ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

یک روز در شورابیل


سه شنبه بیستم تیر 1402 با دوستم هادی اسدی به اردبیل رفتیم. قصدمان از این سفر، دیدار از دریاچه ای زیبا به اسم شورابیل بود که هیچکدام تا آن روز ندیده بودیم.

هر چه به اردبیل نزدیکتر می شدیم احساس بهتری پیدا می کردم. اردبیل برای من یادآور خاطره ای زیبا از دوران نوجوانی است. (خاطرۀ در جستجوی دوست) ارتباط عمیق و عاطفی که در آن دوران با این شهر داشتم هرگز از ذهنم فراموش نمی شوند.

وقتی وارد اردبیل شدیم غزلی را که سال 78 برای اردبیل سروده بودم خواندم. پس از آن با کمک جی پی اس، مسیر شورابیل را پیدا کردیم. شورابیل واقعا زیبا بود حتی زیباتر از چیزی که تصورش را می کردیم. نگینی بود در دل آذربایجان که هر بیننده ای را در خودش خیره می کرد.

برای خواندن آن غزل (اینجا) کلیک کنید.
 
به هادی گفتم اینجا شبیه منطقۀ سری لیک (سه دریاچه) در ویسکانسین آمریکاست. گرچه خودم آنجا نرفته ام ولی در گول مپ و کارتون رامکال زیبایی هایش را دیده ام. مناظر و ساختمانهایی که آن سوی دریاچه دیده می شوند مرا یاد سری لیک می اندازد.

پس از گشتی کوتاه در اطراف دریاچه، به رستورانی در همان نزدیکی رفتیم. هادی دو پرس جوجه کباب با کتۀ مخصوص اردبیل سفارش داد که الحق بسیار هم خوشمزه بود. پس از ناهار همینطور که روی میزهای سنتی نشسته بودیم از دوست اردبیلی ام محمود برای هادی حرف زدم. نقل خاطرات محمود در آن لحظات، ذهنم را طراوتی دوباره بخشید و مرا به دورانی برد که در همین شهر دنبال محمود می گشتم.

بعد از رستوران با هادی به پارک شورابیل رفتیم. آنجا با دوست دانشگاهی مان عادل شیرینی که هم اتاقی اصغر منصوری در دانشگاه فردوسی بود تماس گرفتم. عادل وقتی فهمید من و هادی در اردبیل هستیم بسیار خوشحال شد. البته او هادی را به خاطر نمی آورد ولی هادی کاملا او را به یاد داشت.
 
با عادل ساعت چهار و نیم در همان پارک قرار گذاشتیم. پس از ساعتی انتظار، عادل آمد و دیدارمان پس از پانزده سال تازه شد. دیگر برای خودش مردی شده بود. وقتی هادی را دید او را به خاطر آورد سپس با همدیگر از گذشته ها حرف زدیم.

عادل نیز مثل من، هم شاعر بود و هم دنیایی از خاطره. وبلاگی که برای دانشجویان هم دوره اش ساخته بود نشان می داد مثل من عاشق روزهای دانشگاه است. آن روز عادل کلی برایمان از تاریخ شورابیل گفت و با ماشینش ما را در سطح شهر گرداند. حتی آن سوی دریاچه را هم که بسیار زیبا و لاکچری به نظر می رسید به برکت عادل توانستیم بگردیم.

آن روز عصر وقتی با عادل خداحافظی کردیم دلم دریایی از دلتنگی بود. دلتنگ روزهای دانشگاه و دلتنگی برای نوجوانی هایم. نوجوانی پاک و با احساس که روزگاری اردبیل را شهر آرزوهایش تصور می کرد. دیدار با عادل، پیوندی شیرین میان این دو احساس بود.


برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

 عکسهایی که آن روز گرفتیم


من و عادل شیرینی پس از پانزده سال