ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

کودکیهایم در ارومیه


پدرم پسرخاله ای صمیمی در ارومیه داشت به اسم سلمان اسماعیل پور. آنها نه تنها فامیل بلکه دو رفیق با محبت بودند که شدت این رفاقت را می شود از عکسهای دوران جوانی شان فهمید. وی خانواده ای داشت بسیار شاد و محترم. البته ما و آنها کمی در فرهنگ زندگی با یکدیگر تفاوت داشتیم زیرا بالاخره ایشان شهری بودند و ما روستایی.

دهه های شصت و هفتاد، هر سال تابستان که می رسید پدر ما را با ماشین خودش به ارومیه می برد و آنها با رویی گشاده از ما استقبال می کردند. 
آن روزها منزل آقا سلمان در محله ای بود به اسم بنی هاشم کوچه هفدهم. ایشان پنج دختر و دو پسر داشت به نامهای شهناز، زهرا، زیبا، حسین، فاطمه، علی و معصومه که با چهار تای آخری، همسن و سال و همبازی بودیم. در تمام این سفرها خاله رقیه نیز با ما بود زیرا با زهرا و زیبا دوستانی صمیمی بودند.

گرچه آن روزها برایم قابل درک نبود ولی الان می فهمم پدر روابط عمومی قوی و بسیار بالایی داشته. او سعی می کرد با همگان رابطه برقرار کند از این رو نزد همگان احترام و عزت داشت تا جایی که اطرافیان آقا سلمان نیز دوستان خانوادگی ما شده بودند. افرادی مثل زینال، اسد، عباس و دهها تن دیگر که تا امروز اصلا نفهمیده ام نسبت فامیلی شان با آقا سلمان چه بود ولی همیشه می دیدم که با پدر رفت و آمد داشتند.

قدیمی ترین عکسهای موجود از پدر و آقا سلمان


آقا سلمان (ایستاده نفر اول از راست) و پدرم (نشسته نفر اول از چپ)


قدیمی ترین عکس خانوادگی
سکینه خانم زن آقا سلمان، شهناز، نرگس خانم، پدربزرگ، پدر، حسین و زهرا




عروسی شهناز خانم 
عروسی شهناز خانم دورترین خاطره ای است که من از ارومیه به خاطر دارم. البته دقیقا نمیدانم چه سالی بود ولی باید حوالی سال 64 بوده باشد. این عروسی مانند تمام عروسی های ارومیه بسیار شاد و زیبا برگزار شد که عکسهایش سالهای سال در آلبومهای فامیل موجود بودند.

تنها چیزی که از آن روز به خاطر دارم این است که مادرم برای اینکه در مراسم شرکت کند مرا به اتاق آقایان برد تا پیش پدرم باشم. نمیدانم آنجا منزل چه کسی بود ولی اتاقی بود بزرگ که مبلهای زیادی داشت. پدر و تعدادی دیگر از مردان فامیل، آنجا روی مبلها نشسته بودند. وقتی من و مادر داخل شدیم پدر مرا کنار خودش روی یکی از آن مبلها نشاند. بعد از دقایقی عکاس هم آمد و عکسی از همان جمع روی مبلها گرفت ولی متاسفانه آن عکس دیگر موجود نیست.

خاله رقیه در عروسی شهناز خانم




آمدن خانواده آقا سلمان به یامچی
حوالی سال 1366 و ایام جنگ میان ایران و عراق بود. آن روزها شهرهای بزرگ بمباران می شدند از جمله ارومیه که به دلیل نزدیکی به عراق همیشه در خطر حمله قرار داشت. پدرم از این وضعیت بسیار نگران بود به همین خاطر خانوادۀ آقا سلمان را به یامچی آورد تا از خطر بمباران در امان باشند. خانواده آقا سلمان حدود یک ماه میهمان ما بودند و ما روزهای خوشی را از حضور بستگان خویش در یامچی تجربه می کردیم.

از آنجا که جنگ شدت گرفته بود مدارس را نیز مدتی تعطیل کرده بودند. البته ما بچه ها که از خدایمان بود مدرسه نرویم ولی زیبا خانم برای اینکه بچه ها از درس عقب نمانند در یکی از اتاقهای منزلمان کلاسی خصوصی ترتیب داد و تخته ای کوچک درست کرد تا به ما درس بدهد. من، حسین، نعمت، علی و فاطی هم شاگردان این مدرسۀ خانگی بودیم.


خاطرۀ پارک گلستان سال 67

یکبار نرگس خانم، مادر آقا سلمان که زنی سالخورده و مهربان بود به دخترها گفت پارکی جدید و قشنگ در ارومیه ساخته شده، بچه ها را بردارید ببرید آنجا تا کمی بازی کنند. با شنیدن این حرف، من و دیگر بچه ها هورا کشیدیم سپس با زهرا، زیبا و خاله رقیه به آن پارک رفتیم که امروزه به پارک گلستان معروف است.

پارک گلستان جاهای قشنگی برای بازی بچه ها داشت از جمله یک راهروی تو در تو که با گل و گیاه ساخته شده بود. آن راهرو جان می داد برای بچه ها که داخلش قایم موشک بازی کنند. من و سایرین با بچه های دیگری که اصلا آنها را نمی شناختیم داخل آن راهرو به این طرف و آن طرف می دویدیم و خاله رقیه نیز ضمن اینکه با زیبا خانم عکس می گرفتند مواظب ما بود که گم نشویم. بعد از ساعتی، زیبا خانم برای هر کدام از ما یک بستنی خرید که بعد از خوردنش به خانه برگشتیم.

عکس زیبا خانم و خاله رقیه در همان روز


خاطرۀ کیوسک تلفن سال 67
حیاط خانه آقا سلمان کوچک بود برای همین نمی توانستیم زیاد در حیاط بازی کنیم. یک روز حسین، نعمت و علی بدون اینکه به ما بگویند به پارک محله رفتند. من، فاطمه و معصومه که در خانه مانده بودیم دایم به کوچه می رفتیم و دوباره به داخل حیاط برمیگشتیم.

چون آن روز گرسنه شده بودم از فاطمه خواستم مقداری نان و ماست برایم بیاورد. ما چون اهل روستا بودیم هر وقت احساس گرسنگی می کردیم کمی نان خشک برمی داشتیم رویش ماست می زدیم و می خوردیم ولی شهریها فرهنگشان با ما فرق می کرد این بود که فاطی از حرف من متعجب شد ولی چون ماست در منزل نبود تکه ای نان برایم آورد تا گرسنه نمانم.

من که داشت حوصله ام سر می رفت به معصومه گفتم بیا تا سر کوچه برویم شاید پارک آنجا باشد. فاطی گفت نباید بروید ممکن است گم شوید ولی ما حرفش را گوش نکردیم و رفتیم. آخر کوچه یک کیوسک تلفن بود که هنوز هم هست. من تا آن روز کیوسک تلفن ندیده بودم زیرا در روستای ما نه تنها چنین چیزی وجود نداشت بلکه تلفن خانگی هم تا آن روز به یامچی نیامده بود. سر کوچه با معصومه ایستادیم ولی پارکی ندیدیم. در همین حال من از سر کنجکاوی داخل کیوسک تلفن رفتم و گوشی را برداشتم. اصلا نمیدانستم باید شماره هم گرفت. چند بار الو الو گفتم بعد گوشی را در همان حالت رها کردم و به خانه برگشتیم.

کیوسک سرکوچه - البته کیوسک آن زمان مدل قدیمی بود ولی دقیقا همینجا قرار داشت.


 


خاطرۀ پیک نیک سال 68
یک روز آقا سلمان به افتخار حضور ما در ارومیه تصمیم گرفت ما و سایر فامیلهای خود در ارومیه را به پیک نیک ببرد. چند ماشین با وسایل لازم آماده کردند و به خارج از اورمیه کنار یک رودخانه رفتیم. البته من هنوز نمی دانم آنجا دقیقا کجا بود ولی حدس میزنم رودخانه شهرچایی در منطقه بند ارومیه باشد. رودخانه ای قشنگ با جاده ای خاکی و نیزارهایی زیبا که نزدیکشان اردو زده بودیم. کمی دورتر نیز چیزی شبیه به یک پل یا یک ساختمان دیده می شد که در مسیر رودخانه قرار داشت.

ماشین آقا سلمان، خاور بود و چادر بزرگی هم داشت. آن روز یک طرف چادر را به ماشین و طرف دیگرش را به زمین بسته بودند تا سایه بیفتد. زنان و دختران همگی مشغول آماده کردن ناهار بودند. شاید تعدادمان به چهل تا پنجاه نفر می رسید. بعد از خوردن ناهار ما بچه ها اجازه گرفتیم تا برای شنا به کنار رودخانه برویم. رودخانه عمیق نبود برای همین مخالفتی نکردند. من، علی، حسین، و معصومه از نیزارها رد شدیم و به آب زدیم سپس لباسهایمان را داخل همان نیزارها عوض کردیم و برگشتیم.


بعدها فهمیدم آنجا سد باراندوز چای بوده است. لینک خاطره: (سفر به ارومیه)


خاطرۀ مهمانی سال 69
آقا سلمان خواهری داشت به اسم خیرالنسا. پدرم و داماد ایشان آقا اسد، رفیق و همکار بودند. منزل ایشان چند کوچه بالاتر از منزل آقا سلمان بود. هر وقت به ارومیه می رفتیم آقا اسد را نیز در منزل آنها می دیدیم. وی دو دختر دوقلو به نامهای شهین و مهین داشت که تقریبا همسن معصومه بودند.

یک شب آقا اسد، از ما و خانوادۀ آقا سلمان خواست برای شام به منزلشان برویم. گرچه دقیق یادم نیست ولی فکر کنم مناسبتش، خانۀ جدیدشان بود زیرا منزلشان تازه ساخت به نظر می رسید. عصر آن روز من، معصومه، علی و نعمت به منزلشان رفتیم. بقیۀ افراد هم نیمساعت بعد به ما ملحق شدند.

آن روز برای اولین بار بود که من خانه ای از نوع «ورود به ساختمان» می دیدم. از در که وارد شدیم چند پله مقابلمان قرار داشت که به طبقه بالا می رسید. طبقۀ بالا نیز اتاقی بزرگ بود که به آن هال پذیرایی می گفتند. دیدن چنین خانه ای برای من شگفت آور بود زیرا تا آن روز خانه ای به آن مدل ندیده بودم. خانه های یامچی و حتی منزل آقا سلمان همگی مدل قدیمی (ورود به حیاط، یک دهلیز با چند اتاق) بودند.

آن شب شبی بود واقعا به یادماندنی. شهین و مهین، معصومه، فاطمه، علی، من، حسین و نعمت بچه های آن مهمانی بودیم که سر و صدایمان بزرگترها را اذیت می کرد. پس از شام، در حالی که بزرگترها در هال پذیرایی، تلوزیون تماشا می کردند ما بچه ها برای بازی به یکی از اتاقها رفتیم. اسم بازی یادم نیست ولی ورقهایی بودند که اعدادی رویشان نوشته شده بود. حسین به هر کدام از ما ورقی داد سپس با آن ورقها بازی کردیم. شیرینی آن شب برایم فوق تصور است. کاش دوباره برمیگشتی ای کودکی.



خاطرۀ توتستان سال 69
کوچه ای که منزل آقا سلمان در آنجا قرار داشت یک طرفش به خیابان اصلی باز می شد ولی طرف دیگرش با عبور از چند کوچه ی دیگر به منطقه ای می رسید که به آن توتستان می گفتند. همانطور که از نامش پیداست توتستان دارای درختان توت بود که محصولش را همانجا می فروختند.

یکی از روزها حسین، نعمت و علی برای تفریح به توتستان رفتند ولی من با آنها نرفتم. سکینه خانم زن آقا سلمان وقتی مرا تنها و بی حوصله دید گفت: تو هم باید با آنها می رفتی. گفتم راهش را بلد نیستم وگرنه الان می رفتم. معصومه که دو سه سال از من کوچکتر بود گفت من راهش را بلدم بیا باهم برویم.

من و معصومه که گاهی او را مستانا هم صدا می زدند باهم به راه افتادیم و به توتستان رسیدیم. حسین، نعمت و علی هم آنجا بودند. حسین گفت اینجا هم توت می فروشند هم دوغ، هر چه میخوری بگو برایت بخرم. راستش آن روز اصلا میلی به توت نداشتم زیرا در روستای خودمان یامچی تا دلت بخواهد هر روز توت می خوردیم و از شاخه های توت بالا می رفتیم برای همین من دوغ را انتخاب کردم.

این سفر ها در دهۀ هفتاد هم ادامه داشتند. ده روز در ارومیه خاطره ای است دیگر از همین سفرهای خانوادگی مان به ارومیه.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

منزل قدیمی آقا سلمان


خانوادۀ آقا سلمان در منزل قدیمی شان
آقا بهرام و بهزاد (شوهر و پسر زهرا خانم) آقا سلمان، علی و معصومه


علی، فاطمه و معصومه با دختر کوچولوی شهناز خانم