته نزدیک ظهر، دسته جمعی به ساحل دریا رفتیم. آن روز من برای اولین بار در دریا شنا کردم. البته دریا خیلی شور بود و گاهی چشمانم را می سوزاند اما زیبایی و شور و شوق خاصی داشت. ساحل پر از مردمانی بود که از جاهای مختلف ایران برای گردش آمده بودند. یادم است یک نفر از همسالانم داخل دریا از من پرسید اهل کجایی؟ من هم برای اینکه مثلا کلاس بگذارم به فارسی گفتم اهل قزوینم. آن روز پدر جلیقۀ شنا پوشیده بود و قشنگ روی آب شنا می کرد اما ما بچه ها زیاد نمی توانستیم جلوتر برویم.



حدود ده روز در ارومیه ماندیم. پدر و آقا سلمان هر روز در مورد مهاجرت از یامچی به ارومیه حرف می زدند. گر چه الان می گویم ای کاش چنین اتفاقی می افتاد ولی آن زمان عقلم نمی رسید و به نوعی در دنیای خودم مخالف بودم. حتی یکبار وقتی کنار مادرم در یکی از اتاقها خوابیده بودیم یواشکی گریه کردم. نمی دانم شاید دلیلش این بود که نمی خواستم دوستانم را در یامچی از دست بدهم یا اینکه سازگاری با فرهنگ بالای ارومیه برایم مشکل بود.


ده سال بعد ....
 
سال 81 وقتی پدرم از دنیا رفت آقا سلمان و خانواده اش در مجلسمان حضور داشتند. متاسفانه شب چهلم، ماشینهای پدر را آتش زدند و طایفۀ ما کاملا به هم ریخت. چون شرح این ماجرا بسیار طولانی است خاطره اش را جداگانه نوشته ام (شبی در میان آتش) اما این اتفاق ناگوار، اذهان همه را به اشتباه انداخت و باعث جدایی همیشگی میان ما و خانواده آقا سلمان شد.

هفت سال پس از این ماجرا، (نوروز 87) من بر خلاف دیگران که مخالف بودند سمت آقا سلمان و خانواده اش رفتم. آنها نیز استقبال بسیار گرمی از من کردند که هرگز فراموش نخواهم کرد. البته منزل آقا سلمان دیگر آن منزل سابق نبود که زمان پدر به آنجا می رفتیم. آن منزل فروخته شده بود و ایشان در منزلی جدید در منطقه ای دیگر ساکن شده بودند.


سی سال بعد ...

خرداد 1400 در اتفاقی شیرین و تصادفی، کوچۀ قدیمی آقا سلمان را یافتم. کارخانه ای هم که روی پله هایش عکس یادگاری گرفته بودیم در همان نزدیکیها بود. آن روز به احساس کسی رسیدم که گمشده های کودکی اش را پس از سالیان دراز یافته بود. شرح مفصل آن اتفاق را در «گمشده های کودکی» بخوانید.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)


همان کارخانه با همان پله ها پس از سی سال

سفر به ارومیه



عصر سیزدهم خرداد 1402 با حمیده به ارومیه رفتیم. در این سفر، اطلاعات دیگری از خاطرات پدر و اتفاقات گذشته یافتم که برایم تازگی داشتند. مهمترین آنها نیز آشنایی با منصور علیپور دوست و پسرخالۀ پدرم بود.

ساعت هفت و نیم در حالی که هوا تازه تاریک شده بود به ارومیه رسیدیم. طبق معمول اول سری به آن کارخانۀ قدیمی زدم سپس منزل قدیمی آقا سلمان را که در محلۀ شاهرخ آباد (بنی هاشم)  بود به حمیده نشان دادم زیرا این دو مکان، برای من خاطره انگیزترین جاهای ارومیه اند.

وقتی رسیدیم (خیابان یاسین کوچه دوم) با آقا سلمان تماس گرفتم. النا دختر علی در را برایمان باز کرد. سکینه خانم، علی، المیرا، حمید، هادی و لیلا همگی منتظر رسیدن ما بودند. آن شب پس از خوش آمد و احوالپرسی، حرفهای زیادی از روزهای گذشته زدیم. در این گفتگو ناگفته های بسیاری در مورد پدر، پدربزرگ، گلین قیه، آتش گرفتن ماشینها و ... برایم روشن شد که قبلا نمی دانستم. حتی فهمیدم پیک نیکی که سال 68 رفته بودیم در باراندوز چای بوده در حالیکه من خیال میکردم بند ارومیه است.

سد باراندوز چای اطراف ارومیه


فردای آن روز در حال خوردن صبحانه بودیم که زهرا خانم و آقا بهرام هم به جمعمان اضافه شدند. می گفتند بهزاد (پسرشان) دستش شکسته و در منزل پدر زنش است. پس از صبحانه من و حمیده سری به تاناکورای ارومیه زدیم و حمیده از آنجا خرید کرد. پس از برگشتمان به منزل، فاطمه هم با یکی از دخترانش از راه رسیدند. سی سال بود که فاطمه را ندیده بودم. لحن حرف زدنش هیچ فرقی با گذشته نکرده بود. هر جمله ای که بر زبان می آورد خاطره ای از دوران کودکی برایم زنده می شد.

فاطمه گفت پارکی که سال 67 رفته بودیم الان تبدیل به پارک بانوان شده و پارک ساعت نبود. نامش را روی نقشه پارک گلستان نوشته اند. همچنین خاطره ای دیگر تعریف کرد که من اصلا به خاطر نداشتم و در نوشته هایم نیز موجود نیست. او گفت زمانی که در یامچی بودیم یکبار سر یک عروسک دعوایمان شد. در همین حال دست من به صورتت خورد و تو خون دماغ شدی. من هم بسیار بسیار ترسیدم.

عصر همان روز فاطمه و دخترش رفتند. موقع خداحافظی از ما خواست به منزل ایشان هم برویم ماهم تشکر کردیم و گفتیم انشا.. دفعۀ بعد. پس از آن، شش نفری سمت باراندوزچای رفتیم. خیلی دلم میخواست دوباره آنجا را ببینم و خاطرۀ آن پیک نیک در ذهنم زنده شود. وقتی کنار رودخانه رسیدیم احساس کردم کمی با روزگار پیشینش فرق کرده. درختان رودخانه اش آنقدر بزرگ شده بودند که دیگر سد سنگی اش را نمی شد از دور دید به همین خاطر پیاده تا کنار سد رفتیم و عکسهایی هم در آنجا گرفتیم.

عکسهایی که آنجا گرفتیم:



پس از گرفتن عکسها به باغ یکی از آشنایان به نام حاجی گلان رفتیم که در همان نزدیکیها بود. وسط باغ ساختمانی دو طبقه قرار داشت. وقتی رسیدیم دو سگ زیبا و سفید رنگ پارس کنان سمت ما آمدند. آنقدر دوست داشتنی بودند که حمیده هوس کرده بود با آنها عکس بگیرد.

ساکنان باغ که تعدادشان هم زیاد بود (حدود 15 نفر) همگی به استقبالمان آمدند و به طبقۀ اول ساختمان رفتیم. صاحب باغ نامش منصور بود. آن روز فهمیدم حاجی گلان مادر منصور و همسر عباس علیپور است که آن زمان به او «عباس کویت» می گفتند. عباس کویت و برادرش علی نیز همچون سلمان، پسرخاله های پدرم بودند ولی من اطلاعی از این موضوع نداشتم.

همینطور که در جمع باصفایشان نشسته بودیم هر کس خاطره ای از پدر می گفت و رحمت می فرستاد. حاجی گلان گفت تا پدرت زنده بود همه کنار هم بودیم ولی با رفتنش فامیل و طایفه از هم پاشید و تکه تکه شد. خواهر منصور هم گفت زمان جنگ وقتی از پیرانشهر فرار می کردیم هیچ کس نداشتیم تا اثاثیه ما را به ارومیه ببرد. تنها کسی که حاضر شد و این کار را برایمان کرد پدرت بود.

پس از آن آقا منصور هم خاطراتی کوتاه از پدر برایمان نقل کرد. می گفت من تو را زمانی که کودک بودی دیده ام. در همین حال یاد عکسی از پدر افتادم که با جوانی کوتاه تر از خودش در یک پارک گرفته بودند. اینکه آن جوان کیست همیشه برایم سوال بود. از آقا منصور پرسیدم نکند آن شخص شما هستید؟ وقتی عکس را دید گفت: بله آن شخص منم سپس قول داد هر چه عکس از پدر دارد برایم بفرستد.

عکس مورد نظر



ظهر فردا (15 خرداد) با آقا سلمان و سکینه خانم برای ناهار به باغ حسین رفتیم. باغشان در جادۀ دریا و در روستایی موسوم به قلیلو بود. کارخانۀ بزرگ ساندیس هم در همان مسیر قرار داشت. وقتی به باغ رسیدیم حسین و خانواده اش از ما استقبال کردند. پس از ناهار حسین نکاتی دیگر از سال 81 (ماجرای ماشینهای پدر) برایم گفت که تا آن روز نمی دانستم.

دقایقی بعد پدر زن حسین (نجفعلی) هم به جمعمان اضافه شد. ایشان وقتی مرا دید از پدرم یاد کرد. اصلا فکرش را نمی کردم که او نیز با پدرم آشنا باشد. گفت زمان شاه وقتی اولین بار برق به روستایمان آمد کمتر کسی می توانست سیمکشی برق انجام دهد. آن زمان پدرت با مهارت تمام، منزل ما را سیمکشی کرد.

ساعتی بعد، فرزندان دیگر آقا سلمان هم به اتفاق خانواده هایشان به باغ حسین آمدند. گویا این اولین بار بود که همگانی در آن باغ گرد هم جمع می شدند. سکینه خانم، زیبا، معصومه، المیرا و شهناز به اتفاق دخترانشان دور حمیده نشسته بودند و حرف می زدند. لیلا خانم هم بی وقفه و خستگی ناپذیر در هوای آزاد از آنها پذیرایی می کرد.

ظهر شانزدهم خرداد از آقا سلمان و سکینه خانم اجازۀ رفتن خواستیم. دلشان نمی خواست به این زودی ترکشان کنیم ولی باید می رفتیم. وقت خداحافظی قول دادیم دفعات بعد مادر و خاله رقیه را هم به دیدارشان بیاوریم. پس از آن سکینه خانم کلی سوغاتی و میوه در ماشینمان گذاشت و در حالیکه تا لحظه آخر نگاهمان می کردند از آن مهربانان جدا شدیم.

پس از خداحافظی سمت تبریز حرکت کردیم. همینطور که با حمیده غرق در خاطراتشان بودیم از دریا گذشتیم. شیرینی سفر و جاذبه های طبیعت اجازه نمی داد به همین راحتی سمت تبریز برانم به همین خاطر در جزیره شاهی، سری هم به روستای گمیچی زدیم.

وقتی داخلش شدیم زنان روستا همه با تعجب نگاهمان می کردند. از قبرستان روستا دور زدیم و برگشتیم ولی هوس خوردن توت ما را جلوی یکی از خانه ها پیاده کرد. تقریبا همه مدل توت میانشان پیدا می شد. زیر درخت شاتوت ماشین را پارک کردم و مشغول خوردن شدیم.

کنارمان دو خانم دیگر هم مشغول خوردن توت بودند. پرسیدند شما اهل کجایید گفتیم اهل مرندیم. پرسیدم آیا شما زمانی را که دریا هنوز خشک نشده بود به خاطر دارید؟ گفتند بله. آن زمان موجهای دریا تا نزدیک همین خانه ها هم می رسید.

میوه های شاتوت آنقدر آبدار بودند که دستانمان سیاه شد. دخترها گفتند آن روبرو می توانید دستانتان را با شیر آب بشویید. وقتی سراغ شیر آب رفتیم زنی دیگر نزدیکمان آمد و به ما خوش آمد گفت. موقع رفتن هم همگی ما را برای ناهار به منزلشان تعارف کردند که ما هم تشکر کردیم.

به راستی که شاتوتهایشان بسیار خوشمزه بود. حتی آب روستا هم طعم خاصی داشت. وقتی خوردم احساس کردم بسیار سبک و گواراست. از این گذشته لهجه ای که اهالی اش حرف می زدند هم بسیار نادر بود. تا آن روز چنین لهجه ای در هیچ کجای آذربایجان نشنیده بودم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)


چند نمونه از عکسهایی که آقا منصور برایم فرستاد:

پدر و آقا منصور در دوران جوانی


پدر و حاجی گلان در عروسی یکی از فامیلها

آقا منصور و پدر زمانیکه خاور سبزرنگ داشت

نخستین شعرهای من




پس از تشکیل هیئت باقرالعلوم در سال 74، من از اعضای اصلی و فعال آن هیئت شدم. چون هیئت، تازه تاسیس بود هر کس از هر طریقی که می توانست به تبلیغ شدن آن کمک می کرد. صداقت، تلاش و صمیمیت در وجود آن هیئت موج می زد جز شاعری که برایشان قصیده سرایی کند. خیلی دوست داشتم آن شاعر من باشم ولی من شاعر نبودم و چیزی هم در ذهنم متولد نمی شد.

 بیستم اردیبهشت 75 در حیاط منزلمان یاد اولین شعری افتادم که 22 ماه پیش بر زبانم جاری شد. (لجبازی که شاعر شد) آن روز از سر لجبازی تمام توانم را به کار گرفته بودم بلکه انشایم خالی از شعر نباشد. با خودم گفتم امروز هم شبیه همان روز است و تو باید شعری برای هیئت بسرایی. این احساس لحظاتی مرا در خود غرق کرد تا اینکه بالاخره دومین جرقه زده شد و هجده بیت از زبانم تراوش کرد. دو بیت آخرش چنین بود:

هر کسی سودی از آن گیرد بسی       آخریـن  کـار  نقــــد  و  بررسـی

از سر   علـت   شنـو    پنـد   صـمد        این به کارت نیک باشد تا که بد
 
شعرم گرچه اشکالات وزنی، فراوان داشت ولی نوعی تبلیغ برای آن هیئت بود. هفتۀ بعد وقتی آن را در جمع هیئتی ها خواندم (منزل آقای ابولفضل متقی) همه تحسین کردند اما آقای متقی گفت برخی ابیات مانند بیت هفدهم، مصرع دوم اشکال وزنی دارند. باید سعی کنی ابیاتی را که می سرایی روان باشند. آقای متقی راست می گفت. «آخرین کار نقد و بررسی» مشکل وزنی داشت. کافی بود کلمۀ «نقد» را به «انتقاد» تغییر می دادم ولی نه به فکر من رسید و نه به فکر دیگران.

پس از آن سومین شعرم را با موضوع کسب دانش سرودم که با این سه بیت شروع می شد:

در آن  روزی  که  ایزد  گفت  اقرأ         به نام آنکه  خلقت کرد  از طین

بگفتا حق  بیاموز   علم  و  دانش         کزین  بهتر  نباشد  دین  و آیین

طلب کن علم و کسب معرفت را         ولو  باشد  به خاک کشور چین
 
هفتۀ دیگر، هیئت در منزل دکتر میرزا محمدی برگزار شد. وی از اعضاء فعال و اصلی آنجا بود که خودش نیز دستی در شعر و شاعری داشت. آن شب ایشان غزلی از سروده های خودش را خواند که بیت اولش چنین بود:

یار ما حال و  هـوای دیگــری داری چرا

پیکرت کو، تو سر بی پیکری داری چرا

شنیدن این شعر، نوعی حسرت در من ایجاد کرد و آرزو کردم کاش من هم می توانستم چنین شعری بگویم. شعر من در مقایسه با آن بسیار ساده و کودکانه بود ولی بعد از اینکه آن را خواندم در کمال شگفتی، دکتر اولین کسی بود که زبان به تشویق من گشود. ایشان گفت واقعا مایۀ شگفتی است که شما در طول دو هفته توانسته اید این همه پیشرفت کنید. اشکالات فراوانی که در شعر قبلی تان بود اینجا به کمترین حد کاهش یافته است.



از آن شب به بعد هر شعری که می سرودم دکتر میرزا محمدی در موردش راهنمایی می کرد. بر خلاف شعر اول و دومم که 22 ماه میانشان فاصله افتاد، هر چند وقت یکبار، شعری به سراغم می آمد که مجبورم می کرد قلم به دست شوم. شعر چهارمم را دوازدهم خرداد (75) سرودم. بیت اول و آخرش چنین بود:

جهان! ویران شوی  ویرانِ ویران      از  آن  روز  نخسـتت   تا  به  پایان

چرا  نومیــد  باید  گشـت  در  تو       که باید جنگ کردن همچو  شیران
 
مصرع دوم اشکال وزنی داشت که نمی دانستم چگونه حل کنم. به پیشنهاد دکتر میرزا محمدی «نخست» را به «نخستت» تغییر دادم تا اینکه مشکل حل شد.

شعر پنجم نیز در راه سفر، داخل اتوبوس سروده شد. عصر 23 خرداد از ترمینال مرند عازم تهران بودم تا مدتی پیش پسرعموهایم رضا و ابراهیم بمانم. شوق سفر به تهران آنقدر مرا لبریز کرده بود که خود به خود دست به قلم شدم و شعری سرودم که سه بیتش چنین بود:

به روز بیست و سه از ماه خرداد         شدم سوی سفر با خاطری شاد

سبکبالم در  این  ره چون پرستو          دلم  پر شــور  و  جانـم  مرغ آزاد

رسیـدم  عاقبـت  بر  شهر  تهران         به روز بیست و چار  از ماه خرداد
 
این پنج شعر اولین سروده های من پس از قدم گذاشتن به دنیای شاعری استاما موضوعی که مرا وارد عرصۀ غزلسرایی کرد ارادت خالصانۀ من نسبت به دوستی به نام محمود بود. من با محمود در همایش کشوری همدان آشنا شده بودم (مرداد 75) ولی بصورت ناخواسته او را گم کردم. دوری 3 ساله از محمود و ارادتی که نسبت به شخصیت او پیدا کرده بودم آنچنان در روح  نوجوانی من اثر گذاشت که منجر به سرودن صد غزل سوزناک و عارفانه شد. خاطرۀ «در جستجوی دوست» شرحی است مفصل از همین ماجرا.

دو نمونه از همان غزلهای سروده شده در مورد محمود




البته انس با دیوان حافظ نیز در غزلسرایی من نقش داشت طوری که دیوان حافظ را کامل ازبر بودم ولی چیزی که این آتش را در دلم شعله ور می ساخت اشتیاقی بود که به دیدن محمود داشتم. چهار سال پس از یافتن محمود و دیدار با او، سبک شعری ام از حافظ به مولانا تغییر یافت. من شده بودم سخنران هیئتهای مذهبی و حکایتهای مولانا جان می دادند برای سخنرانی های ادبی و عارفانه؛ به همین خاطر با مولانا انس گرفتم. این انس رفته رفته مرا همرنگ مولانا کرد تا اینکه قلم به دست شدم و کتابی نوشتم به سبک مولانا (مثنوی نیزار عشق) که تابستان 84 در انتشارات رهیافت به چاپ رسید.


 
تخلصهای شعری من
در شعرهای دوم و سوم اسمم صمد را به کار برده بودم ولی تخلص شعری نداشتم زیرا هرگز فکر نمی کردم یک روز به طور رسمی شاعر شوم.

فروردین سال 76 واژۀ «سمائی» را بعنوان تخلص برگزیدم . حدودا ده شعر با همین تخلص نوشته بودم که آقای سببکار گفت این تخلص برایت مناسب نیست. آن روز در میدان کیخالی روی سنگها نشسته بودیم. (پاییز 76) آقای جویبان (محمود) نیز با وی هم عقیده بود. می گفتند بهتر است تخلصی انتخاب کنی که معنایی متواضعانه داشته باشد سپس بعدها اگر خواستی تغییرش بده. نظر خوبی بود ولی نمی دانستم چه چیزی انتخاب کنم تا اینکه آقای جویبان «ساجد» را پیشنهاد کرد. پذیرفتم و با تخلص ساجد 18 شعر سرودم ولی فروردین 78 آن را به «شاهد» تغییر دادم.

اولین شعری که با تخلص شاهد سرودم «پناه جوی تو» نام داشت. (روز 30 فروردین). این تخلص تا بهمن 1392 یعنی چهارده سال با من بود تا اینکه بالاخره «فرزاد» را بعنوان آخرین تخلص برای خودم برگزیدم.

دل فرزاد جهانی است پر از عشق و وفا
بلبلی اینهمه سرمست به گلزاری نیست

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

شعر پُر ماجـرا


سال 88 در اولین سفرم به گرجستان با پسری به نام بهنام آشنا شدم. بهنام اهل ارومیه بود و خصوصیاتش به خصوصیات من می خورد. اگرچه از همدیگر آدرس و شماره گرفتیم ولی بعد از سفر، من دیگر بهنام را ندیدم تا اینکه خرداد 91 اتفاقی همدیگر را در پارک ساحلی ارومیه یافتیم.
 
بهنام مرا به منزلشان برد سپس با او به منزل دامادشان آقای ناصری رفتیم که آن شب در منزل تنها بود. همینطور که با بهنام و آقای ناصری مشغول صحبت بودیم تابلو فرش منزلشان نظرم را جلب کرد. خوب که دقت کردم دیدم تک بیتی است از مولوی:

تو را بر در نشاند او به مکّاری که می آیم      تو ننشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد.

اصل شعر در دیوان مولوی چنین است:

تو را بر در نشاند او به طرّاری که می آیم .....    
 
من در روزگار نوجوانی این غزل را کامل حفظ بودم ولی چون کلمۀ طرّاری مورد پسندم نبود همیشه آن را مکّاری تلفظ می کردم و کسی هم جز خودم ندیده بودم که آن را مکاری بخواند. در آن تابلو نیز جای طراری، مکاری نوشته بودند که جای شگفتی داشت و  مرا در فکر فرو برد.
 
از آقای ناصری صاحب منزل پرسیدم آیا شما هم به شعر علاقه دارید؟ گفت بله. گفتم آیا خودتان این تابلو فرش زیبا را بافته اید؟ گفت نه از یک فرش فروش خریده ام. می گفت شعرش برکت دارد من هم کنجکاو شدم و خریدم ولی تا الان چیزی دستم نیامده.

با تعجب گفتم جالب است من هم قصه ای با این بیت دارم که مرا به آن علاقمند کرده. آیا می شود آدرسش را بدهید من آن فرش فروش را ببینم؟ شاید آشنا باشد. آقای ناصری گفت مشکلی نیست اصلا فردا باهم به مغازه اش می رویم.
 
فردای آن روز با آقای ناصری به همان فرش فروشی رفتیم. صاحب مغازه در حال صحبت با چند مشتری بود. سلام کردیم؛ صورتش را که برگرداند دیدم آقا رضا برادر دوستم مجید است. 12 سال بود که از او خبری نداشتم، هر دو از دیدن هم سورپرایز شدیم. چنان دسپاچه شده بود که نمی دانست چگونه از ما پذیرایی کند. اول ما را برای ناهار به یک رستوران برد سپس نشستیم و از گذشته ها حرف زدیم.

پس از ناهار آقای ناصری گفت: خب آقا رضا کمی هم از آن شعر بگو. آیا راز علاقه ات به آن شعر با دیدار امروز مرتبط است؟ 
آقا رضا پاسخ داد بله. آن علاقه را همین آقای حنیفه پور ایجاد کرد. سال 79 قرار بود با کسی معامله کنم ولی نمی دانستم طرف کلاهبردار است. نزدیک انبار این شعر مرا از معامله منصرف کرد سپس فهمیدیم اصلا انباری وجود ندارد. مسجدی بود با دو در، که می شد بعد از گرفتن پولها از در دیگرش گریخت. (خاطرۀ شعر نجاتبخش)

حرفهای آقا رضا که تمام شد آقای ناصری آهی معنادار کشید و گفت: عجب شعر پر برکت و پرماجرایی! سال 79 یک زندگی را از نابود شدن نجات داد و سال 91 دو دوست را پس از دوازده سال به هم رساند. خوشحالم که من هم در تقدیرتان سهیم شدم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

همان غزل به صورت کامل

هیئت علمی ادبی باقرالعلوم



روز شنبه دوادهم اسفند 74 بود.  آن روز عصر با نعمت و ابراهیم (همسایه) در حیاط نشسته بودیم. ابراهیم گفت تازگی هیئتی جدید (هیئت باقرالعلوم) تشکیل شده که موضوعش علمی و ادبی است. امشب نیز در منزل بهزاد درونده خواهند بود. ما می خواهیم امشب به آنجا برویم اگر مایل هستی تو هم با ما بیا.

آن شب سه نفری باهم به منزل درونده رفتیم. ده نفر در جلسه حضور داشتند و هیئت نیز دومین جلسه اش بود. حسین علیدوست بامعرفت ترین پسر یامچی تا چشمش به من افتاد از جایش بلند شد و مرا در کنار خود نشاند. دست راست من هم شخصی نشسته بود به اسم محمود سببکار که تا آن شب اصلا همدیگر را نمی شناختیم. به همین خاطر اسمم را پرسید سپس با تعجب گفت: پس آن نفر اول قرآن که اسمش را چند روز پیش در تلوزیون گفتند شما هستی؟

آن شب هیئت به شکلی ساده و ابتدایی برگزار گردید و جلسۀ بعد به منزل آقای علیدوست رفتیم. (19 اسفند 74) این بار تعداد شرکت کنندگان بیشتر از جلسۀ قبل بود: محمود جویبان، خیرالله محمد نژاد، محمود سببکار، عین الله درج دهقان، ابولفضل متقی، دکتر میرزا محمدی، بهزاد درونده، حسین علیدوست، علیرضا اللهیاری، بیت الله سلامی، نعمت حنیفه پور، ابراهیم محمد نژاد، و .....

ابتدای کار بیت الله سلامی چند آیه از قرآن خواند و من نیز معنی اش را گفتم. در همین حال علیرضا اللهیاری وارد جلسه شد. وی با چند نفر سلام و احوالپرسی کرد ولی بی آنکه کوچکترین نگاهی به من کند یا چیزی بگوید نشست. رفتارش کاملا برایم سوال بود و در کنجکاویهای نوجوانانه ام نمی گنجید.

به هر ترتیب آن شب جلسه شروع شد و هر کس به نوبۀ خود مطلبی ارائه کرد تا اینکه نوبت به آقای درونده (بهزاد) رسید. وی گفت: «من امشب مطلبی برای ارائه ندارم ولی سوالی دارم که می خواهم بپرسم. آقای اللهیاری می گفت من جن دیده ام مگر جن را می شود دید؟» علیرضا که از این حرف ناراحت شده بود روی زانوانش ایستاد و گفت: «من شما آقایان را تحسین نمی کنم که چنین هیئتی تشکیل داده اید که در آن به اشخاص توهین می شود» این را گفت و دست در قندانی بُرد که جلویش قرار داشت. گویا می خواست قندان را سمت بهزاد پرت کند که آقای جویبان پرید و دستش را گرفت.

اما از آن طرف بشنوید که خون جلوی چشمان بهزاد را گرفته بود. آقای سببکار و محمد نژاد به زور نگهش داشته بودند. آن طرف تعدادی علیرضا را گرفته بودند و این طرف تعدادی بهزاد را. بهزاد بلند بلند می گفت: مگر تو نمی دانی چیزی که عوض داره گله نداره. (این قسمت را در حالیکه داد می زد به فارسی گفت) اینکه بهزاد از این حرف چه منظوری داشت هیچ کس نفهمید ولی به هر زحمتی که بود غائله را خواباندند. و هیئت به پایان رسید.  

(بقیه این ماجرا را که شنیدنی است در خاطرۀ علیرضا اللهیاری بخوانید.)

گرچه آن شب با دعوا به سر رسید ولی خوشبختانه تاثیر منفی در روند آن هیئت تازه تاسیس نگذاشت. آنگونه که من می دانم نخستین نفر، آقای محمود جویبان (مردی از دنیای کتاب) تاسیس این هیئت را پیشنهاد کرده بود. تا قبل از آن هیئتهای یامچی همه مذهبی بودند و هیئتی که موضوعش علم و ادب باشد هرگز وجود نداشت.

محمود جویبان و محمود سببکار بعنوان ستونهای اصلی هیئت هر تلاشی که می توانستند برای پیشرفت هیئت می کردند. صداقت، تلاش و صمیمیت در وجود آن هیئت موج می زد جز شاعری که برایشان قصیده سرایی کند. 
خیلی دوست داشتم آن شاعر من باشم ولی من شاعر نبودم و چیزی هم در ذهنم متولد نمی شد تا اینکه بالاخره یک روز (20 اردیبهشت 75 در حیاط منزلمان) هجده بیت از زبانم تراوش کرد که دو بیت آخرش چنین بود:

هر کسی سودی ازآن گیرد بسی       آخـرین  کـــــــار،  نقــد و  بررسـی
از سـر  علــت  شنــو  پنــد  صمد         این به کارت نیـک باشـد تا  کـه بد

شعرم گرچه اشکالات وزنی، فراوان داشت ولی همین چند بیت و ابیات دیگری که بعدها به تشویق آقایان سببکار، جویبان و دکتر میرزامحمدی سرودم مرا به دنیای شاعری وارد و در آن تثبیت کرد. عناوین زیر، خاطرات دیگری است که من از این هیئت دارم:

نخستین شعرهای من،   علیرضا اللهیاری،  استاد علی دوابی،  مردی از دنیای کتاب،  شعرخوانی در حضور پدر،

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

استاد علی دوابی

 

هفتۀ اول شهریور (سال 75) همایش خاطره انگیز همدان تمام شد و من به یامچی برگشتم. حال و هوای سفر و مشغولیتهایی که پیش پسرعموهایم در تهران داشتم مدتی مرا از حال هوای شاعری دور کرده بود ولی بعد از برگشتنم به یامچی دوباره چند شعر سرودم که یکی از آنها قصیده ای در سبک مناجات بود.

آن روزها آقایان محمود سببکار و محمود جویبان (مردی از دنیای کتاب) مهمترین همنشینان من در محله بودند. گرچه آنها سنشان بسیار بیشتر از من بود ولی چون در هیئت باقرالعلوم همکاری می کردیم همچون برادری کوچک مرا احترام می کردند.

یک روز (شهریور 75) آقای سببکار خبر داد که امشب استاد علی دوابی در هیئتمان سخنرانی خواهد کرد. آن شب اولین بار بود که من استاد دوابی را می دیدم. نه او مرا می شناخت و نه من او را. آقای سببکار پس از معرفی، از من خواست یکی از سروده هایم را برایش بخوانم. من نیز همین شعر مناجات را خواندم. با اینکه شعری بسیار ساده و ابتدایی بود اما استاد دوابی به آن توجه نشان داد. وی دفتر را از من گرفت و گفت: اگر اجازه دهید یکبار نیز من خودم شعر شما را بخوانم. استاد شعر سادۀ مرا با حلاوت تمام می خواند و با هر بیتش سخنرانی می کرد تا اینکه رسید به بیت هفتم.

صفحه ای که استاد دوابی از روی آن خواند (دستخط نوجوانی من)


در بیت هفتم لبخندی زد و گفت: غماز به معنای سخن چین است. فکر کنم آقای حنیفه پور آن را به مفهوم «غمگین» استفاده کرده. سپس فرمود البته اگر چنین در نظر بگیریم که انسانها چه خوب و چه بد، همگی محتاج خدایند اشکالی نخواهد داشت زیرا بالاخره انسانهای سخن چین نیز خداوند را می پرستند.

استاد راست می گفت. من خیال می کردم غمّاز به معنای غمگین است ولی آن شب فهمیدم که غماز، به آدم سخن چین گفته می شود. حرفهای آن شب استاد، نکته به نکته اش برایم تازگی داشت. با اینکه شعر من بسیار ساده و کودکانه بود ولی چنان با احساس و حلاوت آن را می خواند که نوعی اعتماد به نفس در من آفرید. به راستی که تواضعش ستودنی بود و سخنوری اش بی نظیر.

خوشبختانه آشنایی من و استاد دوابی فقط به آن شب خلاصه نشد و رابطه ای که میان ما ایجاد شده بود بعدها ادامه یافت. ایشان با حرفها و رفتارهای انسان دوستانه اش چنان مرا مجذوب خود کرده بود که دوست داشتم همیشه پای سخنرانی اش بنشینم ولی چون در دانشگاه تهران فوق لیسانس فلسفه می خواند فقط در ایام تعطیل می توانستیم ایشان را ببینیم.

خرداد 78 وقتی پیش پسرعموهایم در تهران بودم یک شب با ابراهیم پیش شمس الله سلامی در دانشگاه تهران رفتیم. از قضا بیت الله سلامی (همکلاسی من) و استاد دوابی هم آنجا بودند. آن شب فهمیدم استاد دوابی با پسرعمویم ابراهیم دوستی عمیقی دارد. آنها باهم شوخی می کردند و می خندیدند و من ساکت تماشایشان می کردم.

استاد دوابی چون می دانست من نگاه دیگری نسبت به ایشان دارم زیاد مثل پسرعموی شوخم قاه قاه نمی خندید. ولی وسط کار نمی دانم چه شد که از من خواست گوشهایم را بگیرم زیرا می خواست جواب شوخی ابراهیم را بگوید. آن شب فهمیدم استاد دوابی علاوه برای اینکه انسان منعطفی است احترام ویژه ای برای من قائل است.

فردای آن روز ابراهیم رفت ولی من به اصرار شمس الله یک هفته پیش آنها ماندم. هدف ایشان از این کار علاقمند ساختن من و برادرش به دانشگاه برای ادامۀ تحصیل بود به همین خاطر پسرعمویم ابراهیم نیز مخالفتی نکرد. در این یک هفته فهمیدم زندگی دانشجویی و قدم گذاشتن در راه علم و آگاهی واقعا زیباست خصوصا که الگوی من استاد دوابی هم دانشجوی همان دانشگاه بود.

روز پنجم از بیت الله خواستم مرا به اتاق استاد دوابی ببرد. اتاق آنها چند ساختمان آن طرفتر بود. استاد با خوشرویی تمام تحویلمان گرفت و مرا نیز به عنوان شاعر و حافظ به هم اتاقیهایش معرفی کرد. در همین حال یکی از هم اتاقیهایش شعری از شاعر نابینا مریم حیدرزاده خواند و استاد هم دقایقی در این مورد برایمان حرف زدند.

ساعتی بعد بیت الله به اتاقشان رفت ولی استاد مرا برای شام نگهداشت. پس از شام با استاد رفتیم تا در محیط خوابگاه بگردیم. از قضا آیت الله امجد همان شب در مسجد دانشگاه برنامه داشت. دانشجویان این سوی و آن سو می رفتند ما هم در چمنزاری خلوت زیر نور چراغها نشسته بودیم.

آن شب از استاد خواستم تا بیشتر برایم حرف بزند زیرا می دانستم حرفهای آن شب برای همیشه در ذهنم ماندگار خواهند شد. استاد پذیرفت سپس در حالیکه روی چمن تکیه داده بود برایم از ادبیات و عرفان گفت. در نهایت هم علاقۀ مرا ستود و از من خواست حتما برای کنکور تلاش کنم. همچنین از من پرسید آیا به نظرت من هم می توانم مثل تو قرآن حفظ کنم؟ ظاهرا استاد بدش نمی آمد با آن همه اطلاعات سرشار، مقداری از قرآن را هم حفظ باشد.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

استاد علی دوابی نفر وسط (دانشکده ادبیات تهران سال 75)

شعرخوانی درحضور پدر


 

سال 75 بود و هیئت باقرالعلوم هر هفته شنبه شبها در منزل یکی از داوطلبین برگزار می شد. این هیئت که چگونگی تشکیلش را در خاطره ای جداگانه نوشته ام (هیئت علمی ادبی) در آغاز بسیار ساده و ابتدایی بود ولی به تدریج رونق گرفت و هر روز بر تعداد اعضایش اضافه گردید.

پنجم آبان و در ایام شکوفایی هیئت؛ از همگی خواستم هفتۀ بعد به منزل ما بیایند. آن شب جلسه در منزل آقای سببکار بود. وی در مدارس مرند معلمی می کرد و دوستی شاعر نیز در آموزش و پرورش داشت که مسئول انتشار اشعار و نوشته های دانش آموزان در میان مدارس بود.

از قضا هفتۀ بعد دقیقا مصادف بود با روز مادر که آن روزها گرامی داشته می شد. آقای سببکار که می دید من در خط شاعری افتاده ام از من خواست به مناسبت روز مادر شعری بسرایم تا توسط دوستش در مدارس مرند منتشر شود. ایشان آدم بسیار خیرخواهی بود و من اکنون پس از سالهای سال هنوز خود را مدیون دلسوزیهایش می دانم.

آن شب پیشنهاد آقای سببکار را پذیرفتم و شعری را متناسب با توان خود سرودم. بیت آغازین آن شعر چنین بود:

    بار دیگـر خاکـیان را جملـگی غوغـا گرفت   
شور و حال عرشیان و فرشیان بالا گرفت

پس از چند روز آقای سببکار شعرم را به دوستش در آموزش و پرورش رساند. ایشان نیز همانطور که قول داده بود آن را با عنوان «وصف کوثر» میان مدارس منتشر ساخت و مرا بعنوان شاعر کوچک میان مدارس و ادارات مشهور کرد. دیگر همه می دانستند من شاعرم ولی پدر هنوز خبر نداشت تا اینکه روز مادر رسید.

آن روز قرار بود هیئتیها به منزل ما بیایند. خوشبختانه منزلمان به تازگی نوسازی شده بود و هال پذیرایی بزرگی داشتیم. وقتی پدر موضوع هیئت را شنید بیرون رفت و مادر شروع کرد به مرتب کردن منزل. از مادرم پرسیدم پس پدر کجا رفت؟ مادر گفت من هم نمی دانم تا اینکه ساعتی بعد پدر با چند جعبه پرتقال و شیرینی به منزل برگشت.

بلاخره شب رسید و هیئتیها در منزلمان جمع شدند. آن شب پرجمعیت ترین شب هیئت در تمام تاریخش بود آنقدر که دیگر جایی برای نشستن وجود نداشت. ناچار مادر زیراندازی در حیاط انداخت و افرادی که دیر آمده بودند مجبورا در حیاط نشستند. تا آن تاریخ و حتی بعد از آن نیز چنین حالتی پیش نیامده بود.

وسطهای جلسه، آقای سببکار برگۀ چاپ شده را به اعضا نشان داد و گفت: شعری که آقای حنیفه پور سروده بود دیروز توسط آموزش و پرورش به چاپ رسید. می خواست خودش شعر را بخواند ولی لحظه ای مکث کرد و گفت: وقتی شاعر خودش حاضر است چرا من بخوانم. اگر خود شاعر بخواند بهتر است.

راستش اول کار جلوی پدر خجالت می کشیدم اما به هر نحوی بود نشستم کنار آقای سببکار و شعر را خواندم. پدر هم که در گوشه ای نشسته بود به دقت و با شگفتی گوش می داد زیرا تا آن لحظه خبر نداشت پسرش شاعر است. فردای آن روز برای اینکه بفهماند از شعرخوانی من خوشش آمده بود در حضور خانواده گفت: آن چیزهایی که صمد دیشب خواند پروفسورها هم نمی توانند بگویند. اگرچه حرفش اغراق آمیز بود ولی اوج احساس پدرانه اش را نسبت به من نشان می داد. روانت شاد و یادت گرامی بهترین پدر دنیا


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (مشاهدۀ نظرات)

سفر به گلین قیه


سفر خاطره انگیزی که سال 65 به صورت طایفه ای به گلین قیه داشتیم (یک روز در گلین قیه) آنقدر برایم شیرین بود که پس از سی و چند سال دوباره مرا به آنجا کشاند.

شنبه دوم اردیبهشت 1402 با حمیده برای رفتن آماده می شدیم که دوستم استاد عزتی زنگ زد تا از ما بخواهد باهم به عینالی برویم. گفتم من قول داده ام امروز حمیده را به گلین قیه ببرم به همین خاطر ایشان نیز تصمیمش عوض شد و با همسرش طاهره خانم (خانواده روشن فکر) به ما پیوستند.

دوازده و نیم ظهر از منزل آقای عزتی حرکت کردیم. چون عید فطر بود تا پلیس راه در ترافیک افتادیم و سرعتمان کم شد. در همین حال استاد عزتی از دلیل انتخاب گلین قیه برای سفرمان پرسید؟ در پاسخ گفتم دلیلش خاطره ای است شیرین از دوران کودکی. نسل پدری و مادری من هر دو به گلین قیه می رسد و فامیلی بسیار دور هم در آنجا داریم. اگر بتوانم پیدایشان کنم سراغی هم از آنها خواهم گرفت.

با حرفهای من استاد عزتی هم یاد کودکیهایش افتاد و خاطراتی از آن روزگار برایمان تعریف کرد. وی معتقد بود خاطره گفتن حین مسافرت، نردبانی است برای راه. در این حرفها بودیم که متوجه شدم از مرند گذشته ایم. دقایقی بعد هم تابلویی به چشمم خورد که سه راهی گلین قیه را نشان می داد. متاسفانه دهانه اش بسته بود به همین خاطر از منطقه ای خاکی وارد جاده اش شدیم. از آنجا نیز شش کیلومتر رفتیم تا به گلین قیه رسیدیم.

آنچه می دیدم روستایی بود با صفا و دل انگیز. با وضعیت سی سال پیشش بسیار فرق می کرد اما خانه های سمت کوهش با آن تخته سنگهای عظیم که در دوران کودکی از آنها می ترسیدم هنوز پابرجا بودند. 
همچنان که در تنها خیابان روستا سمت دیگرش می رفتیم ساندویچی اش را هم از عابران پرسیدیم زیرا گفته بودیم ناهار را در گلین قیه خواهیم خورد.

پس از گرفتن آدرس سمت قبرستان قدیمی روستا رفتیم. در این قسمت گلین قیه تمام می شد ولی چشم اندازی داشت بسیار دل انگیز. نقاشی طبیعت می خواست ما را تا روستای کُرّاب هم ببرد ولی دوباره سمت گلین قیه برگشتیم. در همان مسیر پ
یرمردی تنها جلوی یکی از خانه ها نشسته بود. پایین تر از آنجا هم آسیابی قدیمی قرار داشت که ما کنارش توقف کردیم. من سراغ پیرمرد رفتم و استاد عزتی و بقیه نیز مشغول دیدن از آن آسیاب قدیمی شدند.

استاد عزتی جلوی همان آسیاب


پیرمرد تا مرا دید از جایش بلند شد. پس از سلام و احوالپرسی، از فامیلمان در گلین قیه برایش گفتم. او عمویم اسد را می شناخت و بسیار احترام کرد. گفت عمویت اسد وقتی کوچک بود پیش من فرش می بافت. فامیلتان میر عبدالله نیز سالها پیش در مسجد حین خوردن شام از دنیا رفته ولی همسر و فرزندانش هنوز هستند.

گفتم آنگونه که من از دوران کودکی به خاطر دارم باید منزلشان در همین کوچه نزدیک کوه باشد این طور نیست؟ در پاسخ گفت بله قبلا همین جا بودند ولی الان رفته اند سمت میدان شهریار. نبش همان میدان یک سوپرمارکت وجود دارد اگر از او بپرسی منزلشان را نشانت می دهد.

از پیرمرد مهربان تشکر کرده سمت همان سوپر مارکت در میدان شهریار رفتیم. در حالی که استاد عزتی داشت برایمان بستنی می خرید من هم از مغازه دار آدرس فامیلمان را پرسیدم. مغازه دار گفت باید به کوچۀ فتوحی بروید ما هم جلوی همان کوچه توقف کردیم. وقتی پیاده شدم دو کودک سمت کوچه می رفتند. از آنها پرسیدم منزل آقای ترابی کجاست؟ گفتند ما هم از مرند آمده ایم اینجا کسی را نمی شناسیم.

در همین موقع چشمم به پیرمردی افتاد که عصا در دست انتهای کوچه ایستاده بود. نیرویی شبیه به رودرواسی می خواست مرا برگرداند اما یاد پدر و فامیل دوستی هایش مرا از برگشتن منصرف کرد. از پیرمرد پرسیدم شما منزل ترابی را می شناسید؟ گفت بله همین در بغل را که می بینی منزل آنهاست. گفتم اگر می شود با من بیایید و صدایشان کنید. پرسید اتفاق بدی افتاده؟ گفتم خیر ایشان فامیل ما هستند. من برای دیدنشان آمده ام.

پیرمرد با عصایش بر در کوفت و منتظر شدیم تا در را باز کنند. حالم شبیه پریشانی و اضطراب بود تا اینکه استاد عزتی هم رسید و کمی آرام شدم. لحظه ای بعد زنی میانسال در را باز کرد. پس از سلام و احوالپرسی گفتم من فرزند امان الله حنیفه پورم. امروز آمده ام تا پس از سی سال دوری، شما را ببینم. آیا شما هم مرا می شناسید؟ با تعجب گفت بله من امان الله را می شناسم سپس بی آنکه دسپاچه شود در کمال اعتماد به نفس از ما دعوت کرد به منزلشان برویم.

وقتی داخل شدیم درختی در حیاطشان دیدم که مرا مجذوب خود کرد. منزلشان با منزل پدربزرگم در یامچی شباهت بسیاری داشت. منزلی که با نوستالوژی عشق و روح صمیمیت آمیخته بود. پس از چای و پذیرایی، از نام و نسبتشان با مرحوم میر عبدالله (دایی عمویم اسد) پرسیدم. زن همسایه و دو دخترش هم آن روز در منزل بودند. گفت نام من اُم لیلا است دختر مرحوم میر عبدالله موسوی.

یکی از دخترانش که رقیه نام داشت گفت ما هر دو خواهر ساکن تبریز هستیم به همین خاطر شماره تلفنشان را برای برقراری ارتباط گرفتیم. متاسفانه خانم ام لیلا شوهرش مرحوم شده بود. از وی در مورد برادرش آقا حیدر نیز پرسیدم. گفت حیدر سالهاست که دیگر در گلین قیه نیست. وی و خانواده اش ساکن کرج هستند. حیدر همان کسی بود که سال 65 ما بچه ها را از پشت بام پایین آورد تا سرو صدایمان همسایه ها را اذیت نکند.

پس از ساعتی گفتگو، از فامیلمان رخصت رفتن خواستیم. ایشان اصرار می کرد برای شام برگردیم ولی چون باید جای دیگری هم می رفتیم امکانش نبود. وقتی از منزلشان خارج می شدیم پیرزنی سالخورده جلو آمد و با ما احوالپرسی کرد. از حرفهایش فهمیدم او هم عمویم اسد را می شناسد چرا که دایم برای فاطمه خانم مادر اسد رحمت می خواند.
 
اما مقصد بعدی مان جایی بود به اسم تازه کهریز که سال 65 در آنجا هم خاطره داشتم. محض احتیاط کنار قبرستان گلین قیه آدرسش را پرسیدیم. جاده ای خاکی نشانمان دادند و گفتند باید از این سمت بروید. ما هم در همان جاده حرکت کردیم.

مسیری که می رفتیم از مزارع گندم می گذشت. استاد عزتی گفت سمت اهر مزارعی به این وسعت وجود ندارد. دقایقی بعد جایی واحه مانند دیدم که از دور خودنمایی می کرد. گفتم به احتمال قوی واحه ای که سال 65 ماشینمان در باطلاقش گیر کرده بود آنجاست. در همین حال حمیده معنای واحه را پرسید. استاد عزتی گفت واحه منطقه ای است سرسبز و آباد که وسط دشت یا بیابان قرار دارد.

دقایقی بعد در مکان مورد نظر پیاده شدیم. آنجا دقیقا همان نقطه ای بود که سالهای سال تصویرش را در ذهن داشتم. روزگاری پدر و فامیل در همین مکان و کنار همین چشمه نشسته بودند. البته آن زمان سرسبزتر و زیباتر از الانش بود و درختان توتش هم به این بزرگی نبودند. در همین حال چشمم به توتی افتاد که سال 65 از شاخه هایش بالا رفته بودم. دیدنش چنان مرا احساساتی کرد که بی اختیار دوباره بالایش رفتم ولی افسوس دیگر خشکیده بود و توتی هم برای خوردن نداشت.

تازه کهریز و توتهایش

من روی درخت توت


چوپانی که کنار چشمه نشسته بود گفت نام اینجا تازه کهریز است. هر چهار نفر از بودن در آنجا لذت می بردیم و برایمان دلچسب بود. دقایقی در کوه و برکه اش گشتیم و عکسهایی هم برای یادگاری گرفتیم. پس از آن من مشغول پر کردن دبه های آب شدم و استاد عزتی مقداری ترۀ کوهی چید تا اینکه کم کم اطراف چشمه شلوغ شد و هوا رو به سردی رفت. بدین ترتیب ما هم با تازه کهریز دوست داشتنی خداحافظی کردیم.

وقتی به مرند رسیدیم دیگر شب شده بود. در ورودی شهر استاد عزتی با دوستمان حجت محمودی تماس گرفت. حجت گفت اگر الان سمت تبریز بروید با ترافیکی سنگین روبرو خواهید شد به همین خاطر مدتی در پارک قدیمی مرند نشستیم تا از ترافیک اول شب کاسته شود. زیبایی و آرامشی که آن پارک داشت شیرینی سفرمان را مضاعف کرد طوری که هنگام برگشت حس می کردم خاطره ای زیبا برایم رقم خورده که باید حتما بنویسم. همچنین با حمیده تصمیم گرفتیم باز هم سفری از این جنس داشته باشیم زیرا فقط همین چیزهاست که می ماند و زندگی چیزی جز اینها نیست.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

عکسهای دیگری که آن روز گرفتیم






قصر زیرزمینی ما


پس از آشنایی با سعید شبانزاده در ماجرای گنجشک، من و سعید تبدیل به دوستانی بسیار صمیمی شدیم. منزل آنها در محله ای دیگر قرار داشت ولی چون با پدربزرگ پدری اش همسایه بودیم همدیگر را زیاد ملاقات می کردیم. سعید هم مثل من تخیلش بسیار قوی بود. علاوه بر این آرزو داشت در آینده بازیگر سینما شود به همین خاطر اخلاقمان به هم می خورد و دوستان خوبی برای هم بودیم.

من و سعید علاوه بر بازیهای ابتکاری در منزل، گاهی هم به مزارع و دشتهای اطراف می رفتیم. یک روز (سال 69) نزدیکیهای قبرستان، چمنزاری کوچک شبیه مثلث یافتیم. یک ظلعش نهر آب با چند درخت سنجد بود و دو ضلع دیگرش مزارع گندم و آفتابگردان. قرائن نشان می داد صاحبی هم ندارد به همین خاطر نامش را مانیل گذاشتیم و آنجا را مال خودمان کردیم.

از آن روز به بعد مانیل، تفریحگاهی خصوصی برای من و سعید شد. نزدیک نهر آب می نشستیم و با یکدیگر صحبت می کردیم. سعید از علاقه اش به بازیگری می گفت و من از علاقه ام به جغرافی. وقتی هم گرسنه می شدیم می رفتیم
سراغ سنجدها. گرچه هنوز کال بودند ولی ساقه هایی داشتند بسیار لطیف. من و سعید آن ساقه ها را می بریدیم، پوستشان را می کندیم و می خوردیم.

یک روز که در پشت بام منزل ما نشسته بودیم محمود پسر عمۀ سعید هم به جمعمان اضافه شد. آنجا نقشه کشیدیم تا در مانیل یک زیرزمین مخفی بکنیم. نقشه چند متر زیر زمین بود و یک سالن داشت به همراه سه اتاق برای هر نفرمان. سعید وقتی فهمید من برای هر کداممان یک اتاق جداگانه در نظر گرفته ام گفت: من تنهایی در یک اتاق می ترسم، بهتر است هر سه نفرمان یک اتاق مشترک داشته باشیم.

 
از فردای آن روز با یک بیلچه و تبر راهی مانیل شدیم. هر روز مقداری گودال می کندیم و برمی گشتیم تا اینکه روز چهارم چند نفر از بچه های محل به کارمان مشکوک شدند. اگر باز  همین کار را تکرار می کردیم مطمئنا مخفیگاهمان لو می رفت در نتیجه روز پنجم تصمیم گرفتیم مسیر رفتنمان به مانیل را عوض کنیم.

پدربزرگ سعید پشت بامشان دویست متر با مانیل فاصله داشت. از این طریق می شد مخفیانه به مانیل رفت و آمد کرد ولی پایین و بالا رفتن از پشت بام برای ما کودکان آسان نبود. باید فکری برایش می کردیم لذا یک نردبان طنابی ساختیم و به الوارهای برآمده از سقف بستیم.

چون محمود کوچکتر از ما بود قرار شد اول او پایین برود. هر دو نفر دست محمود را گرفته بودیم تا پایش روی نردبان جفت و جور شود. پس از آن، محمود باید دست ما را ول می کرد و به نردبان می چسبید ولی از بس ترسیده بود این کار را نکرد. رنگش سرخ شده بود و داد می زد مرا بکشید بالا، ما هم می گفتیم دستمان را ول کن و به نردبان بچسب ولی اصلا ول نمی کرد تا اینکه یکباره از نردبان به زمین افتاد.



خوشبختانه محمود در این حادثه زخمی نشد ولی هر سه نفرمان بسیار ترسیدیم. این ترس باعث شد از خیر قصر زیرزمینی گذشتم ولی بازی و تفریحمان در مانیل همچنان ادامه داشت. هر چند روز یکبار سری به آنجا می زدیم و هوای لطیفش روحمان را تازه می کرد ولی یک روز با صحنه ای غمگین مواجه شدیم.

داخل گودالی که کنده بودیم یک جوجه تیغی افتاده بود. کاملا هم مشخص بود که مرده است. دیدن این صحنه، مرا که عاشق حیوانات بودم بسیار متاثر و غمگین ساخت. من و سعید هر دو در مرگ آن جوجه تیغی مقصر بودیم به همین خاطر همانجا داخل گودال دفنش کردیم.

آن گودال روزی قرار بود قصر زیرزمینی ما باشد ولی مدفن آن حیوان بیچاره شد. شاید اگر ما آن گودال را نمی کندیم آن جوجه تیغی هم چنین اتفاقی برایش نمی افتاد و زندگی می کرد. به هر حال ما کودک بودیم و نمی دانستیم. امیدوارم خداوند ما را بخشیده باشد.


 .... سی و چند سال بعد

29 دی ماه 1401 با دوستم هادی اسدی برای تجدید خاطرات من به یامچی رفتیم. در این سفر اول به قبرستان کیخالی سر زدیم و مزار عزیزان و دوستانم را پس از سالها زیارت کردم. در همان مسیر جاده ای خاکی بود که سمت «کلبۀ بارانی» می رفت. گرچه کلبۀ بارانی را پیدا نکردیم ولی از دور کلبه ای دیدم که احساس کردم همان کلبه است.

پس از آن پای پیاده سراغ مانیل رفتیم. مانیل همچنان سرجایش باقی بود ولی صفا و زیبایی قدیمش را دیگر نداشت. گودالی هم که کنده بودیم کاملا پر شده بود. آن روز احساس کودکی را یافتم که روزی در این مکان دنیایی برای خودش داشت.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

تصویر مانیل از چند زاویه مختلف

ماشینهای پدر


از روزی که خودم را شناختم پدرم راننده بود و یک خاور سبز رنگ داشت. پدر با همین ماشین داخل ایران کار میکرد و خرج منزلمان را در می آورد.

سال 64 پدر با همین خاور، خانوادگی به تهران و مشهد رفتند. متاسفانه من در این سفر با آنها نبودم زیرا گفتند تو مدرسه داری و باید پیش پدربزرگت باشی. «یک روز در گلین قیه»، «سار زخمی» و قسمتی از «سفرهای خانوادگی مان به ارومیه» خاطراتی است که من با این خاور دارم.

تنها عکس موجود از پدر با خاور سبز رنگ


پس از خاور سبز، پدر یک تریلی خرید (سال 66). وی قبلا فقط داخل کشور کار می کرد ولی با خرید تریلی، کارش به خارج هم گسترش یافت. آن روزها وقتی پدر از کشورهای خارج می آمد کلی سوغاتی برای ما و بچه های فامیل می آورد. یکبار برایمان ماشین برقی آورد که روی ریل حرکت می کرد. چنین چیزی آن هم در آن زمان واقعا بی نظیر بود.

سال 67 پدر به سوریه رفت. وقتی برگشت آنقدر سوغاتی و چیزهای عجیب و غریب آورده بود که دیگر سر از پا نمی شناختیم. یکی از سوغاتی ها نوعی توپ بادکنکی بود که می شد با آن توپ بازی کرد و اصلا هم نمی ترکید. آنقدر زیبا و دوست داشتنی بودند که با آنها پیش بچه های همسایه پز می دادیم.



در یکی از سفرها پدر وسیله ای جالب برایمان آورد که به آن ویدئو می گفتند. ما و افراد فامیل تا آن روز اسمش را هم نشنیده بودیم. وقتی ترانه های ابراهیم تاتلس را اولین بار در آن تماشا کردیم همه مجذوبش شدیم. خصوصا خاله رقیه و دختران فامیل که عاشق فیلمهای ترکیه ای بودند. آنها فیلم می دیدند و ما هم کنارشان می نشستیم.

آن روزگار ما فکر می کردیم خارجه نام یک کشور است به همین خاطر وقتی اهالی محل می پرسیدند پدرت به کدام کشورها می رود می گفتیم: «بیشتر خارجه می رود، گاهی هم ترکیه» حتی روی نقشه دنبال خارجه می گشتم تا ببینم کجاست اما بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم خارجه همان کشورهای خارج است و کشوری به این اسم وجود ندارد.

تابستان 68 با تریلی پدر، خانوادگی به ارومیه رفته بودیم. یکی از همان ایام، پدر مرا سوار تریلی کرد و باهم برای بارگیری، اطراف سلماس رفتیم. البته یادم نیست دقیقا کجا بود ولی ساختمانهایی زیبا و محوطه ای سرسبز داشت. پدر برای کارهای اداری درون ساختمان رفت و من کنار ماشین ماندم. محوطه آنقدر برایم جذاب بود که ژست گزارشگران تلوزیون به خود گرفتم زیرا شبیه کارخانه هایی بود که از آنها گزارش تهیه می کردند.

اواخر سال 69 پدر مجبور به فروش تریلی شد و جایش یک کمپرسی خرید. پدر دو سال با آن کمپرسی کار کرد و دیگر سفر خارجی نداشت. تنها خاطره ای که با آن کمپرسی دارم سفر خاطره انگیزمان به ارومیه در تابستان سال 71 است.



سال 72 پدر تصمیم گرفت ماشین ترانزیت بخرد. برای این کار پول کم داشت به همین خاطر دو تا از فرشهای منزلمان را فروخت. وقتی پدر ماشین ترانزیت را خرید همه خوشحال بودیم. پس از آن پدر دوباره در مسیر خارج افتاد و روزهای خوشی که در گذشته داشتیم دوباره تکرار شدند.

ماشین جدید پدر، یک وُلووی قرمز رنگ و زیبا بود. گرجستان، روسیه، ارمنستان و ترکیه کشورهایی بودند که پدر به آنها بار می برد. روزهایی هم که بر می گشت ماشین را جلوی مکانیکی عمو محمد می گذاشت. عصرها وقتی از مدرسه می آمدم با دیدن ماشین می فهمیدم پدر از خارج برگشته، من هم کتاب در دست وارد منزل می شدم تا توجهش جلب شود زیرا پدر بچه های زرنگ و درسخوان را دوست داشت.

ماشین قرمز پدر. فرد حاضر در عکس جواد حنیفه پور


بازگشت پدر همیشه شادی بخش بود خصوصا برای بچه های فامیل زیرا هر بار کلی سوغاتی و چیزهای عجیب و غریب برای بچه ها می آورد. دختر عمه ام طرلان در این مورد می گوید:

کلاس هفتم راهنمایی و شیفت بعد از ظهر بودیم که فاطمه دختر دایی محمد را دیدم. فاطمه به همکلاسیهایمان می گفت: دستتان را بازکنید و چشمانتان را ببندید. من یک پودر جادویی دارم که داخل دهانتان منفجر میشود. عمویم «اَمن» آن را از خارج آورده. آنگاه یک پودر نارنجی رنگ در دستانمان ریخت. همگی پودر را روی زبانمان گذاشته چشمانمان را بستیم. نوعی شربت گازدار و بسیار خوشمزه بود که داخل دهانمان منفجر میشد.

آن شب ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و او هم به دایی اَمن گفت. فردای آن روز دایی اَمن بسته ای کامل، پودر شربت پرتقال از همان مدل برایمان آورد. هر شب با یک پارچ آب خنک قاطی می کردیم و کنار غذا می خوردیم. وای که چه لذتی داشت.! عالی بود عالی!

خاطراتی که با ترانزیت قرمز دارم بسیار است. بعدها پدر کارش گرفت و یک ترانزیت سفید هم خرید. پس از آن دیگر صاحب دو ترانزیت بودیم. قرمز را پدر خودش رانندگی می کرد و سفید را راننده ای به اسم طالب.

پدر کنار ترانزیت سفید



متاسفانه پدر سال 81 از دنیا رفت. شب چهلمش نیز آن دو ماشین توسط شخصی فاسد، به آتش کشیده شدند. «شبی در میان آتش» شرح مفصلی است از همین ماجرای تلخ.

یادت بخیر ای مرد واقعی!

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

عکسهای پدر در ترکیه و سوریه

عکسی از پدر در شهر مسکو روسیه

یک روز در گلین قیه




تابستان سال 65 خانوادۀ آقا سلمان (پسرخالۀ پدرم) برای گردش و دیدار فامیلی به یامچی آمده بودند. آقا سلمان و پدرم هر دو از طرف مادر، و مادرم نیز از طرف پدر اصالتشان به گلین قیه می رسید و فامیلی به نام میرعبدلله موسوی در آن روستا داشتیم به همین خاطر روابط فامیلی مان با گلین قیه ای ها بسیار قوی بود.

به پیشنهاد آقا سلمان یک روز تصمیم گرفتیم دسته جمعی به دیدار فامیلمان در گلین قیه برویم. همگی از زن و مرد و کودک پشت خاور نشستیم و پدر سمت «دلی کهریز» به راه افتاد. از سه راهی دلی کهریز تا گلین قیه، جاده آسفالت نبود ولی مناظر زیبایی داشت خصوصا برای ما بچه ها. کمی جلوتر به یک سه راهی دیگر رسیدیم. روبرو سمت چشمه می رفت ولی ما سمت راست پیچیدیم و وارد جاده ای شدیم که کوهستانی بود.

نیم ساعت بعد کوهستان تمام شد و به چند درخت توت رسیدیم که تعدادی گوسفند کنارش خوابیده بودند. (منطقه تازه کهریز) وسط جاده، نهری هم بود که باید با ماشین از وسطش عبور می کردیم. همین که ماشین داخل آب شد چرخهای عقبش مثل یک باتلاق در آن گیر افتادند. پدر نیز هر چه گاز داد بیرون نیامد.

مسیر یامچی تا روستای گلین قیه


ناچار همه پیاده شدیم تا ماشین را هول بدهیم ولی نتیجه ای حاصل نشد. صاحب گوسفندان وقتی دید ما در باتلاق گیر کرده ایم جلوتر آمد و پرسید اهل کجا هستید؟ او خانوادۀ  مرحوم میر عبدلله را می شناخت. وقتی فهمید ما فامیل آنها هستیم بسیار حرمت نمود سپس گفت فقط تراکتور می تواند این ماشین را در بیاورد. پدر پرسید از کجا باید تراکتور پیدا کنیم. چوپان گفت نزدیک ترین جا گلین قیه است سپس به پسرش سپرد که با موتور برای آوردن تراکتور به گلین قیه برود.

از آنجا تا گلین قیه پنج کیلومتر راه بود. زن عمو نرگس، مادر ، مادربزرگ، سکینه خانم و سایر زنان همگی در سایۀ توت نشستند ولی ما بجه ها در همان محیط مشغول بازی شدیم. من و حسین بالای یکی از توتها رفته بودیم و نعمت و علی هم با دختران، گل و سبزه می چیدند.

پس از ساعتی انتظار، تراکتور همراه با دو نفر از راه رسید. یکی از آنها پدرم را به اسم صدا زد و احوالپرسی گرمی هم با آقا سلمان کرد. نامش حیدر پسر فامیلمان آقا عبدالله بود. بعد از آن نیز ماشین را به تراکتور بستند. پدر پشت فرمان نشست و تراکتور با چند حرکت ماشین را از باطلاق بیرون کشید.

عکسی از همان منطقه و درخت توتی که بالایش رفته بودم


پدر از صاحب تراکتور بسیار تشکر کرد و همگی دوباره سوار شدیم. سپس در حالیکه، بچه ها برای چوپان و پسرش دست تکان می دادند سمت گلین قیه حرکت کردیم. دقایقی بعد، منازل روستا از دور پیدا شدند. روستای کوچکی بود که با یامچی بسیار تفاوت میکرد. همینطور که از کوچه ای باریک بالا می رفتیم آقا میر عبدالله به استقبالمان آمد. در همین موقع پدر ماشین را گوشه ای پارک کرد و همگی به منزلشان رفتیم.

پس از پذیرایی همچنانکه بزرگتر ها نشسته بودند ما بچه ها در حیاط مشغول بازی شدیم زیرا اصلا نمی توانستیم یکجا بنشینیم. شکل و شمایل و موقعیت خانه های گلین قیه برای ما بچه ها عجیب بود و کنجکاوی بسیاری در ما ایجاد می کرد. تا آن روز چنین خانه هایی ندیده بودیم. پشت بام منازل به یکدگیر وصل بودند و انتهایشان به کوه می رسید. بالاتر از آن نیز تخته سنگهای بسیار بزرگی دیده می شد که مانند ایوان، روی روستا سایه انداخته بودند. وقتی نگاهشان میکردم می ترسیدم زیرا حس می کردم انگار دارند روی خانه ها می افتند.

علاوه براین، پشت بامهای گلین قیه، نورگیرهایی داشت که به آنها باجا می گفتند. این نورگیرها را با نایلون پوشانده بودند تا آب باران به داخل منازل نفوذ نکند. من، حسین، نعمت و سایر بچه ها همگی از این باجاها داخل منازل را نگاه میکردیم زیرا برایمان بسیار تازگی داشت. آنقدر بالای پشت بامها سر و صدا کردیم که بالاخره همسایه ها عاصی شدند. عاقبت هم آقا حیدر آمد و همۀ ما را داخل حیاط برد و به هر کداممان مقداری بادام و گردو داد تا مشغول باشیم بلکه بالای پشت بامها نرویم.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

روستای گلین قیه سمت منزل آقا عبدالله


سار زخمی




ایامی که پدر خاور سبز رنگ داشت گاهی با دوستانش برای گردش به کوههای اطراف می رفت. یک شب (سال 66) پدر و سه نفر از دوستانش تصمیم گرفتند برای شکار کبوترهای چاهی به منطقۀ آلتان (کوههای اطراف یامچی) بروند. آن شب مادر به عروسی یکی از فامیلهایمان رفته بود به همین خاطر پدر دلش نیامد من و نعمت تنها در منزل بمانیم در نتیجه ما را هم با خودشان به آلتان بردند.

وقتی به آلتان رسیدیم زین العابدین محل چاه را نشان داد و پدر نزدیک آنجا توقف کرد. کبوتر ها ته چاه، داخل لانه هایشان خوابیده بودند. در همین حال عباس آقا (سلامی) داخل چاه رفت و شروع کرد به گرفتن کبوترها. او آنها را با طناب بالا می فرستاد و خواهر زاده اش آقا تقی (شبانزاده) نیز تک تک تحویلشان می گرفت.

من و نعمت هر دو داخل خاور نشسته بودیم. پدر گاهی سمت ماشین می آمد تا ببیند من و نعمت در چه حالیم. تاریکی و سکوت صحرا چنان بود که وقتی پدر از ماشین دور می شد احساس ترس می کردیم. دقایقی بعد آقا عابدین با دو عدد گنجشک وارد ماشین شد. گفت: «این دو گنجشک سهم شماست. آنها را هم از چاه گرفته ایم.» هر دو برادر خوشحال شدیم و خندیدیم. آنها اولین گنجشکانی بودند که من با آنها بازی می کردم.

آن شب گذشت و دوستان پدر با کبوترهایی که گرفته بودند به منزل رفتند. بعدها باز هم با پدر برای گردش به آلتان رفتیم. آلتان منطقه ای بکر و زیبا بود به همین خاطر پدر گردش و سیاحت در آن منطقه را بسیار دوست می داشت.

روزی در علفزارهای آلتان یک لانۀ کبک پیدا کردیم. درون لانه پر از تخم کبک بود. آقا عابدین که تفنگ شکاری هم داشت دنبال کبک رفت بلکه شکارش کند ولی هر کار کرد موفق نشد. در مسیر برگشت (یک کیلومتر مانده به یامچی) چشممان به پرنده ای افتاد که بالای درخت تبریزی نشسته بود. پدر توقف کرد و آقا عابدین با تفنگ شکاری اش پیاده شد سپس سمت پرنده نشانه رفت.

دقایقی بعد آقا عابدین با یک سار زخمی که از بالش خون می چکید وارد ماشین شد. خوشبختانه سار هنوز زنده بود. وقتی زخمش را دیدم دلم به حالش سوخت و از آقا عابدین خواستم آن را به من بدهد. پدر گفت: عمویت پس از روزها تلاش تیرش به هدف خورده حالا تو می خواهی اولین شکارش را از او بگیری؟ حرف پدر به گوشم نرفت به همین خاطر باز هم اصرار کردم تا اینکه بالاخره سار زخمی را به من دادند.

 
پس از رسیدن به منزل، سار زخمی را پانسمان کردیم. پس از پانسمان نیز آن را به حمام منزلمان که هنوز بی استفاده بود بردم. آنجا بهترین مکان برای نگهداری و استراحت سار بود. همانجا لانه ای موقت ساختم و هر روز برایش آب و غذا می بردم. موقع رفتن نیز در را محکم می بستم تا گربه یا حیوان دیگری  شکارش نکند.

روز پنجم وقتی سراغش رفتم از لانه بیرون آمده بود و داخل حمام این طرف و آن طرف می رفت. ظاهرا هنوز آن طور که باید قادر به پرواز نبود. می دانستم که سار دوست دارد آزاد باشد ولی هنوز تا بهبود کامل باید صبر می کرد.

چند روز بعد وقتی داخل حمام رفتم دیدم بال زد و بالای دوش حمام نشست. دیگر وقت آزادی اش بود به همین خاطر بیرون رفتم و گوشه ای از در را باز گذاشتم. پس از دقایقی همچنانکه نزدیک حوض نشسته بودم دیدم از راهروی حمام بیرون پرید و چند لحظه کنار دیوار نشست. سپس در حالیکه بالهایش را به هم می زد پرواز کرد و رفت.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

دانشجوی مرموز در خوابگاه


بین ساکنین خوابگاه، دانشجوی مُسنی بود که به متاهلین شباهت داشت. نه در دانشکده و نه در خوابگاه هرگز ندیده بودم کسی با او بگردد و تقریبا همیشه تنها بود. وقتی راه می رفت دستانش را تکان نمی داد و طرز ایستادنش نیز با بقیه فرق می کرد. از این گذشته نگاههایش نیز بسیار مرموز بودند.

ماههای اول رشته اش را نمی دانستم ولی بعدها فهمیدم از بچه های الهیات است. یکبار وقتی در سالن مشغول تماشای بولتن بودم سوالی در مورد واحدهای درسی از من پرسید. حالتش چنان خشک و رسمی بود که هرگز رغبت نکردم با او هم کلام شوم به همین خاطر پس از پاسخ فلنگ را بستم.

سه چهار ماه بعد، اولین هم اتاقی ام «مصطفی ایستگلدی» را دیدم. پس از ساعتی گفتگو و خوش و بش، صحبتمان به آن مرد مرموز کشید. گفت هر وقت او را می بینم ترس و وحشت وجودم را پر می کند. گفتم اتفاقا من هم چنین احساسی نسبت به او دارم ولی ظاهرا وضع تو وخیم تر است.

مصطفی گفت: هفته پیش امتحان مهمی داشتیم به همین خاطر دوازده شب به نمازخانه رفتم. ساعتی بعد، آن مرد مرموز وارد نمازخانه شد و در گوشه ای نشست. جز من و آن مرد مرموز هم کسی در نمازخانه نبود. او آن طرف، کنار دیوار نمازش را می خواند و من این طرف مشغول مطالعه بودم.

ساعاتی بعد، مرد مرموز یکباره از جایش بلند شد و شروع کرد به راه رفتن. در حالی که نگاههای ترسناکش را به من دوخته بود آهسته آهسته جلو می آمد. از ترس و وحشت خودم را باختم و خودکار و کتاب از دستم افتاد. نمی دانستم از در فرار کنم یا از پنجره تا اینکه دویدم سمت سالن و بالای پله ها پنهان شدم. او هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد، مستقیم از در سالن بیرون رفت.

پس از گفتگو با مصطفی، ترسم از آن مرد بیشتر شد لذا تصمیم گرفتم هرگز با او روبرو نشوم. گاهی پیش می آمد که در صف غذاخوری کنار هم می افتادیم. در چنین مواقعی چند نفر عقب تر می رفتم. در دانشکده نیز هر کجا چشمم به او می افتاد مسیرم را تغییر می دادم هر چند که با تغییر مسیر، راهم طولانی تر می شد.
 
یکی از جمعه های سرد پاییز (آذر 83) وقتی از مسیر حرم به دانشگاه بر می گشتم اتوبوس در ایستگاهی توقف کرد. چند مسافر وارد اتوبوس شدند که مرد مرموز هم جزو آنها بود. تا چشمش به من افتاد آمد و کنار من نشست. خودم را کاملا گم کردم. فکر اینکه مسیر نگهبانی تا فجر پنج را نیز باید با او پیاده روی کنم آزارم می داد به همین خاطر یک ایستگاه مانده به پارک ملت پیاده شدم. می دانستم اگر با اتوبوس ساعت 3 به خوابگاه بروم دوباره با او روبرو خواهم شد. تا آمدن اتوبوس بعدی نیز یک ساعت زمان بود به همین خاطر قدم زنان به پارک رفتم.

گرچه جمعه بود ولی به علت سردی هوا جمعیت چندانی در پارک دیده نمی شد. هر لحظه برگی رقص کنان از شاخه ای بر زمین می افتاد و قار و قار کلاغها در لابلای درختان می پیجید. جلوتر تعدادی اندک روی نیمکتها نشسته بودند و تعدادی اطرف حوض قدم می زدند. من نیز با خشخش گلبرگها، شعر دلتنگی ام را می خواندم. نمی دانستم روزی خواهد رسید که همین پارک، همین قدم زدنها و همین دانشگاه برایم آرزو خواهند شد.

پس از چهل دقیقه علافی، از پارک خارج شدم. نزدیک ورودی دانشگاه، ایستگاهی قرار داشت که همیشه از آنجا سوار اتوبوس خوابگاه می شدیم. آنجا که نوستالژیک ترین ایستگاه برای دانشجویان فردوسی است همیشه شلوغ و پرجمعیت بود ولی آن روز پرنده هم در اطرافش پر نمی زد. همینطور که تک و تنها منتظر اتوبوس نشسته بودم دانشکدۀ عزیزمان (دانشکده الهیات) را می دیدم که در انبوه برگهای زرد و نارنجی خودنمایی می کرد. در هوای پاکش نفس می کشیدم و خیالم راحت بود که مرد مرموز با اتوبوس ساعت 3 رفته است امّا یکباره چشمم به منظره ای افتاد که خلوت شیرینم دوباره پریشان شد.

ایستگاهی که نزدیک دانشکدۀ الهیات بود.

پله های پشت ایستگاه که ازشون فرار کردم.


مرد مرموز از ورودی دانشگاه در حال آمدن سمت ایستگاه بود. نمی دانستم چکنم. ناچار از پله های پشت ایستگاه، سمت دانشکده رفته، از مسیر درختان، (تریا) به دانشکدۀ علوم رسیدم. پس از آن نیز وارد مسیری میانبر شدم. آن مسیر کاملا خاکی بود ولی مسافت رسیدن به خوابگاه را نصف می کرد. همچنین پر بود از مناظر و جاهایی که تا آن روز اصلا ندیده بودم.

عاقبت پس از دو سه ساعت علافی، شب هنگام به خوابگاه رسیدم. آنقدر راه رفته  بودم که پاهایم درد می کردند. در همین حال هم اتاقی ام مجتبی (فانی) را دیدم که استکان در دست از آشپزخانه می آمد. پرسید مگر کجا رفته بودی که اینهمه خسته ای؟ وقتی قضیه را برایش تعریف کردم قاه قاه خندید ولی چای تازه دمش خستگی را از تنم بیرون کرد.

 

یادت بخیر دانشگاه فردوسی.

یادت بخیر دانشکدۀ الهیات.

یادت بخیر مرد مرموز. کاش بازهم بودی و من از تو می ترسیدم. ولی دیگر بزرگتر شده ام و رفتارهایت برایم قابل درک است. 

یادت بخیر مجتبی. شوخیهایت، خنده هایت و آن چای کله مورچه ات که همیشه میگفتی باید دم بکشد هرگز از یادم نمی روند. تو در دنیای خاطراتم همیشه خواهی درخشید. فجر پنج فاز چهار طبقه چهارم لحظه لحظه اش با تو زیبا بود.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

مسیری که آن روز تا خوابگاه پیاده رفتم