آنچه می نویسم خاطره ای زیبا از رفیقی فرزانه است که در عالم نوجوانی، درسهایی بزرگ به من داد و خاطراتی شیرین برایم به جا گذاشت. دوستی که همیشه آرزو داشتم مثل او باشم.
تابستان 75 همایشی کشوری در همدان برگزار شد که دانش آموزان برگزیدۀ استانها در آن شرکت داشتند. این همایش ده روزه، تاثیرات روحی عمیقی در من داشت که مهمترین آن، آشنایی با دوستی عزیز به نام محمود اسفندیاری از اردبیل بود. محمود دوازده سال داشت ولی شخصیتش بیشتر از سنش نشان می داد. من تصمیم داشتم رفاقت با او را برای همیشه ادامه دهم ولی روز آخر ناخواسته همدیگر را گم کردیم. همایش تمام شد ولی خاطرات آن برای همیشه با من ماند. خاطرات دوستی باهوش و بامعرفت که هرگز فراموش نشدند. سفر به صومعه سرا، پنجاه تومنی دردسر ساز، در جستجوی دوست و آمدن محمود به یامچی، خاطراتی است که مربوط به همین موضوعند.
تابستان 78 برای تعطیلات، پیش پسرعموهایم در تهران بودم. آن روزها سرم درد می کرد برای ماجراجویی به همین خاطر هر روز برای سیاحت به منطقه ای از تهران می رفتم. سه شنبه دوازدهم مرداد در پارک قیطریۀ تهران نیمکتی را دیدم که روی آن نوشته بودند:
بهار عمر ملاقات دوستان باشد چه سود اگر تو شوی خضرجاودان، تنها
این شعر پر از مفهوم، مرا به یاد رفیقم محمود اسفندیاری انداخت. دوستی دیگر به نام حامد شکوهی نیز با محمود آشنا بود ولی از او نیز آدرسی نداشتم. فقط می دانستم اهل روستای تطف نزدیک صومعه سراست. با خودم گفتم شاید حامد آدرسی از محمود داشته باشد. من اگر به روستای تطف بروم حتما حامد را پیدا می کنم چون به هر حال آنجا فقط یک روستاست.
فردای آن روز در ترمینال غرب، بلیط اتوبوس برای رشت گرفتم. یک بعد از ظهر، ماشین حرکت کرد و شب هنگام در حالی که هوا کاملا تاریک شده بود به رشت رسید. چون خسته بودم تصمیم گرفتم شب را در مسافرخانه بخوابم. مسافرخانه چی گفت اتاق نداریم به همین خاطر روی نختی که در سالن بود خوابیدم.
وقتی بیدار شدم ساعت نزدیک ده بود. بعد از خوردن صبحانه، با تاکسی های ترمینال به صومعه سرا رفتم. صومعه سرا پانزده کیلومتر با رشت فاصله داشت. همینطور که میان شالیزارها و مزارع چای در حرکت بودیم از راننده خواستم مرا نزدیک تطف پیاده کند. راننده گفت تاکسی مستقیم به تطف کم است. باید اول به گوراب زرمیخ بروی. تطف یک کیلومتر بعد از آنجاست.
ناچار در صومعه سرا سوار تاکسی دیگری شدم. تاکسی بیست دقیقه بعد به گوراب زرمیخ رسید و مرا در میدانی که یک سمت آن به تطف می رفت پیاده کرد. تا تطف دیگر راهی نبود به همین خاطر تصمیم گرفتم بقیۀ راه را پیاده بروم. راه رفتن در جادۀ تطف با آن مناظر حیرت انگیزی که داشت، بسیار برایم لذتبخش بود. کمی جلوتر روی یک تابلو نوشته بود: به روستای تطف خوش آمدید.
آنچه می دیدم روستایی کوچک و زیبا بود که مزارع برنج آن را احاطه کرده بودند. سمت غربی آن نیز کوهستانی قرار داشت پوشیده از جنگل. در ورودی روستا از یک مغازه دار پرسیدم اینجا جمعیتش چقدر است.؟ گفت کمتر از هزار نفر. گفتم پس به احتمال قوی حامد شکوهی را می شناسید. گفت بله می شناسم. خانۀ آنها کمی جلوتر است.
مرد مغازه دار وقتی فهمید از راه دوری آمده ام برای لحظاتی مغازه اش را بست و مرا تا منزل حامد همراهی کرد. حامد که از دیدنم تعجب کرده بود به پدرش گفت من و آقای حنیفه پور در همدان آشنا شده ایم. پرسیدم آیا از محمود خبر یا آدرس داری؟ گفت نه من هم مثل تو بی خبرم. گفتم تنها امیدم برای پیدا کردن محمود تو بودی؛ خیلی حیف شد. پدر حامد که حرفهایمان را می شنید گفت: یاد بگیر حامد. ببین چه دوست وفاداری است.
دو شب به اصرار حامد و خانواده اش در تطف ماندم. حامد اصرار داشت باز هم بمانم ولی برایم مقدور نبود به همین خاطر صبح فردا پانزدهم مرداد عازم تبریز شدم. بعد از ظهر وقتی از اردبیل می گذشتیم اتوبوس دقایقی در ترمینال توقف کرد. از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن در محوطۀ ترمینال. با خودم می گفتم ای کاش اینجا هم کسی بود که مانند آن مغازه دار، مرا به منزل محمود می بُرد ولی کلانشهر اردبیل کجا، روستای هزار نفری تطف کجا. هر کجای شهر را که نظر می کردم برایم رنگ و بوی رفاقت داشت. افسوس نمی دانستم عزیزی که مرا به اینجا کشانده کجای این شهر است. ناچار با حسرت در و دیوار را می دیدم و زمزمه ای هم که مرا تسلی می داد شعر سعدی بود:
به امید آنکه شاید، قدمی نهاده باشی
همه کوچه های شیراز به اشک دیده شُستم
در همین فکرها بودم که گفتند لطفا سوار شوید. وقتی از اردبیل جدا شدیم دلم دریایی از حسرت بود. با این حال، ساعاتی بعد به تبریز رسیدیم. در ترمینال تبریز چشمم به سعید شبانزاده افتاد که داشت با شخصی خداحافظی می کرد. از دیدن سعید خیلی خوشحال شدم. جلو رفتم و باهم احوالپرسی کردیم. پرسید پسر تو اینجا چکار می کنی؟ گفتم از مسافرت شمال می آیم. آهی کشید و گفت تو کجا و من کجا. تو از گردش و تفریح شمال می آیی و من از زندان. این پسر هم که با او خداحافظی می کردیم هم بندی من در زندان بود. به جرم شلیک بی اجازه در پادگان، یک ماه زندانی بودم.
سعید هم می خواست مثل من به یامچی برود. این بود که باهم سوار مینی بوسهای مرند شدیم. همینطور که باهم در انتهای ماشین نشسته بودیم خود به خود رفتیم سراغ خاطرۀ گنجشک در ایام کوذکی مان. من آن روز مانند روباهی حیله گر نشسته بودم بالای دیوار. روباهی که با نقشه ای کاملا حساب شده، گنجشک سعید را از چنگش در آورد و صاحبش شد. دیدار آن روز با سعید، و خنده هایی که تا رسیدن به یامچی کردیم شیرینی سفر شمال را برایم دو چندان کرد.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
- شنبه ۲۴ تیر ۰۲ ۲۱:۴۷
- ۱۹ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر