ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

یوسف در مشهد

عکسها مربوط می شود به اوایل خرداد 81. 
یوسف رنجدوست یکی از دوستانم در یامچی در این تاریخ سفری به مشهد کرده بود.


یوسف رنجدوست نفر وسط ایستاده 
حمید ثابتی نفر نشسته سمت راست. من نشسته نفر وسط



من درحال خوردن توت از درختانی که در دانشکدۀ الهیات بودند



خوابگاههای فجر


خوابگاه فجر 5
محسن رمضانی-کمال نصیری- من - یوسف رنجدوست


من با کت یوسف در گلزاری که نزدیک خوابگاه متاهلی بود


من در مقبره فردوسی 

اسماعیل و رقیه




این خاطره وصل است به خاطرۀ قبلی (یار غار) که با دوستم اصغر شب تا صبح در کوهی نزدیک دانشگاه اتراق کرده بودیم.

..... وقتی به خوابگاه رسیدیم (صبح چارشنبه 27 اردیبهشت 85) هوا هنوز کاملا روشن نشده بود. چون خسته و بیخواب بودیم اصغر به اتاق خودشان رفت و من به اتاق خودم. همینطور که مشغول انداختن رختخواب بودم یکباره شخصی سرش را وارد اتاق کرد و محکم گفت: سلام. چشمان پُف کرده و موهای ژولیده اش چنان بود که ثانیه های اول نشناختمش ولی خوب که دقت کردم دیدم حمید ثابتی است.

حمید خوابگاهی نبود برای همین با تعجب پرسیدم این وقت صبح تو اینجا چه می کنی؟ گفت: دیروز عصر آمده بودم که یک شب پیشت بمانم ولی نبودی. هر چه منتظرت شدم نیامدی تا اینکه دیگر دیر شد و نتوانستم به منزلمان برگردم. تا چند لحظه پیش در نمازخانه دراز کشیده بودم که یکباره دیدم چراغ اتاقت روشن شد.

قضیه را برایش توضیح دادم. هم حمید و هم من هر دو خسته بودیم. چشمهایم از فرط خستگی داشتند بسته می شدند به همین خاطر هر دو خوابمان گرفت ولی یک ساعت نگذشته بود که در زدند و گفتند تلفن داری. خسته و خواب آلود رفتم سالن و گوشی را جواب دادم. از منزل بود. گفتند: پسرعمویت اسماعیل و نامزدش برای جشن عروسی به مشهد می آیند. احتمالا تا دو ساعت به ترمینال خواهند رسید. برو و آنها را به یک هتل یا مسافرخانه ببر.

آنقدر گیج بودم که اصلا نفهمیدم چه گفتند گوشی را گذاشتم و دوباره افتادم به رختخواب. 
سه ساعت بعد دوباره در زدند. باز خسته و خواب آلود به سالن رفتم. دوباره از منزل بود. گفتند اسماعیل و نامزدش در ترمینال منتظر تواند چرا پس نرفته ای؟ حواسم که سر جایش آمد تازه فهمیدم ماجرا چیست. حمید خوابید و من با عجله به ترمینال رفتم. وقتی رسیدم دیدم اسماعیل و رقیه نزدیک یکی از اتوبوسها ایستاده اند. با دیدنشان خستگی هایم فراموش شد. بیچاره ها یک ساعت تمام منتظرم بودند.  

اسماعیل و نامزدش سه روز در مشهد ماندند. مسافرخانه ای هم که برایشان گرفتیم سمت چهار راه شهدا بود. در این سه روز از مناطق دیدنی مشهد از جمله باغ وحش، کوهستان پارک و مقبرۀ نادرشاه دیدن کردیم. اسماعیل مقبره نادرشاه را بیشتر از جاهای دیگر پسندید زیرا به مکانهای تاریخی بیشتر علاقه داشت.


باغ نادر شاه مشهد


در حالی که اسماعیل و رقیه مشغول دیدن از جاهای مختلف در مقبره بودند من هم کتابی خریدم که حاوی چند حکایت از نادرشاه بود. یکی از آنها «نادرشاه و کودک باهوش» نام داشت. این حکایت شیرین، طوری توجهم را جلب کرد که بعدها آن را به شعر کشیدم.

برای خواندن آن شعر (اینجا) کلیک کنید.

پس از ساعتی گشت و گذار، از پارک نادرشاه بیرون آمدیم. هنگام خروج، راننده ای دیدیم که صدا می زد شاندیز، طرقبه، فردوسی، هر مسیر سیصد تومن. تا این مبلغ را شنیدیم سوار شدیم و راننده حرکت کرد اما هر چه جلوتر می رفتیم راننده از مبلغ بیشتری حرف می زد طوری که نزدیک پارک ملت به بیست هزار تومن رسید. آنجا بود که فهمیدیم منظور راننده از مسیر، کیلومتر بوده است.

ناچار همانجا نزدیک پارک ملت پیاده شدیم. پس از پیاده شدن در حالیکه قاه قاه میخندیدیم به پارک ملت رفتیم. اسماعیل گفت: فکر کنم اگر کمی هم جلوتر می رفتیم مبلغ به صدهزار تومن می رسید. گفتم عیبی ندارد لااقل جای خوبی پیاده شدیم. پارک ملت هم خودش یکی از بهترین جاهای مشهد است.


نمایی از پارک ملت مشهد



روز سوم اسماعیل و رقیه از مشهد رفتند و من خوشحال از اینکه یکی از فامیلهایم را در مشهد دیده بودم به دانشگاه برگشتم. دانشگاهی که پس از پدر، تنها پناه من برای رسیدن به آرامش بود.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

خانۀ پدری




خانه ای که در او خودم را شناختم دو اتاق بود و یک دهلیز کوچک با بالکنی تقریبا بزرگ و کاشی کاری شده. حیاط بزرگی هم داشت که سرشار از درختان گیلاس بود. البته بعدها که بزرگتر شدیم فهمیدیم آلبالو هستند اما چون از کودکی به آنها گیلاس گفته بودیم سالهای سال زمان برد تا گیلاس و آلبالو تفاوتش برایمان روشن شد.

در گوشه گوشۀ آن حیاط زیبا، در شاخه شاخۀ آن درختان قشنگ و در وجب به وجب آن پشت بامها خاطره ای از بازیهای کودکانۀ من پنهان است. از خانۀ درختی ام بالای گیلاس بزرگ بگیر تا سقفهای ابتکاری، ماشین جعبه ای، لانه های پرندگان، آلاچیق انگور، در برقی، تختخواب روی پشت بام و ....

هر سال زمستان که می رسید برف پشت بام منازل را می پوشاند. پس از ساعتی همسایگان را می دیدم که پارو به دست در پشت بامهایشان مشغولند. یک روز از مادرم پرسیدم پس چرا ما هم مثل همسایگان، پشت باممان را پارو نمی کنیم. مادر گفت: برف پشت بام اگر آب شود سقفهای خاکی چکّه می کنند. پشت بامهای ما همه قیرگونی است، نیازی به پارو کردن برف نداریم.

 من (سمت راست) و نعمت در بالکن منزلمان



پاسخ مادر برایم قابل درک نبود. خیال می کردم پشت بام همسایگان بهتر از پشت بام ماست زیرا آنها برفهایشان را پارو می کنند ولی ما نمی کنیم به همین خاطر با اصرار از مادرم خواستم ما هم به پشت بام برویم. مادر که اصرارم را دید مرا به خانۀ مادربزرگم برد زیرا پشت بامشان پر از برفهای پارو نشده بود.

گرچه آن ایام دسپخت مادرم چندان تعریفی نداشت ولی خوردنیهایی که برای صبحانه می خرید عالی بودند. شبهایی که مادر میگفت صبحانه شیر گاومیش داریم زودتر می خوابیدم زیرا شیر گاومیش با تیلیت نان بدجور می چسبید. علاوه بر این عاشق آن پنیر سوراخ سوراخی بودم که می گفتند پنیر کوردی است. مادر از هرجا که بود چنین چیزهایی تهیه می کرد و از این نظر بسیار هم خوش سلیقه بود.


منزل ما در دهۀ شصت



اما این خانۀ زیبا، پدری هم داشت که رانندگی می کرد. ما به او «آغا» می گفتیم ولی دیگران اَمَن (امان الله) صدایش می کردند. صدا کردن پدر با لفظ «آغا» آن روزها در هیچ خانه ای مرسوم نبود. پسرعموهایم پدرشان را ممد (محمد) و همسایگانمان «دده» ، «داداش» یا «عمو» می گفتند. اینکه چرا ما پدرمان را «آغا» صدا می زدیم بعدها برایم سوال شد. نمی دانستم این موضوع و سایر تفاوتهایی که با دیگران داریم از روشنفکری های همان پدر ناشی شده اند.

سفرهایی که پدر به کشورهای خارجی می کرد از او انسانی روشنفکر و دوست داشتنی ساخته بود به همین خاطر خانۀ ما نیز یک سر و گردن با سایر خانه ها تفاوت داشت. دختر عمه ام در این باره می گوید:

«خانۀ دایی اَمَن جذابیت خاصی برای ما و کودکان فامیل داشت. هر سال وقتی بهار می رسید زن دایی مریم، حیاطشان را گُل کاری می کرد. با اینکه بوی آن گلها زیاد برایم جالب نبود ولی شکل مخملی و نارنجی شان آنقدر زیبایی داشت که هر وقت به منزلشان می رفتیم در همان نگاه اول مجذوبمان می ساخت.

از همان کودکی عاشق در و پنجره هایشان بودم. زمانی که هنوز اکثر منازل در و پنجره هایشان چوبی بود، دایی اَمَن منزلشان در و پنجرهای آهنی، رنگارنگ و لاکچری داشت. آنها از حمام خصوصی استفاده می کردند در حالیکه سال 65 یامچی هنوز لوله کشی نشده بود. بالکنشان نیز یک روشویی داشت با آینه ای چرخان که اصلا سر در نمی آوردیم برای چیست.

یک روز که منزلشان رفته بودیم، اولین بار تلوزیونی دیدم که هم رنگی بود و هم کنترل از راه دور داشت. آن روز کارتون مورد علاقه ام «حنا دختری در مزرعه» را در آن تلوزیون تماشا کردم. با تلوزیون سیاه و سفیدی که در منزل ما بود زمین تا آسمان فرق می کرد. شخصیتهای کارتون با آن لباسهای رنگی و دامنهای سبز و صورتی، چنان جذابیتی داشت که از تعجب پای تلوزیون خشکم زده بود. وای که چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند. دلم می خواست صبح تا شب پای آن تلوزیون بنشینم و رنگهای زیبا ببینم اما مگر فاطی و نعمت میگذاشتند. دایم اصرار می کردند برویم بازی کنیم. آخر سر هم نعمت تلویزیون را خاموش کرد و رفتیم سراغ بازی.

همیشه بیشترین پول را بچه های دایی خرج میکردند. بهترین خوراکی را آنها می خوردند. بهترین لباس را آنها می پوشیدند و بهترین وسایل را آنها استفاده می کردند.  ما هم همیشه در دلمان حسرت می خوردیم. حسرت اینکه یک هفته پشت سر هم مهمانشان باشیم و حسرت آن تلوزیون رنگی که کنج اتاقشان خودنمایی می کرد.

آنچه خواندید خاطرات دختر عمه ام طرلان بود. در نوشته های دیگرم (ماشینهای پدر - موز ندیده ها) خاطرات دیگری نیز از ایشان موجود است.

پدر همیشه با زمان جلو می رفت ولی گاهی از زمانه هم جلوتر بود. یامچی هنوز آب لوله کشی نداشت ولی روشویی و حمام جایشان در منزل ما تعبیه بود. اولین تلوزیون رنگی در منزل ما روشن شد و اولین تلفن در منزل ما زنگ خورد آن هم با شماره ای کاملا رُند. (2255) حتی ایام جنگ وقتی برق یامچی می رفت منزل ما برق داشت زیرا ژنراتوری که در مکانیکی عمو محمد کار گذاشته بود سه منزل را برق رسانی می کرد.

بعدها (سال 73 و 74) پدر منزلمان را نوسازی کرد و کارهای ابتکاری بسیاری هم برای آن انجام داد که شرحشان را در خاطرات آینده نوشته ام. پدر از هیچ کاری برای آسایش و پیشرفت فرزندانش دریغ  نمی کرد ولی افسوس هرگز قدرش را ندانستیم. قهرمان خاطرات من فقط اوست و در اکثر نوشته هایم حضور دارد. موارد زیر فقط چند نمونه از آنهاست:

پدربزرگ _ یک روز در گلین قیه _ دوچرخۀ زرد من _رویای یک جنگل- گنجشک سعید _ ماشینهای پدر _ کودکیهایم در ارومیه _ موز ندیده ها - تلوزیون یواشکی - ده روز در ارومیه- کنار پنجرۀ اتاق - همسایۀ جدید _ شعرخوانی در حضور پدر _  لانۀ مورچگان _ سار زخمی _ سفر اولم به تهران _ کارهای ابتکاری پدر _  فرار نعمت از منزل _  اردوی انزلی _ اشتباه بزرگ من _ عروسی نعمت و سولماز _ راهیابی به دانشگاه _ آخرین دیدار با پدر


یادت گرامی بهترین پدر دنیا 

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید.
تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)

جوانترین عکس موجود از پدر در ارومیه


مهمان پرحرف




در طول چهار سال دانشجویی ام در مشهد، همیشه چشمم دنبال یک دانشجوی همشهری می گشت ولی پیدا نمی شد. آمدن ورودیهای 84 به خوابگاه و آشنایی من با آنها این زمینه را نیز فراهم ساخت.

اصغر منصوری هم اتاقی خوبی داشت به اسم محمود عیوضلو. آبان 84 محمود گفت یک دانشجوی مرندی نیز در ورودیهای جدید داریم که نامش هادی اسدی است. این حرف مرا به دیدن هادی بسیار کنجکاو کرد و از محمود خواستم مرا با او آشنا کند. سه روز بعد محمود مرا به دیدن هادی برد. همچنان که از پله های فاز 2 در فجر 5 بالا می رفتیم هادی را دیدیم که در حال پایین آمدن از پله ها بود.

پس از آشنایی فهمیدم برعکس سایر ورودیهای 84، هادی پسری است ساکت و خاموش. این همه تفاوت برایم جای شگفتی داشت. نمی دانستم همین پسر، تنها کسی است که از دانشگاه فردوسی برایم به یادگار خواهد ماند و روزهای خوشی را در آینده تجربه خواهیم کرد. به هادی گفتم داشتن یک همشهری در خوابگاه، احساس خوبی به آدم می دهد. از قرار معلوم او نیز مشتاقانه دنبال همشهری می گشت. گفت از بس فارسی حرف زده ام چانه ام درد می کند.

برعکس من، هادی با محیط مشهد و دانشگاه فردوسی آن گونه که باید احساس سازگاری نمی کرد. همین موضوع هم باعث شد از سال بعد به تبریز رفت و این رفتن، چهار سال، میانمان جدایی انداخت تا اینکه تابستان 88 به طور تصادفی همدیگر را در مرند دیدیم و به پارک شهر رفتیم. این دیدار برای هر دو نفرمان نوعی سورپرایز بود. آن روز از خاطرات فردوسی برای یکدیگر گفتیم. البته چیزهایی هم عوض شده بود که باید برای هادی توضیح می دادم و او نیز در کمال اشتیاق گوش می کرد.

یک روز هم با هادی و دوستش محمد افتخاری به ارومیه رفتیم. (بهمن 88) آن روزها من یک پیکان سفید داشتم که هادی و محمد اولین مسافرانش شدند. ظهر تا شب در ارومیه گشتیم سپس خسته از یک سفر طولانی، نزد اصغر عزیزی رفتیم که در ارومیه کار می کرد و منزل مجردی داشت.

پس از سلام و احوالپرسی فهمیدیم اصغر مهمان دیگری هم به اسم اکبر آقا دارد. اکبر سنش بیشتر از همۀ ما بود و در تبریز مغازه داری می کرد. همینطور که باهم سر سفره نشسته بودیم اکبر آقا شروع کرد به نقل دختربازی هایش در تبریز. هر خاطره ای را که تعریف می کرد خاطره ای دیگر زنجیره وار به آن گره می خورد و اصلا هم عین خیالش نبود که ما خسته ایم و باید بخوابیم.

ساعت را که نگاه کردم از دو نصف شب گذشته بود ولی اکبر آقا همچنان فکش می جنبید و خاطره تعریف می کرد. اوضاع چنان بود که پایان هر خاطره خیال می کردیم این دیگر آخرین خاطره است و بعدش می خوابیم اما در کمال تعجب خاطره ای دیگر شروع می شد که باید به آن هم گوش می دادیم.

هادی کاملا به زور چشمانش را باز نگه داشته بود و محمد هم هر لحظه ممکن بود از شدت خستگی بیفتد. نزدیک ساعت 3 خیال کردم اکبرآقا دیگر فهمیده است که بچه ها خسته اند و خاطره گفتنش را تعطیل می کند اما دوباره خاطره ای دیگر از دختری جدید شروع کرد. آن لحظه بود که دیدم هادی روی زمین افتاد و محمد هم به دنبال او. اکبر آقا هم که دید آنها خوابشان گرفت باز هم از رو نرفت و باقی خاطره اش را برای من تعریف کرد تا اینکه بالاخره نزدیک صبح یادش افتاد خودش هم باید بخوابد.

خاطراتی که با هادی دارم تمام ناشدنی است. سال 95 با هادی به سفر خارج هم رفتیم که البته خاطره اش از سایر خاطرات جداست. فقط می توانم بگویم او الان تنها بازمانده از دانشگاه فردوسی است که هر لحظه بخواهم در دسترس است. او در خاطرات دیگر من نیز حضور دارد که «گمشده های کودکی» از مهمترین آنهاست. روزی که پس از سی سال توانستم منزل قدیمی آقا سلمان را در ارومیه پیدا کنم هادی تنها کسی بود که کنارم حضور داشت و از آن لحظات برایم عکس می گرفت. همیشه با من بمان ای رفیق دوست داشتنی.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

هادی اسدی در شهر آرتاوین ترکیه سال 95

خنده بازار فجر


بین ورودیهای 84 سه دانشجو داشتیم که رشتۀ هر سه نفرشان جغرافی بود. این سه نفر آنقدر شوخ و خنده دار بودند که امثال من و اصغر پس از دو دهه هنوز هم با یادآوری خاطراتشان به خنده می افتیم:

اولی پسری بود به اسم رضا جواد زاده اهل تبریز. رضا که اکنون ساکن آمریکاست دریایی از شوخی و خنده در خود داشت. یک شب در دورانی که هنوز رضا را خوب نمیشناختیم رضا با حالتی کاملا رسمی و سیاهپوش به اتاق اصغر رفت سپس در حالی که دست به سینه و سر به زیر، روی زانوانش نشسته بود خطاب به اصغر چنین گفت: جناب منصوری شنیده ایم شما مداح اهل بیتید. از فردا ایام عزاداری اباعبدالله شروع می شود. ما بچه های تبریز هیئتی تشکیل داده ایم و آمده ایم از شما بخواهیم مداحی این هیئت را بعهده بگیرید. اجرکم عندالله.

اصغر نیز در حالی که سرش را به نشان نجابت پایین انداخته بود گفت: خداوند اجرتان دهد من با کمال میل در خدمتگزاری حاضرم آیا می شود بگویید هیئتی که تشکیل داده اید نامش چیست: رضا آهی کشید و گفت: «هیئت عزاداران جرلدم (پاره شدم) یا رسول الله.» سپس یکباره قاه قاه خندید و معلوم شد قضیه کلا سرکاری بوده است.



همین رضای دوست داشتنی، رفیقی داشت به اسم کاظم اهل اردبیل که کمی هیکلش گنده بود. این دو نفر هاردی و لورل خوابگاه بودند که رفتار و گفتارشان همه را می خنداند. اصغر می گفت: یک شب که با کاظم سمت غذاخوری می رفتیم کاظم گفت: آقا اصغر در این فکرم که از دانشگاه فردوسی بروم به دانشگاه اردبیل. پرسیدم خدای نکرده اتفاقی افتاده؟ یا اساتید اینجا به نظرت خوب نیستند؟ یا نه شاید هم سطح علمی این دانشگاه را نمی پسندی؟ کاظم گفت: نه قضیه این نیست. فقط اینجا نمیتوانم خوب بخوابم.

پس از دقایقی به غذاخوری رسیدیم و روی صندلیها نشستیم. ماکارونی کاظم آنقدر زیاد بود که داشت از سینی اش بیرون می ریخت. آن شب کاظم هم غذای خودش را خورد هم نصفی از غذای من و بقیه را که در سینی اضافه مانده بود آن هم به همراه نان و ماست اضافه. پس از بازگشت به خوابگاه، دو ساعت بعد برای کاری به اتاقشان رفتم. وقتی در را باز کردند دیدم کاظم و رضا دو نفری نشسته اند با یک سینی بزرگ مقابلشان که تقریبا 15 تخم مرغ داخلش بود. پرسیدم این دیگر چیست کاظم؟ خیلی طبیعی گفت: کمی احساس گرسنگی کردیم گفتیم مقداری شام بخوریم.

نفر سوم جواد روح پرور نام داشت از ترکهای قوچان. او هم بمبی از خنده بود و اتاقشان کنار اتاق اصغر و مجید قرار داشت. وقتی به دستشویی میرفت صدایش چنان بلند بود که مثل اکو در سالن می پیچید. البته گاهی داخل اتاق هم از این کارها می کرد و اصغر از دستش کلافه می شد. وقتی هم بچه ها می خندیدند با قیافه ای طلبکارانه می پرسید: شما برای چه می خندید. آقا جان طبیعیه کاملا.

جواد آنقدر از این کارها کرده بود که دیگر حالت رسمی بودن، اصلا به قیافه اش نمی آمد. او برای اینکه نقشۀ شهری تهیه کند گاهی با مجوز دانشگاه به شهرداری می رفت. عصرها وقتی به خوابگاه برمی گشت جواد را می دیدیم که با نقشه ای لوله شده به طول یک متر در دست، کنار سالن ایستاده و با شخصی در حال گفتگو است. این صحنه هر روز تکرار می شد و برای من و مجید بقدری خنده دار بود که در سالن می نشستیم و قاه قاه می خندیدیم زیرا تیپ رسمی بودن اصلا به جواد نمی آمد.

اما خنده دارتر از آن روزی بود که قرار شد جواد بجای دکتر عبداللهی در کانون دانشگاه سخنرانی کند. بچه های تُرک زبان در کانون جمع شده بودند و من و مجید عقب سالن نشسته بودیم که یکباره دیدیم جواد پشت میکروفون رفت. من و مجید به زور توانستیم خودمان را از خنده نگه داریم. مجید گفت حتی یک ذره رسمی بودن هم به جواد نمی آید. او را فقط و فقط برای خنده ساخته اند نه چیز دیگر.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.
 (ارسال نظر)

تنهای خوابگاه




اسفند 84 رو به پایان می رفت و نوروز 85 کم کم داشت از راه می رسید. آن سال آخرین سال تحصیلی ام در مشهد بود و دلم می خواست نوروز را در مشهد بمانم به همین خاطر در تماسی که با مادرم داشتم گفتم امسال برای تعطیلات به یامچی نخواهم آمد.

چون هر سال خوابگاه فجر پنج را به مسافران نوروزی می دادند از دوستم محسن کرابی که در فجر 3 سکونت داشت خواستم اتاقش را در ایام نوروز به من بدهد. محسن کلید اتاقش را داد ولی گفت: شنیده ام ایام نوروز ماندن در خوابگاهها ممنوع است. بهتر است قبلا از مسئولین دانشگاه برای ماندنت مجوز بگیری.

ظهر آن روز به فجر پنج رفتم تا وسایلم را به اتاق محسن بیاورم سپس برای کسب مجوز سری به دانشکده زدم. در دانشکده با درخواستم موافقت نکردند و گفتند باید برای تعطیلات به شهر خودتان برگردید ولی دیگر دیر شده بود. آن روز به هر آژانسی که سر زدم گفتند برای تبریز نه بلیط قطار داریم نه بلیط اتوبوس، همه پر شده اند. به همین خاطر تصمیم گرفتم پنهانی در خوابگاه بمانم.

25 اسفند تک و توک افرادی در خوابگاه دیده می شد ولی شب بیست ششم حتی پرنده هم در فجرهای پایین پر نمی زد و تنها صدایی که می شد شنید صدای پشه ها بود. فقط من بودم و چهار خوابگاه بزرگ با راهروها و سالنهایی کاملا خاموش که همچون شهر ارواح درونشان قدم می زدم. باورم نمی شد اینجا همانجایی است که چند روز پیش از هر گوشه اش نوایی به گوش میرسید.

فجرهای اول تا چهارم داخل فنسی بزرگ محصور بودند ولی فجر پنج، تافته ای جدابافته بود که سیصد متر با آنها فاصله داشت. چون ممکن بود نگهبان فجرها مرا ببیند روزها اصلا از اتاق بیرون نمی آمدم. غذایی هم که می خوردم اکثرا یا برنج طارم بود یا تخم مرغ. وقتی در فجر پنج بودم دوست شمالی ام مهدی عمویان آن برنج را هدیه کرده بود.

29 اسفند نان و میوه ای که داشتم تمام شد و به مشکل برخوردم. باید برای خرید به بیرون از دانشگاه می رفتم اما این کار اصلا آسان نبود. اولا فجرهای چهارگانه درون فنسی بلند محصور بودند و از نگهبانی آنها هم نمی شد عبور کرد زیرا به علت ممنوعیت، آنها خیال می کردند کسی درون خوابگاه نیست. ثانیا اگر رد هم می شدم، هنگام برگشت مانع از ورودم می شدند به همین خاطر نقشه ای کشیدم.

پشت فجر پنج، خیابانی بیرون از دانشگاه قرار داشت که می شد از آنجا خرید کرد. یکبار که با داوود و نوروز در آن خیابان بودیم برای اینکه راهمان کوتاه شود از نرده ها داخل دانشگاه پریدیم. آن نرده ها دویست متر با فجر پنج فاصله داشتند.

برای نجات از گرسنگی و رفتن به آن خیابان، باید فنسی را که دور خوابگاهها بود می بریدم. تنها وسیله ای هم که برای بریدن داشتم یک عدد کارد کوچک آشپزخانه بود. (نوع اره ای) برای اینکه ببینم چه باید کرد شب اطراف خوابگاه را گشتم. مناسبترین قسمت برای بریدن، فنسی بود که سمت خوابگاه دختران (خوابگاه پردیس) قرار داشت. در این سمت گل و گیاهی فراوان به فنس چسبیده بودند که باعث می شد موقع کار دیده نشوم. علاوه بر این پس از گشودن راه، می شد قسمت بریده شده را با گل و گیاه مخفی کرد تا جلب توجه نکند.

پس از بررسی، شروع به بریدن کردم ولی سیم فنس، قدر یک خودکار کلفتی داشت. وقتی کارد را در آن کشیدم صدایش بلند شد و نگهبانی خوابگاه دختران از صدایش بیرون آمد. وجود نگهبانی دختران در روبرو که سی متر با فنس فاصله داشت کار را مشکل کرد این بود که دوباره به اتاق برگشتم تا فکری دیگر بکنم.

موقعیت فجرهای چهارگانه به همراه فجر 5 و خوابگاه دختران


فنس کشیده شده دور خوابگاه های فجر 



آن روزها رادیویی کوچک داشتم که تنها مونسم در خلوت آن خوابگاه بود. همچنان که ناامید پیچ رادیو را می چرخاندم یکباره روی شبکه ای افتاد که در مورد پروازهای نوروزی به مشهد حرف می زد. گوینده می گفت: پروازهای نوروزی به مشهد این روزها زیاد شده سپس به زمان پروازها اشاره کرد. حساب کردم دیدم فردا شب از ساعت 9 تا 10، چهار پرواز در مشهد به زمین خواهد نشست. این بود که فکری به ذهنم رسید.

شب فردا ساعت نه سراغ همان فنس رفتم و منتظر شدم. هواپیمای اول که رسید، کارد را روی فنس گذاشتم و شروع کردم به بریدن. تا صدای هواپیما قطع شود چند دقیقه ای زمان برد و من قسمتی از فنس را بریدم سپس دوباره منتظر شدم. به همین ترتیب هر هواپیما که از راه می رسید شروع می کردم به بریدن و با رفتنش دست از بریدن می کشیدم تا اینکه پس از حدود چهل دقیقه تلاش سیم فنس کاملا بریده شد.

پس از بریده شدن فنس، سیمهای بافته شده به هم را جدا کرده، راهی بقدر عبور یک نفر از آن ایجاد کردم. البته یک گیره هم برای بستنش ساختم تا پس از عبور من، بریده شدنش برای دیگران معلوم نشود. دیگر خیالم کاملا آسوده شده بود به همین خاطر سمت فجر پنج رفتم که نزدیکش مسافران نوروزی در حال ورود و خروج بودند.

پس از توقفی کوتاه نزدیک فجر پنج، از نرده هایی که در دویست متری پشت آن قرار داشت وارد بلوار پیروزی شدم. گرچه بلند بودند ولی کمی آن طرفتر جایی بود که می شد روی دیوار رفت و از نرده ها رد شد. آن شب هر چه را که لازم بود خریدم سپس بی آنکه کسی متوجه شود از همان مسیر برگشتم به خوابگاه.

از آن شب به بعد هر موقع چیزی لازم می شد همین کار را تکرار می کردم. یک روز هم از همین مسیر به حرم رفتم. (دوم فروردین) حرم آن روز بسیار بسیار شلوغ و پرجمعیت بود طوری که در خیابان شهدا، یک ساعت میان جمعیت گیر کرده بودم. فشار جمعیت آنقدر بود که حدود ده متر بدون اینکه پایم در زمین باشد مرا به جلو برد. از میدان شهدا به آن طرف نیز پر بود از چادرهایی که در پیاده رو و فضاهای سبز دیده می شدند. آن روز از خیابان، تلفنی هم به حمید ثابتی زدم تا اگر وقت کرد روزی پیش من به خوابگاه بیاید.

پس از ماجرای حرم، شب دوباره از راه فنس به خوابگاه برگشتم. خوابگاه همچنان غرق در سکوت و خاموشی بود. شبها در سکوتی که سایه افکنده بود قدم می زدم و به دورانی می اندیشیدم که پدر هنوز زنده بود. گاهی در این سکوت مرموز، شعری می سرودم و گاهی هم به یاد پدر اشکی از چشمم سرازیر می شد و زمان می گذشت.

روزی که وسایلم را به اتاق محسن می آوردم نامه ای به دیوار اتاقم در فجر پنج زدم و از مسافر نوروزی خواستم اگر تلفنی به من شد بگوید که من در فجرهای پایین هستم ولی ظاهرا کسی پاسخشان را نداده بود و خانواده نگران شده بودند. دلم می خواست یواشکی از مسافری که ساکن اتاقم شده است بپرسم آیا کسی از خانواده یا دوستان به من زنگ زده یا نه؟ به همین خاطر تصمیم گرفتم سری به فجر پنج بزنم.

عصر ششم فروردین با مسافرانی که در رفت و آمد بودند وارد فجر 5 شدم ولی نگهبانی فجر پنج مرا نگه داشت. پس از پرس و جو فهمید من از دانشجویان همین خوابگاهم و به ممنوعیت ورود دانشجویان به خوابگاه در ایام نوروز اشاره کرد سپس گفت: من به ماشین نگهبانی می گویم شما را به بیرون دانشگاه ببرد. لطفا تا پایان تعطیلات دیگر درون خوابگاه و حتی دانشگاه نیایید.

ماشین دانشگاه مرا برد و در پارک ملت پیاده کرد ولی من جایی برای ماندن نداشتم به همین خاطر در تاریکی شب دوباره از همان مسیر که برای خرید نان می رفتم به خوابگاه برگشتم. این ماجرا باعث شد آقای حیدری که او هم از نگهبانهای شیفت در فجر پنج بود به سکونت پنهانی من در خوابگاه پی برد ولی بخاطر صمیمیت شدیدی که باهم داشتیم صدایش را در نیاورد تا مبادا مشکلی برایم ایجاد شود.

از آن شب به بعد سعی می کردم جز برای مواقع ضروری بیرون نروم و اکثر وقتها در خوابگاه بودم تا اینکه شب نهم فروردین رسید. شب نهم سراغ کیوسک تلفنهایی که وسط فجرهای دوم و سوم قرار داشت رفتم. روزهای اول از ترس اینکه مبادا نگهبانی در آن طرفها باشد سمتشان نمی رفتم. همین طور که گوشی را دستم گرفته بودم در سکوت شب و در حالی که صدای پشه ها به گوشم می رسید صدایی را شنیدم که قدم زنان به آن سمت می آمد.

از ترس و استرس همانجا میخکوب شدم و چشمانم را بستم. سعی می کردم اصلا حرکتی نکنم بلکه متوجه بودنم در آنجا نشود تا اینکه یکباره صدای بلندی شنیدم که گفت: سلام آقا صمد. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم شخصی با چند عدد نان و کنسرو در دست، مقابلم ایستاده. خوب که دقت کردم دیدم موسی برزین دانشجوی حقوق و از بچه های ترک زبان تهران است. موسی برزین اکنون ساکن آنکارا و یکی از مهمترین کارشناسان ایران اینترنشنال در شبکه های ماهواره ای است.

از دیدن موسی در آن شب سراسر سکوت و تنهایی، بسیار شادمان شدم. پرسیدم مگر تو هم در خوابگاه بودی. گفت: نه من و رضا جواد زاده (که او نیز الان ساکن آمریکاست) همین امروز از شهرستان رسیده ایم. تعطیلات طولانی نوروز ما را کسل کرده بود. سوال کردیم گفتند بعد از نهم فروردین ورود به خوابگاه آزاد است به همین خاطر کمی زود برگشتیم تا خوابگاه ساکت و خلوت را هم تجربه کرده باشیم.

آن شب با موسی برزین به اتاق او در فجر یک رفتیم و شامی دوستانه در کنار رضا جوادزاده خوردیم. رضا پسری بود کاملا شوخ طبع که ماجراهایش را در خاطراتی دیگر نیز نقل کرده ام. یک شب رضا گفت دیگر نمی توانم در اتاق خودم بخوابم. موسی پرسید چرا؟ رضا گفت: سه تا از اتاقهای همسایه، بدون اینکه ساعتهای زنگدارشان را خاموش کنند رفته اند. هر ساعت دو بار در شبانه روز، آن هم به مدت یک ساعت زنگ می خورد. یکی روی ساعت 3 تنظیم شده یکی 5 و دیگری 9. در رختخواب تا می خواهد چشمانم گرم شود اوّلی زنگش به صدا در می آید و تا چهار صبح، یکریز زنگ می زند. ساعت پنج هم دومی شروع می کند و ساعت 9 سومی. حتی ظهر هم که می خواهم بخوابم همین برنامه تکرار می شود زیرا ساعتی که روی 3 تنظیم شده یکبار هم 3 بعد از ظهر زنگ می زند و به همین ترتیب 5 عصر و 9 شب. دیگر کلافه شده ام.

آن شب و شبهای دیگری که باهم بودیم فهمیدم موسی و رضا به فرهنگ آذربایجان بسیار علاقمندند و حرفهای قشنگی از زبانشان می شنیدم که خود بخود مرا نیز به این فرهنگ علاقمند ساخت. موسی لپتاپ داشت و آدمی بود بسیار اهل تحقیق و مطالعه. شبهایی که باهم بودیم در لپتاب موسی چند سریال ترکی تماشا کردیم که مهمترینشان سریال «قاچاق نبی» بود. این دو رفیق، انسانهایی بودند بسیار ارزشمند و گرانبها ولی افسوس که روزگار مرا از این دو یار فرزانه جدا ساخت. به رفاقتی که با آنها داشتم افتخار می کنم و آرزو دارم هرجای دنیا که هستند سلامت باشند و پیروز.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

رضا جوادزاده و موسی برزین در دوران دانشجویی


موسی برزین در شبکه ایران اینترنشنال

ورودیهای 84




مهرماه 84 رسید و پنجمین سال تحصیلی من در فردوسی مشهد آغاز شد. مطابق با قانون دانشگاه، خوابگاه فجر 5 همیشه به ورودیهای جدید تعلق می گرفت ولی مسئول خوابگاه، یکی از اتاقهای 4 تختۀ آن را در اختیار من گذاشت در نتیجه با ورودیهای 84 همسایه شدم. این اتفاق برای من شیرین و گوارا بود زیرا با آمدن ورودیهای 84 و آشنایی من با آنها، فصلی دیگر در دانشگاه فردوسی و ماجراهایش گشوده شد که با چهار سال قبل برابری می کرد. اصغر منصوری نقطۀ آغاز آشنایی من با این ورودیها بود.

یک شب (هفتۀ سوم مهر) که با بچه های آذری در میدان نزدیک خوابگاه مشغول بازی فوتبال بودیم پسری دیدم که برایم غریبه بود. پس از بازی، هنگام رفتن به خوابگاه، داوود من و آن غریبه را به همدیگر معرفی کرد سپس به اصغر گفت: رفیق ما فوتبالش خوب نیست ولی هم شاعر است و هم حافظ کل. اصغر هم تا این حرف را شنید تکانی خورد و گفت: باعث افتخار است.

آن شب اصغر پیراهنی سفید پوشیده بود و مثل بچه مثبتها آرام و متین کنار من قدم بر می داشت. به غذاخوری فجر که رسیدیم داوود و بقیه، سمت فجرهای پایین رفتند و من و اصغر تنها ماندیم. اصغر با صدایی آرام و نگاههایی که انگار در مرحلۀ هفتم عرفان سیر می کرد به من گفت: ببخشید شما با آنها نمی روید؟ گفتم من ساکن فجر پنجم. سپس دوباره پرسید: ببخشید رشتۀ شما چیست؟ گفتم ادیان و عرفان. این بار گفت: عجب! پس من و شما همرشته ایم.

تا رسیدن به فجر پنج، اصغر سوالاتی از این دست می پرسید و من پاسخ می گفتم. سوالاتش طوری بود که حس می کردم باید در رفتارهایی که با او دارم بسیار احتیاط کنم. نمی دانستم همین پسر به ظاهر خشک، اقیانوسی از خنده و شوخی است که قرار است به زودی منفجر شود و روزی خواهد رسید که حتی با شنیدن اسمش نیز قاه قاه خواهم خندید.

پس از رسیدن به خوابگاه با او به اتاق من رفتیم. داخل اتاق پرسید: هم اتاقیهای دیگرتان نیستند؟ گفتم من در این اتاق چهار تخته تنها زندگی می کنم. هم اتاقی ندارم. آن شب برای او از عرفان و فلسفه حرف زدم و او نیز با جان دل، ساکت و خاموش گوش می کرد. 
حرفهایم که تمام شد پرسیدم آیا شما هم در زمینه ای فعالیت دارید؟ گفت بله قاری قرآنم و مداحی نیز می کنم. پرسیدم اتاقتان کجاست؟ گفت: اتاق ما در فاز روبروست. چهار نفر در یک اتاق هستیم. سپس از من خواست روزی به اتاقشان بروم.

چند روز بعد سری به اتاقشان زدم. پسری به نام محمود عیوض لو اهل جلفا جزو هم اتاقیهایش بود. چهار نفری چنان روی زانو نشسته بودند که انگار من از آسمان نازل شده ام. چه کسی می دانست به زودی همین چهار نفر چنان ادا و اطواری در خواهند آورد که مادر مرده ها هم از دیدنشان خواهند خندید.

تعدادی از ورودیهای 84: عادل شیرینی پیراهن آبی - علی برکاتی پیراهن سفید- محمود عیوضلو ردیف نشسته پیراهن شطرنجی

محمد نجفی دانشجوی جغرافی اهل ملکان


تا اردیبهشت 85 رابطۀ من و اصغر تقریبا رابطه ای رسمی و مذهبی بود. خاطرۀ «یار غار» این مفهوم را کاملا نشان می دهد. آن شب نیت ما از رفتن به غار پروانه ها این بود که مثلا توفیق دیدار با فلانی نصیبمان شود اما چیزی که نصیبمان شد فقط یک معتاد نئشه بود و یک عدد سگ مگس که هنگام پایین آمدن از غار دست از سرمان بر نمی داشت. گاهی روی سر من می نشست و گاهی روی سر اصغر، طوری که دیگر کلافه شده بودیم.

پس از یک ربع پیاده روی، به خیابان پشتی دانشگاه رسیدیم. هنوز مردم همه خواب بودند و خیابان رنگ و بوی صبحگاهی داشت. همینطور که گیج و منگ با اصغر سمت دانشگاه می رفتیم همشهری اصغر را دیدیم که او هم آدمی بود بسیار خشک مذهب و بدتر از ما. اصغر به او سلام کرد ولی او چنان خشک و بی احساس از کنارمان رد شد که ما را کلافه تر ساخت. اصغر که ماتش برده بود لبش را گاز گرفت و گفت: «این مردک هم ما را به چیزش پیچانده.» البته به ترکی گفت اما اگر به فارسی سانسورش کنیم تقریبا همین جمله می شود. این اولین بار بود که چنین چیزی از زبان اصغر می شنیدم.

از سال 86 ورودیهای 84 به فجرهای پایین رفتند. آن سال با اینکه دیگر دانشجو نبودم ولی به دلایل مختلف در مشهد حضور داشتم. در این مدت نیز یا در اتاق محمود عیوض لو می ماندم یا در اتاق اصغر و مجید. از یک سال قبل، بچه های تبریز کانونی تشکیل داده بودند به اسم پارلاق که گاهی در یکی از اتاقها دور هم جمع می شدند. هدف از تشکیل این کانون نیز علاوه بر آشنایی با یکدیگر، احیای فرهنگ آذربایجان و ادای برخی کلمات به زبان ترکی بود.

یکبار که در اتاق دکتر عبداللهی جمع بودیم از اعضا خواسته شد خودشان را معرفی کنند. نوبت که به محمود رسید گفت: محمود عیوضلو هستم ورودی 84 اهل جلفا. یکباره سکوت در کل اتاق حکمفرما شد و چشمها از تعجب خیره ماند. گفتند ورودی 84 دیگر چیست. اینجا کانون ترکهاست. باید بگویی «سکسان دُرد گیریجیسی». لطفا دیگر تکرار نشود.

هنوز هم که هنوز است من و اصغر با یادآوری آن شب، سراپا خنده می شویم. اما 
موضوع دیگر که ورودیهای 84 به شدت درگیرش بودند دوستی با دختران بود. اکثر بچه ها می کوشیدند دوستدختری برای خود داشته باشند اما بیچاره ها چیزی قسمتشان نمی شد به همین خاطر دختر سیاه و لاغر مردنی که با کِرِدی می گشت همیشه مورد بحث بود. همه می گفتند کِرِدی لااقل این یک رفیق را دارد. ما چه کنیم که حتی این را هم نداریم. بقول مجید یک دختر هرچقدر هم که زشت باشد لطافتش بیشتر از یک پسر است.

یک شب که شام نداشتیم مجید گفت: امشب برنامۀ پاتش گذاشته ایم. پرسیدم کجا بسلامتی. گفت: «اصغر یک باغچه نزدیک غذاخوری فجر کشف کرده که پر از سبزیجات مختلف و خیار و گوجه است.» داخل اتاق که شدم دیدم اصغر در حال آماده سازی نایلون و چاقو است. یک زیر شلواری کهنه هم پوشیده بود تا لباسش کثیف نشود. قیافه اش آنقدر خنده دار و دوست داشتنی شده بود که ساعتها مرا خنداند. دیگر از آن اصغر خشک و خشن که در دیدار اولمان عصا قورت داده بود اثری دیده نمی شد.

گرچه ورودیهای 84 ماجراهایشان با نوشتن تمام نمی شود ولی چند نفرشان را که مهمتر از همه بودند گلچین کرده ام. سه نفرشان رضا جوادزاده، کاظم مردانی و جواد روح پرور نام دارند که خاطرۀ «خنده بازار فجر» مربوط به آنهاست. البته رضا جوادزاده در خاطرۀ «تنهای خوابگاه» هم حضور دارد. نفر چهارم نیز هادی اسدی است که خاطرۀ «مهمان پرحرف» متعلق به اوست.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

شبی با علیرضا


بیش از یک ماه از دانشجو شدنم در مشهد می گذشت. پنجشنه هفدهم آبان در تماسی تلفنی که با پسر عمویم اسماعیل داشتم از من گله کرد و گفت: دو ماه است که دیگر زنگی به من نمیزنی. دانشجو شده ای کلاست رفته بالا. گفتم ماه اول تا مستقر شوم مشغله ام زیاد بود ماه بعد حتما سری به تهران خواهم زد.

فردای آن روز یاد دوستم علیرضا اللهیاری افتادم. ده روز پیش که سراغش را از هتل آران گرفتم گفتند اقامتگاهش عوض شده و به هتل فردوسی رفته است. او هنوز خبر نداشت که من دانشجوی مشهد شده ام به همین دلیل تصمیم گرفتم سورپرایزش کنم.

جمعه هجدهم آبان نزدیک عصر سمت بلوار مدرس رفتم زیرا هتل فردوسی در آن حوالی قرار داشت. می گفتند جزو بهترین هتل های مشهد است. از درش که وارد شدم مسئول پذیرش گفت: دیگر اتاق نداریم همه پر شده اند باید از قبل رزرو می کردید.




گفتم من مسافر نیستم. دنبال دوستی به نام علیرضا اللهیاری آمده ام که در همین هتل ساکن است. پرسید اسمتان چیست بفرمایید تا اطلاع دهم. گفتم: لطفا اسمم را نگویید چون می خواهم سورپرایزش کنم. من و علیرضا دو دوست قدیمی و هم محلی هستیم. او نمی داند که من هم دانشجوی مشهد شده ام. فقط بفرمایید شخصی آمده که با شما کار دارد.

مسئول پذیرش لبخندی زد سپس در حالی که داشت با اتاق علیرضا تماس میگرفت خطاب به من گفت: اگر می خواهی بیشتر سورپرایزش کنی دقیقا جلوی آسانسور بایست. دقایقی بعد علیرضا با آسانسور پایین آمد. همین که در باز شد یکباره مرا مقابل خودش دید و همدیگر را بغل کردیم. پس از سلام و احوالپرسی گفت: تو اینجا را از کجا پیدا کردی پسر! نگو دانشجوی مشهد شده ای که باورم نمی شود.

گفتم اتفاقا درست حدس زدی. من هم الان مثل تو دانشجوی مشهدم. آن شب ساعتها با علیرضا در اتاقش گفتگو کردیم و به اتفاقاتی که در یامچی سرمان آمده بود خندیدیم. علیرضا گفت: سری قبل که به مشهد آمده بودی خیلی آرزو داشتی دانشجوی مشهد باشی. به این می گویند برآورده شدن آرزو. مبارکت باشد. حالا که دیگر به آرزویت رسیده ای بازهم پیش من بیا.

پس از کلی گفتگو و درد دل با علیرضا، شب به رستوران هتل در طبقۀ آخر رفتیم. غذایی که برایمان آوردند چلوکباب بود. پس از شام علیرضا گفت: اتوبوس دانشکده یک ربع به هشت جلوی هتل می آید. من فردا صبح زود به کلاس خواهم رفت ولی تو بخواب تا من برگردم. صبح ساعت 10 وقتی بیدار شدم علیرضا برگشته بود. صبحانه را در اتاق خوردیم ولی برای چای به لابی هتل در طبقۀ همکف رفتیم سپس من به دانشگاه برگشتم زیرا بعد از ظهر آن روز وقت کلاسم بود.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

ورودیهای هشتاد - اولین دوست




یکشنبه اول مهر، دانشجویان ورودی هشتاد را در آمفی تئاتر دانشکده جمع کردند. ابتدای کار، معاون دانشکده سخنرانی کرد و حضور ما را در دانشکدۀ الهیات خیر مقدم گفت. وی افزود رشتۀ الهیات به پنج گرایش تقسیم می شود (فلسفه اسلامی – تاریخ اسلام – قرآن و حدیث – فقه اسلامی - ادیان و عرفان) که برخی درسها تخصصی و برخی مشترک خواهند بود.

پس از سخنرانی، اولین کلاسمان در طبقۀ اول دانشکده برگزار شد. درسی که داشتیم (درس تعلیم و تربیت اسلامی) از دروس مشترک میان هر پنج گرایش بود به همین خاطر اکثر ورودیهای 80 در آن حضور داشتند.

همکلاسیهایم ورودیهای 80 گرایش ادیان و عرفان تطبیقی


دوستان همکلاسی از سایر گرایشها



چون روز اول بود همه غریبه بودیم و اسامی یکدیگر را نمی دانستیم. آن روز استاد پس از سخنرانی و توضیحات لازم، از دانشجویان پرسید: آیا در میان شما کسی هست که کل قرآن یا قسمتهایی از آن را حفظ باشد؟ منتظر شدم تا ببینم چه کسی دستش را بلند می کند ولی هیچ کس بلند نکرد به همین خاطر من هم چیزی نگفتم.

پس از کلاس نیمساعت برای تفریح بیرون رفتیم. حیاط دانشکده بسیار سرسبز و زیبا بود و دانشجویان هر کدام در گوشه ای قدم می زدند. من هم تنهای تنها این طرف و آن طرف می رفتم تا اینکه پسری متین و با وقار جلوی پنجره با من احوالپرسی کرد. گفت: نامم حمید ثابتی است اهل مشهد، گرایش ادیان. آن روز ساعتی با حمید گفتگو کردیم و به طور اجمالی باهم آشنا شدیم. چند روز بعد حمید دفتر اشعارم را که دید فهمید من شاعرم. همین موضوع ما را به گفتگوهای ادبی و عرفانی سوق داد که رنگی دیگر به رفاقتمان بخشید.

دانشکدۀ الهیات مشهد


حمید دوستانی هم داشت که اکثرا باهم می گشتند. از جمله امیر جعفری و مهدی گودرزی. چون همگی ساکن مشهد بودند خوابگاه نداشتند به همین خاطر یک روز باهم به اتاق من رفتیم. (اولین اتاقم در فجر 5) آن روز برایشان از دوست عربستانی ام حسین الشبیث گفتم که در حرم باهم آشنا شده بودیم. سپس ساعتی خوابیدند.

دی ماه 80 یک روز که با حمید در اتاقم (اتاق آرزوها) نشسته بودیم چشمش به غزلی در دفترم افتاد که پایینش نوشته شده بود: مصادف با حفظ کل قرآن. رو به من کرد و گفت می خواستم سوالی بپرسم ولی الان سوالی دیگر هم به سوالم اضافه شد. گفتم سوالت را بپرس. گفت: می خواستم بدانم یار ماهان یا تُرک مهان که در غزلهایت از او نام می بری چه کسی است؟ ضمنا اینکه پایینش نوشته ای مصادف با حفظ کل قرآن منظورت چیست؟ نکند حافظ قرآن هم هستی؟ 
گفتم بله اما اینکه یار ماهان کیست قصه ای برای خودش دارد. آن روز خاطرۀ محمود و اینکه چگونه در جستجوی او بودم را برایش تعریف کردم. حمید که غرق در حرفهایم شده بود گفت: پس حافظ قرآن هم هستی جناب شاعر. از اول هم حس می کردم پشت این غزلها قصه ای نهفته است.

چند روز بعد که در کلاس تنها بودم یکی از دانشجویان (محسن تویسرکانی) کنارم نشست. او اهل دزفول بود و چشمانش کم سو بودند. پس از احوالپرسی گفت: چند روز پیش از حمید ثابتی حرفی در موردت شنیدم که هنوز در حیرتم. گفتم مگر چه شده؟ گفت: من روز اول دانشگاه را کاملا بخاطر دارم. آن روز تو هم در کلاس بودی. استاد پرسید آیا در میان شما کسی هست که کل قرآن یا قسمتهایی از آن را حفظ باشد؟ ولی تو اصلا خودت را لو ندادی. حمید می گوید تو کل قرآن را ازبری. چنین تواضعی برای من غیرقابل باور است. بخدا اگر من فقط یک جزء حفظ بودم شک نکن دستم را بلند می کردم.

خصوصیت دیگر حمید شوخ طبعی اش بود. جدا از تمام مسایل از همین رشتۀ درسی خودمان چنان موضوعات خنده داری می ساخت که مرا پر از خنده می کرد. گاهی هم به تقلید از حرف عطار که در کودکی به مولانا گفته بود، به من می گفت: ای فرزند آتشی در عالم خواهی افکند.

اردیبهشت 81 حمید خواهشی از من کرد. گفت: اگر اجازه دهی دفترت یک هفته پیش من باشد. می خواهم اشعارت را با دقت بیشتری در منزل بخوانم. گفتم پس لطف کن اگر لابلای نوشته هایم ایرادی به چشمت خورد آنها را برایم یادداشت کن. یک هفته بعد در حالیکه با علی خداشناس روی نیمکتی نشسته بودیم
 حمید هم از راه رسید. پس از احوالپرسی گفت: دفترت را آورده ام. پرسیدم نقد ادبی هم کردی؟ خندید و گفت بله، سپس تکه کاغذی به دستم داد که بالایش نوشته بود: نقد ادبی اشعار استاد حنیفه پور دامت برکاته.

کاغذی که حمید نوشته بود:


نقدهای ادبی حمید همگی زیبا بودند ولی در مورد یکی از شعرهایم نقدی خنده دار هم نوشته بود، که اوج شوخ طبعی اش را نشان می داد. 

شعر مورد نظر:
 دیار عشق و هنر گرچه نیست جزتبریز         
سلام  خطـۀ  ترکـان  به  اصفـهان ببـرید


نقد حمید:
خطۀ ترکان بیت هفتم. کلمۀ تبریز با مفهوم بیت هماهنگی ندارد و باید بجای آن واژۀ مشهد بکار رود. (نقد شمارۀ 10)


هنوز هم که هنوز است وقتی می خوانمش خنده بر لبانم می نشیند و پر از یاد حمید می شوم. از نوع نوشتنش معلوم بود خط به خط با علاقۀ تمام دفترم را خوانده است.

هفدهم تیر وقتی می خواستم برای تعطیلات تابستانی به یامچی بروم حمید نوشته ای دیگر به دستم داد و گفت: این را هم بعنوان یادگار از من داشته باش. داخلش غزلی بود با عنوان «هدیه به ترک مهان». آن روز فهمیدم حمید هم قدرت شعر سرودن را دارد. شعرش حکایتی بود از دلدادگی های من نسبت به محمود. کار حمید خاطرۀ سمنان را در ذهنم زنده ساخت. همان روزی که در لحظۀ وداع، شعری تقدیم محمد کردم.

شعری که حمید سروده بود:


ترم سوم به علت فوت پدر و ماجراهایی که پیش آمد نتوانستم در مشهد باشم. در این مدت بیش از همه دلتنگ حمید بودم. وقتی حمید پشت تلفن علت نیامدنم را پرسید گفتم: سرنوشت مرا هم مثل تو یتیم کرد.

بهمن 81 دوباره به مشهد برگشتم و تا سال 85 با حمید کنار هم بودیم. در این مدت و در میان دانشجویان، حمید بیشترین تاثیر را روی من داشت. می توان گفت اگر حمید را حذف کنیم، تقریبا چیزی از دانشگاه فردوسی برایم نمی ماند. حتی دکتر معتمدی که شیرین ترین خاطرات را با او دارم خاطراتش به خاطرات حمید گره خورده اند. «اسماعیل و رقیه» و «استاد خوبیها» خاطرات دیگری است که حمید هم در آنها حضور دارد. اگر همکلاسی هایم ستارگانی باشند در خاطرات من، بدون شک حمید خورشیدی است در میان آنان.

یادت بخیر رفیق دوست داشتنی من. به رفاقت خالصانه ای که با من داشتی همیشه خواهم بالید. تو آن کس نیستی که به راحتی فراموش شوی. یاد شیرینت همیشه با من خواهد ماند. تو ستاره ای جاودان در آسمان خاطرات منی.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

حمید ثابتی پیراهن سفید نفر جلو.
محسن تویسرکانی ردیف عقب نفر دوم از سمت راست
مهدی زارع - علی وطن دوست - علی خداشناس - امیرمحمد حعفری- علی قربانی- استاد منصوری


حمید ثابتی نفر نشسته سمت راست. من نشسته نفر وسط

دانشجوی روشنفکر


یکی از دانشجویانی که ترم اول در خوابگاه با او آشنا شدم رضا کمالی میاب نام داشت. او با مهدی ارزنده و حمید جعفری هم اتاق بود و اتاقشان نیز درست بغل اتاق ما قرار داشت. (اولین اتاقی که دو ماه اول در آن بودم). رضا ریاضی می خواند و خانواده اش ساکن تهران بودند. یک روز از او پرسیدم پسوند میاب در آخر فامیلی ات چیست. گفت میاب از روستاهای مرند است. اجداد ما زمانی ساکن میاب بودند.

رضا وقتی فهمید من هم اهل مرندم رفاقتش با من بیشتر شد. او از اشعار و نوشته های من بسیار خوشش می آمد و اکثر وقتها سعی می کرد کنار من باشد. یکشنبه 27 آبان (سال 80) رضا گفت: همکلاسی ام می خواهد من و تو امشب به اتاقشان برویم. پرسیدم مناسبتش چیست؟ گفت: او رفیقی دارد به اسم مالک عجم که باورهایش با ما فرق می کند. می خواهم تو را که قرآن بلدی ببرم پیش او باهم بحث کنید.

آن شب با رضا به فجر چهارم رفتیم. اتاقهای فجر چهار دو نفره بودند. پس از سلام و احترام آقای مالک عجم با سوالاتی که می پرسید مرا به چالش کشید. راستش جلویش کم آوردم زیرا حرفهایی که ایشان می زد بسیار بالاتر از فهم و سوادی بود که من در آن روزگار داشتم. آنچه او می گفت در واقع حقیقتی بود که کمتر کسی می توانست درکش کند. حقیقتی که عامۀ مردم از آن بیخبرند.

پس از دو ساعت گفتگو، آن شب مانند لشکری شکست خورده، به اتاق رضا برگشتیم. حرفهای مالک چنان مرا به فکر فرو برده بود که اصلا نفهمیدم کی به خوابگاه خودمان رسیدیم. با اینکه اول شب در غذاخوری فجر شام خورده بودم ولی رضا دعوتم کرد دوباره با او شام بخورم. همینطور که داشت غذا را گرم می کرد گفت: ما امشب شکست خوردیم اما من هنوز شک دارم که حرفهایش درست باشد. پیشنهاد می کنم دستانمان را بشوییم چون بالاخره او یک مخالف است و ما با او دست داده ایم.

پنجرۀ اتاق رضا و اولین اتاق من کنار اتاق آنها در فجر 5


راستش رضا حق داشت که این حرف را بزند. با اینکه امروز اعتراف می کنم مالک عجم درست می گفت ولی آن روزگار احساس نوجوانی ما که سراسر پاکی و اخلاص بود نمی توانست به این سادگی، چنان حرفهایی را هضم کند. هم مالک و هم رضا هر دو انسانهایی بودند پاک سرشت و  انسان دوست ولی با دو باور متفاوت. هر دو مرا احترام می کردند و هر دو به انسانیت عشق می ورزیدند پس چه اهمیتی دارد که باورهایشان یکی باشد یا نباشد. مالک دانشجوی روشنفکری بود که افکارش سالهای سال بلکه قرنها بر سایرین سبقت داشت. با اینکه آن شب افکارش را نپسندیدم ولی لای حرفهایش چیزهای قشنگی یاد گرفتم که در سخنرانیهای مذهبی به دردم خوردند. 

متاسفانه رفاقت من با رضا فقط یک ترم طول کشید زیرا ترم دوم به تهران منتقل شد و از مشهد رفت. روزی که با من خداحافظی می کرد شعری بعنوان یادگار برایش سرودم. او نیز متنی یادگاری در دفترم نوشت که برای همیشه آن را نگه داشتم. رضا همچون اسمش در کمال و معرفت بی نظیر بود.

متنی که رضا روز خداحافظی برایم نوشت:

دوست هنرمند عزیزم صمد جان، همان دست تقدیر که من و تو را باهم آشنا کرد همان دست مرا از تو جدا کرد. حیف مدت کوتاهی توانستم در کنارت باشم ولی در همین مدت کوتاه در قلبم جا کردی و هیچ گاه نمی توانم تو را فراموش کنم.

همیشه به یادت خواهم بود مخصوصا وقتی اشعارت را می خوانم. شعرهایی که وقتی برایم می خواندی – بی تعارف بگم- کلی حال می کردم و در دلم یک دنیا احسنت و آفرین به تو می گفتم. واقعا از شعرهایت لذت می بردم. در ضمن با این شعر آخری که برایم گفتی خیلی خوشحالم کردی و از تو ممنونم.

از تو می خواهم اگر مایل بودی و هر کدام شعرهای تازه ای که خواهی گفت را دوست داشتی برایم به آدرس زیر پست کن. تهران خیابان آذربایجان کوچه پورمرادیان کوچه شاپورزاده بن بست مسعود پلاک 51.   کدپستی: 13459

اگر بار گران بودیم رفتیم      وگر نامهربان بودیم رفتیم   (ق
ربانت رضا کمالی میاب)

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  »»»  (ارسال نظر)

تصویر دستخط رضا در دفتر من

فرهاد کوه کن


در میان خوابگاهیان چهار نفر داشتیم که اهل خوی بودند. داوود اکبری، نوروز عبداللهی، محمد محمد لو و سیامک. داوود یا بقول نوروز «خان» مثل من ورودی هشتاد بود ولی بقیه ورودیهای 82 بودند. روزهای اول ورودمان شایعه شده بود داوود خواهرزادۀ کریم باقری است. چون فوتبالش خوب بود و شباهتی هم به کریم باقری داشت دانشجویان چنین فکری در موردش می کردند و داوود هم صدایش را در نمی آورد زیرا می خواست همه از او حساب ببرند.


برعکس داوود، نوروز خیلی لطیف بود و خنده رو. داوود لیسانس فیزیک می خواند و نوروز فوق لیسانس عمران، اما سیامک شبیه هیچ کدامشان نبود. او معمولا ریش پروفسوری می گذاشت و دائم با دختران مختلف دوستی می کرد به همین خاطر اکثر بچه ها خصوصا نوروز دلشان می خواست کاش مثل او بودند. سیامک به راحتی دوست دختر پیدا می کرد ولی نوروز بیچاره هر تیری که می انداخت به سنگ می خورد.

یک شب در پارک ملت مشهد، دختری دیدم که تنها وارد پارک شد. همینطور که در مسیر آبگیر سمت خروجی پارک می رفت شخصی در تاریکی از پشت یک درخت بیرون پرید و به آن دختر حمله کرد. دختر فریاد کشید و کمک خواست. من نیز بی اختیار سمتشان دویدم تا اینکه فرد مهاجم پا به فرار گذاشت. وقتی به دختر رسیدم رنگ از رخش پریده بود. ترسان و لرزان از من تشکر کرد و گفت: خدا شما را رساند اگر نبودید معلوم نبود چه می شد اگر ممکن است تا خروج از پارک مرا همراهی کنید.

پس از بازگشت به خوابگاه به شوخی گفتم با آن دختر دوست شده ام و خانواده اش برای شام دعوتم کرده اند. بچه های خوابگاه علی الخصوص نوروز از تعجب خیره مانده بودند. پس از لحظاتی نوروز به داوود گفت بهترین روش برای یافتن دوسدختر همین است. تو باید در پارک مزاحم یک دختر شوی، سپس من از راه خواهم رسید و با حرکات آکروباتیک دختر را از دستت نجات خواهم داد و آنقدر کتکت خواهم زد که دختر عاشقم شود.

نقشه ای که کشیده بودند هرگز عملی نشد و در حد حرف باقی ماند تا اینکه بعدها اتفاقی خنده دار افتاد. یک شب دختری به نام شیرین از خوابگاه پردیس که مشتاقانه دنبال پسر می گشت با یک شمارۀ تصادفی، به خوابگاه پسران تلفن می زند. از قضای روزگار شماره به همان سالنی می افتد که نوروز و داوود در آنجا ساکنند و کسی هم که گوشی را پاسخ می دهد خود نوروز است.

پس از سلام دختر می گوید: ببخشید آنجا خوابگاههای فجر است؟ نوروز پاسخ می دهد بله بفرمایید. دختر می گوید: «من دنبال یک فرهاد کوه کن هستم.». بیچاره نوروز قضیه را نمی گیرد و فکر می کند فرهاد کوه کن از ساکنین خوابگاه است و چون پسری به اسم فرهاد در همسایگی شان وجود داشت او را صدا می زند و می گوید با تو کار دارند.

نوروز به اتاقش می رود و فرهاد و شیرین باهم رفیق می شوند. فرهاد می گفت فردای آن روز با دختر در پارک ملت قرار گذاشتیم. مدتی در پارک گشتیم سپس با دو عدد بلیط درون فان فار رفتیم و آن قدر خوش گذراندیم که نگو و نپرس. پس از چند روز این قضیه به گوش همه رسید. وقتی داوود از ماجرا باخبر شد دو دستش را سر نوروز کوبید و گفت: خاک بر سرت کنند که شانسی به این خوبی را از دست دادی.

فان فار پارک ملت که فرهاد و شیرین سوارش شدند.


اما بعد از ماهها تلاش خستگی ناپذیر بالاخره نوروز ما هم بختش باز شد و دوست دختری برای خودش پیدا کرد. داوود می گفت: این روزها هر وقت از دانشکده به خوابگاه می رسم می بینم شماره تلفن هر دو سالن اشغال است. در طبقه اول سیامک با دوست دخترش در حال گفتگوست و در طبقه دوم نوروز. عاقبت این نوروز ما هم شبیه سیامک شد.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

بهترین هم اتاقی دنیا




سال اول دانشگاه با سه نفر هم اتاق بودم که «مصطفی ایستگدلی» از بندر ترکمن بهترینشان بود. (فجر 5 فاز یک طبقه هم کف) چون شاعر و حافظ بودم دو ماه بعد رئیس خوابگاه، اتاقی مخصوص و تک نفره به من داد. (خاطره اتاق آرزوهای من) این اتاق دو سال دست من بود و روزهای خوشی در او داشتم تا اینکه سال سوم رسید.

سال سوم تصمیم گرفتم با پسری به نام محسن کرابی از قوچان هم اتاق شوم. محسن ورودی هشتاد و از رشتۀ علوم سیاسی بود. من و محسن همان روزهای اول دانشگاه و در فجر پنج باهم آشنا شدیم. او پسری بود خوش مشرب و شوخ طبع که دائم خنده بر لب داشت طوری که هر کس با او می نشست غم و غصه هایش را فراموش می کرد.

محسن از همه چیز خنده و شادی می ساخت حتی از غمها و حتی از مراسم دینی. رمضان سال هشتاد وقتی در فجر 5 بودیم همیشه قبل از افطار، نماز جماعت برگزار می شد. لابلای نماز، افراد حاضر را با خرما و شیر گرم پذیرایی می کردند. این شیر و خرما آنقدر می چسبید که من و محسن نمی توانستیم از خیر نماز جماعت بگذریم به همین خاطر می خندید و می گفت: مراسم پرفیض شیر و خرما را نباید به غفلت سپرد.

مشخصات محسن:

متولد: 1360    شناسنامه: 4520   محل تولد: سبزوار   نام پدر: حیدر

شماره دانشجویی: 8012235280
   اتاق: فجر 5-  فاز یک - اتاق 404- داخلی 274


خصوصیات محسن آنقدر خوب و دلنشین بود که خرداد 82 برای هم اتاق شدن، از او قول گرفته بودم. بالاخره مهر ماه 82 رسید و من و محسن هم اتاق شدیم. (فجر یک فاز اول طبقه هم کف) یک روز که تنها در اتاق نشسته بودم محسن با پسری به نام سید ابولحسن شهیدی وارد اتاق شد. ابولحسن نیز اهل قوچان بود و ریاضی شبانه می خواند ولی چون به شبانه ها اتاق نمی دادند باهم توافق کردیم او نیز کنار ما زندگی کند.



می توان گفت روزهایی که با محسن و ابولحسن در آن اتاق بودیم شادترین دوران زندگی ام بود. روزگار آنقدر خوش می گذشت که احساس می کردم عادتهای بدم که همیشه از آنها رنج می بردم حذف شده اند. با اینکه فقط یک سال از مرگ پدرم می گذشت اما محسن و ابولحسن کاری کرده بودند که دیگر این غم را احساس نمی کردم.

ابولحسن نیز مثل محسن شوخ و پرخنده بود. یک روز محسن قضیه ای خنده آور از ابولحسن برایم تعریف کرد سپس خواست شعری طنز برایش بگویم. البته خودش نیز با اینکه شاعر نبود توانسته بود چند بیت خنده دار بسراید اما من نیز شعری سرودم که تا یک هفته فقط خواندیم و خندیدیم:

ای سید دلربا و ...

شعری که سروده بودم با این عنوان آغاز می شد. باقی این شعر را فقط محسن و ابولحسن می دانند و بس.

من و محسن همیشه دوست داشتیم کنار هم غذا بخوریم به همین خاطر شبها باهم به سلف غذاخوری می رفتیم. روزهایی هم که غذاخوری تعطیل بود خودمان سه نفری غذا درست میکردیم. گاهی نیز ابولحسن خوردنیهایی از منزلشان برایمان می آورد که بسیار بسیار خوشمزه بودند علی الخصوص ترشیهای مادرش که تاکنون لنگه اش را هیچ کجای دنیا ندیده ام.

البته محسن عزیز من فقط خوشرو و خوش مشرب نبود. او دل نازکی هم داشت که وادارش می کرد به کسانی که نیاز دارند کمک کند. از پناه دادن به ابولحسن که اتاقی برای ماندن نداشت بگیر تا کمک به زلزله زدگان بم. روز پنجم دی (سال 82) وقتی در بم زلزله شد محسن جزو داوطلبانی بود که برای کمک به زلزله زدگان به شهر بم رفت.

روزهایی که با محسن بودم رفتن به پارک ملت، عادتم شده بود. پارک ملت درست روبروی دانشگاهمان قرار داشت و محیطی بود فوق العاده زیبا. یک شب همانجا دختری دیدم که تنها وارد پارک شد. همینطور که در مسیر آبگیر سمت خروجی پارک می رفت شخصی در تاریکی از پشت یک درخت بیرون پرید و به آن دختر حمله کرد. دختر فریاد کشید و کمک خواست. من نیز بی اختیار سمتشان دویدم تا اینکه فرد مهاجم پا به فرار گذاشت. وقتی به دختر رسیدم رنگ از رخش پریده بود. ترسان و لرزان از من تشکر کرد و گفت: خدا شما را رساند اگر نبودید معلوم نبود چه می شد اگر ممکن است تا خروج از پارک مرا همراهی کنید.

مسیر آبگیر در پارک ملت مشهد


آن شب پس از بازگشت به خوابگاه قضیه را برای محسن و دیگر دوستان تعریف کردم. چون می دانستم دانشجویان همه در آرزوی داشتن دوست دخترند به شوخی گفتم با آن دختر دوست شده ام و برای شام دعوتم کرده اند. بچه های خوابگاه همه از تعجب خیره مانده بودند آنقدر که بعدها تصمیم گرفتند با همین ترفند برای خودشان دوست دختر پیدا کنند.

یکی از آن دانشجویان نوروز عبداللهی بود. نوروز به داوود اکبری می گفت: تو باید در پارک مزاحم یک دختر شوی، سپس من از راه خواهم رسید و با حرکات آکروباتیک دختر را از دستت نجات خواهم داد و آنقدر کتکت خواهم زد که دختر عاشقم شود. بهترین راه برای یافتن دوست دختر همین است.

سال چهارم با اینکه دیگر با محسن هم اتاق نبودم ولی اکثر شبها در غذاخوری فجر همدیگر را می دیدیم. یک شب (دی ماه 83)، که در غذاخوری با هم بودیم محسن گفت فردا رحیم پور ازغدی در دانشکدۀ ما سخنرانی خواهد کرد. اگر دوست داری فردا بیا شرکت کنیم. فردای آن روز به دانشکدۀ آنها رفتم. دانشجویان بسیاری آمده بودند تا در این سخنرانی شرکت کنند. جمعیت آنقدر زیاد بود که برای بسیاری از دانشجویان صندلی پیدا نشد ولی خوشبختانه من از صندلی بی نصیب نماندم.

سخنرانی آن روز در تلوزیون پخش شد. تصادفا جایی که من نشسته بودم کاملا در دید دوربین قرار داشت به همین خاطر سه بار تصویر مرا در تلوزیون نشان داد. بعدها وقتی به یامچی رفتم افراد بسیاری گفتند آن شب تو را در تلوزیون دیدیم. خصوصا خانواده و فامیل خودم.

سخنرانی رحیم پور ازغدی

برای دیدن ویدئوی آن سخنرانی روی متن بالا کلیک کنید.

سال آخر دانشگاه، محسن با دختری به نام ملیحه از همشهریهای خودش ازدواج کرد. یک روز محسن و ابولحسن را دیدم که قاه قاه باهم می خندیدند. ابولحسن گفت: شنیده ای محسن بازهم گل کاشته؟ رو به محسن کردم و پرسیدم باز چه گلی کاشته ای پسر؟ خندید و گفت: چند رو پیش آمده بودم در کنکور فوق لیسانس شرکت کنم. نامزدم هم برای اینکه به من روحیه بدهد با من آمده بود. بیرون دانشکده روی چمن آنقدر مشغول حرفهای عاشقانه شدیم که یک دفعه متوجه شدم یک ربع از وقت کنکور گذشته. با عجله خود را به در دانشکده رساندم ولی راهم ندادند، گفتند دیگر دیر شده.

پس از اینکه فارغ التحصیل شدیم، من تا دو سال محسن را ندیدم. پاییز 87 که برای دیدار با دوستان به مشهد پیش اصغر و مجید رفته بودم با محسن نیز تماس گرفتم. محسن دعوتم کرد برای دیدنش به قوچان بروم. وقتی به قوچان رسیدم محسن استقبالم کرد و به منزلشان رفتیم. منزلشان در یکی از بهترین خیابانهای قوچان بود.

فردای آن روز با محسن جاهای مختلف شهر را گشتیم علی الخصوص بازار مرکزی اش را. محسن می گفت چهار خیابان به میدان مرکزی قوچان می رسند. خیابان شمالی نامش بازار عشق آباد است زیرا سمت عشق آباد پایتخت ترکمنستان قرار گرفته. خیابانهای دیگر نیز متناسب با شهرهایی که در سمت آنهاست بازار بجنورد، بازار مشهد و بازار سبزوار نام دارند.

پس از دو روز اقامت خاطره انگیز در قوچان به مشهد برگشتم. خداحافظی با محسن که خاطرات شیرین و گذشته های زیبای مرا با خود به همراه داشت کار آسانی نبود. دلم می خواست وقت جدا شدن از او گریه کنم ولی خنده هایی که محسن بر لبانم می نشاند مجالی برای گریه نمی داد. اکنون که از او دورم بیشتر قدرش را می دانم. محسن واقعا بی نظیر بود. الحق که عنوان «بهترین هم اتاقی دنیا» برازندۀ اوست.

موفق باشی و پیروز رفیق دوست داشتنی من. هرگز فراموشت نخواهم کرد و تا دنیا دنیاست در آسمان خاطراتم خواهی درخشید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)


راهیابی به دانشگاه


پس از خداحافظی با علیرضا در مشهد، به تهران پیش اسماعیل برگشتم. سه هفته بعد نتایج کنکور آزاد اعلام شد. جایی که قبول شده بودم شهر تاکستان رشتۀ ادبیات بود. اسماعیل گفت مدارکت را بردار برو ثبت نام کن. تاکستان دو سه ساعت با تهران فاصله داشت. تازه می گفتند خودتان باید اتاق اجاره کنید ولی چون امیدم برای قبولی در کنکور سراسری کم بود به حرف اسماعیل عمل کردم.

فردای ثبت نام با اسماعیل به یامچی برگشتیم. پدر وقتی قبول شدنم از دانشگاه آزاد را فهمید 90 هزار تومن پول داد تا از بابت شهریه و خوابگاه هزینه کنم. رفتن به دانشگاهی که با پول در آن تحصیل می کنند هرگز برایم دلنشین نبود. خیلی دلم میخواست دانشگاهی که در او درس میخوانم سراسری باشد تا اینکه آخر مرداد رتبه های کنکور سراسری اعلام شد.

رتبه ای که کسب کرده بودم دو هزار بود. چون اکبر (داماد عمو محمد) همیشه هوایم را نگه می داشت برایم انتخاب رشته کرد. خودم امیدی به قبول شدن نداشتم ولی اکبر گفت صد در صد قبول خواهی شد. شب پانزدهم شهریور وقتی در منزل نشسته بودیم پدر پرسید: پس چرا به تاکستان نمی روی شهریه ات را واریز کنی درست را بخوانی؟ در پاسخ گفتم: نیازی نمی بینم چون در کنکور سراسری صد در صد قبول خواهم شد. پدر گفت: انشا...

عاقبت بیستم شهریور نتایج نهایی اعلام شد. آنچه می دیدم اصلا در باورم نمی گنجید. جایی که قبول شده بودم دانشگاه فردوسی مشهد رشتۀ ادیان بود. یعنی دقیقا همان جایی که آرزویش را داشتم. آرزویی که تحقق یافتنش فصل جدیدی را در زندگی من آغاز کرد و موجب تحولات بسیاری در شخصیت و باورهای من شد.

شب بیستم شهریور در حالی که اخبار یازده سپتامبر از تلوزیون پخش می شد پدر موفقیتم در کنکور را تبریک گفت و صبح فردا به ترکیه رفت. 21 تا 25 شهریور مهلت ثبت نام بود. به شیرینی این موفقیت، تصمیم گرفتم هنگام ثبت نام مادربزرگ و خاله رقیه را نیز با خود به مشهد ببرم. 22 شهریور با ترانزیت سفیدمان که آن روزها زلفعلی سلطانی راننده اش بود به تهران رفتیم. پسرعمویم اسماعیل هم در این سفر با ما بود. چون شب به تهران رسیدیم یک شب پیش اسماعیل در تهران ماندیم.

صبح فردا با اتوبوسهای ترمینال جنوب راهی مشهد شدیم. وقتی به مشهد رسیدیم حدودا 12 شب بود. رانندۀ تاکسی که داشت ما را سمت مسافرخانه می برد گفت: الان دیگر تمام هتل ها و مسافرخانه ها پر هستند. جای خالی پیدا نمی شود. پرسیدم پس چه باید کرد؟ گفت: من منزلی می شناسم که نزدیک حرم است میتوانید به آنجا بروید.

آن شب راننده ما را به آن منزل برد و صبح فردا من برای ثبت نام به دانشگاه رفتم. چون ثبت نام زیاد طول کشید مادربزرگم نگران شده بود. از این بابت معذرت خواستم سپس عصر آن روز باهم به حرم رفتیم. حرم فقط دو کوچه با منزل فاصله داشت. (سمت فلکه آب) داخل حرم همچنان که در صحن گوهرشاد نشسته بودیم مادربزرگ و خاله رقیه را دیدم که شادی و رضایت خاصی در صورتشان بود. مادربزرگ نگاهی به دور و برش کرد سپس دستانم را گرفت و گفت: سپاسگزارم که مرا چنین جایی آوردی. اگر تو نبودی من هرگز اینجا را نمی دیدم.

پس از پنج روز اقامت در مشهد به یامچی برگشتیم و اطرافیان به رسم زیارت، به دیدن مادربزرگ آمدند. همه از من تشکر می کردند که مادربزرگ را به چنین سفری برده ام. مادربزرگ هم پیش همه از من تعریف می کرد. قبل از سفر قصد داشتم یکی از طلاهایم را که در سمنان گرفته بودم برای بردن مادربزرگ به مشهد بفروشم ولی پولی که پدر برای دانشگاه آزادم داده بود کفایت کرد.

دو روز پس از رساندن مادربزرگ و خاله رقیه به یامچی، راهی مشهد شدم. 31 شهریور برایمان خوابگاه تعیین کردند و یکشنبه روز اول مهر جشنی بزرگ برگزار شد که مخصوص ما ورودیهای جدید بود. در این جشن ما را به مقبرۀ فردوسی در بیست کیلومتری مشهد بردند. پس از پذیرایی و برنامه های مختلف، رییس دانشگاه در همان محوطه برای دانشجویان سخنرانی کرد. وی راهیابی ما را به دانشگاه فردوسی که یکی از بهترین دانشگاههای ایران است تبریک گفت و آن را فرصتی بسیار عالی در راه پیشرفت و موفقیت خواند. پس از سخنرانی ایشان، هدایایی به رسم یادبود به تک تک دانشجویان داده شده و مراسم با برگشتنمان به خوابگاه پایان یافت.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  »»»  (ارسال نظر)

اولین سفر به مشهد


پس از خداحافظی با دوستانم در پونل، برای شرکت در کنکور آزاد به تهران رفتم. روزهای بعد از کنکور مثل کسی بودم که کوهی را از پشتش برداشته بودند.

آن روزها دوستم علیرضا اللهیاری دانشجوی فیزیک در یکی از دانشگاههای بورسیه در مشهد بود. روزگاری که با نقشه های جغرافی ور می رفتم دلم می خواست روزی مشهد را ببینم. از طرفی چهار ماه پیش با علیرضا برای این سفر قرار گذاشته بودیم لذا 25 تیر (سال 80) به ترمینال آزادی رفتم. این اولین سفر من به شهر مشهد بود.

پس از گرفتن بلیط، سوار اتوبوس مشهد شدم. در همین حال، شخصی را دیدم که داشت قدم زنان سمت پنجرۀ اتوبوس می آمد. گفت: سلام آقا پسر. من معلم انگلیسی ام ولی پولهایم را به سرقت برده اند اگر می توانی مقداری کمکم کن. پرسیدم واقعا راست می گویی؟ گفت بله می توانی امتحانم کنی. پرسیدم پس بگو  operation معنایش چیست؟ در پاسخ گفت: operation یعنی عملیات، که کاملا صحیح بود در نتیجه من نیز مبلغی پول کمکش کردم.

دقایقی بعد اتوبوس حرکت کرد و ظهر فردا به ترمینال مشهد رسید. آنجا از چند نفر خواستم برای رفتن به بلوار سجاد راهنمایی ام کنند. گفتند اول باید به چهار راه شهدا بروی. ماشینهای بلوار سجاد آنجا هستند. از لطفشان تشکر کرده، به چهار راه شهدا رفتم ولی اتوبوسی ندیدم که بالایش بلوار سجاد نوشته باشد. در همین حال چشمم به حرم افتاد. با خودم گفتم چه تصادف زیبایی. پس حرمی که می گویند همین جاست.


چهار راه شهدای مشهد


دقایقی بعد، از کیوسک تلفنی که آنجا بود به علیرضا زنگ زدم. علیرضا وقتی فهمید من در مشهدم ذوق کرد و گفت: باید اتوبوسهای پارک ملت را سوار شوی. آنها از بلوار سجاد رد می شوند. به راننده بگو تو را در چهار راه بزرگمهر پیاده کند. آنجا از هر کس که بپرسی هتل آران کجاست نشانت می دهند.

مطابق با آنچه علیرضا گفته بود عمل کردم. اتوبوس پس از نیمساعت مرا در بلوار سجاد پیاده کرد. خیابانی بود بسیار شیک و لاکچری. می گفتند بهترین و گرانترین جای مشهد است. جلوتر کوچه ای بسیار زیبا دیدم که ورودی اش با علامت فلش نوشته بود «هتل آران». باورم نمی شد علیرضا ساکن چنین جایی باشد. یاد منزلشان در یامچی افتادم که چقدر کوچک و فقیرانه بود. خانه ای کاه گلی با در و پنجره ای چوبی که فقط یک اتاق و یک دهلیز کوچک داشت. چه کسی میدانست روزی چنین خواهد شد. آن خانه فقیرانه کجا و این خیابان لاکچری کجا.

ورودی هتل آران و رستورانی که نزدیکش بود.


خیابان نیلوفر نزدیک هتل آران


همینطور که این افکار از ذهنم می گذشت رسیدم جلوی هتل. داخل شدم و سلام کردم. جوانی که پشت میز بود سلامم را پاسخ داد و گفت: «نامتان باید حنیفه پور باشد. اینطور نیست؟» گفتم بله. لبخندی زد و به نشان خوش آمدگویی از جایش بلند شد سپس با علیرضا تماس گرفت. گفت: «نوجوانی که منتظرش بودید هم اکنون رسیده اند.» پس از دقایقی علیرضا از آسانسور پایین آمد و خوشحال و صمیمی با من احوالپرسی کرد. البته کنایه های شیرینش که همیشه خنده بر لبانم می نشاند هنوز هم به راه بود. در آن لحظات او را چون برادری بزرگ یافتم که با دستان گشاده داشت از برادر کوچکترش استقبال می کرد. تا آن روز علیرضا را این همه باشکوه و مهربان ندیده بودم.

روز دوم با علیرضا در بلوار سجاد گشتیم. همه جای آن خیابان برایم دیدنی بود. گاهی علیرضا به شوخی می گفت: «اینجا باید چشمانت را درویش کنی پسر! وگرنه همان بلا که در مسکو سر من آمد سر تو هم می آید.» گاهی هم می گفت: «اکنون من یک ساینتیست هستم. همه چیز را با معیار علم می سنجم. آن علیرضا که تو در یامچی دیده بودی اش دیگر نیست.» حرفهایش برایم جذاب و شیرین بود ولی گاهی حس میکردم بالاتر از فهم من است.

روز سوم علیرضا پرسید حرم هم خواهی رفت؟ گفتم بله دوست دارم آنجا را هم ببینم. گفت گرچه وقتم کم است ولی امروز عصر تو را به حرم خواهم برد. عصر آن روز با علیرضا به حرم رفتیم. خودش در یکی از صحن ها ایستاد و من داخل رفتم تا کامل به ضریح برسم. همینطور که در شلوغی جمعیت نزدیک ضریح نشسته بودم کودکی ده ساله آمد و از من کمک خواست. گفت: اینجا داخل ضریح هر چه پول بیندازی هیچ است. دست خدا نمی رسد. در عوض به من کمک کن. من یتیمم و مادرم به سختی خرجمان را در می آورد.

نمیدانم چرا حرفهایش مرا دگرگون کرد. سرش را در شانه ام گرفتم و چهار هزار تومنی را که همراهم بود در دستانش گذاشتم. (معادل دویست هزار تومن امروز) از خوشحالی اشک در چشمان پسرک جمع شد. از من پرسید چه آرزویی داری؟ گفتم: اینکه مانند دوستم علیرضا دانشجوی مشهد باشم. مرا بوسید و گفت: الهی که به آرزویت برسی؛ سپس خداحافظی کرد و رفت.

دقایقی بعد، اذان مغرب گفته شد و مردم به نماز ایستادند. همینطور که در صف جماعت نشسته بودیم با دو نفر از اهالی عربستان آشنا شدم. نام یکی حسین و دیگری یوسف بود. حسین که تقریبا 15 سال داشت به عربی سوالاتی از من پرسید. یوسف هم وقتی دید من و حسین به عربی حرف می زنیم وارد بحثمان شد. گفت: من عموی حسینم و شغلم معلمی زبان است. پرسیدم در کدام شهر زندگی می کنید؟ گفتند در شهری به نام الهفوف واقع در شرق عربستان.

پس از زیارت، با علیرضا به هتل برگشتیم. آن روزها علیرضا سخت مشغول درسهایش بود. او صبحها به کلاسش می رفت و من تا آمدنش در اتاق منتظر می ماندم. روز پنجم وقتی آمد یکی از همکلاسیهایش هم کنارش بود. پس از احوالپرسی با من گفت: «علیرضا همیشه تعریفت را می کرد. گفته بودم اگر روزی به مشهد آمدی خبرم کند.» پس از ساعتی گفتگو پرسید: لطفا بگو ما مشهدی ها چگونه می توانیم از این دریایی که بیخ گوشمان است به نحو احسن استفاده کنیم.

مقصودش از دریا حرم بود. در پاسخ گفتم: انسان با خوبیهایش  سنجیده می شود. کار خوب نه مکان دارد و نه زمان. مشهدی بودن اصلا مهم نیست. همه جای دنیا می شود خوب بود. فقط نباید به خوبیها رنگ اعتقاد بزنی زیرا تبدیل می شود به تعصب. چه بت پرست باشی چه مسلمان، کار خوب در هر لباسی که باشد مقبول است و زیبا.

پس از یک هفته گردش و کسب تجربیات جدید، روز هشتم از علیرضا اجازۀ مرخصی خواستم. خندید و با همان شوخ طبعیهای همیشگی اش گفت: «یعنی بقول مرندیها می خواهی زحمت را کم کنی؟» سپس گفت: «زحمت کجا بود پسر. باز هم اگر موقعیت داشتی پیشم بیا. دیدنت مرا خوشحال می کند.» گفتم: «فکر نکنم باز هم قسمتم شود ولی اگر شد حتما.» نمی دانستم درست دو ماه بعد خودم هم مثل علیرضا دانشجو خواهم شد، آن هم در همین شهر مشهد و در دانشگاه فردوسی که سالها آرزویش را داشتم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

یک هفته در پونل




خرداد 80 دوستم سعید (شبانزاده) گفت: من، پدر و برادرانم در شمال جایی موسوم به پونل کار می کنیم. جای بسیار زیبایی است. اگر دوست داشتی بیا و چند روز پیشمان بمان. در پاسخ گفتم حتما خواهم آمد ولی بعد از کنکور سراسری.
 
پس از کنکور سراسری، قرار بود در کنکور آزاد تهران نیز شرکت کنم ولی هنوز ده روز به زمانش باقی بود. یکباره حرف سعید یادم افتاد که گفته بود چند روزی به پونل بیا، به همین خاطر اول به تبریز رفته، یک شب مهمان نادر و خانواده اش شدم. نادر دوست عزیز و صمیمی من بود که سال 76 در مسابقات کشوری آشنا شده بودیم.

پس از خداحافظی با نادر، صبح نهم تیر سمت پونل حرکت کردم. چون پونل را نمی شناختم به راننده سپردم مرا نزدیک پونل پیاده کند. همینطور که در جاده های سبز شمال جلو می رفتیم راننده گفت مسافر پونل پیاده شود. جایی که پیاده شدم ورودی پونل بود که سمت راست آن جاده ای خاکی قرار داشت. مطابق با آدرسی که سعید داده بود باید وارد آن جاده می شدم. جاده ای بود جنگلی که رودخانه ای بزرگ در امتدادش جریان داشت.



همینطور که در امتداد رودخانه بالا می رفتم متوجه شدم در جاده ای که آن طرف رودخانه است سه نفر سمت شهر می روند. گرچه فاصله زیاد بود ولی خوب که دقت کردم دیدم سعید و دو برادرش خلیل و وحید هستند. سه بار بلند صدایشان کردم ولی صدایم به آنها نمی رسید تا اینکه بار چهارم شنیدند و برگشتند.

رودخانه ای که جاده در امتدادش بود.


پس از ده دقیقه پیاده روی، روی یک پل به هم رسیدیم. این سه برادر هر سه با من رفیق صمیمی بودند. پس از احوالپرسی، من و سعید به محل اقامتشان رفتیم و خلیل و وحید برای خرید به پونل برگشتند. از سعید پرسیدم شما دقیقا اینجا مشغول چه کاری هستید؟ گفت رودخانه ای که دیدی نامش شفارود است. دولت می خواهد اینجا یک سد بسازد ولی اول باید تونلی کنده شود که آب رودخانه موقتا به مکان دیگری انتقال یابد. ما در کار کندن آن تونل هستیم.

محلی که سعید و برادرانش اقامت داشتند چند عدد کانکس بود. من و سعید آنجا نشسته بودیم که پدرش نیز آمد. البته دو نفر از اهالی یامچی هم با او بودند. (اقلیمی و مردانپور) پس از احوالپرسی با ایشان پرسیدم شما اینجا تلفن هم دارید؟ گفتند بله داخل است. داخل رفتم و به اسماعیل در تهران زنگ زدم تا بگویم هفتۀ بعد در تهران خواهم بود ولی اسماعیل گفت فردا باید بیایی. پرسیدم چرا؟ گفت فردا کارت ورود به جلسه را خواهند داد. اگر خودت نباشی تحویل نمی دهند.

موضوع را به سعید و خانواده اش گفتم و به تهران رفتم. قول داده بودم پس از گرفتن کارت، به پونل بازخواهم گشت لذا دو روز بعد دوباره برگشتم. پس از برگشت، روز اول با سعید به جنگل رفتیم. من و سعید از کودکی رفیق بودیم و هر دو قدرت تخیلمان قوی بود. از همان روزهای کودکی دوست داشتیم به جاهای ناشناخته برویم. به جزایر اسرارآمیز، به سرزمینهای دوردست و متفاوت. روستایی که من و سعید در آن متولد شده بودیم جنگل و رودخانه نداشت به همین خاطر فرصتی بسیار عالی بود که این بار در کنار هم جنگل و رودخانه را تجربه کنیم.

طبیعت جنگلی در اطراف شفا رود


روز دوم با سعید و برادرانش برای شنا به رودخانه رفتیم. جایی که شنا می کردیم با محل کارشان کمی فاصله داشت. جایی بود دنج و زیبا با جاذبه های فراوان. تا آن روز شنا در رودخانه را تجربه نکرده بودم. آبش چنان تمیز و زلال بود که می شد شنهای کف رودخانه را بخوبی مشاهده کرد. همین شنا روز چهارم نیز تکرار شد.

روز پنجم با سعید دوباره سری به جنگل زدیم ولی این بار در سمتی دیگر. جایی که رفته بودیم شبیه یک دره بود. داخل دره سعید پرسید آیا هنوز هم مانند دهۀ شصت در شمشیر بازی قدرتمندی؟ گفتم نمیدانم می توانی امتحان کنی. سعید چوبی شبیه شمشیر به دستم داد و چوبی هم خودش برداشت سپس گفت امتحان می کنیم. چهار بار بازی کردیم. سه بار من بردم و یکبار سعید.

روز ششم از سعید خواستم مرا به محل کارشان ببرد. خیلی دلم میخواست کنده شدن یک تونل را از نزدیک ببینم. پدرش سرکارگر آنجا بود و خودش نیز کمپرسور را روشن و خاموش می کرد. در حالیکه کارگران مشغول کار بودند دقایقی با سعید و خلیل وارد تونل شدیم. از خلیل پرسیدم این تونل کی تمام می شود؟ گفت 15 سال دیگر.

بازدیدمان از تونل که تمام شد برای ناهار بیرون آمدیم. مشتی ابولفضل (پدر سعید) که بسیار شوخ طبع بود سر سفره شروع کرد به خنداندن ما. همه چیزش سر تا پا جوک بود و خنده، علی الخصوص فارسی حرف زدنش با لهجۀ ترکی که هر مادرمرده ای را به خنده وا می داشت. شوخ طبعیهای این مرد در یامچی، شهره عام و خاص است.



چون داخل جمع چند نفر فارسی زبان هم بودند مشتی ابولفضل ترکی و فارسی را قاطی پاتی حرف می زد. آن روزگار من در چنین جمعهایی سعی می کردم مثلا متین باشم و الکی نخندم ولی وقتی مشتی ابولفضل به سعید گفت: برو چنتا قاشخ (قاشق به لهجۀ ترکی) بیاور، یکباره مثل بمب از خنده ترکیدم.

پس از ناهار مشتی ابولفضل خطاب به من گفت: «خودمانیم تو هم چسبیده ای به ناف اسلام و ول نمی کنی.» سپس قصه ای طنز از یک آخوند برایمان تعریف کرد. گفت روزی یک مرد که تکه چرمی ارزشمند داخل رودخانه پیدا کرده بود نزد آخوند روستا رفت تا از او در مورد حلال و حرام بودنش بپرسد. آخوند گفت چیزی که پیدا کرده ای قطعا حرام است. مرد روستایی گفت ما دو نفر بودیم که پیدایش کردیم نمی دانستیم حرام است به همین خاطر می خواستیم آن را نصف کنیم. آخوند پرسید آن نفر دوم کیست؟ مرد روستایی پاسخ داد پسر خودتان. آخوند تا شنید نفر دوم پسر خودش بوده گفت: پس بگذار نگاهی به کتاب احکام بیندازم شاید نظرم اشتباه بوده باشد. عینکش را به چشمش زد و کتابش را باز کرد سپس گفت: نظرم اشتباه بوده است. جلّ جلال است. خام گون حلال است. (خام گون = چرم خالص)

هنوز هم که هنوز است وقتی آن روز و آن لحظات را به یاد می آورم خنده و شادی وجودم را پر می کند. آن قاشخ گفتنهای مشتی ابولفضل و آن جوک سرشار از حقیقتی که برایمان تعریف کرد هرگز از خاطرم فراموش نمی شوند. آن روز پس از ناهار و استراحت از سعید و خانواده اش اجازه خواستم تا مرخص شوم. مشتی ابولفضل برایم پول تعارف کرد. از لطفش سپاسگزاری کردم. گفتم پول بقدر کافی دارم سپس در حالیکه بدرقه ام می کردند از آن انسانهای دوست داشتنی جدا شدم.


21 سال بعد ......

شهریور 1401 در سفری که به شمال داشتم این خاطره از ذهنم گذشت. نزدیک پونل مسیرم را عوض کرده با ماشین خودم وارد همان جاده شدم. پس از 21 سال هنوز کانکسها سرجایشان بود. جلوی تونل نیز چند توله سگ باهم بازی می کردند. پیاده شدم چرخی در اطراف زدم سپس چند عکس گرفتم. خصوصا لب آن رودخانه و جایی که شنا کرده بودیم. در آن لحظات پر بودم از احساس شیرین یک نوجوان که 21 سال پیش در همین جنگلها می گشت و شادمانی می کرد ولی افسوس که دیگر نه سعید آنجا بود و نه خانواده اش.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

عکسی که آن روز کنار رودخانه گرفتم.

سفر به بورسا




خرداد 95 پس از تعطیلی مدارس، دوستم مهدی کمالی پیشنهاد کرد همراهش به استانبول بروم. آقا مهدی راننده بود و چون من روی تغییر افکارش تاثیر گذاشته بودم به من علاقه داشت. گفتم من هم آرزو دارم استانبول را ببینم به همین خاطر پیشنهادش را پذیرفتم.

هفدهم خرداد با مهدی از مرند حرکت کردیم. چون مرز شلوغ بود یک شب در بازرگان خوابیدیم ولی صبح فردا از مرز گذشتیم. پس از شهرهای آغری و ارزروم، مهدی برای ناهار نزدیک ارزنجان توقف کرد. رستورانی بود با غذاهای ناب در منطقه ای بلند و کوهستانی به نام ساکالتوتان. مهدی می گفت یکی از گارسونهایش نیز ایرانی است.

مسیر ارزروم به ارزنجان


همچنان که داخل رستوران با مهدی و چند تن از رانندگان ایرانی نشسته بودیم از آنها پرسیدم چرا به این کوهستان ساکالتوتان گفته می شود. گفتند: ساکالتوتان یعنی گرفتن ریش، که علامتی است برای خواهش و التماس. چون اینجا کوهستان بسیار بلندی است ماشینها از قدیم به سختی می توانستند از آن بالا بیایند. برخی نیز وسط راه از کار می افتادند. به همین خاطر رانندگان دست به ریش، خطاب به ماشینشان می گفتند: جان من تحمل کن دیگر چیزی نمانده برسیم. کم کم این موضوع شهرت یافت و نام کوهستان، و رستورانی که در او هستیم ساکالتوتان شد.

نمایی از بیرون و داخل رستوران




فلسفه ای که برای اسم کوهستان گفتند بسیار برایم جالب بود. پس از صرف یک ناهار تاریخی در آنجا، دوباره حرکت کردیم. تا استانبول شهرهای بسیاری بود که باید از آنها می گذشتیم. شهرهایی مانند سیواس، آماسیا، مرزیفون، بولو، ساکاریا و ایزمیت. در طول این مسیر با مهدی غرق صحبت بودیم تا اینکه رسیدیم به ده کیلومتری ساکاریا. مهدی گفت اینجا مانند سه راهی است که به تمام مناطق در ترکیه راه دارد. چون هنوز سفارش بار نرسیده و معلوم نیست از کجا بارگیری خواهیم کرد باید تا معلوم شدن وضعیت همین جا بمانیم.

ناچار دو شب در استراحتگاه بزرگی به نام هامیتلی ماندیم. شبیه ما ترانزیتهای بسیاری هم آنجا توقف کرده بودند تا وضعیت باری شان مشخص شود. صبح روز اول که بیدار شدم دیدم جایی است بسیار مدرن و زیبا. دستشویی هایی هم داشت که از منازل ما ایرانی ها تمیز تر بودند. همینطور که در محیط زیبای آنجا قدم میزدم مهدی مرا برای خوردن ناهار صدا زد. پس از ناهار یکباره چشمم به دو نفر راننده افتاد که زل زده بودند به من. پرسیدند تو حنیفه پور هستی؟ گفتم بله. گفتند ما از هم محلی های شماییم. خوب که دقت کردم فهمیدم آنها را در کودکی دیده ام. باهم دست دادیم و عکسی یادگاری گرفتیم سپس در حالیکه مهدی برایمان چای تدارک می دید به صحبت نشستیم.



عکسهایی که در هامیتلی گرفتیم: 




دسشویی های تمیز و زیبا در بولو (هامیتلی)



هم محلی های من که اتفاقی در هامیتلی دیدم:





پس از دو شب اقامت در هامیتلی، مهدی گفت باری که برایم پیشنهاد کردند سمت شهر بورساست. متاسفانه نمی توانیم به استانبول برویم. گفتم عیبی ندارد بورسا هم باید شهر جالبی باشد. من از کودکی که با نقشه های جغرافی ور می رفتم اسم و موقعیت بورسا برایم جذابیت داشت. من همان اندازه که آرزو دارم به استانبول بروم دوست دارم بورسا را نیز ببینم.

عصر آن روز مسیرمان را از بولو سمت بورسا تغییر دادیم. گرچه وسط راه مجبور به خوابیدن شدیم ولی ظهر فردا به بورسا رسیدیم. آن روز پس از ناهار ماشین را در پارکینگ گذاشتیم و با مترو به مرکز شهر رفتیم. همانطور که فکر میکردم بورسا شهر بزرگ و پر جمعیتی بود. چهارمین  شهر ترکیه پس از شهرهای استانبول، آنکارا و ازمیر.

متروی بورسا:



مترو ما را در بازار مرکزی شهر پیاده کرد. تا غروب در بازار گشتیم و خرید کردیم سپس برای شام به یک رستوران رفتیم. مهدی برای هر دو نفرمان دونر کباب سفارش داد. تا آن روز هرگز دونر کباب نخورده بودم. خوشمزه بود ولی از بس چربی داشت دستانم پر از روغن و چربی شدند.

عکسهایی که در بورسا گرفتیم:







دونر کبابی که در بورسا خوردیم:



پس از شام به محل پارکینگ برگشتیم و خوابیدیم. صبح مهدی گفت محل بارگیری شهری است کوچک به نام اینه گول در بیست کیلومتری بورسا. پس از صبحانه به آنجا رفتیم و مهدی ماشین را برای بارگیری گذاشت. ما هم در این فرصت سری به حمام عمومی شهر زدیم تا گرد راه از تن زدوده باشیم.

ماشین مهدی در پارکینگ بورسا:


شهر کوچک اینه گول



بعد از استحمام و بارگیری، از اینه گول حرکت کردیم. بالای گردنه ای سرسبز مهدی برای خرید میوه پیاده شد. پس از آن نیز ساعتی در مرکز خرید بوزویوک توقف کردیم. جای فوق العاده زیبایی بود به همین خاطر عکسهایی هم در آنجا گرفتم.  

آقا مهدی در حال خرید میوه:


مرکز خرید بوزویوک مابین اینه گول و اسکی شهر




کم کم وارد مسیر اسکی شهر به آنکارا شدیم. نزدیک آنکارا مهدی چند بسته سیگار را که با خودش از ایران آورده بود با شخصی معامله کرد. آنکارا سومین پایتخت خارجی بود که من پس از تفلیس و ایروان قدم در آن می گذاشتم. تا آن شب هرگز آنکارا را ندیده بودم. می توانم بگویم آنکارا شهر عجایب بود. کلانشهری زیبا که فقط باید تماشایش می کردی و حسرت می خوردی. همینطور که از خیابانهایش می گذشتیم چشمانم از شگفتی خیره مانده بود. مهدی پرسید الان چه احساسی داری؟ گفتم هرگز نمی دانستم آنکارا تا این حد مدرن و زیباست. بخدا اگر اینجا کاری کوچک برایم پیدا می شد هرگز با تو به ایران برنمی گشتم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

خرید ملک در آنکارا 2023【قیمت خانه در آنکارا + معرفی بهترین مناطق آنکارا】|  استانبول همراه
مجتمع و مسجد آنکارا گشایش می یابد

مسابقات کشوری در سنندج




دو هفته پس از اردوی انزلی، (20 تیر 77) مسابقات دانش آموزی استان آغاز شد. مثل سالهای پیش، دو روز ما را به خوابگاه لک لر در تبریز بردند. در این مسابقات من برای دومین سال متوالی، رقیب دیرینه ام عباس خانی را شکست داده به مرحلۀ کشوری رسیدم.

هشتم مرداد نفرات اول را در خوابگاه لک لر جمع کردند. چهار روز در خوابگاه لک لر ماندیم که برای کشوری آماده شویم. صبح روز پنجم با چهار اتوبوس سمت سنندج رفتیم تا رسیدیم به سقز. پس از صرف ناهار در سقز، عصر ساعت شش وارد سنندج شدیم. این اولین بار بود که من سنندج را می دیدم. 
جایی که برای اسکان استانها در نظر گرفته بودند خوابگاه تربیت معلم بود. به هر چهار نفر یک اتاق دادند سپس برای شام به رستوران رفتیم.

موقع برگشت، دو نفر از بچه های خودمان توجهم را به شدت جلب کردند. 
نفر اول پسری بود حدودا پانزده ساله با پیراهنی آبی رنگ. حس می کردم این پیراهن بسیار برایم آشناست. فردای آن روز که با چند نفر در حال شوخی و خنده بودند پرسیدم اسم شما چیست؟ گفت نامم حامد است. گفتم نمیدانم چرا حس می کنم تو را میشناسم. گفت راستش را بخواهی تو هم برای من آشنا هستی اما هرچه فکر می کنم نمیدانم علتش چیست. گفتم جالب است پس بگو اهل کجایی؟ گفت اهل هشترودم. پرسیدم مهدی صفرزاده را میشناسی؟ گفت بله برادرش هستم. گفتم من و مهدی سال 75 در همایش کشوری همدان باهم بودیم. حامد گفت: حالا فهمیدم چرا شما برایم آشنا هستی. من شما را در عکسهای مهدی دیده ام. حتی این پیراهن که بر تن من است همان پیراهنی است که مهدی در همدان پوشیده بود.

اما نفر دوم پسری بود که تیپ و قیافه اش با تمام دانش آموزان فرق داشت. او بیشتر به اروپایی ها شبیه بود تا بچه های مسابقات قرآنی. چند بار از هم اتاقی هایم شنیده بودم که می گفتند امیر نیک مهر نه سال در آمریکا زندگی کرده ولی نمی دانستم منظورشان چه کسی است تا اینکه روز سوم فهمیدم همین پسر نامش امیر نیکمهر است.

آن ایام تبلیغات بسیار بدی از آمریکا در رسانه ها وجود داشت به همین خاطر من به رفاقت با امیر کنجکاو شدم. عصر همان روز که بچه ها را برای قایق سواری به دریاچۀ وحدت برده بودند لب ساحل از امیر در مورد آمریکا پرسیدم. امیر گفت من نه سال در آمریکا زندگی کرده ام. در شهری به نام سیراکیوس نزدیک نیویورک. خواهری هم دارم که کلا متولد آمریکاست. پدرم در سیراکیوس دانشجوی دکترا بود.

پرسیدم به نظرت آمریکا چگونه کشوری است؟ گفت «هرچه در مورد آمریکا به شما می گویند دروغ محض است. آنجا کشوری است زیبا، متمدن، بافرهنگ و ثروتمند با مردمانی دوست داشتنی.» حرفهای امیر اصلا برایم قابل هضم نبود اما وقتی آنها را با کارتون مورد علاقه ام رامکال قیاس می کردم می دیدم جز حقیقت نمی تواند باشد.

اقامتمان در سنندج جمعا شش روز طول کشید. در این شش روز از مناطق مختلفی در سنندج دیدن کردیم. منطقۀ آبیدر و حمامهای سنتی سنندج که در آنها استحمام کردیم دو مورد از این مکانها بودند. روز چهارم نیز مدیر کل آموزش پرورش آذربایجان شرقی به سنندج آمد و در محدوده خوابگاه برای بچه ها سخنرانی کرد. وی گفت با آموزشهایی که انجام دادیم امیدوارم امسال، استان ما به مقام «بیشترین نفرات ممتاز در سطح کشوری» برسد که همینگونه نیز شد.

روز ششم، اختتامیۀ مسابقات بود. در این مراسم جوایزی به نفرات ممتاز اهدا گردید. آن سال در رشتۀ حفظ، استان همدان اول شد و من برای اولین بار به مقام دوم در سطح کشور رسیدم. همانگونه که مدیر کل گفته بود بیشترین تعداد نفرات ممتاز از آذربایجان شرقی بودند.

پس از مراسم، همگی به استانهای خودشان برگشتند. در راه برگشت به تنها چیزی که فکر می کردم امیر بود. دانش آموزی نمونه با معدل بیست و مسلط به زبان انگلیسی. همینطور که کنارش نشسته بودم پرسیدم نظرت در مورد ایران چیست. گفت متاسفانه همه چیز در ایران تکراری است. هیچ تنوعی در شادی و تفریح وجود ندارد. به همین خاطر در مسابقات فرهنگی شرکت کردم بلکه نوعی تنوع و تفریح برایم ایجاد شود. پرسیدم راستی رشته ای که در آن شرکت کرده بودی چیست؟ خندید و با تمسخر گفت: رشتۀ احکام. آری امیر از دنیایی دیگر حرف میزد که هنوز برای من نوجوان قابل درک نبود. دنیایی که بعدها وقتی بزرگتر شدم به درستی اش پی بردم.

در همین حرفها بودیم که به مراغه رسیدیم. چند نفر که اهل مراغه بودند باید پیاده می شدند. موقع پیاده شدن، یکی از آنها آمد و کاغذی به دستم داد. گفت شعری است از سروده های خودم تقدیم به شما. گویا دلش می خواست من رفیقش باشم ولی در طول اردو نتوانسته بود با من صمیمی شود. شعرش را گرفتم و تشکر کردم سپس در حالی که نگاهم می کرد از اتوبوس پیاده شد. بعدها دقیقا همین حالت برای من هم اتفاق افتاد. سال 79 در سمنان می خواستم با یکی رفاقت کنم به همین خاطر شعری برایش نوشتم که در لحظه آخر تقدیمش کردم.

پس از رسیدن به تبریز ما را به خوابگاه تربیت بدنی (سالن ورزشی پورشریفی) در خیابان حافظ بردند. گفتند چون شب است امشب همینجا می مانید. فردای آن روز با بچه ها در سالنی سرپوشیده، فوتبال بازی کردیم ولی افرادی که بزرگترهایشان دنبالشان می آمدند می رفتند. کم کم پدر امیر هم که استاد دانشگاه بود آمد و او را برد ولی ما مرندیها هنوز باید می ماندیم زیرا ماشینی که از مرند دنبال ما فرستاده بودند ساعت 11 به آنجا رسید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)



اردوی انزلی



25 خرداد 77 در حیاط نشسته بودم که تلفن منزلمان زنگ خورد. تماس گیرنده رئیس هلال احمر مرند بود. پس از سلام و احوالپرسی گفت: هفتۀ بعد همایشی کشوری برای دانش آموزان ممتاز در انزلی خواهیم داشت. شما بعنوان حافظ بیست جزء و آقای رسول نظری بعنوان قاری قرآن، معرفی شدگان اصلی برای این اردو هستید. در ضمن یک نفر را نیز به اختیار خودتان می توانید به اردو معرفی کنید.

تنها کسی که به فکرم رسید یکی از همکلاسیهایم به اسم عابدین بهرامی بود. او صدای خوبی داشت به همین خاطر ایشان را به اردو معرفی کردم. روز حرکت، اول تیر بود. من مهیای رفتن شدم ولی دوستم بهرامی نیامد. گفت خیلی مشتاقم در اردو شرکت کنم ولی چند روز دیگر باید کنکور بدهم. گفتم تا وقت کنکور بر می گردیم ولی باز هم حاضر به آمدن نشد.

آن روز خودم تنها به هلال احمر مرند رفتم. نفرات تعیین شده برای اردو پنج نفر بودند. تنها کسی که بینشان می شناختم رسول نظری بود که قبلا در مسابقات دانش آموزی چند بار او را دیده بودم. مسئول هلال احمر گفت: شهرستان مرند بعنوان نمایندۀ کل استان در این همایش کشوری شرکت خواهد داشت. پس شما عزیزان نه تنها نمایندگان مرند بلکه نمایندگان کل آذربایجان شرقی در این همایش هستید. وی برای تک تک ما آرزوی موفقیت کرد سپس شخصی شوخ طبع به اسم آقای محمودزاده را بعنوان مسئول اردو همراه ما فرستاد.

پس از اینکه آقای محمودزاده اسامی تک تک ما را یادداشت کرد همگی به ترمینال تبریز رفتیم. در اتوبوس من و رسول کنار هم نشسته بودیم. پشت سرمان نیز پسری بود به اسم حسن. (پسر مسئول هلال احمر) حسن بسیار کنجکاو بود و دایم از من و رسول سوال می پرسید آن قدر که دیگر با من صمیمی شد.

شب حدود دوازده به انزلی رسیدیم. اتوبوس رشت ما را روبروی اردوگاه شهید مطهری پیاده کرد. لحظۀ پیاده شدن، اولین چیزی که توجهم را به خود جلب کرد شرجی هوا بود طوری که احساس میکردم پیراهنی که بر تن دارم خیس شده است. ابتدای ورود، ما را به سالنی بزرگ که شبیه نمازخانه بود بردند. گفتند تا انجام هماهنگی و تعیین محل اقامت، امشب اینجا بخوابید. 
وقتی داخل شدیم دیدیم تعدادی نیز قبل از ما آنجا خوابیده اند. یکی از آنها پرسید از کدام استان آمده اید؟ رسول گفت از تبریز، ولی ظاهرا آنها تبریز را مکزیک شنیدند. گفتند از مکزیک؟ رسول خندید و گفت: نه بابا از یوگسلاوی.

تصاویری از اردوگاه شهید مطهری


فردای آن روز دو تا از اتاقهای کمپ برای اقامت به ما داده شد. اردوگاه دارای همه جور امکانات بود. رستوران، آمفی تئاتر، مکانهای مختلف ورزشی و ... یک طرفش نیز به دریا وصل می شد که دیواری بتنی به ارتفاع یک متر در خط ساحلی اش قرار داشت. عصر روز اول، نزدیک غروب، مسئولین استانها برای جلسه رفتند. ما هم از این فرصت استفاده کردیم و سری به ساحل دریا زدیم.

عصر در غروب زیبای دریا و در حالی که روی دیوار بتنی نشسته بودیم امواجی را تماشا می کردیم که سمت ساحل می آمدند. من و رسول خود بخود از تماشای این منظره به هیجان آمدیم. به رسول گفتم: تو صدایی زیبا و افسانه ای داری. لطفا آهنگی بخوان که دریا داخلش باشد. در پاسخم گفت: مگر می شود در این حال و هوا چیزی نخواند؛ سپس شروع کرد به خواندن آهنگی از عبدالحسین مختاباد:

♬.شبانگاهان تا حریم فلک چون زبانه کشد سوز آوازم 
♬. شرر ریزد بی امان به دل ساکنان فلک ناله ی سازم 

♬. دل شیدا حلقه را شکند تا برآید و راه سفر گیرد 
♬. مگر یکدم گرم و شعله فشان تا به بام جهان بال و پر گیرد 

♬. خوشا ای دل بال و پرزدنت، شعله ور شدنت درشبانگاهی
♬.به بزم غم
دیدگان تری، جان پر شرری، شعله ی آهی 

♬. بیا ساقی تا به دست طلب گیرم از کف تو جام پی درپی
♬.به داد دل ای قرار دلم، 
نوبهار دلم، میرسی پس کی؟

♬. چو آن ابر نو بهار من
♬. به دل شور گریه دارم من، 
می توانم آیا نبارم من 

♬. نه تنها از من قرار دل می رباید این شور شیدایی 
♬. جهانی را دیده ام یکسر، غرق دریای ناشکیبایی 

♬. بیا در جان مشتاقان گل افشان کن گل افشان کن
♬. به روی خود شب مارا، چراغان کن چراغان کن 

♬. چو آن ابر نو بهار من،
♬. به دل شور گریه دارم من،  
می توانم آیا نبارم من 


https://www.aparat.com/v/wlfPd

برای شنیدن آهنگ شبانگاهان روی متن بالا کیک کنید.

رسول با زیبایی تمام، این آهنگ محزون و عارفانه را می خواند و من و حسن همنوا با نسیمی که سمت ساحل می وزید از سویدای دل به آن گوش می کردیم. نمی دانستم درست چهار سال بعد، پدرم در همین ماه، در همین شهر و در همین آبها غرق خواهد شد. نمی دانستم حرفهایی که آن شب رسول در آهنگش می خواند روزی درد دلهای من خواهد بود در فراق پدری که هرگز قدرش را ندانستم.

منظرۀ غروب در اردوگاه شهید مطهری


در تاریکی هوا و در حالیکه زمزمۀ امواج، ساحل را پر کرده بود ساعتی روی دیوار بتنی صحبت کردیم. وقتی به کمپ برگشتیم آقای محمودزاده نیز از جلسه برگشته بود. از وی در مورد جلسه پرسیدیم. گفت: در جلسه گفتند این همایش فقط یک اردوی تفریحی است. البته مسابقاتی نیز برگزار خواهد شد ولی آنها نیز در قالب ورزش و تفریح خواهند بود.

فردای آن روز دسته جمعی، تمامی استانها را به روستای زیبای ماسوله بردند. این اولین بار در عمرم بود که به ماسوله می رفتم. قبلا بارها نام ماسوله به گوشم خورده بود. در کتابهای ایرانگردی نیز عکسهایی زیبا از ماسوله دیده بودم به همین خاطر همیشه آرزو داشتم روزی این روستای زیبا و پلکانی را از نزدیک ببینم که در این سفر حاصل شد.



چهارم تیر هم مسابقات فوتبال بین استانها برگزار کردند. آن ایام مصادف بود با برگزاری جام جهانی فوتبال در فرانسه. به همین خاطر بچه ها تحت تاثیر قرار گرفته بودند. البته ما در همان بازی اول باختیم زیرا هیچکدام فوتبالی نبودیم. شب نیز پس از خوردن شام به سالن تلوزیون رفتیم. آن شب، شب بازی ایران و آلمان در جام جهانی بود.

فردای آن روز، تمامی استانها را با اتوبوس به ساحلی شنی، خارج از انزلی بردند. جایی که رفتیم یک طرفش جنگل بود و یک طرفش دریا. همانجا یک مسابقۀ طناب کشی بین استانها برگزار شد. ابتدا قرعه کشی کردند و ما با استان یزد افتادیم. آقای محمودزاده گفت باید هرچه زور داریم بزنیم بلکه لااقل اینجا برنده شویم ولی متاسفانه آنجا هم باختیم. یزدیها فقط با یک حرکت ما را مغلوب کردند. آقای محمودزاده در حالیکه می خندید گفت: آبروی تبریز را بردیم بچه ها. صدایش را در نیاورید.

پس از باخت در طناب کشی در حالیکه دیگران مشغول ادامۀ مسابقه بودند تصمیم گرفتم خودم تنها سری به جنگل بزنم. تا آن روز هرگز پا به جنگل نگذاشته بودم. همچنان که قدم به قدم جلو می رفتم حیواناتی مانند خرگوش و راسو لای سبزه ها از زیر پایم فرار می کردند. صدای توکاها نیز از هر درختی به گوش می رسید. دقایقی بعد خودم را کنار برکه ای دیدم که شاخه های درختان داخلش خم شده بودند. لاک پشتی عجیب و غریب در حالی که روی یکی از آن شاخه ها بود از داخل برکه بالا می آمد. 

برای شنیدن صدای توکاها (اینجا) کلیک کنید.

دیدن این مناظر و شنیدن صداهایی که از جنگل به گوش می رسید برایم بسیار تازگی داشت. با اینکه از کودکی، رویای رفتن به جنگل داشتم (خاطرۀ رویای یک جنگل) اما رفته رفته خوف بر من غلبه کرد. حس کردم اگر بیش از این جلو بروم اتفاقی خواهد افتاد یا راه را گم خواهم کرد به همین خاطر دیگر جلوتر نرفتم.



توکای سیاه در جنگلهای شمال



صبح فردا به مراسم اختتامیه در سالنی بزرگ داخل اردوگاه رفتیم. در این مراسم برنامه هایی از طرف هلال احمر برگزار شد. در پایان، مسئول هلال احمر برای تک تک شرکت کنندگان آرزوی موفقیت کرد و مجری برنامه با غزلی سوزناک که «خداحافظ» نام داشت از تمامی شرکت کنندگان خداحافظی کرد. این غزل چنان سوزناک بود که اشک در چشمان من نشاند طوری که بعدها من نیز غزلی شبیه به آن با ردیف «خداحافظ» سرودم.

برای خواندن غزل (اینجا) کلیک کنید.

پس از مراسم اختتامیه، تمامی استانها عازم شهرهای خود شدند ولی چون ما اتوبوس نداشتیم به رشت رفتیم. آن روز پس از گشت و گذار در رشت و صرف ناهار، از طریق ترمینال رشت به تبریز برگشتیم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

مدال طلا در سمنان




سال 79 با اینکه به شدت درگیر مطالعه برای کنکور بودم ولی در مسابقات قرآنی جهاد نیز شرکت کردم. قبلا در مسابقات دانش آموزی توانسته بودم دو بار به مرحلۀ کشوری بروم (سالهای 76 و 77) ولی در مسابقات جهاد هرگز چنین موفقیتی نصیبم نشده بود. آن سال توانستم با پیشی گرفتن از رقیبان، در استان اول شوم لذا برای اولین بار در مسابقات جهاد نیز به مرحلۀ کشوری راه یافتم.

کسانی که باید از استان ما به کشوری میرفتند فقط من بودم و یک نفر در قرائت از اطراف تبریز. روز پانزدهم بهمن، اداره جهاد مرند مرا به ادارۀ کل جهاد استان در تبریز برد. حدود دو ساعت آنجا بودیم و مدام برایمان چای و میوه می آوردند تا اینکه نفر اول قرائت نیز از راه رسید.

حدود ساعت یازده رییس جهاد استان، در حالیکه برایمان آرزوی موفقیت میکرد، ما را با سه نفر همراه، به سمت سمنان راهی کرد. ماشینی که ما را می برد یک پژو بود. در زنجان ناهار و در تهران شام خوردیم سپس دوباره حرکت کردیم تا اینکه بالاخره نزدیک 12 شب به سمنان رسیدیم. این اولین بار در عمرم بود که شهر سمنان را می دیدم. سمنان در نظرم مانند عروسی در کویر، شهری تمیز و زیبا بود. درست همانگونه که در تخیلاتم تصورش را می کردم.

چون شهر را نمیشناختیم مسوول گروهمان شروع کرد به پرس و جو. ظاهرا جایی که باید برای اقامت می رفتیم یک هتل بود. همینطور که در حال گشت بودیم به هتل زیبایی رسیدیم که «هتل سمنان» نام داشت ولی گفتند اشتباه آمده اید. از آنجا خارج شدیم و به هتلی که کمی آن طرف تر بود رفتیم. این بار آدرس درست بود.

داخل هتل هر استانی را در یکی از اتاقها اسکان داده بودند. اتاقی هم که به ما دادند در طبقۀ چهارم بود. شب همانجا خوابیدیم و فردای آن روز برای صبحانه و ناهار رفتیم. چون هنوز تعدادی از استانها نیامده بودند اجرای مسابقه به فردا موکول شد. میان شرکت کنندگان، پسری را دیدم که همسن من بود. به دلم افتاد با او رفاقت کنم. از نام و نشانش پرسیدم. گفت: نامم محمد تمیمی است از شهر همدان رشتۀ قرائت.

اتفاقا اتاقشان روبروی اتاق ما بود. محمد را به اتاق خودمان دعوت کردم. به او گفتم من خاطرات زیبایی از همدان دارم. همایش کشوری سال 75 در همدان، لحظه لحظه اش با من است و هرگز فراموشم نمی شود. آن شب با محمد درد دلهای بسیاری کردیم. همصحبتی با محمد خود بخود خاطرات محمود و مهدی صفرزاده را برایم تداعی می کرد.

فردای آن روز مسابقات در مکانی متعلق به جهاد برگزار شد. شرکت کنندگان تک تک به صحنه رفتند و به سوالات پاسخ دادند. مسابقۀ ما حفظ بیست جزء بود. من نفر سوم شدم ولی محمد که رشته اش قرائت بود مقامی کسب نکرد. در پایان به نفرات اول تا سوم جوایزی اهدا گردید. جایزه ای که به من دادند دو عدد سکۀ طلا بود. این اولین بار بود که چنین جایزه ای می گرفتم.

پس از گرفتن جوایز به هتل برگشتیم. شب دست به قلم شدم و شعری مُلمّع برای محمد سرودم تا بعنوان یادگار به او بدهم. فردای آن روز پس از صبحانه سراغ محمد رفتم ولی شخصی گفت همدانیها رفته اند. آن لحظه بود که یاد محمود افتادم. سال 75 در همدان، محمود را نیز دقیقا همینگونه از دست داده بودم. به سرپرست گروهمان گفتم: می شود ما هم الان حرکت کنیم؟ پرسید مگر چه شده. گفتم محمد رفته. میخواستم از او آدرس و شماره بگیرم. شعری هم برایش سروده بودم که باید تقدیمش می کردم.

مسئول گروهمان گفت جمع کنید برویم شاید بتوانیم به آنها برسیم. پرسیدم ماشینشان را می شناسی؟ گفت بله ماشین آنها یک شاسی بلند تیره رنگ است. با عجله سوار شدیم و رفتیم. داخل جاده هر شاسی بلند تیره را که می دیدیم پلاکش را می خواندیم تا ببینم مال همدان است یا نه تا اینکه پس از ساعتی وسط بیابان (بین سرخه و لاسجرد)  آنها را یافتیم.

راننده با چراغ علامت داد و آنها ایستادند. پیاده شدم و کنار ماشینشان رفتم. به محمد گفتم شعری برایت سروده بودم که می خواستم به عنوان یادگاری تقدیمت کنم. محمد شعرم را گرفت و تشکر کرد سپس آدرسش را روی کاغذی برایم نوشت. مسئول همدان که از کارم تعجب کرده بود گفت: نمی دانستم تو محمد را اینقدر دوست داری وگرنه بی خبر حرکت نمی کردیم.

پس از خداحافظی با محمد به تبریز برگشتیم و ادارۀ جهاد مرا به مرند رساند. مادرم از دیدن طلاهایم خوشحال شده بود. بقیه هم غبطه می خوردند. یک ماه بعد نامه ای به محمد نوشتم. محمد نیز پاسخ نامه ام را فرستاد. نامه ای که سراسر محبت بود و ادب. محبتی سراسر اخلاص در دنیای پاک نوجوانی.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

سخنی با خواننده

به سایت من خوش آمدید!
شما احتمالا از دوستان یا آشنایان من در یکی از شهرها هستید.
برای ثبت نظر در پایان هر خاطره، نوشتن اسم کافی است. بقیۀ موارد اختیاری اند. از شنیدن نظرات شما، به ویژه کسانی که نامی از آنها در این خاطرات وجود دارد بسیار خوشحال خواهم شد.