دوشنبه هفدهم تیر 81 در اتاق دانشجویی ام خواب دیدم جمعیتی در منزلمان نشسته اند. نمی دانم چرا خیالم کردم مادرم مرده است ولی بیدار که شدم فهمیدم فقط یک خواب بود.
آن روز امتحانات دانشگاه تمام شد و من باید به یامچی بر می گشتم. داشتم چمدانم را می بستم که همکلاسی ام علی خداشناس در زد. علی که مرا مهیای رفتن دید از من خواست یک یادگاری به او بدهم. چون دقیقا می دانستم منظورش چیست ماشین موزرم را به او هدیه کردم.
پس از خداحافظی با علی، وقتی سمت خروجی دانشگاه می رفتم دوستم حمید ثابتی دوان دوان سمت من آمد. با اینکه روز قبل باهم خداحافظی کرده بودیم گویا می خواست دوباره مرا ببیند. وقتی رسید نوشته ای به دستم داد و گفت: این نوشته را بعنوان یادگار از من داشته باش. داخلش غزلی بود با عنوان «هدیه به ترک مهان» که خودش سروده بود.
عصر فردا (سه شنبه 18 تیر) وقتی به مرند رسیدم هنوز ساعتی به شب مانده بود. پس از گشتی کوتاه در خیابان هفت تیر و خرید یک موزر جدید، به یامچی رفتم. مادر گفت امشب بهتر است برای شام پیش مادربزرگت بروی، او بی صبرانه منتظر آمدنت بود. حرف مادر را اطاعت کرده، برای شام پیش مادربزرگ و خاله رقیه رفتم. بعد از شام وقتی از جا برمی خواستم چشمم به عکس پدر افتاد که روی دیوارشان بود. عکس پدر آن شب برای لحظاتی مرا در خودش خیره کرد.
عصر فردا (سه شنبه 18 تیر) وقتی به مرند رسیدم هنوز ساعتی به شب مانده بود. پس از گشتی کوتاه در خیابان هفت تیر و خرید یک موزر جدید، به یامچی رفتم. مادر گفت امشب بهتر است برای شام پیش مادربزرگت بروی، او بی صبرانه منتظر آمدنت بود. حرف مادر را اطاعت کرده، برای شام پیش مادربزرگ و خاله رقیه رفتم. بعد از شام وقتی از جا برمی خواستم چشمم به عکس پدر افتاد که روی دیوارشان بود. عکس پدر آن شب برای لحظاتی مرا در خودش خیره کرد.
خاله رقیه پرسید به این زودی کجا می روی. گفتم می خواهم سری هم به منزل اکبر حسن زاده (شوهر دختر عمه ام رباب) بزنم. چند ماه است که همدیگر را ندیده ایم. اکبر در حد یک پدر و فرزند مرا دوست می داشت. به منزلش که رسیدم هر چه در زدم کسی در را باز نکرد. ناچار برگشتم ولی بین راه برادر کوچکش مهدی را دیدم که با شخصی از دور می آمد.
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: رفته بودم منزل اکبر ولی در خانه نبود، تو اطلاعی نداری؟ مهدی با تعجب گفت مگر خودت خبر نداری کجاست؟ در منزل عمویت محمد است. بیا باهم به آنجا برویم. آن شب با مهدی سمت منزل عمو محمد رفتیم. دویست متر مانده به منزلشان، جمعیتی دیدم که جلوی منزل جمع شده بودند. پرسیدم آن جمعیت آنجا چه می کنند؟ به دروغ گفت نمی دانم در حالی که می دانست. قلبم به تپش افتاده بود. وارد جمعیت که شدم از داخل منزل صدای ناله می آمد. از هر کس که می پرسیدم چه اتفاقی افتاده هیچ کس پاسخ نمی داد تا اینکه اکبر از بین جمعیت بیرون آمد.
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: رفته بودم منزل اکبر ولی در خانه نبود، تو اطلاعی نداری؟ مهدی با تعجب گفت مگر خودت خبر نداری کجاست؟ در منزل عمویت محمد است. بیا باهم به آنجا برویم. آن شب با مهدی سمت منزل عمو محمد رفتیم. دویست متر مانده به منزلشان، جمعیتی دیدم که جلوی منزل جمع شده بودند. پرسیدم آن جمعیت آنجا چه می کنند؟ به دروغ گفت نمی دانم در حالی که می دانست. قلبم به تپش افتاده بود. وارد جمعیت که شدم از داخل منزل صدای ناله می آمد. از هر کس که می پرسیدم چه اتفاقی افتاده هیچ کس پاسخ نمی داد تا اینکه اکبر از بین جمعیت بیرون آمد.
اکبر گفت: اتفاقی نیفتاده تو برو به منزل ما. هر کار کردم نگذاشتند داخل بروم سپس به زور مرا با موتور سیکلت به منزل اکبر بردند. یک شب و یک روز تمام، تک و تنها در منزل اکبر ماندم. سراسر استرس بودم و فشار. خیال می کردم برای پسرعموهایم اتفاقی افتاده تا اینکه بالاخره اکبر زنگ زد و گفت: متاسفانه پدرت در دریا غرق شده. دیگر لازم نیست آنجا بمانی. بیا اینجا و سیاه بپوش.
هرگز فکر نمی کردم به این زودی و راحتی پدرم را از دست بدهم. پدر راننده بود و دو ماشین ترانزیت داشت. یکی را خودش رانندگی می کرد و دیگری را عمویم اسد. کارشان نیز بردن بار به شهرها و کشورهای مختلف بود ولی سفر به بندر انزلی، آخرین سفرشان شد و در آبهای خزر چشم از جهان فرو بست.
وقتی به منزل عمو محمد رسیدم همه را سیاه پوش دیدم. نعمت، احد و تعدادی دیگر برای آوردن جسد به انزلی رفته بودند. دو روز تمام منتظر ماندیم تا اینکه جمعه بیست و یکم تیر جسد را آوردند. همه در خیابان جمع شده بودیم. وقتی آمبولانس رسید خاله رقیه، عمه آمنه و چند نفر دیگر، ناله کنان خودشان را جلوی آمبولانس انداختند. خاله رقیه در حالیکه فریاد می زد، خطاب به من گفت: این چه آمدنی بود صمد!
دقایقی بعد، جسد پدر را برای باز کردن صورتش، داخل حیاط بردند. همگی ناله کنان لحظاتی تماشایش کردیم سپس با همان وضع به منزل خودمان برده شد. می خواستند پدر برای آخرین بار خانۀ خودش را هم ببیند. ازدحام جمعیت چنان بود که این بار موفق به دیدنش نشدم. در همین حال یک نفر گفت بگذارید پسر بزرگش هم ببیند تا اینکه تعدادی کنار رفتند و من برای آخرین بار پدر را زیارت کردم.
پس از وداع فامیلی، تابوت پدر، بر دوش مردم سمت قبرستان کیخالی حرکت کرد. فامیل و غیر فامیل همه چشمانشان اشکبار بود. گروهی از خوبیهایش می گفتند و گروهی از کارهای خیرش که پنهانی برای نیازمندان می کرد. آن روز پدر با تمام عظمتی که داشت در قبرستان کیخالی دفن شد و خورشید وجودش تا ابد به خاموشی گرایید.
پدر رفت ولی قصۀ غربتش تمام نشد. حادثه ای که شب چهلمش اتفاق افتاد داغ رفتنش را چندین برابر تلختر و غمناکتر ساخت. «شبی در میان آتش» شرحی است مفصل از همین ماجرای غم انگیز.
برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:
تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
آرامگاه پدر
برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:
تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
آرامگاه پدر
- یکشنبه ۱۸ تیر ۰۲ ۲۱:۰۷
- ۲۰ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر