- یکشنبه ۲۱ آبان ۰۲ ۰۲:۰۱
- ۷ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
An Iranian's love for Rascal
The words of an Iranian writer and poet for Sterling North
Around 1989, a cartoon called Rascal was broadcast on a children's program in Iran. This beautiful series left a strange impression on me that still remains. Before Rascal aired, I had a tree house in the middle of our yard. I built this house with my childish hands, but it did not have a nest for even a bird to live in. Later, when Rascal was broadcast, I added a nest to it, and a sparrow fell into my hands, which did not have power to fly. I named that sparrow Poppy and took care of him for a month
Playing the Rascal cartoon and getting to know Sterling's character changed my interest in playing with animals to being kind and affectionate towards them. When I saw Rascal, I found myself in his stories. I felt that Sterling was the embodiment of my dreams in Edgerton, it was a mirror that showed me myself, and as a result, my feeling towards him gradually turned into love and became a part of me
When we were still children, there were very bad advertisements about USA in Iran, so that we Iranians, especially children, thought that USA was a hell where devils live. Although I used to follow Rascal cartoon every day with passion and cities like Chicago and Milwaukee are always mentioned in this series, but I didn't know them and I didn't know that this cartoon is about USA
Later, when I got a little older, I developed a strange interest in geographical maps. Our house was full of geography maps that I bought and read. This interest led me to the point where I became a full-fledged professor in geographic maps. I knew all the countries, islands and continents. If someone mentioned a country or an island, I would immediately draw a map for him, along with the capital, population, size and general information
By chance, one day (in 1994) I saw the names of Milwaukee and Chicago on the map of USA. Milwaukee and Chicago were the cities whose names I always heard in cartoons. That day, I realized the Rascal cartoon belongs to USA, and as a result, my view of USA culture changed. I could no longer believe that USA is a hell where demons live, because every series represents the culture of the country that produced it, even if the story is not true
Nineteen years later (2013), another truth was revealed to me that I did not know about until that day. Before that, I thought Rascal was just an imaginary cartoon, but that day I realized "Sterling North" is an American writer whose Rascal series is his autobiography, that he wrote himself. This means that each and every character in that cartoon and the events that happened are all real and once existed. This increased my love for Sterling North a hundredfold because I was now dealing with a real character that could be sought out in a real world
What Sterling's character showed with his childish behavior and feelings was the way of humanity. He instilled in me a love that can never be expressed in words. A love that later led me to writing. When the children of my land were still killing animals, he taught me to be kind to animals, and choose a name for them like a human being. This naming, which is a beautiful and humane culture was always dear to me, a culture that never existed in my land before Rascal
The city where I spent my childhood is called Yamchi, which is almost the same size as Edgerton. These two cities have completely different cultures, but my childhood in Yamchi is not unlike Sterling's childhood in Edgerton. Now, even though that child has grown up and I am a writer, I still watch the Rascal series and never get tired of watching it. The stories of this series are interesting and memorable for me; Especially the tree in whose trunk Rascal lived, because it was similar to it in our yard
Now my biggest childhood dream is to go to Edgerton and visit Sterling North's house there. This city is the city of my dreams since childhood, but alas, I will not achieve this dream and there is no one who will bring me to this dream. My childhood has a strange connection with this city, so that sometimes out of nostalgia, I search Edgerton on Google Maps and think that I have lived there like Sterling
I hope to see the day when the children of my country will respect nature and be kind to animals like Sterling North. Friendship with nature is the beginning of love and kindness. A person who is kind to nature and respects it, will definitely be kind to his fellow humans. Kindness and love are the missing things of humanity in today's world, which, if realized, can make the planet a better and peaceful place to live
Although Sterling North is no longer with us, his memory will remain forever in the hearts of children, poets and writers like me
Thirty years later
On August 6, 2021, I saw a photo on Facebook that had Sterling North Community written on it. I read the description of the photo, which was in English. The photo was of Sterling North's home 112 years ago. Seeing the real house of Sterling North gave me a strange feeling, so I commented a summary of this memory that you read under the photo
The next day, I received three emails from three different sources. The people of Edgerton, Ariel North (Sterling's daughter) and Betty Leonard (Director of the Sterling North Society in USA). The people of Edgerton had praised my love for their city, and Sterling North's daughter had sent a picture of her father's youth in thanks. Betty Leonard also wrote: what you wrote is so very touching. Could I have your permission to print it in our newsletter that we send to our membership. It's so very moving. My name is Betty Leonard and I'm president of the Sterling North Society
I happily said that it was my greatest honor to have my writing published in Sterling North newsletter. She also thanked and put the article in the selection list for printing. Two months later, the article was published and she emailed me a photo of it
- چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱ ۱۷:۲۲
- ۲۴ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
بیست و ششم اردیبهشت، خاطره ای از پدر را همراه با شعری که برایش سروده بودم در کانالهای یامچی منتشر کردند. آن خاطره «آخرین رفتن پدر» نام داشت زیرا آن روز سالگرد آخرین دیدار من با پدر بود. آن شب افراد بسیاری آن خاطره را خواندند و نظرات بسیاری نیز نوشته شد حتی از دورترین شهرها مثل بندرعباس.
پدر داشت دقیقا شعری را می خواند که من همان روز برایش سروده بودم. نگاهش پر از رضایت بود ولی وقتی دستم را گرفت اشک در چشمانش حلقه زد. آنجا در آن لحظات، دقیقا شبیه تابلویی بودیم که مقابلمان قرار داشت. حس می کردم همان پدر و پسری هستیم که در تصویر دیده می شوند. آری آن شب پدر نیز همچون مردمان یامچی، شعر مرا خواند. شاید آمده بود تا بگوید من نیز فراموشت نکرده ام.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهده نظرات)
شعری که پدر داشت می خواند:
- پنجشنبه ۱۶ شهریور ۰۲ ۱۵:۱۸
- ۲۶ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
آن روز عصر وقتی با عادل خداحافظی کردیم دلم دریایی از دلتنگی بود. دلتنگ روزهای دانشگاه و دلتنگی برای نوجوانی هایم. نوجوانی پاک و با احساس که روزگاری اردبیل را شهر آرزوهایش تصور می کرد. دیدار با عادل، پیوندی شیرین میان این دو احساس بود.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
من و عادل شیرینی پس از پانزده سال
- جمعه ۲۷ مرداد ۰۲ ۱۴:۳۴
- ۳۹ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
سالهایی که در دانشگاه فردوسی درس میخواندم دورانی است فراموش ناشدنی. آنجا برای من بهترین جای دنیا بود.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
مسیری که پیاده تا ایستگاه اتوبوسهای حرم می رفتیم
من در دانشگاه فردوسی مشهد، ردیف اول نفر وسط
- پنجشنبه ۲۶ مرداد ۰۲ ۱۲:۰۵
- ۴۳ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
گرچه خوابها را نمی توان خاطره محسوب کرد ولی برخی خوابها چنان شیرین و تاثیرگذارند که باید آنها را نوشت. نوشتن، آنها را جاودانه می کند.
شب چهارم تیرماه 1401 خواب دیدم همراه با شخصی دیگر به دهۀ شصت رفته ایم. شخص مورد نظر را نمی شناختم ولی ظاهرا کارشناس یا روانشناس بود که کیفی در دست داشت. جایی هم که حضور داشتیم یک مدرسه بود. مدرسه ای که روزگاری در آنجا درس می خواندم.
بچه ها همه در حیاط مشغول بازی و ورزش بودند و من و آقای کارشناس از دور آنها را تماشا میکردیم. دقایقی بعد، کارشناس از من پرسید کدامشان تو هستی؟ یکی از بچه ها را که ساکت ایستاده بود نشان دادم و گفتم آن کودک منم.
کارشناس گفت صدایش بزن. رفتم جلو و خودم را صدا زدم. او مرا دید ولی نیامد. جلوتر رفتم و دستانش را در دستهایم گرفتم سپس جلویش زانو زده پرسیدم اسم تو چیست آقا پسر؟ گویی از من و کارشناسی که کیف به دست کنارم ایستاده بود می ترسید برای همین کمی نگاهم کرد و گفت: اسمم ناصر است. گفتم این امکان ندارد تو کودکیهای منی، تو باید صمد باشی نه ناصر.
یکباره یادم افتاد در شش سالگی ناخنم زخمی شده بود که جای آن زخم هنوز هم روی ناخنم باقی است. انگشتش را که نگاه کردم دیدم همان علامت روی ناخن او هم هست. لبخند زنان گفتم: دیدی من اشتباه نمی کنم؟ تو صمد هستی تو خود منی. نترس با من حرف بزن. بگو ببینم در چه حالی چکار می کنی روزگارت چگونه است؟
در همین حال نگاههای کودکانه اش را به من دوخت و گفت: شکر خدا خوبم دارم زندگی میکنم. یک پسر دارم و یک دختر. از حرفش شگفت زده شدم. پرسیدم تو که هنوز کودکی و ازدواج نکرده ای چطور ممکن است؟ مگر یادت نیست تو شیرینی ازدواجت را در دانشگاه به بچه ها دادی سر کلاس استاد معتمدی ......
من این سخنان را می گفتم و او با لبخندهای کودکانه اش می خندید تا اینکه همبازی دوران کودکی ام «عارف درج دهقان» آمد دست صمد را گرفت و با خودش برد. دیگر هرچه صدایش کردم پاسخی نداد. آنها می رفتند و من اشک می ریختم آنقدر که آرام آرام بیدار شدم.
اینکه چرا چنین خوابی دیدم نمی دانم، ولی چنان شیرین و گوارا بود که به محض بیدار شدن برای حمیده نیز تعریف کردم. بدون شک خوابهای هر کس انعکاسی از حسرتها، اتفاقات گذشته و آرزوهای حال و آیندۀ اوست که به شکل خواب برایش نمایان می شوند. آری من سالهاست که دنبال یک گمشده ام. دنبال نوجوانی سراسر صداقت و معصومیت که مرا پشت دیوارهای زمان جا گذاشت و رفت. همیشه آرزو میکنم کاش دوباره به آن ایام بر می گشتم ولی افسوس که دیگر ممکن نیست.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
من و عارف درج دهقان سال 79
- چهارشنبه ۲۵ مرداد ۰۲ ۱۱:۴۹
- ۵۱ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
دهۀ هفتاد تقریبا اکثر اوقاتم با مسابقات و مراسم قرآن می گذشت. این مسابقات و برنامه های مختلفی که برایشان دعوت می شدیم، در دنیای نوجوانی من، بسیار زیبا و شیرین بودند. علاوه بر این هر سال نیز به حفظیاتم اضافه می شد تا اینکه یازدهم مهر 77 حافظ کل قرآن شدم. این موفقیت تاثیرات بسیاری در زندگی ام داشت ولی افسوس قانون دنیا آنگونه که من می پنداشتم نبود.
پس از نوشتن غزل، دفترم را در همان حالت باز رها کرده، به اتاقی دیگر رفتم. در همین حال، تلفن زنگ خورد و پدر وارد اتاق شد. آمدم دفترم را بردارم که دیدم پدر گوشی به دست، دفترم را تماشا می کند. پدر آنچنان در دفترم غرق شده بود که متوجه آمدن من هم نشد. کنار پنجره داشت غزلی را می خواند که من همان روز سروده بودم. نمی دانم آیا مفهوم غزلم را درک می کرد یا نه ولی از جمله ای که پایین غزل نوشته بود (مصادف با حفظ کل قرآن) متوجه شد قرآن را تمام کرده ام.
جایی که آن روز پدر نشسته بود
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
صفحه ای که پدر مشغول خواندنش بود:
- سه شنبه ۲۴ مرداد ۰۲ ۲۱:۱۱
- ۲۵ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
بهمن 74 پس از کسب مقام در مسابقات استانی جهاد به مرند برگشتیم. چون برف در حال بارش بود مسئولمان گفت بهتر است ساعتی در اداره بمانی تا بارش قظع شود. همینطور که در اتاق اصلی نشسته بودیم آقای حسن پور مدیر بخش فرهنگی جهاد، یک عدد فلاسک چای به عنوان پاداش از طرف خودش به من اهدا کرد. من هم پس از تشکر سمت ماشینهای یامچی رفتم.
آن روز پیکان آقای عبادی (دندانساز یامچی) کنار خیابان منتظر مسافر بود و فقط یک نفر کم داشت. جز آقای اکبر حضرتی هیچ کدامشان را نمی شناختم. همین که سوار شدم آقای عبادی اسمم را پرسید و گفت اهل کدام محله ای. گفتم حنیفه پور از محلۀ کیخالی. پرسید: شما آن حنیفه پور را که دیشب بعنوان دانش آموز ممتاز در اخبار اعلام کردند می شناسی؟ حرفش لحظاتی مرا در فکر فرو برد و فهمیدم اسمم را در تلوزیون گفته اند. وقتی سکوتم را دید پرسید: نکند خودت هستی؟ در همین لحظه آقای حضرتی گفت: بله خودشان هستند. آنگاه تمام مسافران شروع کردند به احسن و بارک ... گفتن.
همینطور که داخل تاکسی سمت یامچی می رفتیم مدام از تجربیاتم می پرسیدند. آن روزها گرچه کم رو و خجالتی بودم ولی سعی میکردم هر چه را که می پرسند جواب دهم. یکی از مسافران گفت دیشب سر سفرۀ افطار تا اسمت را از اخبار شنیدیم جشن گرفتیم. پدرم گفت بالاخره نمردیم و اسم یکی از همشریهایمان را از اخبار شنیدیم. دیگری گفت من هم تا اسمتان را شنیدم تعجب کردم، نمی دانستم امروز با همان پسر در یک ماشین همسفر خواهیم شد.
آن روز داخل آن تاکسی، احساس نوجوانی را داشتم که همشهریهایش به او افتخار می کنند. اخلاص و ارادتی که در حرفهایشان بود دنیای پاک نوجوانی را برایم زیباتر می ساخت. هر چه به یامچی نزدیکتر می شدیم دلم به آینده امیدوارتر می شد تا اینکه یکی از مسافران، کرایۀ همه را پرداخت و گفت: این هم شیرینی من برای این موفقیت.
جوایز مسابقات روستایی
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
هفده سالگی من
- سه شنبه ۲۴ مرداد ۰۲ ۲۱:۰۰
- ۲۸ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
علی وطن دوست، من، جواد دلدار و برادر علی خداشناس در حرم
من و بچه های الهیات مشهد در دانشگاه اصفهان
عصر آن روز بعد از ناهار به میدان نقش جهان رفتیم. در همین حال گفتند علی برگشته است. بیچاره علی مجبور شده بود با اتوبوس های قم خودش را به اصفهان برساند. آمدن علی مرا بسیار خوشحال کرد. او تنها همشهری من تا آن روز در دانشگاه بود. دیگر هر جای اصفهان که می رفتیم از هم جدا نمی شدیم.
جواد دلدار، علی خداشناس و برادارش و من کنار زاینده رود
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
عکسهایی که با علی نقیپور در اصفهان گرفتیم
من و علی نقیپور تابستان 82 در دلی کهریز یامچی
- پنجشنبه ۱۲ مرداد ۰۲ ۱۲:۵۸
- ۲۲ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
کوچه ای که دیدیم:
منزل قدیمی آقا سلمان در همان کوچه
خانه را که دیدم فهمیدم کارخانه نیز باید همان نزدیکیها باشد. به خیابان اصلی رفتیم و نگاهی به اطراف انداختم تا اینکه بالاخره کارخانه را نیز پیدا کردیم. همان کارخانه که روزگاری منزل زهرا خانم داخلش بود. همان کارخانه که روی پله هایش عکسی کودکانه گرفته بودیم. (خاطرۀ ده روز در ارومیه) دیگر کسی در کارخانه کار نمی کرد متروکه شده بود ولی پله هایش با من حرف می زدند.
جز من هیچ کس راز آن پله ها را نمی داند. هادی که احساس مرا در آن لحظات خوب درک می کرد از کوچه، خانه، کارخانه و پله ها عکس می گرفت. اکنون گاهی ساعتها به آن تصاویر نگاه می کنم و غرق در آن خانه و پله ها می شوم. نوستالوژی عجیبی دارند. گاهی دلم پر می شود و اشکم در می آید. کوچک که بودم همیشه می گفتند به فکر آینده ات باش ولی نمی دانم چرا همیشه گذشته ها شیرین ترند.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
همان کارخانه با همان پله ها
- پنجشنبه ۰۵ مرداد ۰۲ ۲۲:۵۹
- ۲۲ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
شعری که آن روز سرودم:
- پنجشنبه ۰۵ مرداد ۰۲ ۱۷:۳۵
- ۱۸ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
آن روز پس از دیداری خاطره انگیز با استاد، از همدیگر خداحافظی کردیم. افسوس نمی دانستم این آخرین دیدار ماست و دیگر معلم عزیزم را نخواهم دید. 22 آذرماه 98 وقتی خبر دادند معلمت از دنیا رفت خود بخود اشکهایم سرازیر شد و شعری بر زبانم جاری گشت. چند روز بعد ناصر چمنگرد که آن شعر را در کانال یامچی دیده بود به من زنگ زد سپس 28 آذر برای شرکت در مجلس هفتم استاد به یامچی رفتیم.
برای خواندن آن شعر کلیک کنید. در سوگ استاد نیکمهر
استاد مرحومم محمود نیکمهر
- چهارشنبه ۰۴ مرداد ۰۲ ۰۲:۲۱
- ۱۹ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
سوم آذر 78 قرار بود مراسمی در مسجد کیخالی برگزار شود. یک هفته قبل، به بزرگان هیئت گفتم دوستم محمود قرار است سوم آذر به یامچی بیاید. اگر موافقید برنامه ای بگذاریم تا محمود برای مردم سخنرانی کند.
روز فردا سوم آذر، محمود و فاضل را برای گردش به مزارع نزدیک منزلمان بردم. پس از ناهار نیز برای شرکت در مراسم به مسجد کیخالی رفتیم. پلاکاردهایی که برای خوش آمدگویی به محمود زده بودند روی دیوارها خودنمایی می کرد. در شروع مراسم، مجری جشن؛ (آقای مقالی) مهمان عزیزمان را خیر مقدم گفت سپس آقایان حسین فرجزاده و فاضل اسفندیاری (برادر محمود) مداحی کردند. در نهایت نیز محمود روی تریبون نشست و دقایقی در باب اخلاق برای مردم سخن گفت.
محمود اسفندیاری در مسجد کیخالی
یادت بخیر قهرمان نوجوانی های من. به رفاقت خالصانه ای که باهم داشتیم همیشه خواهم بالید. امیدوارم هرکجای این عالم که هستی سلامت و پیروز باشی.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
متن یادگاری محمود و فاضل در دفتر من
- یکشنبه ۲۵ تیر ۰۲ ۰۳:۱۵
- ۳۶ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
هفتم شهریور 78، پدر تراولی پنجاه هزار تومنی به من داد و به ترکیه رفت. پس از رفتن پدر، من نیز مهیای رفتن به تهران شدم ولی در مرند گفتند امروز اتوبوس خالی برای تهران نداریم.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
- شنبه ۲۴ تیر ۰۲ ۲۱:۵۳
- ۱۹ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
آنچه می دیدم روستایی کوچک و زیبا بود که مزارع برنج آن را احاطه کرده بودند. سمت غربی آن نیز کوهستانی قرار داشت پوشیده از جنگل. در ورودی روستا از یک مغازه دار پرسیدم اینجا جمعیتش چقدر است.؟ گفت کمتر از هزار نفر. گفتم پس به احتمال قوی حامد شکوهی را می شناسید. گفت بله می شناسم. خانۀ آنها کمی جلوتر است.
به امید آنکه شاید، قدمی نهاده باشی
- شنبه ۲۴ تیر ۰۲ ۲۱:۴۷
- ۱۸ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
در پاسخ گفتم دلیلش «رویای یک جنگل» در کودکی بود. آن روزها خیال میکردم پشت قبرستان کیخالی جنگلی وجود دارد که دنیا در آنجا تمام می شود. چند سال بعد وقتی نگاهم به نقشه افتاد فهمیدم چنین نیست به همین خاطر عاشق جاهایی شدم که جنگلهای واقعی داشتند. حتی فهمیدم خشکی هایی به اسم جزیره وجود دارد که سرشار از جنگل و رودخانه اند. این کار کم کم مرا سمت جغرافی کشید تا اینکه نقشۀ جهان در ذهنم حک شد و کشورهای جهان را ازبر شدم.
پس از اینکه استاد حرفهایم را شنید از بچه ها خواست دوباره تشویقم کنند. آن روز استاد مرا «جغرافیدان کوچک» لقب داد سپس توصیه کرد تا در دانشگاه، رشتۀ جغرافی بخوانم. وی معتقد بود اگر چنین کنم موفقیتهای بالاتری نصیبم خواهد شد ولی ظاهرا تقدیر چنین نظری نداشت زیرا در رشته ای دیگر پذیرفته شدم ولی عشقی که به جغرافی داشتم هرگز از بین نرفت.
کتابها و نقشه جغرافی من در اتاق. سال 70
استاد منافی (نفر عینکی) و بچه های کلاس
- پنجشنبه ۲۲ تیر ۰۲ ۱۷:۳۸
- ۲۷ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
کوه زیبای یکانات (قالا داغی)
آن روزها خیال می کردم کمی آن طرفتر از قبرستان کیخالی، جنگلی ناشناخته وجود دارد که انتهای دنیاست. آن جنگل در خیال من همیشه تابستان بود و درختانی بزرگ داشت که می شد روی آنها خانه ای درختی ساخت. وقتی رودخانه هایش را تصور می کردم صدای قورباغه هایش را می شنیدم که از شاخه های خم شده در آبش بالا می روند. آنجا برای من که دوست داشتم از هیاهوی مردمان دور باشم، مکانی زیبا و ایده آل بود.
با همین تصور یک روز تیر و کمانی ساختم و تصمیم گرفتم پنهانی به آن جنگل بروم. آن روز مادر منزل نبود و پدر نیز ماشینش را در خیابان تعمیر می کرد. دقایقی بعد «یک نفر» آمد تا در کوچه توپ بازی کنیم ولی پاسخ منفی شنید. منظورم از «یک نفر» ابراهیم پسر همسایه است. آن روزگار وقتی ما بچه ها باهم قهر بودیم همدیگر را «یک نفر» صدا می زدیم. البته این قهر هرگز قطع رابطه نداشت و گاها صمیمی تر از افرادی بودیم که باهم قهر نبودند تا اینکه عاقبت یکی پیدا می شد و ما را آشتی می داد. ما هم دو انگشت کوچکمان را به هم گره می زدیم و می گفتیم آشتی.
دو سال پس از این ماجرا، اشتباه بودن تصورم را در کتابهای جغرافی فهمیدم. همین موضوع نیز باعث علاقمند شدن من به جغرافی شد و مرا به استادی تمام عیار در نقشه های جغرافی تبدیل کرد. دیگر کشوری نماند که پایتختش را ندانم یا شهرهای مهمش را نشناسم. هر کس هر کشور یا جزیره ای را که نام می برد چشم بسته نقشه اش را برایش می کشیدم. «جغرافیدان کوچک» خاطره ای است که این موضوع را به خوبی نشان می دهد.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
- پنجشنبه ۲۲ تیر ۰۲ ۱۴:۳۴
- ۳۳ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
چهارشنبه شب، پانزدهم مرداد 93 خانوادگی در حیاط مادرم نشسته بودیم. نزدیک شام، نعمت هم رسید و مادر سفره را پهن کرد. نمی دانستم آن شام، شام خداحافظی است و آخرین غذایی است که در کنار مادربزرگ می خورم. بعد از شام مادربزرگ و خاله رقیه را با ماشین خودم به منزلشان رساندم. وقتی مادربزرگ نزدیک منزلشان پیاده می شد با من دست داد و خداحافظی کرد سپس من و حمیده به تبریز برگشتیم.
چهار روز بعد (19 مرداد) برادرم رامین خبر داد که مادربزرگ از دنیا رفته است. گرچه زار زار اشک می ریختم ولی هرگز باورم نمی شد که مادربزرگ را از دست داده ام. پشت فرمان به سرعت سمت مرند می رفتم تا اینکه وسط راه گفتند مادربزرگت را خاک کردیم. دیگر امیدم از مادربزرگ قطع شد. به یامچی رسیدم ولی داغی که بر دلم سنگینی می کرد نیمه شب مرا به قبرستان کشاند.
آن شب در سکوت قبرستان هر چه اشک داشتم سر خاکش گریستم و ذهنم به دورانی رفت که مادربزرگ تنهای تنها زندگی می کرد. (خاطرۀ اشکهای مادربزرگ) سال 73 وقتی خاله رقیه از شوهرش طلاق گرفت غمی دیگر بر غمهای مادربزرگ افزود ولی مادربزرگ را از تنهایی درآورد. مادربزرگ در منزل می ماند و خاله رقیه برای کار به مرند می رفت.
از آن سال به بعد وقتی دیدن مادربزرگ می رفتم یک صحنۀ پراحساس، همیشه برایم تکرار می شد: «مادر بزرگ جلوی در، کنار تیر برق نشسته و چشم انتظار من است». آن تیر برق که هنوز هم آنجاست، تنها تیر برقی است که برایم قداست دارد. هنوز هم وقتی از آن محله رد می شوم غریبانه نگاهش می کنم ولی افسوس کسی که همیشه آنجا چشم انتظار من می نشست دیگر نیست.
همان تیر چراغ که مادربزرگ کنارش می نشست
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
مزار مادربزرگ در قبرستان کیخالی
- پنجشنبه ۲۲ تیر ۰۲ ۰۱:۱۳
- ۲۵ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر
پس از شکست در کنکور سال 77 و مسایل دیگری که میان من و پدر پیش آمده بود دیگر روحیه ای برای کنکور نداشتم ولی سال 79 وقتی پدر، احساس پدرانه اش را نسبت به من نشان داد امیدی دوباره در من دمیده شد که مرا برای راهیابی به دانشگاه مصمم کرد. این امید دوباره، باعث شد از شهریور 79 خودم را خانه نشین کرده، با جدیت تمام مشغول درس خواندن شدم.
بالاخره هفتۀ اول تیر رسید و کنکور سراسری برگزار شد. آنقدر برای کنکور زحمت کشیده بودم که تمامی دروس، صفحه به صفحه، خط به خط و نقطه به نقطه در ذهنم بودند درست همانگونه که قرآن را ازبر داشتم. همینطور که روی صندلی، منتظر شروع کنکور بودیم یاد روزهایی افتادم که می خواستند در منزلمان عروسی (عروسی برادرم نعمت) برگزار کنند. پدر آنقدر روی درس خواندنم حساب می کرد که دوست نداشت ایام عروسی مزاحمتی برای درس خواندنم ایجاد کند به همین خاطر سه روز پشت سرهم، مرا به منزل پسرعمویم احد برد زیرا منزل آنها خالی و خلوت بود.
دقایقی بعد کنکور آغاز شد و مشغول پاسخ دادن شدیم. استرس عجیبی داشتم. تمامی دروس را با تسلط تمام پاسخ دادم ولی به زبان و بینش که رسیدم حالم دگرگون شد. با اینکه این دو درس را بیشتر از درسهای دیگر بلد بودم، حال بدم نگذاشت به آنها پاسخ بدهم و کنکور به پایان رسید.
پس از اتمام کنکور در حالیکه چشمانم پر از اشک بود به یامچی رفتم. تا چند روز احساس کسی را داشتم که زحمات یکساله اش برباد رفته و دوباره باید حسرت کسانی را بخورد که دانشجو شده اند. نمیدانستم به زودی خودم دانشجوی دانشگاه فردوسی در مشهد خواهم شد. دانشگاهی که یکی از بهترین دانشگاههای ایران است.
برای ارسال نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (مشاهدۀ نظرات)
- چهارشنبه ۲۱ تیر ۰۲ ۱۳:۵۱
- ۱۳ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر