ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

معلم دیر آشنا




آقای جهانی اهل روستای مرکید و از معلمان ما در سال دوم دبیرستان بود که صدای خوبی هم داشت. وی بینش اسلامی درس می داد ولی سال چهارم دبیرستان، فلسفه و منطق نیز به آن اضافه شد. ایشان فردی بود کاملا مذهبی، سختگیر و دقیق که به هیچ کس رو نمی داد. اخلاقش هم کمی تند بود به همین خاطر کمتر دانش آموزی از وی ابراز رضایت می کرد.

یکبار آقای جهانی به یکی از بچه ها (مرادعلی رخ فیروز) که خودشیرینی می کرد با لحنی جدی گفت: «موجود پست» و او هم ساکت و سرافکنده سرجایش میخکوب شد. حتی من نیز با اینکه ناراضی نبودم ولی نتوانستم با ایشان مانند سایر معلمانم صمیمی شوم. شاید علتش این بود که دیر همدیگر را درک کردیم. یعنی زمانی که دیگر کار از کار گذشته بود. روزهای آخر (سال چهارم) آقای جهانی از من خواست تا به سوالات درس پاسخ دهم. وی گفت: بر خلاف دیگر دانش آموزان، تو باید سوالات را همراه با خواندن آیات، جواب بدهی زیرا امروز شنیدم تو حافظ قرآن هستی. من نیز همه را آنگونه که گفته بود پاسخ دادم طوری که بسیار خوشش آمد و نمرۀ بیست به من داد.

بعد از پایان دبیرستان، من دیگر آقای جهانی را ندیدم تا اینکه چهار سال بعد (خرداد 80) به برنامه ای قرآنی در مرند دعوت شدم. آن روز قریب به دو هزار نفر در مسجد هفت تیر مرند جمع شده بودند. دوستم آقای رسول نظری که در اردوی انزلی باهم بودیم، ابتدای برنامه، قرائت قرآن کرد سپس از من خواستند تا بعنوان حافظ کل قرآن، دقایقی برای جمعیت سخنرانی کنم و قرآن بخوانم.

در حالی که من روی سکو پشت میکرفون نشسته بودم و مجری برنامه داشت مرا به مردم معرفی می کرد شخصی را دیدم که از میان جمعیت بلند شد. خوب که دقت کردم دیدم آقای جهانی معلم دوران دبیرستان من است. وی در حالی که دستانش را به نشان ارادت روی سینه گذاشته بود جلو آمد و پشت میکرفون، احوالپرسی گرمی با من کرد سپس دوباره میان جمعیت نشست.

آن روز دقایقی برای جمعیت سخنرانی کردم سپس آیاتی را از حفظ بصورت ترتیل خواندم. آقای جهانی که وسط جمعیت نشسته بود مات و مبهوت مرا نگاه می کرد زیرا او همیشه مرا در کلاسش ساکت و خاموش دیده بود به همین خاطر باورش نمی شد که امروز همان دانش آموز ساکت و خاموش برای جمعیتی بزرگ سخنرانی می کند. البته حق هم داشت که باور نکند زیرا اگر حمایتهای استاد مختارپور نبود من هرگز نمی توانستم وارد این عرصه شوم. (خاطرۀ مردی از تبار اخلاص)

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

من و مقصود سلطانزاده در آخرین سال از دوران دبیرستان

آخرین دیدار با پدر




سال 81 اواخر اردیبهشت با یکی از دوستان (یوسف رنجدوست) برای گردش به اطراف شهرمان رفته بودیم. لاله های سرخی که آن روزها کوه و دشت را پوشانده بود هر نظری را به خود جلب می کرد. یوسف هم دوربین عکاسی داشت هم موتور سیکلت. آن روز در حالی که از مشهد و دانشگاه فردوسی برایش می گفتم عکسهایی هم در دشت شقایق گرفتیم.

عکسهای گرفته شده در آن روز




آن ایام پدر دو ماشین ترانزیت داشت که یکی را عمو اسد (ترانزیت قرمز) و دیگری را (ترانزیت قرمز) خودش رانندگی می کرد. در حالی که هوا رو به تاریکی می رفت با یوسف به محله رسیدیم. من پیاده شدم و یوسف به منزلشان رفت. همان لحظه چشمم به ماشینهایمان افتاد که تازه از بار بر گشته بودند. جلوی کوچه عمو اسد داشت فرمان می داد تا پدر ماشینش را کنار خیابان پارک کند. این اولین بار بود که عمویم را بعنوان راننده در کنار پدر می دیدم.

دقایقی بعد جلو رفتم و با عمو اسد که نجابت خاصی در چهره اش بود احوالپرسی کردم. پدر نیز در حال پیاده شدن از ماشینش بود. همین که مرا دید با رویی گشاده دستم را گرفت و از دانشگاهم پرسید. او از اینکه می دید پسرش توانسته به دانشگاه برود خوشحال بود زیرا همیشه آرزو داشت فرزندانش به راه علم و دانش بروند. این گرمترین احوالپرسی من با پدر تا آن تاریخ بود.

سالهای قبل وقتی پدر بعد از دو سه هفته به منزل بر می گشت دیدار با او برایم دشوار بود زیرا خجالتی بودم. از این گذشته من و پدر طرز تفکری کاملا متفاوت داشتیم. او طرز تفکر مرا نمی پسندید و من طرز تفکر او را، به همین خاطر صمیمیتی که باید میان پدر و فرزند باشد میان ما نبود. (خاطره اشتباه بزرگ من)

شب پنجم احد مکاری پدر زن یونس در منزل ما مهمان بود. ایشان خطاب به پدر گفت: آقا امان! شکر خدا کار و بارت به راه است. آیا بهتر نیست راننده ای دیگر هم استخدام کنی و خودت بازنشسته شوی؟ پدر پاسخ داد: نه آقای مکاری نمی توانم از الان در منزل بنشینم. بیکاری مرا کسل می کند.

عصر پنجشنبه 26 اردیبهشت آنها باید به ترکیه می رفتند و من به مشهد برمی گشتم. آن روز سر ظهر، آخرین غذایی بود که در یک سفره با پدر می خوردم. نمی دانستم که این غذا، غذای جدایی از پدر برای همیشه است. پدر همچون گذشته، بالای اتاق نشسته بود ولی من برخلاف عادت، درست رو به روی او. بعد از ناهار، پدر کیف مدارکش را جلویش گذاشت تا آنها را مرتب کند. همینطور که در حال مرتب سازی مدارکش بود دو اسکناس پنجاه تومنی هم به من داد و برایم سفری سلامت آرزو کرد.

آن روز پدر زیاد سرش را بالا نمی گرفت. من نیز کاملا ساکت و بیصدا نشسته بودم. مدارکش را که جمع کرد با عمو اسد تماس گرفت و از منزل خارج شد. پدر برای همیشه رفت و من دیگر هرگز او را ندیدم تا اینکه هجدهم تیر، در دریای خزر غرق شد و به خدا پیوست. پدر در اوج بزرگی اش مظلوم بود و مظلومانه دنیا را ترک گفت. شب چهلمش نیز ماشینهایش را که عمری برایشان جان کنده بود آتش زدند. (خاطرۀ شبی در میان آتش) آری او مظلومترین پدر تاریخ است. روزگاری که باید قدرش را می دانستم ندانستم.

امروز پس از 21 سال وقتی به این ماجرا می اندیشم دردی غریب بر دلم سنگینی میکند. بی شک اگر این قصۀ تلخ را با یک سریال مقایسه کنیم سریال ایرانی «پس از باران» شبیه ترین مورد خواهد بود. فرّخ پس از مرگ ارباب، خانه اش را به آتش کشید سپس خواهر خودش را به جرم حمایت از یتیمان ارباب زندانی کرد و با ثروتی که از آنها مانده بود خودش را ثروتمند ساخت.

پدر جان افسوس که خیلی دیر به حرفهایت رسیدم. مرا ببخش اگر در نوجوانی ام تو را آزرده خاطر کردم. مرا ببخش و یاری ام کن که جز تو کسی از دردهایم آگاه نیست. تو همه چیز و همه کس ما بودی پدر. وقتی تو رفتی همه چیز با تو رفت. روانت شاد و یادت جاودانه باد.

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:
تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای سال 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

جایی که آن روز پدر نشسته بود


شام رفاقت



ششم بهمن 1375 (پانزدهم رمضان) برنامه ای قرآنی در مسجد موسالو برگزار شد که من هم در آن دعوت بودم. برنامۀ آن شب مرا در محلات دیگر یامچی نیز معروف کرد و دوستان بسیاری از آنها یافتم که مهمترینشان سید حسن خوشرو و استاد مختارپور (خاطرۀ مردی از تبار اخلاص) بودند. چند روز  بعد از مراسم، همکلاسی مان آقای عزیز رزمی گفت: شخصی به اسم سیدحسن و خانواده اش تو را برای شام دعوت کرده اند. گفتم چنین شخصی را نمیشناسم. رزمی گفت: ولی او تو را می شناسد. همان شب که تو در مسجد برنامه اجرا می کردی با تو آشنا شده.

شب جمعه دوازدهم بهمن با آقای رزمی هماهنگ شدیم و رفتیم. اگر چه سید حسن فقط بخاطر آشنایی با من، آن میهمانی را ترتیب داده بود ولی چند نفر از بزرگان محله نیز حضور داشتند زیرا می خواستند همان شب، هیئتی برای نوجوانان هم تاسیس کنند. مراسم شام پایان یافت و من از خانوادۀ خوشرو بخاطر عزت و احترامی که برایم قائل شدند سپاسگزاری کردم.

بعد از شام به مسجد امام جواد رفتیم که بسیار کوچک بود و قدیمی. آن شب با حضور نوجوانان و خواندن سوره یوسف، اولین جلسۀ هیئت افتتاح گردید. سید حسن که به قول خودش، خانوادگی قاتل درختان بودند (شغل نجاری) ستون آن هیئت به شمار می رفت. هیئت شبهای جمعه برگزار می شد و هر روز رونق بیشتری به خود می گرفت تا حدی که سال بعد، چند مورد اردو نیز برگزار کردیم که در یک مورد مرحوم دکتر حسن کرداری نیز حضور داشت.

اردوی هیئت بهار 76 (سید حسن نفر چهارم ردیف سمت چپ)

 من در همان اردو


سید حسن و خانواده اش همیشه و همه جا هوای مرا نگه می داشتند. او همیشه دنبال بهانه ای بود تا خدمتی برای من انجام دهد. تقریبا هر کاری که از او می خواستم اگر از دستش ساخته بود نه نمی گفت. روزهای تعطیل با موتوری که داشت روستاهای منطقه را می گشتیم. این کار باعث آشنایی من با مناطق مختلف در بخش یامچی شد در حالیکه پیشتر، آنها را نمی شناختم. حتی با اینکه فوتبال من ضعیف بود در مسابقات فوتبال سعی می کرد مرا جزو تیم خودش کند. چون انتخاب اعضا شانسی و از روی شماره بود من یواشکی (با انگشت) شماره ام را به او علامت می دادم. او هم همان شماره را می گفت و من می شدم جزو تیم او.


اما از تمام خوبیهای سیدحسن که بگذریم او تنها کسی است که در مسابقات کشوری، در محل برگزاری مسابقات به دیدن من آمده است. تابستان 76 وقتی شنید من به مسابقات کشوری راه یافته ام بسیار بسیار خوشحال شد. جمعه شب، دهم مرداد وقتی باهم در مسجد بودیم گفت: دلم میخواهد تو را از نزدیک در محل مسابقات ببینم. وقتی به ارومیه رفتم آدرس خوابگاهمان را تلفنی برایش گفتم و او نیز فردای همان روز به ارومیه آمد و مرا در میان دوستان کشوری ام ملاقات کرد. شرح کامل این دیدار را در خاطرۀ «شادترین تابستان من» بخوانید.
 یادت بخیر دوست نوجوانی من. خوبیهای تو را هرگز فراموش نکرده ام.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

من و دوستان هیئتی ام در یامچی

برای تماشای ویدئو روی متن بالا کلیک کنید.

من و سید حسن خوشرو 12 آبان سال 77

بهترین دانش آموزان من




معمولا اکثریت دانش آموزان از ذهن معلم فراموش می شوند ولی برخی هستند که به طور استثنایی ماندگارند که دانش آموزان نامبرده در این خاطره جزو همین دسته اند. جدا از استعداد بالای درسی، ادب و معرفتی که این دانش آموزان و اولیائشان داشتند بسی شایستۀ تقدیر است. یادگارهایی که اینان با دکلمه خوانی های قشنگشان از اشعار من کرده اند آنها را همیشه در خاطر من ماندگار خواهد ساخت:




مهدیار رسولی

دانش آموز ابتدایی کلاس دوم 1 تبریز، سال تحصیلی 99- 1400

برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.

ویدئو:     https://www.aparat.com/v/o4GRI    


 

مبین عبادی

دانش آموز ابتدایی کلاس دوم 1 تبریز، سال تحصیلی 99-1400

برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.

ویدئو:     https://www.aparat.com/v/Urkb7

ویدئو:     https://www.aparat.com/v/6qQpr

 


محمدامین فاضل

دانش آموز ابتدایی کلاس دوم 4 تبریز، سال تحصیلی 1400-1401

برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.
 
ویدئو:     https://www.aparat.com/v/y6pVK



 
آیهان کاظمی

دانش آموز ابتدایی کلاس دوم 4 تبریز، سال تحصیلی 1400-1401

برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.

ویدئو:    https://www.aparat.com/v/cxnMm

ویدئو:      https://www.aparat.com/v/aTof1







یاشار ملک پور 

دانش آموز ابتدایی کلاس پنجم 4 تبریز، سال تحصیلی 1400-1401


برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.

ویدئو:    https://aparat.com/v/Y9OSX

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)


شادترین تابستان من


تابستان 76 زیباترین تابستان من در دورۀ نوجوانی است. به این دلیل که تمامی این تابستان برای من مسافرتهایی بود سراسر شادی و موفقیت که زیباترین لحظات را در آنها تجربه کردم.
 

سفر به تهران
شادترین تابستان من با سفر به تهران آغاز شد. این سومین سفر من به تهران بود که مثل دو سال قبل پیش پسرعموهایم می رفتم. تهران در نگاههای نوجوانی من سراسر زیبایی بود و جاذبه. هر روز جاهایی از تهران را می گشتم و تجربیاتی جدید کسب می کردم.
 

خوابگاه لک لر در تبریز
بعد از سه هفته اقامتم در تهران برای شرکت در مسابقات استانی به مرند برگشتم. شوق شرکت در مسابقات و قرار گرفتن میان دوستان جدید، چنان مرا پر کرده بود که روز قبل از رفتن، شعری سرودم به نام فردا: دو بیتش چنین بود:
 
به خوان دوست مهمانیم فردا       همـه  در  جمــع  یارانـیم فردا
دلا در راه خود ثابت قدم باش        که  ما  آئیـــنه  دارانـــیم فردا
 
بیست و چهارم تیر ما را به خوابگاهی زیبا واقع در کوچۀ لک لر در تبریز بردند. از تمامی شهرستانها، نفرات اول را در آن خوابگاه جمع کرده بودند. این سومین سالی بود که من خوابگاه لک لر را تجربه می کردم.

سرسخت ترین رقیبم در این مرحله عباس خانی (از میانه) نام داشت. رقبای دیگر هیچکدام مثل او قدرتمند نبودند. وی دو سال متوالی (سالهای 74 و 75) مرا شکست داد و داغ رفتن به کشوری را بر دلم گذاشت. همیشه دیدنش مرا حرص می داد ولی امسال بالاخره بر این رقیب دیرینه پیروز شدم. این اولین راهیابی من به مرحلۀ کشوری بود. اسمم را در میدان مرکزی مرند بعنوان نفر اول زده بودند و تبریکاتی که از همه جا می رسید خوشحالترم می کرد.

هفتۀ دوم مرداد دوباره ما را به خوابگاه لک لر در تبریز بردند. پنج روز برای دیدن دوره، در آنجا ماندیم تا آمادگی بیشتری کسب کنیم. در این پنج روز با دوستان جدیدی که همگی نفرات اول بودند آشنا شدیم. خصوصا پسری به نام احد کارگر که بیشتر از همه، با او رفیق شدم. احد اهل تبریز بود و دوم راهنمایی درس می خواند. پسری صمیمی و کاملا زبر و زرنگ در رشته حفظ.

روز دوم اقامتمان در لک لر ما را به نمایشگاه آثار استاد بهتونی بردند. روز سوم نیز به یک فروشگاه زنجیره ای رفتیم. موقع ورود، مسئولمان به مسئول فروشگاه گفت این بچه ها همگی نفرات اول استان در مسابقات قرآن هستند آیا اجازه می دهید از فروشگاهتان دیدن کنند؟ مسئول فروشگاه تا این را شنید از صندلی بلند شد و گفت: چرا اجازه ندهیم. چنین بچه هایی همیشه مودب و منضبط هستند.

روز چهارم نیز به یک استخر سرپوشیده رفتیم. داخل استخر، احد به سمت من آب می پاشید و یکبار هم مرا داخل آب هول داد که کلی خندیدیم. به راستی که این پنج روز جزو شیرین ترین دوران عمر من است. امروز وقتی پس از سالها به خوابگاه لک لر فکر می کنم دلم هوای آن دوره را می کند. این عشق مرداد 1401 پس از 25 سال مرا به آن کوچه کشاند. خوابگاه را پیدا کردم ولی کسی را آنجا ندیدم. دیگر آن شور و حالی را نداشت که دهۀ هفتاد در او بود. جلوی خوابگاه ایستادم و با چشمان اشک آلود، نوجوانی ام را صدا زدم ولی کسی پاسخم را نداد.

 

مسابقات کشوری در ارومیه 
پس از سپری کردن پنج روز در لک لر، هفدهم مرداد از مسیر شبستر به ارومیه رفتیم. شور و شوق خاصی در شهر دیده می شد. ابتدا ما را به خوابگاه بردند. چون تعداد شرکت کنندگان زیاد بود هر ده استان را در خوابگاهی جداگانه اسکان دادند. خوابگاهی که ما بودیم در منطقه ای به اسم ناحیه قرار داشت.

روز دوم به مراسم افتتاحیه رفتیم که در ورزشگاه سرپوشیده انجام شد. استانها به ترتیب رژه رفتند و از زیر نماد مسابقات رد شدیم. عصر همان روز با احد و بچه ها در خوابگاه مشغول بازی فوتبال بودیم که یکی از بچه های تبریز صدایم زد. گفت شخصی به نام سید حسن دنبالت آمده. سید حسن خوشرو از دوستان ویژۀ من در یامچی بود (خاطرۀ شام رفاقت) که همیشه دوست داشت مرا در محل مسابقات قرآنی ببیند.

من و تعدادی از دوستان تبریزی و خوزستانی در خوابگاه ارومیه


از مسئولمان خواهش کردم اجازه دهد سید حسن شب را پیشم بماند ولی اجازه نداد به همین خاطر سیدحسن به مسافرخانه رفت. فردای آن روز با سید حسن و یکی از مرندیها به اسم سعید به دیدار فامیلمان (آقا سلمان) در ارومیه رفتیم. البته منزل آنها دیگر آن منزلی نبود که روزگار کودکی ام در آن بودند. منزلشان عوض شده بود اما چون سال 73 یکبار با یونس به آنجا رفته بودیم (خاطرۀ فرار نعمت از منزل) مسیرش را به طور تقریبی بلد بودم.

پس از دیدار با فامیلمان به خوابگاه آمدیم و سید حسن نیز به مرند برگشت. در این سفر که یک هفته طول کشید روزهای شیرینی تجربه کردم و جاهای مختلفی را در ارومیه گشتیم. جاهایی مثل استخر، دریا، تفرجگاه بند و ... همچنین من در این سفر سوار کشتی هم شدم (دریاچۀ ارومیه) که اولین تجربۀ سوار شدنم به کشتی بود.

علاوه بر این، دوستان بسیاری نیز از شهرهای مختلف یافتم. نادر درویش از تبریز و مهدی زبرجد از دزفول مهمترینشان هستند. زبرجد پسر شاد و خنده رویی بود که دایم به اتاق ما می آمد و از من می خواست از اشعارم برایش بخوانم. شاعر بودنم مرا بین همه مشهور کرده بود. یک شب که پسر آهنگران معروف هم حضور داشت شب شعری در آمفی تئاتر گذاشتند. آن شب من غزلی از سروده های خودم را خواندم و پسر آهنگران شعری عرفانی از شیخ بهایی (ساقیا بده جامی) را خوانندگی کرد. بچه های تبریز هم برنامه ای طنز اجرا کردند که شعر آن را نیز من سروده بودم.

بعدها من نامه ای دوستانه برای مهدی زبرجد به دزفول نوشتم و او نیز نامه ای برای من فرستاد که هنوز کارت پستال و پاکتش باقیمانده. اما چون نادر درویش، تبریزی بود رفاقتمان با او سالها ادامه یافت و ماجراهایی داشتیم که باید خاطره ای جداگانه برایش نگاشت.

 
اردوی تفریحی همدان
یک هفته از پایان مسابقات کشوری در ارومیه نگذشته بود که خبر از اردوی همدان دادند. این اردو مخصوص شهرستان مرند برای دانش آموزان ممتاز در تمامی رشته ها و هنرها بود. با چند مینی بوس که پر بود از دانش آموزان مرندی، ما را به همدان بردند. این دومین سفر من به همدان بود زیرا سال پیش نیز دقیقا همین ایام برای همایش در همدان بودم. 

این سفر فقط جنبۀ تفریحی داشت به همین خاطر بچه ها فقط می گفتند و می خندیدند. من هم از اینکه می دیدم رشتۀ یکی از بچه ها سبدبافی است تعجب می کردم. سبد باف اهل کشکسرای بود و پسری بسیار دلخوش تا حدی که در یکی از سکونتگاهها از من خواست برای جمعمان شعری طنز بسرایم. از آن شعر که اولین شعر ترکی من بود فقط همین یک بیت در خاطرم است:

اِدیبـسن رشــته وینن خلقـی علاف         دییلــلر کُشسرایلــی دی سبــدباف
 
اردوی همدان شش روزه بود. در این شش روز همه جای همدان را گشتیم. میدان مرکزی، آرامگاه ابن سینا، باباطاهر، آبشار گنجنامه، کتیبه ها و ....  اما بهترین قسمت اردو سفر به غار علیصدر بود. البته سال قبل هم مرا به غار علیصدر برده بودند ولی در این سفر راهنمایی مخصوص و ویژه داشتیم که ما را به دوردست ترین و پنهان ترین قسمتهای غار برد که سال قبل اصلا ندیده بودم. اکثر جاهای غار را گشتیم تا رسیدیم به قندیل بزرگ و تک تک کنارش عکس گرفتیم.
 
عکسهای این سفر





قندیل بزرگ در غار علیصدر

 

بازگشت دوباره به تهران
از اردوی همدان که برگشتیم، سه روز بعد دوباره از مرند عازم تهران شدم. (هفتۀ اول شهریور) اتاقی که پسرعموهایم در آنجا بودند دست تعمیر بود به همین خاطر موقتا در زیر زمین ساکن شده بودند. پس از تعمیر، دوباره به کمک هم وسایل را بالا بردیم و به همان اتاق برگشتیم. در این مدت که تا بیستم شهریور ادامه داشت بازهم روزهای خوشی را کنار پسرعموهایم در تهران تجربه کردم که زیبایی های تابستانم را دو چندان می ساخت.
 

اردوی پنج روزۀ شمال با ادارۀ کشاورزی مرند
روز بیستم شهریور کنار پسرعموهایم در تهران بودم که اکبر حسن زاده (داماد عمویم) به دیدنمان آمد. اکبر دوستی عمیقی با من داشت و همیشه مرا به پیشرفت تشویق می کرد. آن روز اکبر گفت: ما از طرف ادارۀ مان به اردو آمده ایم. قرار است از تهران به سمت شمال برویم. می خواهم تو را هم با خودم ببرم زیرا باید ماجراهای این سفر را به شعر در بیاوری.

پیشنهادش مرا خوشحال کرد زیرا خیلی دلم می خواست جنگلهای شمال را ببینم. (اولین سفر من به شمال)  فردای آن روز قبل از ظهر سوار مینی بوس مرندیها شدیم. اکبر مرا بعنوان شاعر و حافظ به ایشان معرفی کرد و آنها دسته جمعی برایم دست زدند. مقصد اوّلمان شهر دماوند بود. در دماوند به ادارۀ کشاورزی رفتیم. مسئول آنجا اصلیتش مرندی بود به همین خاطر اردویمان را با چلوکباب برگ مهمان کرد. پس از رستوران نیز به باغات سیب دماوند رفتیم. سیبهای دماوند سرخ و زیبا بودند با طعمی بسیار خوشمزه. مسئولشان می گفت این سیبها مستقیم به آلمان صادر می شوند.

اکبر کنار گلهای کاکتوس در تهران


با اکبر حسن زاده در باغات دماوند


پس از دماوند به آمل رفتیم. آمل اولین شهر شمالی بود که من در آن قدم می گذاشتم. شهر را گشتیم ولی شب برای شام (چلو ماهی) و خواب به سلمان شهر رفتیم. یک شب و یک روز هم در لاهیجان ماندیم که بسیار تماشایی بود ولی شب سوم به رشت رسیدیم. چون دیگر دیر شده بود در رشت جایی برای خواب نیافتیم. اول صبح همینطور که نزدیک یک مسجد داخل ماشین بودیم مردی با موهایی بلند و سفید ما را به منزلش دعوت کرد. گفت منزلم خالی است می توانید آنجا بخوابید و استراحت کنید. پذیرفتیم و همگی به منزلش رفتیم و تا ظهر تخت خوابیدیم.

من و اکبر در لاهیجان



خواب و استراحتمان که تمام شد سری به ادارۀ کشاورزی رشت زدیم. از آنجا نیز به مزارع برنج رفتیم و دستگاههای شالی کوبی را از نزدیک دیدیم. در شالی کوبی نزدیک رشت یک گونی بزرگ برنج بعنوان سوغات برایمان پر کردند. کسی که گونی را پر میکرد کلمۀ میرزاقاسمی را به کار برد. نمی دانم اسم برنج بود یا چه چیز ولی برنجی بود زرد رنگ و بسیار خوش بو و خوشمزه. این برنج را به مقدار مساوی میان اعضا تقسیم کردند که دو کیلو هم سهم من شد.
 
بعد از رشت به انزلی رفتیم سپس سری به آستارا زدیم. در آستارا نیز شبی ماندیم و جاهایی را گشتیم ولی ناهار را در اردبیل خوردیم. می گفتند غذاهای اردبیل در کیفیت معروفند. دو روز پس از بازگشتمان به مرند، من اتفاقات این سفر را به شعر درآوردم که با این بیت آغاز می شد:

گُلان کاکتوس تهران و دربند     درختان پر از ســیب دماونـد

اکبر این شعر را که سی بیت بود تایپ کرد و بعنوان سفرنامه تحویل ادارۀ کشاورزی داد. سه روز بعد هم از طرف امور تربیتی مرند مراسمی در مسجد یالدور برگزار شد. در این مراسم به تمامی دانش آموزانی که رتبه های اول تا سوم را در رشته های مختلف کسب کرده بودند جوایزی اهدا گردید. چون رشتۀ حفظ قرآن، مهمترین رشته در مسابقات بود اولین جایزه به من تعلق گرفت. این مراسم، حُسن ختامی شد بر شادترین تابستان من که سراسر موفقیت بود و گردش.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

پیرمرد آبگیر


تابستان 71 وقتی از سفر خاطره انگیز ارومیه برگشتیم، مادربزرگ گفت باید برای برداشت گندم برویم. زمین کشاورزی در منطقه ای قرار داشت به اسم «پیر غیب» ولی نزدیک به جادۀ آسفالت. گرمای هوا و نبود چشمه ای نزدیک که بشود از آنجا آب برداشت مشکلی بود که مرا رنج می داد زیرا مادربزرگ و خاله رقیه مجبور بودند با وجود کار طاقت فرسا در مصرف آب هم صرفه جویی کنند.

این موضوع مرا به فکر انداخت تا با دوچرخه برایشان آب بیاورم. چشمۀ پیرغیب جاده اش خاکی بود اما قیراج جاده ای آسفالته داشت. از طرفی می گفتند مردی بداخلاق در قیراج زندگی می کند که نباید دور و برش چرخید. نمی دانستم کدامشان را باید انتخاب کرد ولی عاقبت دل به دریا زده، قیراج را برگزیدم زیرا از لذت دوچرخه سواری در آسفالت هم نمی شد گذشت.

مادرم می گفت تو هنوز کودکی و آوردن یک دبۀ پر از آب با دوچرخه برایت مشکل است ولی فکری که به ذهنم رسید آن را عملی کرد. دبه ای خالی برداشتم و سوار بر دوچرخه به سمت قیراج رفتم. سربالایی وسط راه، مرا از دوچرخه پیاده کرد ولی پس از پشت سر نهادن آن، دوباره سوار شدم تا به قیراج رسیدم. لب چشمه دبه را پر کرده، با طنابی که آورده بودم آن را به پشت دوچرخه بستم. میلۀ عمودی که بعنوان تکیه گاه در پشت دوچرخه بود محکم به دبه چسبید لذا اصلا جای نگرانی نداشت. از چشمه تا لب جاده، قسمت خاکی اش را پیاده رفتم ولی در جاده سوار شدم. چون جاده کاملا سرازیر بود، دوچرخه بدون اینکه نیازی به رکاب زدن داشته باشد حرکت کرد و ده دقیقه بعد، مرا به زمین کشاورزی رساند.


 آبگیر قیراج


از آن روز به بعد مشکل کمبود آب با این ترفند حل شد. مادرم برایشان غذای تازه می پخت و من هر روز دو بار برای آب می رفتم تا اینکه روزی یک اتفاق، مرا با پیرمردی سپید موی آشنا کرد. یکی از همان روزها که دبه را به دوچرخه می بستم چشمم به ماری در نزدیکی آبگیر افتاد. هوا نم نم می بارید و بادی نسبتا شدید هم در حال وزیدن بود. دیدن مار چنان مرا دسپاچه کرد که با دوچرخه به زمین افتادم و پدال دوچرخه با شدت به سینه ام خورد.
 
ضربه طوری بود که دقایقی نفسم را قطع کرد. در حالیکه کنار چشمه دست و بال میزدم کمی دورتر مردی سپید موی (مشهدی نقی) را دیدم که بالای تپه ای بلند ایستاده بود. ابرهای سیاه، غرش رعد و برق و بادی که زوزه کشان موهای بلند پیرمرد را می رقصاند صحنه ای ساخته بود خوفناک و شگفت انگیز. تا آن لحظه هرگز آن پیرمرد را ندیده بودم به همین خاطر خیال کردم شَبَهی است که هنگام مرگ به چشم آدمیان دیده می شود.
 
مار برای لحظاتی اطرافم چرخید و رفت ولی پیرمرد همچنان بالای تپه داشت نگاهم می کرد تا اینکه یکباره از تپه پایین آمد. به من که رسید گفت پسر جان چه اتفاقی برایت افتاده مار نیشت زده؟ پیرمرد که دید توان حرف زدن ندارم از لب چشمه کنارم کشید سپس کتش را مثل بالش زیر سرم گذاشت. در حالیکه به پشت خوابیده بودم کم کم حالم بهتر شد و توانستم حرف بزنم. پیرمرد پرسید اسمت چیست اهل کجایی؟ گفتم از حنیفه پورها هستم فرزند امان الله. آمده بودم آب ببرم که این اتفاق برایم افتاد. گفت این طرفها یک مار هست خیال کردم آن مار نیشت زده. گفتم نه اتفاقا مار کاری به کارم نداشت دورم چرخید و رفت.
 
پیرمرد مهربان بلند شد و دبه ام را که ریخته بود دوباره پر کرد و بست سپس دوچرخه ام را لب جاده رساند و گفت برو به امان خدا. در حالیکه سوار بر دوچرخه مثل باد در سرازیری می رفتم یاد کارتونی افتادم به اسم دهکدۀ لی لی پوت. در آن کارتون شخصی بود به اسم «زن برفی» که تک و تنها پشت کوههای دهکده زندگی می کرد. مردم دهکده همه خیال می کردند او موجودی است ترسناک و بیرحم. اتفاقا یک روز تعدادی از بچه ها در برفهای کوهستان گم می شوند و زن برفی با مهربانی تمام، آنها را از مرگ نجات می دهد. ماجرای من و آن پیرمرد هم بی شباهت به این کارتون نبود زیرا اگرچه بعضی ها در موردش بدگویی می کردند ولی من چیزی جز مهربانی از ایشان ندیدم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

مدل دوچرخه ای که آن روزها داشتم

سفر به استانبول




اواخر اسفند 96 با حمیده و دوستم حجت (محمودی) تصمیم گرفتیم سفری به استانبول داشته باشیم. برای سفر بلیط هواپیما گرفتیم ولی محل پروازمان از شهر آغری در ترکیه بود. دوشنبه 28 اسفند باید در فرودگاه آغری سوار هواپیما می شدیم به همین خاطر قرار گذاشتیم صبح دوشنبه در مرز بازرگان باشیم.

یکشنبه پس از مهیا کردن وسایل، با حمیده به ارومیه رفتیم. شب را نزد فامیلمان (زهرا خانم دختر سلمان) در ارومیه ماندیم سپس نصف شب به راه افتادیم تا رسیدیم به مرز بازرگان. حجت نیز خودش تنها از مرند آمده بود. صبح دوشنبه ماشینهایمان را در پارکینگ بازرگان گذاشتیم و از مرز گذشتیم. حدود ساعت یک در فرودگاه آغری بودیم ولی باید تا ساعت 3 منتظر می شدیم.

از پنجرۀ فرودگاه هر کجا را که نگاه می کردم برف بود و یخ. با خودم می گفتم کاش تابستان به این سفر می آمدیم غافل از اینکه استانبول هوایش بسیار عالی است. در این دو ساعت حجت برایمان چایی تدارک دید. او چون کوهنوردی می کرد همیشه چنین وسایلی به همراه داشت. همینطور غرق صحبت و خوردن چایی بودیم که گفتند سوار شوید. سوار شدیم و سر ساعت هواپیما پرواز کرد. این اولین سفر هوایی حمیده در عمرش بود.

داخل هواپیمای آغری به استانبول


دو ساعت دیگر به آسمان استانبول رسیدیم. دیدن شهری به عظمت استانبول برای هر سه نفرمان حیرت انگیز بود. حتی جزایر پرنسس نیز از شیشۀ هواپیما دیده می شدند. استانبول آنقدر عظمت داشت که پرواز هواپیما در آسمانش چهل دقیقه طول کشید. مناظری که در این مدت تماشا می کردیم ما را ذوق زده کرده بود تا اینکه سرانجام در فرودگاه آتاتورک به زمین نشستیم.

عظمت فرودگاه آتاتورک خیره کننده بود. بیرون از فرودگاه نیمساعتی نشستیم تا ببینیم کجا باید برویم. در تاریکی هوا سوار یک ون شدیم تا ما را به یک هتل ببرد ولی چون قیمت هتل بسیار گران بود منصرف شدیم. یک نفر گفت منطقۀ تویاپ هتلهای مناسبی دارد به همین خاطر با متروبوس به تویاپ رفتیم. کنار هتل کایا در تویاپ ساختمانهایی به شکل پانسیون بود که قیمتی مناسب داشتند (90 لیره برای هر شب) یکی از همانها را اجاره کردیم و ساکن شدیم. اتاقی بود بزرگ با امکانات فراوان که چیزی کمتر از هتل نداشت.

محل اقامتمان در تویاپ



چهار شب در استانبول ماندیم. در این مدت جاهای مختلفی را در استانبول گشتیم. جاهایی از قبیل میدان تقسیم، کلیسای ایاصوفیا، قسمت آسیایی، مترو، مسجد سلطان احمد، بازار استانبول، تنگه بسفر و ... البته جاهایی که حجت به تنهایی گشت بیشتر از من و حمیده بود زیرا بعلت بیماری حمیده ما نمی توانستیم جاهای بیشتری بگردیم. از خوردنیهای استانبول نیز کباب آدانا بیشتر خوشمان آمد. حجت و حمیده اولین بارشان بود که کباب آدانا می خوردند به همین دلیل هنوز تعریفش می کنند.

کباب آدانا





حمیده آن روزها تازه از بستر بیماری برخاسته بود و پای چپش می لنگید. همینطور که در خیابان با حمیده قدم می زدیم هر رهگذری که متوجهمان می شد می گفت: «گچمیش اولسون» این اصطلاح در زبان استانبولی به مفهوم آرزوی سلامتی برای شخص بیمار است. همچنین رفتار استانبولیها با حیوانات نیز برایمان تازگی داشت. آنجا خبری از خشونت یا بی احترامی با حیوانات نبود. در یکی از ایستگاههای مترو که جمعیت بسیاری منتظر ایستاده بودند سگی را دیدم که وسط آنهمه جمعیت با کمال آرامش خوابیده بود. انگار نه انگار. کم کم این موضوع به سوالی چالش انگیز برایم تبدیل شد ولی پاسخی برایش نمی یافتم تا اینکه در سفر به جزایر پرنسس راز این موضوع برایم کشف شد.





اما به یادماندنی ترین قسمت استانبول برای هر سه نفرمان جزایر پرنسس بود. من از کودکی به علت علاقه ای که به جغرافی داشتم عاشق جزیره بودم. همیشه آرزو می کردم روزی قدم به جزیره ای بگذارم که وسط دریاست. این آرزو در همین سفر به تحقق پیوست. روز سوم پس از خرید در بازار، بلیط کشتی به جزایر پرنسس گرفتیم. کشتی از تنگۀ بسفر حرکت کرد و وارد دریای مرمره شد. این اولین بار بود که حمیده مسافرت با کشتی را تجربه می کرد.

از داخل کشتی در دریای مرمره


کنار من و حمیده؛ دختری تقریبا سی ساله نشسته بود. همینطور که داخل دریا در حرکت بودیم از او در مورد جزایر پرسیدم. وی گفت. من هر هفته این مسیر را طی می کنم. دانشجوی استانبول هستم ولی منزلمان در جزیرۀ اول یعنی جزیرۀ کینالی است. جزایر پرنسس 5 جزیره مسکونی و 4 جزیره غیرمسکونی دارد. بیوک آدا که جزیره اصلی است چهارمین جزیره در طول مسیر است.

دختر دانشجو در جزیرۀ اول پیاده شد. ما نیز بعد از ساعتی به بیوک آدا رسیدیم. حجت دوچرخه ای کرایه کرد و با آن به قسمتهای مختلف جزیره رفت ولی من و حمیده، سواحل و قسمتهای بازاری را گشتیم. نسیم ملایمی که از دریا می وزید باعث شد سردمان شود به همین خاطر تا برگشتن حجت داخل یکی از کافه ها رفتیم.

کافه ای که نشسته بودیم لب ساحل بود و دیواره ای کاملا شیشه ای داشت. 
در حالیکه چای می خوردیم شهر استانبول را نیز تماشا می کردیم که چراغهایش از دور در تاریکی می درخشیدند. در همین حال چشمم به کتابی تبلیغاتی کنار میز افتاد. کتاب عکسهایی از جزایر پرنسس داخلش داشت ولی در یکی از صفحاتش متوجه مطلبی به زبان انگلیسی شدم که راز مهربانی مردم استانبول با سگها و سایر حیوانات را برایم روشن کرد. آن مطلب چنین بود:

در سال 1911 فرماندار استانبول دستور تبعید هشتاد هزار سگ ولگرد را به جزیرۀ کوچک و غیر مسکونی «سیوری» صادر کرد. این موضوع باعث شد سگها همگی بر اثر گرسنگی از بین رفتند ولی بلافاصله، زلزلۀ شدیدی در استانبول رخ داد که مردم تصور کردند مجازاتی است برای قتل عام سگها. از آن زمان به بعد این جزیره، Hayırsızada  یعنی «جزیرۀ بی خیر و منفعت» خوانده شد و فرهنگ مهربانی با سگها در استانبول برای جبران آن واقعه ترویج یافت.

جزایر پرنسس از نمای دور


جزیرۀ بیوک آدا بزرگترین جزیره از جزایر پرنسس





روز چهارم (جمعه سوم فروردین) مسیر سفرمان را تغییر دادیم. حجت به ازمیر سفر کرد ولی من و حمیده به اسکی شهر نزدیک آنکارا رفتیم. در ترمینال اسکی شهر، «مراد آبی» (دوست برادرم نعمت) به استقبالمان آمد و ما را به یک مهمانخانه برد. دو شب در اسکی شهر ماندیم و آنجا را گشتیم ولی روز سوم تصمیمان عوض شد.

هنوز چهار روز به پرواز برگشتمان در آنکارا باقی بود. یکشنبه پنجم فروردین اسکی شهر را به مقصد آنکارا ترک کردیم. آنکارا نیز شهری بزرگ و زیبا بود ولی به پای استانبول نمی رسید. نزدیک هتلمان در منطقۀ اولوس، قلعه ای رومی قرار داشت که به آن آگوستوس می گفتند. روز دوشنبه را باهم به آگوستوس رفتیم و تعدادی عکس گرفتیم ولی روزهای سه شنبه و چهارشنبه را به خرید و تماشای کبوتران اختصاص دادیم. 

منطقۀ اولوس در آنکارا




قیمتهای آنکارا بسیار عالی بود به همین خاطر یک چمدان نیز خریدیم و داخلش را پر از لباس و سایر وسایل کردیم. حمیده از وسایلی که خریده بود بسیار رضایت داشت. چند کادو هم برای سمیه و رامین (برادر کوچکم) که تازه ازدواج کرده بودند گرفتیم سپس روز پنجم به فرودگاه رفتیم. لحظه ای که داشتیم وارد فرودگاه می شدیم حجت هم از راه رسید. البته دوستی به اسم قاسم هم کنارش بود که بصورت تصادفی همدیگر را دیده بودند. او هم مثل ما داشت به ایران می رفت. من سال 91 او را در منزل حجت در ارومیه دیده بودم. او نیز با ما همسفر شد و داخل هواپیما رفتیم و به این ترتیب سفرمان پایان یافت.

کلیپ سفر به همراه آهنگ استانبولی

برای تماشای ویدئو روی متن بالا کلیک کنید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

فرودگاه آنکارا

مردی از تبار اخلاص



این وبلاگ جدا از مرور خاطرات، بهانه ای است برای من تا یادی کنم از تک تک خوبانی که در زندگی ام نقش داشتند. این انسانهای دوست داشتنی که من آنها را ستارگان زندگی خود نام نهاده ام ارج و حرمتشان تا ابد نزد من باقی است. همیشه قدرشناس آنان خواهم بود و بر دوستی خالصانه ای که با من داشتند خواهم بالید.

بی تردید یکی از این ستارگان، استاد رضا مختارپور است. آشنایی من با ایشان در جشن قرآنی مسجد موسالو اتفاق افتاد. آن روز (6 بهمن 75) ایشان، جزو داوران بودند و من بعنوان حافظ قرآن در این جشن، اجرای برنامه کردم.

جشن قرآنی مسجد موسالو. استاد مختارپور در جمع داوران



پس از برنامۀ مسجد موسالو، توجه آقای مختارپور سمت من جلب شد و شرکت در هیئتهای مذهبی ما را به یکدیگر نزدیکتر ساخت. گرچه ایشان تحصیلات دانشگاهی نداشت ولی بعنوان استاد در هیئتهای مذهبی ایفای نقش می کرد. تا سال 78 ترجمۀ قرآن می گفت و ما فقط شنونده بودیم اما وی به تدریج این کار را به من مُحول ساخت. این موضوع باعث شد من غیر از حفظ، در زمینۀ ترجمه نیز مهارت یافتم. از آن زمان به بعد در اکثر هیئتها کار ترجمه با من بود تا اینکه به تدریج احساس کردم ترجمه کردن کاری است کاملا تکراری. روحیۀ پرکار من به ترجمۀ خالی رضایت نمی داد به همین خاطر سعی می کردم همراه با ترجمه، حرفهای جدیدی هم بزنم تا شنوندگان احساس یکنواختی نکنند.

پاییز 79 شخصی به نام ابراهیم مهدیزاده بعنوان معلم در یامچی ساکن شد. تلاش سختی که آن روزها برای کنکور می کردم هیئت رفتنم را چهار ماه تعطیل کرده بود. روزی از زبان یک دوست (یونس کشاورز) شنیدم معلمش آقای مهدیزاده در هیئت مجمع الذاکرین سخنرانی می کند. چون تعریفش در یامچی پیچیده بود نامه ای از سر ارادت برای ملاقات با ایشان نوشتم. بعد از سه روز یونس پاسخ نامه ام را آورد. نامه را که خواندم کنجکاوی ام بیشتر شد به همین خاطر بعد از ماهها دوری، دوباره عازم هیئت شدم.

آن شب (آذر 79) هیئت در منزل آقای یداللهی بود. آقای مختارپور تا مرا دید بلند شد و کنار خودش نشاند. قرار بود آن شب نیز آقای مهدیزاده سخنرانی کند ولی هر چه منتظر ماندند خبری از ایشان نشد لذا استاد مختارپور سخنرانی هیئت را به من سپرد. این اولین سخنرانی من در طول عمرم بود ولی چون زمینه اش را داشتم مشکلی پیش نیامد. آن شب با اشاره به داستان شیطان و معاویه، نیم ساعت با موضوع دین شناسی سخنرانی کردم. رضایت در چشمان استاد مختارپور موج می زد و در من اعتماد به نفس می آفرید. وسطهای سخنرانی، آقای مهدیزاده هم از راه رسید و در گوشه ای نشست.

از آن شب به بعد با اینکه نوجوان بودم، شدم سخنران هیئت های مذهبی. اکثر هیئتی ها احترامم می کردند ولی تعدادی انگشت شمار، کارشان فقط سنگ اندازی بود. دو نفر می گفتند: «ما دوست داریم فقط ترجمه بشنویم، سخنرانی هر چقدر شیرین هم باشد به درد ما نمی خورد.» یکی هم می گفت: «سخنرانی فقط باید در مورد اهل بیت باشد، حرف زدن از حکما یا ادیان دیگر بدعت است». نیت این سه نفر چه بود خدا می داند ولی هر بار استاد مختارپور با تواضع و روشنفکری بی نظیری که داشت پاسخشان را می داد و از من حمایت می کرد.

پاییز 80 من دانشجوی دانشگاه فردوسی در مشهد شدم. دانشگاه شیرین ترین آرزوی تحقق یافتۀ من در آن دوره بود. به دانشگاهم عشق می ورزیدم علی الخصوص به اتاق مخصوصم که برای نویسنده بودنم داده بودند. (خاطرۀ اتاق آرزوهای من) عشق به دانشگاه در وجودم شعله می کشید اما رفته رفته احساس دلتنگی کردم و این دلتنگی بیش از همه برای استاد مختارپور بود.

شب چهارشنبه سی ام آبان، در صحبتی تلفنی که با آقای مهدیزاده داشتیم از دلتنگی هایم برای استاد گفتم. تاکید کردم حتما سلام مرا به استاد برسان و بگو که چند روز دیگر به یامچی خواهم آمد. پنجشنبه هشتم آذر با پرواز هوایی از مشهد رفتم (اولین سفر من با هواپیما) ولی دیدار من با استاد در شب سیزدهم حاصل شد. (منزل قویدل) آن شب استاد با دلگرمی تمام مرا استقبال کرد سپس در حالیکه میکروفون را جلویم می گذاشت خطاب به هیئتیان چنین گفت: «خب اجازه دهید ببینیم استادمان امشب چه هدیه ای از مشهد برایمان آورده اند».

از آن تاریخ به بعد هر زمان که برای تعطیلات به یامچی می آمدم، استاد مختارپور همیشه این جمله را تکرار می کرد. آن شب با اشاره به قصۀ پرتقال فروش از کتاب احمد نراقی، ساعتی در مورد کرامت نفس برای دوستان سخنرانی کردم. در پایان، استاد دوباره تحسینم کرد و فرمود: امشب گرانبهاترین سوغاتی مشهد را برایمان هدیه کردید.

اما اوج حمایت استاد مختارپور از من در سال 85 اتفاق افتاد. آن سال آخوندی به اسم ... که گهگاهی به هیئت می آمد بنای دشمنی با من گذاشت. او فردی بود کهنه اندیش، بیسواد و مغرور. وقتی به هیئت می آمد به زور میکروفون را می گرفت تا سخنرانی کند ولی حرفهایش جز مشتی چرندیات نبود به همین خاطر کسی هم تحویلش نمی گرفت.

یکشنبه بیست و پنجم تیر 85 (شب ولادت حضرت فاطمه) هیئت برای شام در منزل علیارزاده دعوت بود. فرد مورد نظر از اینکه می دید مردم، نوجوانی را بالای مجلس نشانده اند و برای سخنانش سر و دست می شکنند احساس کلافه بودن میکرد. او قبلا دو بار پشت میکروفون با کنایه هایش مرا گزیده بود ولی آن شب، دیگر تحملش سر آمد. به محض اینکه سخنرانی ام تمام شد میکروفون را سمت خودش کشید و خطاب به هیئتیان چنین گفت: «به قرآن سوگند این یک بدعت نابخشودنی و از نشانه های آخرالزمان است. روحانی مجلس اینجا نشسته ولی شما از یک نوجوان می خواهید تا برایتان سخنرانی کند؟» سپس در حالیکه چشمانش از غضب سرخ شده بود نام مرا برد و گفت: جناب حنیفه پور جمع کن سخنرانیهایت را. جمع کن عرفان و تاریخ و فلسفه ات را.

او اینها را گفت و با خشم و غضب مجلس را ترک کرد. آن لحظه استاد مختارپور اولین کسی بود که واکنش نشان داد. وی بلافاصله دستش را روی شانه ام گذاشت و از من خواست ناراحت نشوم. به دنبال واکنش استاد مختارپور تک تک هیئتیان نیز به ویژه مرحوم عباس انتظاری مرا تسلی دادند. همگی حرفشان این بود که تو نباید با دری وریهای فردی حسود و نادان خودت را ناراحت کنی؛ ما در کنارت ایستاده ایم.

آن شب استاد مختارپور ثابت کرد همیشه بعنوان حامی در کنار من است. وی به من اطمینان خاطر داد که دیگر چنین فردی را در این هیئت راه نخواهیم داد. آری استاد مختارپور تا پایان، کنار من ایستاد و همچون پدری مهربان دست از حمایت من نکشید. در حرفها و رفتارهایش جز صداقت و پاکی ندیدم. اخلاص و ارادت در نگاههایش موج می زد. حسادت و بدبینی در وجودش راه نداشت. مردی به سن و سال او با من نوجوان چنان متواضعانه رفتار می کرد که گاهی از یادآوری اش به گریه می افتم.

به راستی که استاد مختارپور در میان هیئتیان و اهالی یامچی نظیر نداشت. کارش نانوایی بود ولی پیشه اش تواضع و معرفت. البته هیئتیانی که از سر اخلاص با من رفاقت می کردند تعدادشان کم نبود اما اگر آنها ستارگانی در خاطرات من باشند بی شک استاد مختارپور خورشیدی است در میان آنان.

یک بار در منزل مشهدخواه، (سال 84) شعری از مولوی می خواندم که به موضوع سخنرانی ام مربوط بود:

طواف حاجیان  دارم،  به گـرد  یار می‌گردم
نه اخلاق سگان دارم، نه بر مردار می‌گردم

همین طور غزل را می خواندم که رسیدم به این بیت:

بهانه کـرده ام نان را، ولی شیـدای نانوایم
نه بر دینار می گردم که بر دیدار می گردم

مفهوم بیت، خود به خود مرا متوجه استاد کرد که روبرویم نشسته بود. با افتخار خطاب به هیئتیان گفتم: «این بیت حکایت من و استاد مختارپور است.» آری استاد آینه ای بود که وقتی مقابلم می نشست، نمی شد پشت میکروفون سخنی از وی نگویم حتی پس از سالیان دراز.

سال 98 معلم دبیرستانی ام آقای نیکمهر از دنیا رفت. روز 28 آذر وقتی در مجلس هفتم ایشان بودم آقای کاردان از من خواست شعری را که در عزای وی سروده بودم همانجا پشت میکروفون بخوانم. در حالی که پشت میکروفون بودم یکباره چشمم به استاد مختارپور افتاد که با همان تواضع همیشگی اش نشسته بود و ساکت و آرام از میان جمعیت مرا تماشا می کرد.

تا قبل از دیدن ایشان، می خواستم فقط شعر را بخوانم و حرفی نزنم ولی شوق دیدن استاد پس از سالهای دراز، بار دیگر مرا به سخن کشاند. ابتدا دقایقی از معلم مرحومم «نیکمهر» گفتم سپس در حضور همگان، از استاد مختارپور بعنوان معلم زندگی خود، قدردانی کردم. نگاههای خالصانۀ استاد مختارپور در آن لحظات، مرا به دورانی برد که شیرینی خاطراتش همیشه با من است. دورانی که لحظه لحظه اش با مهربانیها و  بزرگواریهای او گره خورده و در ضمیر حقیقت جوی من جاودانه خواهد ماند.

پاینده باش و سلامت ای انسان دوست داشتنی. تاثیر وجود شماست که جهان را زیباتر کرده است.


برای تماشای ویدئو روی متن زیر کلیک کنید.

استاد مختارپور هنگام شعرخوانی من. مسجد موسالو 12 آبان77

برای نوشتن نظر خود روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)


استاد مختارپور در نانوایی اش

مردی از دنیای کتاب




نوزدهم بهمن 74 و مصادف با شب احیا بود. من و تعدادی از دوستان، گوشه ای از مسجد سمت کتابخانه نشسته بودیم. کنارمان مردی تقریبا چهل ساله که نقشه ای جغرافی جلویش پهن بود برای چند نفر در مورد کشورها صحبت می کرد. تا آن شب او را ندیده بودم ولی می گفتند نامش محمود جویبان است. خیلی دلم می خواست من هم به صحبتهایشان ملحق شوم تا اینکه یکی از بچه ها گفت: حنیفه پور هم در جغرافی مهارت دارد. آقای جویبان، نقشه را که روی زمین پهن بود سمت من چرخانید و گفت: پس بیایید باهم از کشورها و جزایر حرف بزنیم.

در حالیکه همه تماشا میکردند، من و آقای جویبان مناظره ای جغرافیایی ترتیب دادیم. آقای اللهیاری (علیرضا) کمی آن طرفتر این مناظره را تماشا میکرد. مناظره که تمام شد جلو آمد و با من دست داد سپس گفت: احسن آقای حنیفه پور. تا آن شب نه آقای اللهیاری را می شناختم نه آقای جویبان را. آشنایی من با هر دوی ایشان در همین یک شب اتفاق افتاد و آغازی شد برای رفاقتی دوستانه با آنها که هر کدام دنیایی برای خود داشتند.

بعدها متوجه شدم آقای جویبان با سایر کسانی که می شناسم متفاوت است. جدا از تواضع و صداقت بی نظیرش، اطلاعاتی سرشار از تاریخ، ادبیات و ... داشت که همیشه مرا متعجب می ساخت. او دانشگاه دیده نبود ولی اطلاعات عمومی اش به دانشگاهیان می چربید. اینکه این مرد متواضع، دانایی و هوشمندی را از چه کسی داشت همیشه برایم سوال بود تا اینکه یک روز برای جلسه ای پنج نفره به منزلشان رفتیم.

آقایان عین الله درج دهقان، جواد مردانپور، محمود سببکار و من میهمانان دعوت شده در این جلسه بودیم. هنگام ورود، آقای سببکار گفت امشب چیزی در این خانه خواهید دید که شاید شما را شگفت زده کند. نمی دانستم منظورش چیست. در را که باز کرد کتابخانه ای دیدیم با کتابهای مختلف. آنجا بود که فهمیدم آقای جویبان مردی است اهل مطالعه. آنگونه که آقای سببکار گفته بود این صحنه مرا شگفت زده کرد ولی به پاسخ بسیاری از سوالاتم نیز رساند. سوالاتی که در کنجکاویهای نوجوانانه ام بی پاسخ مانده بودند.

آری دوستداران کتاب، خودشان نیز مانند کتاب دوست داشتنی اند. صداقت، صمیمیت و تواضعی که من در این مرد دیدم دلیلی جز این نداشت که اهل فهم و مطالعه بود. کتاب، زندگی بخش است و انسان ساز. حتی اگر چیزی به شما ندهد کمترین نفعش به شما این خواهد بود که بسیاری چیزها همچون دروغ، طمع و خودپسندی را از شما خواهد گرفت. قصه هایی که آقای جویبان، بیست و پنج سال پیش برایمان تعریف می کرد همه در این راستا بود. هنوز حکایتهای «تکبیر شگفت» و «تندیس داوینچی» آقای جویبان را به خاطر دارم. نه تنها فراموششان نکرده ام بلکه نقل آنها برای دانش آموزان، هر سال نُقل کلاسهای من است. شیرینی این دو حکایت و درسی که آنها به انسان می دهند حقیقتی است غیر قابل انکار.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

آقای جویبان و کتابخانه قدیمی اش

همایش بزرگ قرآنی در همدان


23 مرداد 75 تازه از تهران برگشته بودم که از طرف دارالقرآن مرند تلفنی به من شد. گفتند همایشی کشوری با حضور قاریان و حافظان قرآن در همدان برگزار خواهد شد. آقای فاضل شرق، تو و جعفر عاشقی را برای این همایش انتخاب کرده ....

شنیدن این خبر، چنان شور و شوقی به من بخشید که از یک روز قبل وسایل سفرم را مهیا کردم. گفته بودند سی مرداد ساعت دو در تبریز، محل سپاه باشیم. تبریز را خوب نمیشناختم به همین خاطر از «میدان ستارخان» پیکانی دربست گرفتم تا مرا به محل سپاه در باغ شمال برساند. سیصد تومن کرایه دادم و پیاده شدم. جلوی در، دو  نفر سرباز با لباس سبز ایستاده بودند. قشنگ تحویلم گرفتند سپس یکی از آنها بعد از وارسی جزئی مرا به داخل راهنمایی کرد.

همینطور که می رفتیم از من پرسید برای همایش آمده ای؟ گفتم بله. گفت قبل از تو نیز سه نفر آمده اند ولی سنشان خیلی بیشتر از توست. داخل، نمازخانه ای بسیار بزرگ و ساکت بود که فقط صدای نازک کولرها در آن شنیده می شد. سه نفر نیز هر کدام در گوشه ای خوابیده بودند لذا پاورچین پاورچین رفته، در گوشه ای نشستم.

فرد بغل دستی ام مردی بود با هیکلی بزرگ. (کاظم حیدری) همینطور که ساکت و خاموش نشسته بودم بیدار شد و گفت: خوش آمده ای پسر جوان! بچه کجایی؟ گفتم مرند. گفت من هم اهل عجب شیرم سپس دوباره گرفت خوابید. دقایقی بعد دومی هم بیدار شد (بهلول ستاری) و به علامت خوش آمدگویی سری تکان داد سپس شروع کرد به خواندن نماز.

سومی جوان تر از آنها بود (شاپور سهرابی) که دقایقی بعد از دومی بیدار شد و مستقیم به طرف من آمد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: اگر گرسنه هستید بفرمایید برایتان خوردنی بیارم. در حالی که از او تشکر می کردم دو جوان دیگر نیز از راه رسیدند (اصغری و محمد ترخان). آنها تقریبا همسن من بودند.

آقای سهرابی با آن دو همکلام شد ولی من داخل سالن رفتم. در سالن قدم می زدم و پوسترهای چسبیده بر دیوار را نگاه میکردم که دیدم سه نفر دیگر نیز می آیند. دو جوان بودند با یک مربی از هشترود. (مهدی صفرزاده و داوود افقی) مربی بسیار برایم آشنا بود ولی هرگز نفهمیدم چرا. دقایقی بعد در حالیکه چند نفر دیگر هم به جمعمان اضافه شده بود جلوی سالن اجتماع کردیم. در این اجتماع یکی از مسئولین، دقایقی کوتاه سخنرانی کرد سپس مسئولیت تمام سفر را به جوانی سپرد به اسم آقای بکایی.

آقای بکایی اسم تک تک افراد را خواند سپس سمت مینی بوس حرکت کردیم. من تنها نشستم و هشترودی ها در صندلی آخر. پس از سوار شدن، مسئول سپاه کنار مینی بوس ایستاد و برایمان در این سفر آرزوی سلامتی و پیروزی کرد. ما نیز همگی صلوات فرستادیم و مینی بوس به راه افتاد. 

مینی بوس هنوز از تبریز خارج نشده بود که مربی هشترودیها پیاده شد زیرا فقط برای بدرقه آمده بود. هشترودیها که دیگر مربی شان رفته بود با لحنی صمیمی گفتند: آقا پسر چرا تنها نشسته ای بیا پیش ما. من هم که از خدایم بود پیششان بروم درست وسطشان نشستم. سمت چپی نامش مهدی بود. جوانی رعنا و همسن من با پیرهنی آبی، همرنگ لباس من. به تصویر کشیدن آن لحظات برایم مشکل است ولی حس میکردم خیلی شبیه یکدیگریم. همین که کنارش نشستم با لحنی نجیب و شیرین پرسید: رشته قرآنی شما چیست؟ گفتم حفظ. سپس دوباره با شیرین زبانی گفت: چند جزء؟ گفتم 8 جزء.

من نیز دقیقا همین سوال را از او کردم: گفت من چهار جزء و آقای افقی ده جزء. مهدی بیشتر اوقات سرش را پایین می انداخت و نگاههایی بسیار معصومانه داشت. من و او کوچکترین اعضاء گروه بودیم. ولی داوود افقی بزرگتر بود و در قم طلبگی می خواند. خصوصیات دیگر اعضاء نیز به این شرح است:

آقایان اصغری و محمد ترخان: 20 ساله هر دو اهل اهر در رشته حفظ  4 جزء. محمد ترخان صدای خوبی داشت و به شیوۀ پرهیزگار می خواند. اصغر هم فقط مرا سوال پیچ می کرد.

آقایان بکایی و مصطفی غمگسار در رشته قرائت. 22 ساله هر دو اهل تبریز.

شاپور سهرابی 25 ساله. قاری قرآن. اهل ملکان روستای قره چال

بهلول ستاری رشتۀ قرائت اهل هریس و دومین شخص مُسن در گروه. وی روحیه ای کاملا آرام داشت. بعدها موقع برگشتن فهمیدم قریحۀ شعری هم دارد زیرا داخل ماشین برای اینکه یک یادگاری به من بدهد شعری برایم نوشت و هدیه کرد. شعرش چنین بود:

صمدجان شاعری شیرین سخن بود       جوانـی  آشــنا  با  علـــم و  فـن  بود   
کلام اللــه  را  می خوانــــد   ازبــــر        خدا حفظـش  کنــد  از  فتـنه  و  شر    

و اما باقی ماجرا. ماشین از تبریز خارج شد و به سمت مراغه حرکت کرد. قرار بود شام را مهمان سپاه در مراغه باشیم. با هشترودیها مشغول صحبت بودیم که سهرابی هم آمد و کنار ما نشست. از چند شهر گذشتیم تا رسیدیم به بناب. سهرابی گفت: باید دفعۀ اولت باشد که از این مسیر می آیی. گفتم بله. گفت پس حتما برایت جالب خواهد بود. گفتم بله برایم کاملا جالب است.

همینطور که غرق تماشای مناظر بودم در تاریکی هوا رسیدیم به محل سپاه در مراغه. جلوی در دو سه نفر منتظرمان بودند. با تک تکشان دست دادیم و آنها ورودمان را به مراغه خوش آمد گفتند. محل سپاه ساختمانی بود دو طبقه با چند اتاق و یک نمازخانه. وضو گرفتیم و نماز را دسته جمعی خواندیم سپس رفتیم برای صرف شام.

تا رسیدن شام، سهرابی و اصغری که چپ و راست من نشسته بودند مدام سوالی از من می پرسیدند. همین که مشغول خوردن شام شدیم همشهری من، جعفر عاشقی نیز از راه رسید. او در تبریز از قافله عقب مانده بود. ساکش را زمین گذاشت و گفت هنوز نمازم را نخوانده ام و با عجله به نمازخانه رفت.

پس از استراحتی کوتاه آقای بکایی دستور حرکت داد. همچنان که داشتیم سوار می شدیم جوانی از اهل مراغه نیز به جمعمان اضافه شد. نامش سعید آذرشین فام بود در رشتۀ قرائت. اتوبوس حرکت کرد و ساعتی بعد (12 و نیم شب) به هشترود رسیدیم. من که وسط هشترودیها نشسته بودم گفتم شما عجب شهر قشنگی دارید آنها نیز تایید کردند. ساعتی بعد نیز به میانه رسیدیم. اینجا دیگر، همه خوابیده بودند. خواب روی چشمان من هم سنگینی میکرد به همین خاطر سرم را روی شانۀ مهدی گذاشتم و خوابم گرفت.

دقایقی بعد از اذان صبح به زنجان رسیدیم. دیگر خواب از سرم پریده بود و کناره پنجره زرق و برقهای شهر را تماشا میکردم. در همین حال ماشین کنار خیابانی توقف کرد. انتهای کوچه سردری بزرگ با دو مناره به چشم می خورد. (امامزاده ابراهیم زنجان)  پیاده شدیم و داخل رفتیم. محوطه ای داشت بزرگ با چندین سقاخانه. در و دیوارش نیز پر بود از آیات قرآن و اشعار محتشم. در یکی از حوضهایش وضو گرفتیم و نماز و زیارت خواندیم سپس راه افتادیم سمت ابهر.

بین راه، همان صحبتها بود و همان صمیمیتها. گاهی هم مناظراتی پیش می آمد که شنیدن داشت. هفت صبح رسیدیم به شهری کوچک به اسم خرمدره. آقای بکایی گفت در اینجا صبحانه خواهیم خورد. پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران. آن طرف خیابان، به شکل میدانی بزرگ دیده می شد در حالیکه فقط یک اتوبان بود. نمیدانم شاید نگاههای نوجوانانۀ من بود که همه چیز را دگرگونه نشان می داد ولی لحظاتی بود زیبا و به یاد ماندنی.

پس از صرف صبحانه دوباره حرکت کردیم. شهرهای ابهر، آوج، رزن و چند شهر کوچک را نیز رد کردیم تا بالاخره رسیدیم به همدان. همدان در نظرم زیبا بود و رویایی. پلاکاردهایی که در جای جای شهر زده شده بود خبر از برگزاری همایشی بزرگ در همدان می داد. گاهی می ایستادیم و از پلیس یا مردم عادی آدرس می پرسیدیم.

پرسیدن آدرس بعهدۀ آقای حیدری بود. او به عمد با اهالی همدان ترکی حرف می زد و آنها نیز گاهی متوجه حرفهایش می شدند گاهی نیز نمی شدند. یکی از بچه ها گفت اینها که ترک نیستند آقای حیدری. باید فارسی بپرسید. ایشان هم با شوخی گفت: پسر چطور نمی فهمند. جانشان پس گردنشان است باید بفهمند.

عاقبت به محل خوابگاه در دانشگاه ابن سینا رسیدیم. بر سردر بزرگش که با تصاویر قرآنی و شاخه های گل تزیین شده بود این جمله را نوشته بودند:

«مقدم حافظان و قاریان سراسر کشور را به همدان گرامی می داریم»

البته ما چند ساعت دیر رسیده بودیم (آخرین استان) به همین خاطر محوطه خلوت دیده می شد. چند ماشین جلوی ساختمان، پارک بود و تعدادی مسئول نیز کنارشان حضور داشتند. همین که چشمشان به ما افتاد برای خوش آمدگویی جلو آمدند. گفتند ابتدا باید به اردوگاه شهید قاسمی در دو کیلومتری جنوب غرب همدان برویم. یک ماشین پاترول جلو افتاد و ما عقبشان حرکت کردیم. جاده ای بود پر پیچ و خم و کوهستانی که دره هایی جنگلی و زیبا اطرافش را احاطه کرده بودند. ویلاهای مجللی که داخل دره ها قرار داشت هر چشمی را به خود خیره می ساخت. ماشین به آرامی پیش می رفت و من که این همه شکوه و زیبایی را می دیدم بی اختیار آیات بهشت بر زبانم جاری بود. جنات تجری من .....

ماشین از یک سربالایی رد شد و پاترول جلویی، کنار یک جاده که اتوبوسهای بسیاری آنجا بودند توقف کرد. مینی بوس ما هم گوشه ای ایستاد و ما دسته جمعی پیاده شدیم. روبرو یک سر در آهنی بود که بالایش نوشته بودند: اردوگاه شهید قاسمی. اردوگاه فضایی پر طراوت و شیب مانند داشت. هر طرف را که نگاه می کردم پر بود از جمعیت. جمعیتی از منتخبین استانها برای همایشی بزرگ و کشوری.

آبشار گنجنامه. من پیراهن آبی رنگ سمت راست. مهدی صفرزده پیراهن آبی سمت چپ.


بعد از اردوگاه به آبشار گنجنامه رفتیم سپس نزدیک عصر برگشتیم به خوابگاه ابن سینا. شب اول گفتند برنامه ای قرآنی در پارک مردم در حال برگزار شدن است که علاقمندان می توانند شرکت کنند. شام را که خوردیم با آقای حیدری و تعدادی دیگر از بچه ها به پارک مردم رفتیم. البته پارک خیلی نزدیک بود طوری که پیاده هم می شد رفت. سراسر پارک را فرش انداخته بودند و درختانش همه چراغانی داشت.

آن شب (31 مرداد) جمعیت بسیاری روی فرشها نشسته بودند و شخصی روی سکو در حال سخنرانی بود. ما نیز گوشه ای نشستیم تا تماشاگر باشیم. مجری جلسه، نوجوانی اردبیلی به اسم محمود را به مردم معرفی کرد که کل قرآن را ازبر داشت. نامش محمود اسفندیاری بود. برنامه ای که آن شب محمود و برادرش اجرا کردند تاثیر عجیبی روی من گذاشت طوری که وقتی پیاده به سمت خوابگاه برمی گشتیم فقط و فقط به او فکر می کردم.

به پیشنهاد آقای حیدری در خوابگاه به دیدارشان رفتیم. این دیدار مرا به رفاقت با محمود راغب کرد. محمود فقط 12 سال داشت اما حرفهایی که می زد جالب بود. حرفهایی که اکثرشان را متوجه نمی شدم. روز دوم آقای قرائتی آمد و در سالن ورزشی دانشگاه برای جمع سخنرانی کرد. یک روز هم آیت الله خزعلی را دیدیم. آرامگاههای باباطاهر و ابوعلی سینا، غار علیصدر، تپۀ عباس آباد، نماز جمعۀ همدان و شهرستان اسدآباد را نیز در این سفر دیدن کردیم اما هیچکدامشان به اندازۀ رفاقت با محمود برای من جالب نبود.

من تصمیم داشتم با محمود برای همیشه رفیق باشم ولی روز آخر به علت اینکه هر استانی را برای گردش به یکی از شهرهای اطراف همدان فرستادند موفق به دیدار نهایی با محمود نشدم. اتوبوس اردبیل بی آنکه متوجه شویم رفته بود و من نتوانستم هیچ شماره ای از او داشته باشم. پنجم شهریور تمامی شرکت کنندگان به شهرهای خود برگشتند ولی یاد و خاطرۀ آن نوجوان باهوش از ذهن من فراموش نشد طوری که سه سال بعد مرا به جستجو وادار کرد و خاطراتی دیگر برایم آفرید. خاطرۀ «در جستجوی دوست» شرحی است مفصل از همین ماجرا.

                              دولت سراست صحبت محمود و مهدی ام   
                              ای  بخـــت  یاد  مــردم  با  معرفـت  بخـیر

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

عکس من در آرامگاه باباطاهر

عکس دسته جمعی با محمود اسفندیاری

عکس بچه های ما نزدیک سلف غذاخوری دانشگاه همدان

تعطیلات در زرگنده




تابستان 75 تصمیم گرفتم دوباره برای تعطیلات به تهران بروم. پدر می دانست بودن در کنار ابراهیم و دکتر رضا روحیۀ درسی مرا تقویت می کند به همین خاطر مخالفت نکرد.

عصر چهارشنبه 23 خرداد مهیای رفتن بودم که یکی از بچه های محل (مهرعلی آخوندی) روزنامه ای همراه با نامۀ تبریک از مدرسه برایم آورد. 
داخل روزنامه، عکس نفرات اول مسابقات (قرآن و نهج البلاغه) چاپ شده بود. عکس من در ردیف آقایان اسدپور، مختاری، رسول نظری و اکبر مرندی قرار داشت. این چهار نفر اولین دوستان قرآنی من بودند که در هادیشهر و تبریز باهم آشنا شده بودیم. 

پس از تشکر و گرفتن روزنامه، از ترمینال مرند عازم تهران شدم. شوق سفر به تهران، آنقدر در دلم موج می زد که خود به خود دست به قلم شدم و شعری سرودم که سه بیتش چنین بود:

به روز بیست و سه از ماه خرداد        شدم سوی سفر با خاطری شاد

سبکبالم در  این ره چون  پرستو        دلـم پر شــور  و  جانـم  مرغ  آزاد

رسیـدم  عاقـبت  بر شـهر تهـران       به روز بیست و چار  از  ماه خرداد

صبح که به ترمینال آزادی رسیدیم نمی دانستم چگونه باید به زرگنده بروم به همین خاطر یک تاکسی دربست گرفتم. کرایه اش 1200 تومن بود. همچنانکه داخل تاکسی در حرکت بودیم راننده پرسید پدرت چکاره است آقا پسر؟ گفتم راننده ترانزیت هستند. گفت با این حساب ثروتمندید پس لطفا سیصد تومن بگذار روی کرایه.  

از کل زرگنده فقط «سر دولت» یادم مانده بود. 1500 تومن دادم و سر دولت پیاده شدم سپس از راه پارک رسیدم به کوچۀ جهاندوست. داخل اتاق اسماعیل را دیدم که با لباس سربازی خوابیده بود. آن روزها اسماعیل در کرمانشاه، دوران سربازی اش را می گذراند. او یک شب، قبل از من به تهران رسیده بود. می گفت: «دیروز از صبح تا شب در تهران گم شده بودم. هرجا که می رفتم اشتباه از آب در می آمد. خستگی و آوارگی امانم را بریده بود آنقدر که دیگر می خواستم در میدان امام حسین زار زار گریه کنم. بعد از ساعتها آوارگی و در به دری، ناگهان سینما فرهنگ یادم افتاد که پارسال برای دیدن فیلم رفته بودیم. از شخصی آدرس سینما فرهنگ را پرسیدم سپس تاکسی گرفتم و آمدم.»

ابراهیم و رضا گاهی بر سر اینکه مهندسی بهتر است یا پزشکی، باهم مجادله می کردند. گم شدن اسماعیل در تهران این مجادلات را بیشتر کرد. خبر نداشتند که من با تاکسی دربست آدرس را پیدا کرده ام به همین خاطر هر موقع ابراهیم می خواست مهارت و زرنگی اش را به رخ رضا بکشد می گفت: «اسماعیل را تو با تهران آشنا کرده ای و صمد را من. به همین خاطر است که اسماعیل در تهران گم شده ولی صمد به راحتی آدرس را پیدا کرده. برتری یک مهندس به دکتر از اینجا معلوم می شود». ابراهیم خیلی شوخ و با مزه بود. مهربانی و روشنفکری را نیز تواَمان داشت. بعدها که قضیۀ دربستی آمدنم را در گوشی به او گفتم گفت: صدایش را در نیاور پسر وگرنه آبروی مهندسها می رود.

 عصر همان روز اول، با رضا به خوابگاه دانشجویان، نزد عزیز مکاری رفتیم. (خیابان البرز) آقای مکاری، هم اتاقیِ پسری بود به اسم فرهاد اهل آرادان که مهارت عجیبی در نی و موسیقی داشت. آن شب فرهاد برایمان نی زد سپس از من خواست تا چند مورد از شعرهایم را برایش بخوانم. من هم شعر «جهان» و «سفر به تهرانم» را برایش خواندم که خوشش آمد. دکتر رضا گفت: شعرهایت قشنگ است ولی اگر به آن بیت آخر که در شعر «جهان» نوشته ای عمل کنی بهتر می شود. تو ریاضی ات کمی ضعیف است. دوست دارم همانطور که خودت در این شعر گفته ای مانند شیر برای موفقیت در کنکور بجنگی.

جهان! ویران شوی ویرانِ ویران           از  آن  روز  نخســتت  تا  به  پایان
   
     چرا  نومــید  بایـد گشــت  در تو           که باید جنگ کردن همچو  شیران    

آن شب کلی با آقا فرهاد همصحبت شدم. فردای آن روز وقتی در خانه بودیم رضا گفت: فرهاد امروز صبح امتحان داشت. تو نباید تا دیر وقت با او حرف می زدی. از این گذشته باید از حالا بفکر کنکور هم باشی. پس پسر خوبی باش و به شعری که خودت دیشب خواندی عمل کن. نصیحتهای رضا کاملا دلنشین و از ته دل بود. او پیشنهاد کرد مدتی را که تهران هستم در کلاسهای علمی و هنری ثبت نام کنم من هم پذیرفتم.

فردای آن روز (با رضا) به مسجد قلهک رفتیم. مسئول مسجد گفت ما فقط کلاس قرآن داریم. رضا گفت: خودش حافظ قرآن است. مسئول مسجد گفت اگر چنین است از شما می توانیم بعنوان استاد استفاده کنیم ولی نپذیرفتم زیرا برایم مقدور نبود. روز بعد هم (با ابراهیم) به زبانکدۀ شهید مفتح رفتیم. گفتند اول باید امتحان بگیریم تا سطح شما مشخص شود. کنارم پسری ده ساله بود که مثل بلبل انگلیسی حرف می زد. سطح او را نمی دانم ولی برای من ترم ششم تعیین شد سپس ثبت نام کردیم.

رضا بعضی شبها برای مطالعه به فرهنگسرای اندیشه می رفت و تا صبح آنجا مطالعه می کرد. فرهنگسرای اندیشه از زرگنده دور بود ولی محیطی بسیار عالی داشت. محل مطالعه، فضایی شیشه ای بود که نمی گذاشت هیچ صدایی از بیرون به داخل برسد. از این گذشته، شبها و روزها برعکس یکدیگر عمل می کرد. روزها داخلش از بیرون دیده نمی شد و شبها بیرونش از داخل. رضا می گفت پدرانی که نسبت به درس خواندن فرزندشان حساسیت دارند شبها از پشت شیشه، داخل را نگاه می کنند تا مطمئن شوند فرزندشان با جدیت مشغول مطالعه است. پدر، فرزند را می بیند ولی فرزند پدرش را نه.

رضا چند بار مرا هم با خودش به فرهنگسرای اندیشه برد تا در کتابخانه اش مطالعه کنم. سالن مطالعه پر بود از افرادی که داشتند با آرامش مطالعه می کردند. دیدن آنها به من نیز انگیزۀ مطالعه می داد. گاهی مطالعه می کردم گاهی هم برای تفریح شعری می سرودم تا خستگی در کنم. چند شب نیز روی نیمکتهای پارک با رضا ریاضی کار کردیم. من مشغول نوشتن تمرینات ریاضی می شدم و رضا به سالن مطالعه می رفت سپس در حالیکه زنان و مردان، ورزش صبحگاهی را در پارک شروع می کردند به خانه بر می گشتیم.

هفتۀ سوم اسرافیل برادر کوچک رضا هم به تهران آمد. اسرافیل فقط یک هفته در تهران ماند و رفت. رضا در آن یک هفته، من و اسرافیل را در تهران گرداند. هم پارک رفتیم هم شهربازی و هم باغ وحش. (شهربازی ارم) یک روز هم ابراهیم مرا به نمایشگاه ایرانگردی برد. روزی که ما به نمایشگاه رفتیم نهم مرداد بود. دیدن فرهنگهای مختلف از گوشه گوشۀ ایران برای من که عاشق درس جغرافی بودم دلپذیر بود و زیبا. در این نمایشگاه، تصادفا مسعود روشن پژوه را نیز دیدیم که مثل همیشه داشت می خندید. اولین هنرمند تلوزیونی که من از نزدیک او را دیده ام ایشان است. از ابراهیم عزیز بخاطر این همه محبت سپاسگزاری کردم.

من در شهربازی ارم (عکس گرفته شده توسط رضا)

اگر دوران دانشجویی ام در مشهد را حساب نکنیم این سفر «طولانی ترین سفر من» تا الان (سال 1401) است که دور از یامچی به سر برده ام. در این سفر با رضا و ابراهیم به جاهای مختلفی از تهران رفتیم و من تجربیات بسیاری کسب کردم. خیلی دلم می خواست بهشت زهرا را نیز ببینم که در روزهای آخر، آن هم میسر شد. هفتۀ سوم مرداد رضا با فامیلمان خانودۀ انصاری فر (فوتبالیست معروف) در بهشت زهرا قرار ملاقات گذاشت. خانواده انصاری فر پسرعموهای مادربزرگ منند که پدرم با آنها رفت و آمد داشت. پنجشنبه شب، فاطمه خانم خواهر محمد حسن (انصاری فر) با پسر و همسرش آقای دلیر آنجا بودند. شام را روی چمنها مهمانشان شدیم و شب برای خواب به منزلشان در خیابان رجایی رفتیم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)



اولین سفرم به تهران


شهریور 74 پسرعمویم رضا که در تهران پزشکی می خواند، چند روزی به یامچی آمده بود. پدرم رضا را بسیار دوست می داشت و آرزو میکرد فرزندان خودش نیز مثل او درسخوان باشند به همین خاطر به انواع روشها از رضا حمایت می کرد. وقتی رضا داشت به تهران بر می گشت از پدرم خواست هفتۀ آینده، چند روزی مرا پیش آنها به تهران بفرستد. او گفت: دیدن تهران که یک شهر دانشگاهی است تاثیرات مثبتی روی بچه های درسخوان و موفقیتشان در آینده دارد. چنین بچه هایی باید تهران را ببینند تا چشمشان به دنیا بازتر شود.

پدر پذیرفت و برایم بلیط خرید سپس شانزده هزار تومن در جیبم گذاشت و گفت: اتوبوسها در رستورانهای بین راهی برای شام نگه می دارند. باید مواظب باشی وقتی از رستوران بیرون خواهی آمد اتوبوس خودت را گم نکنی زیرا در آن لحظه اتوبوسهای بسیاری خواهی دید که شبیه همدیگرند. 

فردای آن روز نزدیک عصر، پدر کارش را تعطیل کرد و مرا به مرند برد. چون هنوز ساعتی تا حرکت مانده بود سری به شیرینی فروشی یدالله صادقی زدیم. پدر در حالیکه مرا روی صندلی، کنار خودش نشانده بود به آقای صادقی گفت: برعکس دیگر پسرهایم، این یکی خیلی زرنگ و درسخوان است. امروز برایش بلیط گرفته ام تا چند روز پیش پسرعموی دکترش به تهران برود.

نیم ساعت بعد به ترمینال رفتیم. آن روز برای اولین بار قرار بود مسافرت با اتوبوس را تجربه کنم. در حالی که مسافرین سوار می شدند پدر شماره پلاک اتوبوس را نوشت و در جیبم گذاشت سپس گفت: اگر خدای نکرده نتوانستی اتوبوست را بشناسی با این شماره پلاک پیدایش کن. در همین حرفها بودیم که دیدیم آقای عزیز مکاری (دانشجوی اهل یامچی و دوست دکتر رضا) نیز مسافر همان اتوبوس است. البته من او را نمی شناختم ولی پدر با او احوالپرسی کرد و مرا دست او سپرد تا مراقبم باشد.

صبح فردا بالاخره به تهران (ترمینال آزادی) رسیدیم. درست لحظه ای که پیاده می شدم پسرعمویم ابراهیم را دیدم که داشت به من لبخند می زد. پسر عمو با من و آقای مکاری احوالپرسی کرد سپس باهم  سمت مینی بوسهای ترمینال رفتیم. آن روز برای اولین بار بود که من برج آزادی را از نزدیک مشاهده می کردم. دیدن این برج از نزدیک، روزگاری برایم یک آرزو بود.

همچنان که در خیابانهای شلوغ تهران سمت قلهک و زرگنده می رفتیم ابراهیم جاهای مختلف شهر را برایم معرفی می کرد. از دیدن شهری به بزرگی تهران شگفت زده بودم تا اینکه جایی نزدیک به تقاطع صدر و مدرس پیاده شدیم و از بزرگراه پایین رفتیم.

ابراهیم و رضا در منزلی واقع در خیابان نونهالان، کوچۀ جهاندوست مستاجر بودند. آنها در طبقۀ همکف و صاحبخانه نیز به اتفاق همسرش حاج خانم در طبقۀ بالا می نشست. روز اول وقتی در حیاط، دست و صورتم را می شستم زنی را دیدم که از بالا به من نگاه می کرد. از کمرویی باعجله خودم را به اتاق رساندم. حاج خانم که از حرکتم تعجب کرده بود از ابرهیم پرسید: ایشان برادر شماست؟ ابراهیم گفت نه پسرعموی من است. حاج خانم گفت: پس چرا تا مرا دید فرار کرد؟ ابراهیم گفت: خیلی کم رو و خجالتی است. حاج خانم بلند خندید و گفت: عجب زمانه ای شده. عوض اینکه دخترها کم رو باشند پسرها کم رو شده اند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

دکتر رضا حنیفه پور (نفر سمت چپ) در ایام دانشجویی اش

لجبازی که شاعر شد



سوم راهنمایی معلمی داشتیم به اسم آقای قنبری. ایشان دبیر ادبیات و زبان فارسی ما بود که بسیار زیبا این درسها را تدریس می کرد. روش زیبای تدریس، اطلاعات سرشار ادبی و صمیمیتی که وی با دانش آموزان داشت مرا به ادبیات فارسی علاقمند ساخت. آقای قنبری به درس انشا نیز بسیار اهمیت می داد. گذشته از اینکه موضوعات انتخابی اش برای انشا، زیبا و آموزنده بودند تشویق می کرد تا در نوشتن انشا، از اشعار شاعران بزرگ نیز متناسب با موضوع استفاده کنیم.

اشاره به اشعار متناسب با موضوع، انشای دانش آموزان را جذابتر می ساخت به همین خاطر استاد قنبری به اینگونه نوشته ها نمرات بالاتری می داد. یکبار استاد گفت شما باید طرز فکر کردن را نیز بیاموزید. اگر بتوانید تفکر خود را روی یک چیز کوچک، متمرکز کنید می توانید مطالب زیادی در مورد همان چیز کوچک بنویسید. استاد اینها را گفت سپس موضوع انشا را برای هفتۀ آینده، «انار» تعیین کرد. همه اعتراض کردند. گفتند نمی شود برای موضوع کوچکی مثل انار یک ورق انشا نوشت؛ ولی استاد قبول نکرد.

هفتۀ بعد دانش آموزان کلاس به اتفاق استاد قنبری به اردو  رفتیم. در حین اردو نیز استاد ما را به تفکر تشویق می کرد. می گفت اگر تفکر کنید می توانید برای کوچکترین موضوعات چندین صفحه انشا بنویسید سپس به شعری از صائب تبریزی اشاره کرد و گفت: یک عمر می توان سخن از زلف یار گفت/ در بند آن مباش که مضمون نمانده است.

من در همان اردو (نفر سمت راست)



اصرار استاد قنبری، دانش آموزان را مجبور کرد تا فکرشان را به کار بگیرند به همین خاطر انشاهای قشنگی نیز نوشته شد. حتی خود من با اینکه خیال میکردم انشایم بیشتر از یک ورق نخواهد شد، چهار صفحه نوشته بودم که برای خودم نیز قابل باور نبود. شگرد استادانۀ آقای قنبری در تعیین موضوع «انار» برای نوشتن انشا، ثابت کرد که کوچکترین موضوعات نیز اگر در موردشان تفکر شود حرفهای بسیاری برای گفتن دارند.

خرداد 73 امتحانات پایان سال شروع شد. صندلیها را در سالن چیده بودند و تقریبا هر دو روز یکبار امتحان می دادیم تا اینکه نوبت به امتحان انشا رسید. موضوعی که باید برایش انشا می نوشتیم «قناعت» بود. هر چه در توان داشتم به کار گرفتم تا بهترین انشا را بنویسم ولی شعری از شعرای بزرگ به فکرم نرسید تا در لابلای نوشته ام استفاده کنم. بودن چند بیت شعر در لابلای انشا، برای آقای قنبری بسیار اهمیت داشت و من باید شعری برای «قناعت» پیدا می کردم.

استاد محرم قنبری نفر سمت راست



در ده دقیقۀ پایانی، فقط من و تعدادی انگشت شمار از بچه ها در سالن مانده بودیم. عادل، خلیل، رضا، احد و اکثر بچه ها رفته بودند ولی من از سر لجبازی همچنان نشسته بودم تا بلکه انشایم خالی از شعر نباشد. نفر جلویی وقتی بلند می شد (نوروزی) یک لحظه ورقه اش را دیدم که چیزی شبیه شعر انتهایش نوشته شده بود. همین موضوع، لجبازی مرا برای یافتن شعر افزایش داد. هر چه بیشتر فکر کردم کمتر یافتم تا اینکه تصمیم گرفتم خودم شعری بسازم.

با خودم گفتم تو می توانی. تو باید امروز شعر یا چیزی شبیه آن با موضوع قناعت بسرایی تا انشایت خالی از شعر نباشد. به موضوع انار فکر کردم که چهار صفحه توانسته بودم برایش انشا بنویسم. آقای قنبری گفته بود اگر فکر کنید حتما می توانید. تفکر، احساس، ذوق، تلقین و خلاصه هرچه را که بود به کمک گرفتم تا اینکه بالاخره این بیت از زبانم تراوش کرد: 

قناعـت باید  از  موری  آموخت       که در کاشانه اش آذوقه اندوخت

شعر را بدون اینکه نامی از خودم ببرم با شوق تمام روی ورقه نوشتم. اگر چه مصرع اولش کمی مشکل دار به نظر می رسید ولی از اینکه توانسته بودم یک بیت شعر بسرایم احساس خوشحالی میکردم. برای حل شدن مشکل، کافی بود کلمۀ «آموخت» را به «بیاموخت» تبدیل کنم ولی هرگز این فکر به ذهنم نرسید به همین خاطر بعنوان آخرین نفر، ورقه را تحویل دادم و رفتم.

لحظه ای که این شعر از سر لجبازی بر زبانم جاری شد هرگز فکر نمی کردم آغازی خواهد بود برای قدم گذاشتن من به دنیای شاعری و نویسندگی. من فقط میخواستم انشایم خالی از شعر نباشد تا رضایت استاد قنبری را جلب کرده باشم اما جرقه ای شد بر دنیایی بی نهایت که امروز در دلم شعله ور است. این شعر را با تمام سادگی اش دوست دارم زیرا اولین شعر من است. حتی نمی خواهم «آموخت» آن را به «بیاموخت» تبدیل کنم. دنیای شاعری مرا همین جرقۀ کوچک آغاز کرد و زمینه ای شد برای جرقۀ دوم که 22 ماه بعد به وقوع پیوست.

ادامۀ این مطلب را در خاطرۀ «نخستین شعرهای من» بخوانید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)
 

اشتباه بزرگ من


در یکی از شبهای اسفند 77 که احد (پسرعمو) هم منزل ما بود جلسه ای خانوادگی داشتیم. آن روزها نعمت خطایی کرده بود که می بایست سرزنش می شد. پدر مانند سال 74 (خاطرۀ فرار نغمت از منزل) دوباره از دستش عصبانی بود و او را دعوا می کرد. هر موقع پدر عصبی می شد شخصیتی معروف و دار و دسته اش را فحش می داد ولی من همان شخص را دوست می داشتم و نمیخواستم کسی به او فحش بدهد.

البته حق با پدر بود زیرا اکنون من هم فهمیده ام که آن شخص و دار و دسته اش کثیف ترین موجودات روی زمینند اما چکنم که آن روزگار نمی دانستم. من نوجوان بودم و پستی بلندیهای زندگی، هنوز مرا درگیر خودش نکرده بود، لذا تحت تاثیر تبلیغات، خیال میکردم آن شخص، آدم خوبی است. پدرم دایم او را فحش می داد و می گفت: پسر جان! روزی تو هم به این موضوع پی خواهی برد.

پیش بینی پدر درست از آب درآمد و من پس از هفت سال، کاملا به این موضوع پی بردم ولی آن شب، وقتی پدر به شخص مورد نظر فحش می داد گفتم نباید به او فحش بدهی. بیچاره پدر که از کارهای نعمت عصبانی بود از دست من هم ناراحت شد و مرا از منزل بیرون کرد. آن شب یکی از بدترین شبهای زندگی من بود. لباس و دفترم را برداشتم و درحالی که یکی از همسایگان (اکبر جباری) مرا به آرامش دعوت می کرد به منزل مادربزرگ رفتم.

دو هفته  از این ماجرا گذشت و سال نو از راه رسید (نوروز 78). آن سال، اولین نوروزی بود که من با ناراحتی و دور از خانواده بودم. روز عید مادربزرگ و خاله رقیه برای عیددیدنی بیرون رفتند و من در خلوت اتاق، غمگین و تنها نشستم. لحظاتی بعد، یاد دوستم محمود (خاطرۀ در جستجوی دوست) افتادم و آرزو کردم جای بچه هایی باشم که مشکلی مانند مشکلات من ندارند. همینطور که این افکار از ذهنم می گذشت یکباره در خلوت اتاق، بغضم ترکید و زار زار از ته دل گریستم آنقدر که غزلی بسیار غمگین در همان روز عید از زبانم تراوش کرد:


منزل مادربزرگ انباری داشت که می شد از آن بعنوان اتاق دوم استفاده کرد. وقتی افراد فامیل برای عید دیدنی، منزل مادربزرگ می آمدند به اتاق انباری می رفتم تا کسی از فامیل مرا نبیند. عمه آمنه گفته بود دل برادرم شکسته است. دیگران نیز می گفتند بچه باید تابع حرف پدر باشد، به همین خاطر نمی خواستم با هیچکدام از آنها رو برو شوم.

آری افراد فامیل همگی مرا مقصر می شمردند جز یک مورد. آن مورد دختر خالۀ مادرم و پسرش بودند. دختر خالۀ مادرم زنی تقریبا مُسن بود که او هم مثل من به شخص مورد نظر علاقه داشت به همین خاطر روزی که برای عیددیدنی آمده بود با پسرش به اتاق انباری آمد و گفت: «پدرت در اشتباه است. تو کار خوبی کردی که جلویش ایستادی.» البته نمی خواهم دختر خالۀ مادرم و پسرش را سرزنش کنم ولی آنها افرادی کاملا بیسواد و خرافاتی بودند. ایشان با اینکه در آتش فقر می سوختند ولی جهالت و بیسوادی شان، هرگز به آنها اجازه نمی داد تا درست فکر کنند به همین خاطر بود که از من طرفداری کردند.

روزهای سختی بود. از خجالت و شرمندگی خودم را در منزل مادربزرگ حبس کرده بودم. فقط شبهای جمعه، آن هم بصورت ناشناس بیرون می رفتم تا در هیئت جوانان (محلۀ دیزج غریب) شرکت کنم. آن ایام من مسئول برگزاری آن هیئت مذهبی بودم که در مسجدی بسیار قدیمی و کوچک برگزار می شد. مسجدی کاه گلی با دری چوبی و چسبیده به درۀ یامچی.

جمعه شب، ششم فروردین در هیئت نشسته بودیم که یکباره در چوبی مسجد باز شد. آن شب تعدادمان کمتر از ده نفر بود. شخصی گفت احد (پسر عموی بزرگ) دنبالت آمده. بچه های هیئت کاملا بیخبر بودند و من نمیخواستم آنها بفهمند که پدر مرا دعوا کرده، به همین خاطر گفتم بگویید بعدا خدمت می رسم. دقایقی بعد دوباره در مسجد باز شد. این بار آقای ضعیفی، مداح و ریش سفید محلمان بود. آقای ضعیفی در حالی که سرش را خم کرده بود تا از در چوبی مسجد وارد شود گفت: آقای حنیفه پور لطفا امشب هیئت را تعطیل کن باید برویم.

اهالی یامچی همگی آقای ضعیفی را می شناختند. این صحنه نیز بچه های هیئت را شوکه و نگران کرد. از نگاههایشان مشخص بود که فهمیده اند اتفاقی افتاده. من که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ناچار با احد و آقای ضعیفی رفتم. وقتی سوار ماشین شدیم آقای ضعیفی نیز مرا ملامت کرد. گفت: «تو حافظ قرآن و افتخار یامچی هستی؛ پس تو دیگر چرا. چرا باید با پدرت دعوا کنی». از خجالت آب شدم. او ملامتم می کرد و من سرم را پایین انداخته بودم تا اینکه به منزلمان رسیدیم. آن شب آقای ضعیفی مرا با پدر دلشکسته ام آشتی داد و حرفهای بسیاری زده شد. حرفهایی که خیال می کردم پدر آنها را نمی داند ولی می دانست.

 
آن شب، شب سرخوردگی و شب دردهای من بود. گرچه در منزل خودمان بودم اما احساس غریبی می کردم به همین خاطر موقع رفتن، احد به مادرم گفت: امشب بهتر است صمد در منزل ما بخوابد. مادر موافقت کرد و من به منزل عمو محمد رفتم. قرار بود فقط یک شب در آنجا بمانم ولی هفت روز ماندم زیرا هنوز روی آن را نداشتم تا به خانه برگردم. در این هفت روز یک شب با اسماعیل و رضا (پسرعموها) به روستای گلین قیه رفتیم. رضا تازه دکتر شده بود و در درمانگاه گلین قیه کار می کرد. همچنانکه سوار وانت، از کوهستان دلی کهریز به سمت گلین قیه می رفتیم رضا نیز مرا ملامت کرد و از من خواست تا قدر پدر را بدانم.

رضا در گلین قیه پیاده شد و من و اسماعیل به یامچی برگشتیم. عصر روز هفتم، مادرم آمد و از من خواست تا به خانه برگردم. گفت دیگر خجالت نکش پدرت تو را بخشیده. نمی دانستم با چه رویی به خانه برگردم. پدر او را فرستاده بود تا مرا به خانه برگرداند. وسایلم را برداشتم و شب هنگام با دلی پر از اندوه به خانه رفتم. خانه ای که یک ماه از آن دور بودم.

آن شب در اتاقی خلوت نشستم و گریه کردم. گریه های آن شبم بسیار غم انگیز و دردناک بود ولی به مرور توانستم خودم را پیدا کنم. مادر می دانست که رویارویی با پدر هنوز برای من سخت است به همین خاطر دوباره آمد و مرا برای شام به اتاق نشیمن برد. آن شب هر چه بود گذشت ولی از آن تاریخ به بعد، فحشهای پدر به آن مرد کثیف متوقف شد. 

پس از این ماجرا، اکثر اوقات غمیگن بودم و گوشه گیر. همیشه خیال می کردم پدر مرا دوست ندارد. گاهی هم حس می کردم وجودم در این خانه اضافی است. وقتی پدر منزل بود من مثل غریبه ها کنار پنجره می نشستم و حرفی نمی زدم. این حالت رفته رفته مرا افسرده کرد تا اینکه یک شب (سال 79) در حالی که کنار پنجره سرم را پایین انداخته بودم پدر به حرف آمد.

پدر اسم مرا به زبان آورد و گفت: «چرا اینقدر غمگینی. اگر اینطور پیش برود خودت را نابود میکنی. از چه ناراحتی. از اینکه نتوانسته ای به دانشگاه بروی؟ به جهنم. خودت را ناراحت نکن. من اینهمه ثروت را برای شما جمع کرده ام. ما که ندار نیستیم. تو هم فرزند همین خانه ای. پس این همه غمگین و گوشه گیر نباش.»

آن شب حرفهای پدر همچون آبی تازه که در کویری خشک، روی سبزه ای تشنه ریخته شود مرا جانی دوباره بخشید. حس کردم پدر مرا دوست دارد و من از چشمش نیفتاده ام. به همین خاطر تصمیم گرفتم برای رفتن به دانشگاه تلاش کنم تا بلکه پدر خوشحال شود و چنین نیز شد. او با بزرگی تمام مرا بخشیده بود و دیگر نمی خواست مرا ناراحت کند زیرا می دانست من هنوز نوجوانم و روزی به حرفهایش پی خواهم برد. آری پدر مرا درک کرد گرچه من هنوز قادر به درک او نبودم.


 

سخنی با پدر
پدر تو آن روزها فرق خوب و بد را می دانستی ولی من نمی دانستم. تو خوب می دانستی که حق کیست و باطل کیست. تو تجربیات بسیاری داشتی. بقول خودت دنیایی را گشته بودی و می دانستی دنیا دست کیست. اما افسوس که من نمی دانستم.

تو شیطان روزگار را می شناختی و از او متنفر بودی ولی من با سادگیهای کودکانه ام از او طرفداری می کردم. مرا ببخش پدر که تو را آزردم و دلت را شکستم. افسوس که دیگر نیستی پدر. نیستی تا ببینی که امروز من به حرفهایت پی برده ام. من دیگر طرفدار آن شیطان نیستم. اگر تو صدبار از او متنفر بودی من امروز هزاران بار از او متنفرم. تو را می ستایم پدر. می ستایمت برای نکته سنجیهایت. برای شناخت عمیق و والایی که از زندگی داشتی. مرا ببخش و در ادامۀ این زندگی مرا یاری کن.

برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:

تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


جایی که همیشه در حالت غمگین می نشستم

اردوی بچه های کانون قرآن در بهار 78


افراد حاضر در عکس بالا:
مهدی فیاضیان، یوسف سلطانزاده، صمد حنیفه پور، محسن خروشا، جواد رجایی، برادران عباسپور، بابک هاشمی، مهدی رجایی، برادران عباسپور، عباس مال اندیش، عباس پوریامچی و ....

من و عباس پوریامچی در شاهگلی تبریز بهار 78

فرار نعمت از منزل




زمستان 73 بود و آذربایجان، روزهایی سرد و برفی را تجربه می کرد. یک روز مادرم را دیدم که با نگرانی در حیاط قدم می زد. تا مرا دید پرسید «از نعمت خبری داری؟ از صبح هر کجا را گشتم اثری از او نبود» من هم خبری از نعمت نداشتم برای همین همراه مادرم بیرون رفتیم تا از آشنایان سراغ نعمت را بگیریم. از هر کس که پرسیدیم هیچ کس خبری از نعمت نداشت تا اینکه به مغازۀ آقای نقابی رسیدیم.

آقای نقابی صاحب سوپرمارکت بود که در غیاب پدر، به صورت نسیه از او خرید می کردیم. وی گفت: «نعمت دیروز پیش من آمده بود. میگفت مادرم مقداری پول لازم دارد. می خواهیم دو سه روز به ارومیه برویم. من هم مقداری قرض به او دادم.» از حرفهای ایشان متوجه شدیم که نعمت به ارومیه رفته. آن ایام ارومیه شهری مشهور و مهاجر پذیر برای اهالی مرند و روستاهای اطراف بود. به همین خاطر جوانان بسیاری برای کار و حتی زندگی به ارومیه می رفتند. گویا نعمت نیز چنین تصمیمی داشت ولی چون می دانست پدر و مادر با رفتنش مخالفت خواهند کرد تصمیم گرفته بود بیخبر از منزل فرار کند. رفتن نعمت مادرم را سخت پریشان و مضطرب ساخت پس به ناچار از من و پسرعمویم یونس خواست تا دنبال نعمت به ارومیه برویم.

فردای آن روز من و یونس به راه افتادیم و به ارومیه رفتیم. یونس گفت بهتر است ابتدا به منزل آقا سلمان برویم شاید نعمت به خانۀ آنها رفته باشد. منزل آقا سلمان عوض شده بود و دیگر آن منزل قدیمی نبود که ایام کودکی به آنجا رفت و آمد میکردیم. یونس تلفنی منزل جدیدشان را پرسید و باهم به آنجا رفتیم. این اولین بار بود که من به منزل جدید آقا سلمان می رفتم. آقا سلمان از شنیدن ماجرا ابراز تاسف کرد و گفت نعمت به منزل ما نیامده است. ساعتی در منزلشان نشستیم سپس سوار ماشینش (ماشین خاور) شدیم تا خیابانهای ارومیه را برای یافتن نعمت بگردیم.

خیابانهای زیادی را جستجو کردیم ولی بی آنکه اثری از نعمت بیابیم شب به منزل آقا سلمان برگشتیم. بعد از شام، 
آقا سلمان گفت بهتر است از همشهری های خودتان که ساکن ارومیه هستند هم سوال کنید. به احتمال قوی آنها بهتر می توانند برای یافتن نعمت کمکتان کنند. صبح فردا من و یونس به میدان مرکزی ارومیه رفتیم. در آن حوالی تعدادی مغازه بود که صاحبانشان از اهالی یامچی بودند. با یونس به تک تک آنها سر زدیم و سراغ نعمت را گرفتیم. هرکس هر کمکی که می توانست به ما کرد. حتی به جاهای مختلفی از ارومیه که احتمال می دادند نعمت آنجاها رفته باشد نیز زنگ زدند ولی از نعمت اثری پیدا نشد که نشد.

ناچار شب دوباره به منزل آقا سلمان برگشتیم. فردای آن روز به همان روش به گشتنمان ادامه دادیم ولی باز هم نتیجه ای حاصل نشد تا اینکه خبر دادند نعمت به یامچی برگشته است. خبر را مادرم تلفنی به آقا سلمان گفته بود که نزدیک ظهر از آن مطلع شدیم. شنیدن این خبر، خیالمان را راحت کرد لذا همان روز به یامچی برگشتیم. نعمت برای کار به ارومیه رفته بود ولی مشکلات، او را مجبور کرده بود تا دوباره به یامچی برگردد. با اینکه غیبت نعمت از منزل فقط سه روز طول کشید ولی تقریبا تمام محله، از فرار او به ارومیه مطلع شدند. تنها پدرم قضیه را نمی دانست که هنوز در ترکیه بود. مادرم خیلی دلش می خواست قضیه را از پدر مخفی کند ولی می دانست که بالاخره افراد خبرچین، موضوع را به او خواهند گفت به همین خاطر ترجیح داد تا خودش موضوع را به پدر بگوید.
 

اواسط اسفند پدر از ترکیه برگشت. همان شب اول که خانوادگی در منزل نشسته بودیم و پدر داشت تلوزیون تماشا میکرد مادرم با هزار دلهره و استرس، ماجرای فرار نعمت به ارومیه را به پدر گفت. ما به برکت پدر، وضع مالی مان بسیار خوب بود و تقریبا جزو ثروتمندان محله محسوب می شدیم. نعمت نیز هنوز نوجوانی بود که در کلاس سوم راهنمایی درس می خواند پس چه دلیل موجهی برای فرار از منزل می توانست داشته باشد. پدر که آبروی خودش را در خطر می دید با عصبانیت نگاهی به نعمت کرد و گفت: مگر من برای شما چه چیزی کم گذاشته ام که تو به ارومیه فرار کرده بودی؟ آن شب پدر، نعمت را دعوا کرد و همین موضوع نیز باعث  ترک تحصیلش شد و پدر او را در یامچی به کار گماشت.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

خانوادۀ روشن فکر


اوایل آذر ماه 95 بود که دوستم حجت محمودی به من زنگ زد. گفت: شخصی به نام عزتی می خواهد تو را ببیند. شماره ات را به او داده ام اگر زنگ زد پاسخ بده. عصر هفدهم آذر در حالیکه منزل نشسته بودم همان شخص زنگ زد. من نیز به رسم ادب پایین رفتم تا استقبالش کنم. جلوی در زن و شوهری را دیدم که گل و شیرینی به دست، در کمال ادب ایستاده بودند. سلام و احوالپرسی کردیم سپس رفتیم داخل.
 
مرد غریبه گفت: نام من عباس عزتی است. ما زن و شوهر هر دو معلم بازنشسته ایم که کوهنوردی می کنیم. در یکی از اردوهای کوهنوردی، جوانی را دیدیم که بسیار اندیشمند و فهمیده بود. حرفهایی که آن جوان در کوه می زد مرا شیفتۀ خود ساخت تا حدی که تصمیم گرفتم با او رفاقت کنم. نامش حجت محمودی بود. پس از ساعتها گفتگو ایشان از شما اسم بردند به همین خاطر آمدیم تا شما را از نزدیک ببینیم.
 
گفتم البته آقای محمودی در حق من لطف دارد ولی حتما اغراق کرده. آقای عزتی از تجربیاتش گفت و از کنجکاویهایش برای فهمیدن. سرگذشت او و همسرش در راه دانستن برایم شنیدنی بود. مردی بود دور از تعارف و تعصب. زن و شوهر چنان با ما همکلام شده بودند که انگار سالهای سال ما را می شناختند. تا آن روز مردی به آن زلالی و صداقت ندیده بودم. مردی که بعدها کمکهای فراوانی به من کرد.
 
در آن روز برفی، پنج ساعت همصحبت شدیم که بعدها شنیدم آن پنج ساعت را با یک عمر برابر می دانست. وقت رفتن نیز دستنوشته ای از خطاطی های خودش را به من هدیه کرد سپس از ما خواست هفتۀ بعد برای شام به منزلشان برویم. هفتۀ بعد رسید و ما خانوادگی به منزلشان رفتیم. آن شب پسرانش نیز حضور داشتند. وارد که شدیم خانوادگی برایمان دست زدند سپس آقای عزتی گفت: این رسم خانوادگی ماست که برای نویسندگان و اهالی علم و دانش حرمت قائلیم.
 
آقای عزتی صاحب یک آموزشگاه خوشنویسی است که در خیابان قره آغاج (قدس)، سه راهی قطران، ایستگاه باغ قرمز واقع است. این مرد بزرگ که انسانی است فرهیخته، قصه های زیادی برای شنیدن دارد. فرهنگ اصیل ایران و آذربایجان، هنرمندانه در آموزشگاه کوچکش آمیخته اند و عاشقان فرهنگ و هنر را هر جا که باشند به آنجا می کشاند. همسر و فرزندانش (مسعود، سینا و کوروش) نیز همچون خودش سراسر حرمتند و بزرگی. تقریبا کوهنوران تبریزی همه او را می شناسند و کسی نیست که از این مرد بزرگ به نیکی یاد نکند.
 
خوبیهای وی در حق من و خانواده ام فراموش ناشدنی است علی الخصوص خدمتی که بعد از برنده شدن مقاله ام در اروپا به من کرد. رفاقت با این مرد بزرگ و خانواده اش که من آنها را «خانوادۀ دانش دوست» نامیده ام قوت قلبی است برای من. آشنایی با ایشان، هدیه ای بود از طرف حجت. هر چند که حجت نیز خودش هدیه است از سوی خدا. انسانهای بزرگ هدیه هایشان نیز به بزرگی خودشان است. پاینده باشید و سلامت ای انسانهای دوست داشتنی. تاثیر وجود شماست که جهان را زیباتر کرده است.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

استاد عزتی و همسرش در کوه سبلان

جایزۀ سه هزار دلاری




عشق یک ایرانی به راسکال (رامکال)
حرفهای یک نویسنده و شاعر ایرانی برای استرلینگ نورث

خاطره ای که می نویسم جریانی است ادامه دار و شیرین به وسعت یک عمر. نقطۀ آغازش در نه سالگی ام بود ولی در سال 1400 پایان یافت به همین خاطر آن را در خاطرات 1400 به بعد دسته بندی کرده ام.
 
اواخر دهۀ شصت کارتونی از برنامه کودک پخش می شد به نام رامکال. این سریال زیبا تاثیرات عجیبی روی من گذاشت که آثارش هنوز هم باقی است. قبل از اینکه رامکال پخش شود من خانه ای درختی داشتم که وسط حیاطمان بود. کنار این خانه که با دستان کودکانۀ خودم ساخته بودم، لانه ای نبود تا پرنده ای در آن زندگی کند. بعدها لانه ای نیز به آن افزودم و گنجشکی هم به دستم افتاد که قدرت پرواز نداشت. آن گنجشک را پاپی نامیدم و یک ماه از او مراقبت کردم.

حیاط منزل منزل ما در دهۀ شصت

 
پخش کارتون رامکال و آشنایی با شخصیت استرلینگ علاقه ای را که من به بازی با حیوانات داشتم به سمت مهربانی و محبت به آنها تغییر داد. وقتی رامکال را می دیدم، در لابلای قصه هایش خودم را می یافتم. حس می کردم استرلینگ، صورتی تحقق یافته از آرزوهای من در اجرتون (Edgerton) است، آیینه ای بود که خودم را به من نشان می داد در نتیجه احساس من نسبت به او، کم کم رنگ عشق به خود گرفت و جزوی از وجود من گردید.
 
آن روزگار تبلیغات بسیار بدی از آمریکا در ایران وجود داشت آنقدر که ما کودکان فکر می کردیم آمریکا جهنمی است که شیاطین در آن زندگی می کنند. گر چه من هر روز با اشتیاقی تمام، کارتون رامکال را دنبال می کردم و شهرهایی چون شیکاگو و میلواکی همیشه نامشان در این سریال به گوشم می خورد ولی آنها را نمی شناختم و نمیدانستم که این کارتون مربوط به کشور آمریکاست.

بعدها که کمی بزرگتر شدم، علاقه ای عجیب نسبت به جغرافی در من ایجاد شد. منزلمان پر شده بود از کتاب های جغرافی که می خریدم و می خواندم. این علاقه مرا به جایی رساند که تبدیل شدم به استادی تمام عیار در نقشه های جغرافی. دیگر تمام کشورها، جزایر و قاره ها را می شناختم. هر کس هر کشور یا جزیره ای را که نام می برد، نقشه اش را برایش می کشیدم به همراه پایتخت، جمعیت، وسعت و کلی از اطلاعاتش.
  
تصادفا یک روز (سال 73) نامهای میلواکی و شیکاگو را روی نقشۀ آمریکا دیدم. آنها همان شهرهایی بودند که نامشان همیشه در کارتون به گوشم می خورد. آن روز بود که متوجه شدم کارتون رامکال متعلق به کشور آمریکاست در نتیجه نگاهم به فرهنگ آمریکا تغییر کرد. دیگر نمی توانستم باور کنم آمریکا جهنمی است که شیاطین در آن زندگی می کنند زیرا هر سریال نمایانگر فرهنگ کشوری است که آن را تولید کرده حتی اگر قصه اش واقعی نباشد.
 
نوزده سال بعد (تیرماه 92) باز اتفاقی دیگر افتاد. در باتومی گرجستان، ویترین یک کتابفروشی، مرا از حرکت متوقف کرد. آنجا کتابی به چشمم خورد که پایینش نوشته بود: «نویسندۀ بزرگ آمریکایی استرلینگ نورث». خوشبختانه صاحب فروشگاه انگلیسی اش خوب بود. وقتی از او در مورد کتاب پرسیدم گفت: استرلینگ نورث نویسنده ای از کشور آمریکاست. کتابی که وی با عنوان راسکال (رامکال) نوشته، زندگی نامۀ خود اوست و کارتون رامکال را نیز از روی همین کتاب ساخته اند.

حرفهای کتابفروش مرا در فکر فرو برد. تا قبل از آن، رامکال را کارتونی خیالی تصور میکردم ولی آن روز فهمیدم تصورم اشتباه بوده است. این یعنی تک تک اتفاقات و شخصیتهای موجود در آن کارتون، همه واقعی بوده و روزگاری وجود داشته اند. این موضوع عشق مرا نسبت به استرلینگ نورث چندین برابر ساخت زیرا دیگر با شخصیتی واقعی روبرو بودم که میشد آن را در دنیایی واقعی جستجو کرد.
 
آنچه شخصیت استرلینگ با رفتار و احساسهای کودکانه اش نشان می داد راه انسانیت بود. او عشق و علاقه  ای در من کاشت که هرگز نمی توان با کلمات بیانش کرد. عشقی که بعدها مرا به سمت نویسندگی سوق داد. وقتی هنوز بچه های سرزمین من حیوانات را می کشتند، او به من آموخت که با حیوانات مهربانی کرده، مانند انسان اسمی برایشان برگزینم. این نامگذاری، که فرهنگی است زیبا و انسانی همیشه برای من دلچسب بود، فرهنگی که تا قبل از رامکال هرگز در سرزمین من وجود نداشت.
 
شهر مادری من «یامچی»  وسعتش با «اِجرتون» تقریباً یکی است، گرچه این دو شهر، فرهنگی کاملاً متفاوت با یکدیگر دارند اما دوستی با طبیعت میتواند نقطه ای مشترک در میان آنها باشد. این سخن گزافه نیست زیرا امروز فرزندانی را می بینم که دوستی با طبیعت را میان مردم تبلیغ میکنند. دوستی با طبیعت، سرآغاز عشق و مهربانی است. کسی که طبیعت را محترم شمارد، قطعا با همنوعان خود نیز مهربان خواهد بود. مهربانی و عشق، گمشدۀ بشریت در جهان امروز ماست که در صورت تحقق، سیارۀ زمین را به مکانی پر از آرامش تبدیل خواهد کرد.

اکنون با اینکه آن کودک دیگر بزرگ شده و من یک نویسنده ام، ولی همچنان سریال رامکال را می بینم و از دیدنش نیز هرگز خسته نمی شوم. قصه های این سریال برای من جذابند و خاطره انگیز؛ علی الخصوص درختی که رامکال در تنه اش زندگی می کرد، زیرا شبیه آن در حیاط ما هم بود. 
رویای کودکی من، رفتن به اجرتون (Edgerton) و دیدار از خانۀ استرلینگ نورث در آنجاست. این شهر، شهر رویاهای من از ایام کودکی است اما افسوس که به این آرزو نمی رسم و کسی هم نیست که مرا به این آرزو برساند. دوران کودکی من پیوند عجیبی با این شهر دارد آنقدر که گاهی از سر دلتنگی، اجرتون را در گوگل مپ جستجو می کنم و چنین می اندیشم که مانند استرلینگ آنجا زندگی کرده ام.
 
امیدوارم روزی را ببینم که فرزندان سرزمین من هم مانند استرلینگ نورث طبیعت را محترم شمرده، با حیوانات مهربان باشند. اگر چه استرلینگ نورث دیگر در میان ما نیست ولی یاد و خاطره اش در دل کودکان، شاعران و نویسندگانی همچون من  تا ابد ماندگار خواهد بود. 

 
.... سی سال بعد 

چهاردهم مرداد 1400 در فیسبوک عکسی دیدم که بالایش نوشته بود جامعۀ استرلینگ نورث. توضیحات عکس را که به انگلیسی بود خواندم. عکس مربوط بود به منزل استرلینگ نورث در 112 سال پیش. از دیدن منزل واقعی استرلینگ نورث احساس عجیبی به من دست داد لذا خلاصه ای از همین خاطره را که خواندید زیر عکس کامنت کردم.

فردای آن روز سه ایمیل از سه منبع مختلف برایم رسید. اهالی اجرتون، ضمن سلام به یامچی، عشق مرا نسبت به شهرشان ستوده بودند و آریل نورث (دختر استرلینگ) در نامه ای سراسر مهر، عکسی از جوانیهای پدرش را فرستاده بود.

اما خانم بتی لئونارد رئیس انجمن استرلینگ چنین نوشته بودند:

نوشته شما بسیار الهام بخش، تاثیرگذار و تکان دهنده است. امیدوارم روزی بتوانید به اجرتون بیایید. ما از کشورهای مختلف مقالاتی در مورد استرلینگ نورث دریافت می کنیم. اگر اجازه دهید مطلب شما را هم به عنوان مقاله در لیست بگذاریم اگر برنده شد آن را به اسم شما چاپ خواهیم کرد. زمان چاپ سپتامبر 2021 است که پاداش سه هزار دلاری هم به آن تعلق خواهد گرفت. لطفاً به من پیام دهید.

با خوشحالی گفتم این بزرگترین افتخار برای من است که نوشته ام در نشریۀ استرلینگ نورث چاپ شود. ایشان نیز تشکر کرد و دو ماه بعد مقاله منتشر شد. نام مقاله را «عشق یک ایرانی به راسکال»  گذاشته بودند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

مقالۀ چاپ شده در ایالت ویسکانسین


عکسی که دختر استرلینگ نورث برایم فرستاده بود. استرلینگ نورث با دختر و پسرش

از الهیات تا روانشناسی


سال 85 در روزهای فارغ التحصیلی ام از دانشگاه، اصلا خوشحال نبودم. دوران دانشجویی، زیباترین دوران عمر من بود به همین خاطر هرگز نمی خواستم آن روزها تمام شوند ولی دیگر تمام شده بود. روز آخر با چشمان گریان، در و دیوار اتاقم را بوسیدم و با آن اتاق دوست داشتنی و آن دانشگاه زیبا و پرخاطره خداحافظی کردم.

وداع من با دانشگاه فردوسی سخت و غم انگیز بود. انگار داشتند پاره ای از وجودم را جدا می کردند. هر گوشه از آن دانشگاه بزرگ برای من خاطره ای شیرین بود. علی الخصوص خاطرات استاد معتمدی که صمیمیتی ویژه باهم داشتیم و همیشه مرا در کلاس به چالش می کشید. وی علاوه بر دانش گسترده اش، جاذبه ای عجیب داشت که در کمتر استادی یافت می شد. جدایی از این استاد دوست داشتنی که او را همچون پدری دلسوز برای خود یافته بودم برایم قابل تحمل نبود به همین خاطر تا دو سال پس از فارغ التحصیل شدن، نوعی افسردگی بر من غلبه کرد.
 
تابستان 87 دوستم حجت محمودی پیشنهاد کرد برای فوق لیسانس روانشناسی کنکور بدهیم. گرچه تغییر رشته، کاری بس دشوار بود ولی بخاطر عهد رفاقتی که باهم در کلبۀ صحرایی بسته بودیم پذیرفتم. پس از دو سال تلاش و کوشش نیز هر دو قبول شدیم. حجت، در سراسری بیرجند و من در آزاد تبریز. محیطش هرگز به پای فردوسی نمی رسید ولی چون عاشق دانشگاه بودم، برایم خوشحال کننده بود.

عاقبت پنجشنبه اول مهر 89 فرا رسید. آن روز قرار بود یازده و نیم ظهر، اولین کلاسمان (کلاس 211 ساختمان جعفری) با دکتر رحیم بدری برگزار شود. از منزلمان تا دانشگاه فقط سه کیلومتر راه بود. من نیز از مسیر نصر جدید که ساختمانهای کمتری داشت در حرکت بودم تا اینکه یکباره ماشینم خراب شد و از رفتن ایستاد.

ناچار قفلش کردم تا پیاده بروم. 
همینطور که زیر باران می رفتم حرفهایی از ذهنم می گذشت. با خود می گفتم: علاوه بر داشتن محیط زیبا و علمی، چیزی که یک دانشگاه را خاطره انگیز می کند کسب توجه استاد و صمیمیت با اوست. اساتید معمولا با دانشجویانی صمیمی می شوند که زرنگ و باهوشند ولی من چیز زیادی از روانشناسی نمی دانم زیرا لیسانسم را الهیات خوانده ام. الهیات هم هیچ ربطی به روانشناسی ندارد پس فکر نمی کنم بتوانم با استادی صمیمی شوم یا توجهش به من جلب شود.
 
با این تفکرات ناامید کننده که ذهنم را مشغول کرده بود سمت دانشگاه می رفتم. نمی دانستم همین امروز اتفاقی خواهد افتاد که معتمدی دیگری برایم خواهد ساخت. ساعت را که نگاه کردم از یازده و نیم گذشته بود. ناچار سرعتم را زیاد کرده، نفس نفس زنان به سالن رسیدم. بیست دقیقه از شروع کلاس می گذشت. نمی دانستم با چه رویی وارد کلاس شوم. آن هم کلاسی که بیش از پنجاه نفر دانشجو داشت (از ترمهای چهارم و پنجم) و سه چهارمشان نیز دختر بودند.
 
ترسان و لرزان در حالیکه عرق شرم بر چهره ام نشسته بود در را باز کردم. در همین حال استاد نگاهی سرزنشگر به من کرد ولی سخنی نگفت. از شرمندگی رنگ از رخسارم پریده بود حس می کردم همه مرا نگاه می کنند. حتی نمی دانستم کجا باید بنشینم تا اینکه چشمم به یک صندلی خالی در ردیف آخر افتاد. آرام و بیصدا نشستم و استاد نیز به درسش ادامه داد ولی دقایقی بعد، یک سوال پرسید. سوال استاد از دانشجویان این بود:

به نظرتان چرا در مکتب خانه های قدیم، گلستان سعدی را به کودکان می آموختند؟

هر کدام از دانشجویان پاسخی داد. یکی از دختران گفت چون به این کتاب اعتقاد داشتند. دومی گفت: برای اینکه آن زمان کتاب دیگری برای آموزش نبود. دیگری گفت چون گلستان سعدی موضوعات خوبی برای تربیت دارد. خلاصه هر کس پاسخی می داد و استاد تک به تک پاسخهایشان را می شنید. پس از اتمام نظرات، استاد آهی از سر افسوس کشید و گفت: مثلا شما دانشجویان روانشناسی هستید؟ این پاسخها را که بقال و قصاب محله هم بلدند. پاسخهای شما باید روانشناسانه باشد نه کوچه بازاری.

پس از این حرفها استاد منتظر ماند بلکه پاسخی بشنود ولی جز سکوت چیزی نیافت. در همین حال با صدای بلند گفت: «آن دانشجوی بی نظم که آخر از همه وارد کلاس شد بیاید پای تخته.» 
از استرس دلم به تپش افتاد. نمی دانستم برای چه احضار شده ام. ترسان و لرزان پای تخته رفتم سپس در حالیکه استاد روبرویم ایستاده بود پرسید: خُب جناب دانشجوی بی نظم! اول بگو اسمت چیست؟ گفتم حنیفه پور. استاد فرمود: خُب جناب حنیفه پور سوالی را که از کلاس پرسیدم تو پاسخ بده. هر چه به مغزم فشار می آوردم پاسخی به ذهنم نمی رسید. همینطور هاج و واج مانده بودم تا اینکه شعری از مولانا به فکرم خطور کرد:

چون که با کودک سر و کارت فتاد /  پس زبان کودکی باید گشاد

این شعر مرا به مفهومی جالب رساند ولی نمی دانستم درست است یا غلط. در پاسخ گفتم: شاید برای اینکه فکر می کردند کودکان انسانهای کوچکند. 
استاد گفت: مگر نیستند؟ گفتم نه استاد نیستند. استاد با تعجب نگاهی به دانشجویان کرد و گفت شما منظورش را فهمیدید؟ همه گفتند نه. گفتم قدیمیها خیال می کردند تفاوت کودکان و بزرگسالان فقط در کمیت آنهاست. استاد دوباره گفت: فکر نکنم کسی از منظورت سر در آورده باشد.

دیگر داشتم مطمئن می شدم پاسخم غلط است ولی شروع کردم به توضیح بیشتر. گفتم ذهن یک کودک و یک بزرگسال، هم تفاوت کمی باهم دارند هم تفاوت کیفی. درک بزرگسال از یک موضوع با درکی که کودک از آن دارد کاملا متفاوت است. بزرگسال می تواند انتزاعی بیندیشد ولی کودک فکرش فقط عینی است. گلستان و حتی قرآن، مفاهیمی انتزاعی اند که فقط مناسب برای بزرگترهاست ولی مردمان قدیم این موضوع را نمی دانستند. آنها به غلط خیال می کردند آموزش گلستان می تواند برای کودک نیز مانند بزرگترها مفید باشد در حالیکه کودکان زبان دیگری دارند و باید با آنها به زبان خودشان سخن گفت.
 
حرفهایم که تمام شد استاد سری تکان داد و در صندلی اش نشست. کلاس برای لحظاتی در سکوت مطلق فرو رفته بود. خدا خدا می کردم روز اول، پیش دانشجویان خراب نشوم تا اینکه استاد دستانش را روی هم گذاشت و شروع کرد به دست زدن. به دنبال تشویق استاد، دانشجویان نیز همگی دست زدند سپس استاد از صندلی بلند شد. جلو آمد و با نگاهی تحسین آمیز که نگاههای استاد معتمدی را برایم تداعی می کرد گفت: آفرین! این درست ترین پاسخی است که تاکنون شنیده بودم. مدرکی که از این دانشگاه خواهی گرفت گوارای وجودت باد.
 
از آن روز به بعد من و دکتر بدری باهم صمیمی شدیم و ایشان توجهات خاصی به من نشان می داد. خاطراتی که من از ایشان دارم همه شیرینند و زیبا. وی توانست به نوعی جای دکتر معتمدی را برایم پر کند و دلتنگی های من برای دکتر معتمدی را تا حدی التیام ببخشد.

برای شما دو استاد عزیز، بهترینها را آرزومندم. پاینده باشید و برقرار ای انسانهای دوست داشتنی! وجود شماست که به زندگی مفهوم و معنا بخشیده است. تا عمر دارم فراموشتان نخواهم کرد.

برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)


اتاق آرزوهای من


حدود دو ماه از دانشجو شدنم در فردوسی مشهد می گذشت. یک روز (چارشنبه 23 آبان 1380) مسئول خوابگاه فجر پنج مرا احضار کرد و پرسید حنیفه پور تو هستی؟ گفتم بله. سپس پرسید از اتاقت رضایت داری؟ گفتم خیر اتاق شلوغ و ناجوری است. مسئول خوابگاه گفت: امروز شنیدم تو شاعر هستی و حافظ قرآن. می خواهم اتاقی تک نفره و مخصوص به تو بدهم نظرت چیست؟ گفتم عالی است، من سکوت و تنهایی را دوست دارم و برای درس خواندنم نیز بهتر است.
 
کلید اتاق را گرفتم و به آنجا نقل مکان کردم. (فاز3 طبقه اول اتاق 229) اتاقی بود دو تخته با پنجره ای مُشرف به طبیعت. از آن روز به بعد آنجا شد اتاق آرزوهای من. آرزوهایی که با راهیابی ام به دانشگاه کم کم صورت تحقق می یافتند. دانشگاه برای من زیباترین جای دنیا بود. من هر روز به دانشکده می رفتم، در محیط آکنده از علمش با دنیای جدید آشنا می شدم سپس خستگیهایم را در این اتاق دوست داشتنی می آسودم.
 
یک روز شعری زیبا برایش سرودم و بر دیوارش نصب کردم. نظافت، زیبایی و تصاویر قشنگی که هر سویش جلوه گری می کرد همه گویای علاقه ای بود که من نسبت به آن اتاق داشتم. این اتاق دو سال دست من بود و مهمانانی هم در این دو سال داشت که هر کدام چند روزی در او مهمان من شدند. مهمانانی چون آقایان #ناصر_حضرتی، #یوسف_رنجدوست، #رضا_چمنگرد و #وحید_شبانزاده.
 
روزها از پشت هم سپری می شد و من هر روز با اتاق دانشجویی ام انس بیشتری می گرفتم. 23 اسفند گفتند خوابگاه فجر پنج باید برای مسافران نوروزی تخلیه شود. دانشجویان همگی وسایلشان را به انبار خوابگاه سپردند و برای تعطیلات به شهرهایشان رفتند. این خبر برای من ناخوشایند بود زیرا نمیخواستم اتاقم دست دیگران بیفتد. پنج روز آخر اسفند همه به شهرهایشان رفته بودند جز من. هر چه با خودم کلنجار می رفتم نمی توانستم راضی شوم.

روز 29 اسفند پرنده هم در خوابگاه پر نمیزد ولی من همچنان در مشهد بودم تا اینکه تصمیم گرفتم سری به حرم بزم. از قضا در شلوغی حرم آقای اکبر سیاهی را دیدم. تا آن روز با اکبر زیاد صمیمی نبودم ولی دیدار با او چنان مرا خوشحال کرد که از حال و هوای اتاقم خارج شدم. حرفهای اکبر مرا یاد عزیزانم استاد مختارپور، اکبر حسن زاده و سیدحسن خوشرو انداخت که همگی در موفقیتهایم نقش داشتند به همین خاطر برای دیدار با آنها مُصمم به رفتن شدم.


 
پس از خداحافظی با اکبر و انجام کارهای ضروری ام در خوابگاه، به یامچی برگشتم. در این مدت با تمامی دوستان و آشنایانی که داشتم دیدار کردیم. چون ایام محرم و عاشورا هم بود مقاله ای نوشتم با عنوان «محرم و نوروز تقارن دو زیبایی» که از طرف مسجد کیخالی میان مدارس و هیئتها منتشر شد. روز نهم فروردین نیز برای اولین بار آقای حجت محمودی را دیدم. حجت برای اولین بار در کامپیوتری کریم نژاد به من سلام کرد و همین سلام مقدمه ای شد برای عهد رفاقتی ابدی که شش سال بعد با یکدیگر بستیم.

پس از پایان تعطیلات، پانزدهم فروردین به مشهد برگشتم. همچنان که سمت خوابگاه می رفتم نگران بودم که مسافران با اتاق زیبایم چه کرده اند. ورودی انبار، دانشجویان ایستاده بودند تا وسایلشان را تحویل بگیرند ولی من اول سراغ اتاقم رفتم. خوشبختانه برعکس اتاقهای دیگر، اتاق من تمیز و دست نخورده بود انگار که اصلا مسافری نداشته است.

دو هفته بعد، یک روز که داشتم اتاق را نظافت می کردم اتفاقی جالب افتاد. یکی از کمدهای اتاق، بالای دو کمد دیگر قرار داشت. چون وسایلم کم بود از آن استفاده نمی کردم ولی آن روز وقتی می خواستم ساک خالی ام را آنجا بگذارم نامه ای در آن یافتم همراه با هدیه ای که کادو پیچ شده بود. داخل نامه چنین نوشته بودند:
 
«دانشجوی گرامی که اسمت را نمیدانم. از شعر زیبایی که سروده بودی فهمیدم عشق عجیبی نسبت به این اتاق داری. علاقۀ بی پایانت به دانشگاه، من و خانواده ام را تحت تاثیر قرار داد. گفتیم شاید اتاق زیبای دانشجویی ات چراغ مطالعه نداشته باشد به همین خاطر هدیه ای برایت گرفتیم. لطفا آن را از ما بپذیر. موفق باشی. محمدیان؛ کارمند بانک صادرات سراب شعبه مرکزی»
 
هشت سال پس از این ماجرا (سال 89) یکی از همسایگانمان در تبریز به اسم آقا کمال، وامی بسیار ضروری لازم داشت ولی مشکلی پیش آمده بود که نمی توانست بگیرد. روزی پیش من آمد و گفت آیا آشنایی در بانک صادرات داری که کار مرا سریع حل کند؟ هرچه فکر کردم دیدم کسی را نمیشناسم تا اینکه آن نامه به ذهنم رسید. گفتم خودم کسی را ندارم ولی نامه ای دارم که شاید بتواند کمکت کند.  
 
قضیه را برایش گفتم و نامه را که هنوز در یادگاریهای دانشگاهم بود به او دادم. چند روز بعد، از آقا کمال پرسیدم چه خبر، کارت به کجا رسید؟ گفت به آن شعبه رفتم ولی گفتند به شعبه ای دیگر منتقل شده است. خلاصه به هر زحمت بود پیدایش کردم. وقتی نامه را دید چشمانش از تعجب خیره ماند. سلام تو را رساندم و گفتم این نامه را کسی به من داد که شما برای اتاق دانشجویی اش چراغ مطالعه خریده بودی. بسیار بسیار حرمت نمود و نامه را از من گرفت سپس زنگ زد به شعبۀ تبریز و سفارشی مشکلم را حل کرد.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

رفیق روزهای غربت


دوستانی که همچون ستاره در آسمان خاطراتم می درخشند کم نیستند. از این مدل دوستان در دانشگاه فردوسی، بسیار بود ولی در دورۀ فوق لیسانس تنها یک رفیق واقعی یافتم که برایم ماندگار شد. نامش جعفر هاشملو بود. پسری باهوش، خنده رو، شوخ طبع و صمیمی از شهرستان خوی. جعفر لیسانسش را نیز روانشناسی خوانده بود و باهم در فوق لیسانس، همکلاس و همرشته بودیم.

طرز آشنایی و رفاقت من با جعفر تقریبا به روزهای آشنایی با حمید ثابتی در مشهد شبیه است. روز اول که جعفر را شناختم (مهرماه 89) در کلاس استاد بدری بود. او نیز دقیقا مثل حمید ثابتی بعد از کلاس جلوی دانشکده (پایین پله ها در ساختمان جعفری) با من دست داد و از نام و نشانم پرسید. همانگونه که دانشگاه فردوسی بدون حمید برایم معنا نداشت، دانشگاه آزاد تبریز هم با جعفر گره خورده و بدون او برایم بی معناست.

پله های ساختمان جعفری در دانشگاه آزاد


رفاقت با جعفر کمک بزرگی بود برای من تا بتوانم در رشته روانشناسی به موفقیتهای بیشتری برسم. اگر جعفر نبود من در تبریز احساس تنهایی می کردم زیرا تازه ساکن تبریز شده بودم و کسی را در تبریز نمی شناختم. او هم در دانشگاه و هم در بیرون، یار و همراه من بود.

جعفر دوستان خوبی هم داشت که باعث شد با آنها نیز آشنا شوم. افرادی مثل عبدی و خدایی که مثل خودش گل بودند و با معرفت. عبدی اهل هیئت بود به همین خاطر مرا برای سخنرانی به هیئتشان دعوت کرد. چند بار به همراه جعفر به هیئتشان رفتیم و برای جمعشان سخنرانی کردم. البته سخنرانیهایم بیشتر اخلاقی بودند تا مذهبی زیرا از سال 85 به بعد، دیگر سخنرانی مذهبی نمی کردم.

بهمن 92 ما به منزلی جدید در برجهای اطلس (باغمیشه) اسباب کشی کردیم. گرچه منزلمان اجاره ای بود ولی بیست و چهارم بهمن، جعفر به همراه خدایی و عبدی، برای چشم روشنی به منزلمان آمدند. آنها پتویی بعنوان کادو برایمان آوردند که هنوز در منزلمان موجود است.

سال 94 وقتی که حمیده مریض شد جعفر در جریان فیزیوتراپی او، کمکهای بزرگی به من کرد که هرگز فراموششان نخواهم کرد. بعدها جعفر با دختری از اهالی ارومیه ازدواج کرد و به ارومیه رفت. رفتن جعفر خلائی بزرگ در تبریز برایم ایجاد کرد که تاکنون کسی نتوانسته آن را پر کند. روزهایی که جعفر در تبریز بود واقعا روزهای خوشی بودند ولی وقتی رفت آن خوشیها هم به همراه او رفتند.

بهار 99 من و حمیده تصمیم گرفتیم به ارومیه سفر کنیم. از بس دلتنگ جعفر بودم با او تماس گرفتم تا او را هم در این سفر ببینم. سرانجام با جعفر در باغ گلهای ارومیه (گوللر باغی) دیدار کردیم. از قضا آن روز مهمانانی از شهر زنجان هم داشتند. حمیده کنارشان در باغ گلها نشست و من و جعفر در حالیکه درد دل میکردیم به جاهای دیگر پارک رفتیم.

پس از ساعاتی خواستیم برگردیم ولی جعفر و خانواده اش همگی مانع شدند. گفتند امشب مهمانی خانوادگی داریم. شما هم اگر پیشمان باشید خوشحال می شویم. عصر آن روز، اول سری به منزل جعفر زدیم سپس به محل مهمانی رفتیم که در منزل برادرزن جعفر بود. تعداد مهمانان نیز تقریبا سی نفر بودند. حمیده جمعشان را بسیار پسندیده بود. می گفت طایفه ای به این صمیمیت و مهربانی تاکنون ندیده ام.

بعد از پایان مهمانی، دوباره به منزل جعفر برگشتیم و صبح فردا اجازۀ مرخصی خواستیم. چون خیابانهای ارومیه را بلد نبودم جعفر و همسرش با پیکانشان تا خروجی، ما را بدرقه کردند سپس در حالی که از محبتهایشان سپاسگزاری می کردم از همدیگر جدا شدیم.

شاد باش و سعادتمند ای انسان دوست داشتنی.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)