ایستگاه خاطره ها

قطار عمر جز در ایستگاه خاطره ها توقف نمی کند.

عهد رفاقت در کلبۀ صحرایی



دورادور اسمش به گوشم خورده بود ولی اولین بار، نهم فروردین 81 او را در کامپیوتری یعقوب کریم نژاد دیدم. زمستان همان سال وقتی در میدان کیخالی قدم می زدم همان پسر جلو آمد و هوشمندانه سوالی از من پرسید. ظاهرا پاسخی که دادم او را متعجب کرده بود برای همین ساعتی با من همصحبت شد سپس رفت و من تا شش سال، دیگر او را ندیدم.

پس از فارغ التحصیل شدنم از دانشگاه فردوسی مشهد، نوعی افسردگی بر من غلبه کرد. زندگی آکادمیک، روزهای شیرین، و دیدار اساتید برجسته که صمیمیت خاصی با من داشتند همگی به پایان رسید در نتیجه خلائی عاطفی و بسیار بزرگ در روان من ایجاد شد. این افسردگی دو سال طول کشید تا اینکه یک روز (22 شهریور 87) همان پسر، دوباره در میدان کیخالی با من ملاقات کرد. شش سال بزرگتر شده بود. رفتارش چیز دیگری نشان می داد. حس می کردم دانشش بیشتر شده و شخصیتش پخته تر. نمی دانم شاید او هم همین احساس را نسبت به من داشت به همین خاطر همان سوالی را که شش سال پیش در همان میدان پرسیده بود دوباره از من پرسید.
 
این بار پاسخی متفاوت از من شنید و خودش نیز واکنشهایی متفاوت تر نشان داد سپس دعوتم کرد که فردا به کلبۀ صحرایی اش بروم. کلبۀ صحرایی پشت بامی باصفا بود که خارج از یامچی قرار داشت. پس از خوش آمدگویی و پذیرایی، از تجربیاتم پرسید و خود نیز از تجربیاتش در دانشگاه برایم گفت. هر دو احساس می کردیم به نتیجه ای مشترک رسیده ایم اگر چه از دو راه متفاوت. من از مسیر الهیات و او از مسیر روانشناسی، در نتیجه همانجا عهد همراهی بستیم و نامش را گذاشتیم عهد رفاقت در کلبۀ صحرایی.
 
ماه بعد یک روز که باهم در چمنهای کیخالی نشسته بودیم و آقای اکبر مردانپور هم حضور داشت، به من پیشنهاد کرد تغییر رشته بدهم تا باهم برای فوق لیسانس روانشناسی کنکور بدهیم. اگرچه راهی بسیار سخت روبرویم قرار داشت ولی پذیرفتم. روانشناسی کاملا برای من غریبه بود ولی او قشنگ برایم توضیح داد که کدام کتابها را باید برای کنکور مطالعه کنم. شش روز هفته را در منزل درس می خواندیم سپس روز هفتم برای استراحت و تبادل نظر دیدار می کردیم.
 
دو بار هم برای تجدید حال و هوا به دانشگاه ارومیه رفتیم. (اسفند 87 و خرداد 89) این سفرها تاثیرات بسیاری روی من داشت. سیزده سال بود که ارومیه را ندیده بودم. ارومیه برای من یادآور پدر و خاطراتی بود که دوران کودکی در آن داشتم. هر گوشه از شهر را که می دیدم غمی نهفته در دلم تداعی می شد ولی او هر خیابانی را با اسمی خنده آور برایم معرفی می کرد و مرا از ته دل می خنداند. آخرین خیابانی که گشتیم خیابان خیام بود سپس باهم به خوابگاه دانشجویان در نازلو رفتیم و او مرا به دوستانش معرفی کرد. البته قصد ما از رفتن به خوابگاه، فقط دیداری دوستانه بود ولی به علت جمع شدن دانشجویان زیاد در اتاق و پرسشهایی که از من می پرسیدند تبدیل شد به یک کنفرانس علمی.
 
بالاخره پس از ماهها تلاش خستگی ناپذیر، هر دو در کنکور فوق لیسانس قبول شدیم. سالهای خوش دانشگاه دوباره برای من تکرار شد (خاطره از الهیات تا روانشناسی) و دوستان بسیاری تجربه کردم اما او با تمامی آنها فرق می کرد. در سفری که سال 96 باهم به استانبول رفتیم رفتارش رضایتبخش بود. (خاطرۀ سفر به استانبول) دروغ، وقت نشناسی و خیانت را دیگران به وفور داشتند ولی او نداشت. حتی در مقالات isi که باهم برای چاپ به اروپا می فرستادیم اسم مرا بالاتر از خودش می نوشت اما اینها برای من کافی نبود تا او را دوستی منحصر به فرد برای خود محسوب کنم.

یک روز در پراگماتیسم، جمله ای از «جان دیوئی» روانشناس آمریکایی خواندم که نوشته بود: یک اندیشه تا زمانی که در بوتۀ تجربه، آزمون نشود ناتمام است. 
او خودش مرا به عرصۀ روانشناسی وارد کرده بود. به عبارت بهتر «این سرودی است که او خودش به مستان آموخته» پس این بار نوبت خود اوست که باید توسط من روانشناسی شود. باید او را می آزمودم تا ببینم چه مقدار بر عهد رفاقتی که با من بسته پایبند است به همین خاطر تا یکسال هرگز به او زنگ نزدم و واکنشهایش را انتظار کشیدم. هرچه من زنگ نمی زدم او به من زنگ می زد و می گفت: رفاقت مرا با دیگران اگر بر کاغذی نوشته باشند با تو بر سنگها حک کرده اند.
 
هر بار که گوشی را قطع می کرد چشمانم از اشک پر می شد ولی باز هم به او زنگ نمی زدم تا تحملش را به چشم ببینم. من هر چه دوری کردم او نزدیکی کرد تا اینکه وفاداری اش نیز برایم به اثبات رسید. آری #حجت_محمودی این یار گرانمایه، شبیه هیچ کس نبود. دیگران به بهانه های واهی همچون گرفتاری، ازدواج و ... رفتند ولی او همچنان ماند و ذره ای با روزهای آغازینش تفاوت نکرد. سال 78 وقتی از اردبیل برمیگشتم آرزو کردم دوستانی چون رفقای محمود داشته باشم. اکنون که گذشته را مرور می کنم می بینم حجت همان آرزوی تحقق یافته است که حتی یکبار هم اختلافی با همدیگر نداشته ایم. به راستی که صداقتش در عهدی که بسته ستودنی است. برقرار باش ای رفیق دوست داشتنی من!

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


دوچرخۀ زرد من


کلاس اول ابتدایی که بودم پدرم خانوادگی به تهران و مشهد رفتند ولی مرا نبردند. موقع رفتنشان گریه کردم و گفتم پس چرا نعمت را می برید؟ پدر گفت او هنوز مدرسه نمی رود. تو مدرسه داری باید با پدربزرگت بمانی و مدرسه بروی، من هم در عوض سال بعد برایت دوچرخه خواهم خرید.

سفر خانوادگی به تهران و مشهد
زن عمو نرگس، دخترش فاتی، مامان، برادرم نعمت، خاله رقیه، پدر بزرگ پدری ام و فامیلهای تهرانی مان


 پدر و یکی از فامیلهای تهرانی در همان سفر


دو سال از وعدۀ پدر گذشت ولی دوچرخه ای برایم خریده نشد تا اینکه وقتی کلاس سوم بودم پدر به ترکیه رفت. در این سفر، باری پر از دوچرخه به ایران آورده بود که می گفتند تولیدی کشور ژاپن است. دوچرخه هایی زرد رنگ و زیبا مخصوص کودکان. چند روز بعد پدر با یکی از همان دوچرخه ها وارد منزل شد و گفت: این هم دوچرخه ای که قولش را داده بودم. پاداش شرکت است برای رانندگانی که بچه های درسخوان دارند.

از خوشحالی به هوا پریدم زیرا تا آن روز دوچرخه ای به آن زیبایی ندیده بودم. با دوچرخه همه جا می رفتم و برای خودم پز می دادم. در تمام محله دوچرخه ای به زیبایی مال من نبود. بچه های دیگر یا دوچرخه نداشتند یا اگر هم داشتند مال بزرگترهاشان بود که وقتی روی صندلی اش می نشستند پایشان به رکاب نمی رسید. البته گاهی از سر دلسوزی اجازه می دادم بچه های دیگر نیز دوچرخه ام را سوار شوند ولی فقط یکی دو دور. احیانا اگر کسی دلش می خواست بیشتر سوار شود باید در قبالش خوردنی پیشکش می کرد جز سعید (شبانزاده) که دوست ویژه بود و مجانی سوار می شد.

دوچرخۀ زرد از نه تا 15 سالگی همیشه با من بود. با آن به مدرسه می رفتم. خریدهای خانه را انجام می دادم و خبررسانی می کردم. چون هنوز تلفن به یامچی نیامده بود هر کس، هر کار یا حرفی که داشت به من می سپرد تا آن را به جایی برسانم یا چیزی را بگیرم و بیاورم. تقریبا هر روز یک ماموریت از این مدل داشتم ولی روزهایی که ماموریتم منزل عمه آمنه یا آقا تقی (شبانزاده) بود بیشتر از همه خوش می گذشت. منزل آنها در بلوار ولایت امروزی قرار داشت که تنها خیابان آسفالت شده در آن زمان بود. دوچرخه سواری روی آسفالت آنقدر حال می داد که همیشه آرزو می کردم مرا برای بردن پیغام به آن منطقه بفرستند.

علاوه بر اینها دوچرخه وسیله ای مناسب بود برای هوا کردن بادبادک. وقتی دوچرخه سرعت می گرفت بادبادکی که نخش به آن گره زده شده بود پشت سرم به پرواز در می آمد. سبدی هم که جلویش داشت بسیار به درد می خورد. می شد توتهای چیده شده را داخلش ریخت یا گنجشکی را که هنوز قادر به پرواز نیست در آن گذاشت و به منزل برد مانند گنجشکی که از سعید کش رفته بودم یا آن کبوتر زخمی که در حیاطمان افتاده بود.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


اشکهای مادربزرگ


امروز می خواهم از مادربزرگم بنویسم. زنی مظلوم و تنها که هرچه از غصه هایش بگویم کم است.

مادربزرگ در منطقه ای فقیرنشین واقع در خیابان قره باغ امروزی زندگی می کرد. خانه اش فقط یک اتاق ساده بود با یک انبار کوچک و یک اتاق تنور که به آن تَندَسر می گفتند. مادربزرگ بهار و تابستان در اتاق تنور نان می پخت و پاییز و زمستان از آنجا برای سکونت استفاده می کرد. چون اتاق تنور درش چوبی بود سرما به راحتی از لای تخته هایش نفوذ می کرد ولی پرده های کلفتی که دو طرفش می زدند جلوی نفوذ سرما را می گرفت. مادربزرگ این اتاق کوچک را با یک والر ساده گرم می کرد و تا آمدن بهار در آنجا زندگی می کردند.

از آنجا که پدربزرگم مردی بسیار فقیر بود مادربزرگ نیز همپای او کار می کرد و دسترنجش را به پدربزرگ می داد تا خرج خانه کند. تابستان هفتاد (24 مرداد) وقتی پدربزرگ چشم از جهان فروبست مادربزرگ بسیار غمگین شد. سال بعد نیز خاله رقیه ازدواج کرد و به ارومیه رفت در نتیجه مادربزرگ تنهای تنها شد.

آن روزها گرچه کودک بودم ولی تنهایی مادربزرگ، روحم را آزرده می ساخت. این موضوع برای والدینم نیز قابل درک بود به همین خاطر، از پاییز 71 پیش مادربزرگ رفتم. صبجها مثل یک مادر مرا برای مدرسه بیدار می کرد و شبها تکالیفم را در حضور او می نوشتم. مادربزرگ ظرفها را خودش می شست ولی برفها را من پارو می کردم. بعضی شبها نیز برای شب نشینی به منزل همسایگان می رفتیم، علی الخصوص منزل بیگم خانم که رفیق قدیمی مادربزرگم بود.

بیگم خانم تنهای تنها زندگی می کرد و زنی بود بسیار تهیدست. خانۀ کوچکش فقط یک اتاق ساده داشت پایین تر از سطح حیاط و شبیه زیر زمین. اتاقی کاه گلی با تیر و تخته هایی پوسیده و نامرتب بدون پنجره. الان که فکر می کنم می بینم بیگم خانم از مادربزرگ من نیز تنهاتر و مظلوم تر بود ولی آن روزها نمی توانستم این موضوع را درک کنم. او و مادربزرگم تابستان و پاییز برای کار به زمینهای دیگران می رفتند، گندم و جو درو می کردند، سپس خسته از یک روز جان کندن، پای پیاده به منزل می آمدند. زن عمو زهرا می گفت: مسیر بازگشتشان، از کوچۀ ما می گذشت. عصرها همیشه در حالی که داسی به دستشان بود آنها را می دیدم و سیمای رنجور آن دو پیرزن مرا از خودم خجالتزده می کرد به همین خاطر پنهان می شدم تا مرا نبینند.

مادربزرگ و بیگم خانم


با رسیدن زمستان، همراه مادربزرگ به اتاق تنور رفتیم. یکی از روزها وقتی از مدرسه بر می گشتم ناله ای شنیدم که از اتاق تنور می آمد. آرام و بی صدا جلو رفتم تا ببینم چه صدایی است. صدای مادربزرگ بود که در دنیای تنهایی اش حرف می زد و می نالید. احساس کودکانه ام از شنیدن ناله هایش متاثر شد ولی نمی توانستم دلیلش را درک کنم. جدا از اینکه مواجهه با مادربزرگ در آن شرایط برایم دشوار بود، نمی خواستم بفهمد که من ناله هایش را شنیده ام. عقب برگشتم و در حیاط را طوری بستم که صدایش شنیده شود. مادربزرگ صدای در را شنید و ساکت شد. از سرخی چشمانش معلوم بود که داشت گریه می کرد ولی به رویش نیاورد و برایم چایی گذاشت.

این ماجرا روزهای بعد هم چندین بار تکرار شد و من فهمیدم که مادربزرگ همیشه در تنهایی هایش ناله می کند. تنها مونس مادربزرگ، من بودم ولی نمی دانستم مادربزرگ چه سرگذشت غم انگیزی داشته است. نمی دانستم یتیم بزرگ شده و نمی دانستم دو پسرش را در کودکی از دست داده است.

یک شب از مادربزرگ خواستم گذشته اش را برایم تعریف کند. مادربزرگ گفت یکی از پسرانم صمد نام داشت که بعدها اسمش را روی تو گذاشتیم. صمد به شدت مریض شده بود و نیاز به دکتر داشت ولی آن روزها دکتری در یامچی نبود. برای گرفتن پول سراغ پدربزرگت رفتم که در یکی از کوچه ها کارگری می کرد. پدربزرگت هر چه پول داشت داد اما آنقدر کم بود که نمی دانستم چکنم. ناچار پیاده سمت مرند به راه افتادم ولی حوالی روستای باروچ در تاریکی هوا گرفتار سگهای وحشی شدم. در این حمله پایم به سنگ خورد و دندانهایم از شدت ضربه شکستند. حالم چنان بد بود که دیگر نمی توانستم جلوتر بروم ناچار در حالیکه صمد در دامنم جان می داد به خانه برگشتم ولی صمد دیگر مرده بود.

مادربزرگ اینها را می گفت و غریبانه گریه می کرد. آن روز فهمیدم غمهای مادربزرگ بسیار بزرگتر از دنیای کودکی من است ولی تصمیم گرفتم کاری کنم که دیگر احساس تنهایی نکند. دیگر او را نه مادربزرگ بلکه «مادر» صدا می زدم زیرا پسرش همنام من بود. اگر هم چیزی کم و کسر داشت از منزل خودمان می آوردم تا احساس نداری نکند.

تابستان 72 یک سال از زندگی من کنار مادربزرگ می گذشت و کاملا به من انس گرفته بود ولی حادثه ای تلخ مرا از او جدا کرد در نتیجه مادربزرگ بازهم تنها شد. یک روز که در منزل پدری مان بودم کبوتری زخمی در حیاط منزلمان افتاد. کبوتر را برای مراقبت به منزل مادربزرگ بردم. پس از چند روز، کبوتر بهبود نسبی یافت ولی یکی از کفتربازان محله مدعی شد کبوتر مال اوست در حالیکه مال او نبود.

آن روز فرد مورد نظر (یوسف) کبوتر را با خودش برد ولی باز هم دست بردار نبود. او هر کجا مرا می دید سگشان را سمت من هو هو می کرد و یکبار هم دوچرخه ام را برد که به زحمت توانستیم پس بگیریم. این اوضاع مادربزرگ را مجبور کرد مرا به منزل خودمان ببرد. سالها بعد از مادربزرگ شنیدم در این باره می گفت: وقتی دستت را گرفتم و به منزلتان بردم دلم دریای غصه بود. تو را به مادرت تحویل دادم و برگشتم ولی تا از در حیاط وارد شدم خانه برایم زندان شد. نه تو بودی نه پدربزرگت نه خاله ات. همانجا وسط حیاط نشستم و زار زار گریستم.


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

مادربزرگ کنار خاله رقیه. زمانی که هنوز جوان بود و کار می کرد.

من و خاله رقیه و قسمتی از حیاط مادربزرگ

تور باتومی




دوم مرداد 93 به تور باتومی رفتیم. دوستانم فرشاد و مجتبی نیز در این تور ثبت نام کرده بودند. این سفر اولین مسافرت خارجی برای حمیده خانم بود برای همین خیلی شوق و ذوق داشت.

هتلی که برای ما در باتومی رزرو کرده بودند هتل بونی نام داشت. در این سفر از جاهای مختلفی در باتومی دیدن کردیم که ساحل دریای سیاه، علی و نینو، تله کابین و جنگل بوتانیک مهمترینشان بودند:

ویدئوهای این سفر:

برای تماشا روی هر متن کلیک کنید:

ابتدای ورود به گرجستان داخل اتوبوس

من و حمیده در حال رفتن به دریا

مجتبی کنار برج الفبای باتومی

حمیده در ساحل باتومی لب دریا

من و فرشاد لب دریای سیاه

مجسمه های علی و نینو

تله کابین باتومی از دریا به سمت جنگل


ورودی هتل بونی






 






من و جنگل بوتانیک




رستوران هتل بونی 







سفر به تفلیس

روز آخر اقامتمان در باتومی تصمیم گرفتم خودم تنها به تفلیس بروم زیرا می توانستم با ترانزیت یکی از دوستان (مهدی کمالی) که در تفلیس بود به ایران برگردم. حمیده خانم همراه تور به ایران برگشت و من با رضایت او تک و تنها با کوله پشتی ام راهی تفلیس شدم.

مسیری که ماشین (ون) می رفت بسیار زیبا و رویایی بود. در «سامتره دیا» برای ناهار توقف کردیم ولی عصر ساعت 5 به تفلیس رسیدیم. چون سه روز تا رسیدن ترانزیت به تفلیس باقی بود مجبور بودم این سه روز را در هتل بمانم. از ترمینال به خیابان روستاولی رفتم ولی هتلهای روستاولی بسیار گران بودند ناچار به هتلی ارزان تر به نام هتل مجستیک زنگ زدم.

خیابان آغماشنبلی در مسیر بین ترمینال و روستاولی


گفتند آدرس بدهید کسی را دنبالتان خواهیم فرستاد. آدرس را را دادم و منتظر ماندم. جایی که ایستاده بودم میدان مترو (در روستاولی) نام داشت که دم درش مراسم رقص و موسیقی بر پا بود. همینطور که کنار مجسمه آنها را تماشا می کردم گوشی زنگ خورد و نماینده هتل که دنبالم آمده بود مرا پیدا کرد. خانمی بود عینکی و سفید پوش به اسم مادام زائیرا. به انگلیسی احوالپرسی کردیم سپس ایشان مرا به هتل مجستیک رساند.  مجستیک بسیار زیبا و دیدنی بود ولی کمی دور از مرکز شهر به همین خاطر شبهای دوم و سوم به هتلی دیگر رفتم که نزدیک کلیسای متخی قرار داشت
.

در این سه روز اکثر جاهای تفلیس را گشتم ولی چیزی که بیش از همه برایم جذابیت داشت مراسمهای ازدواجی بود که روز یکشنبه در کلیسای متخی برگزار می شد. یکشنبه روز مقدس و روز تعطیل مسیحیان است به همین خاطر یکشنبه نهم مرداد را فقط به کلیساها اختصاص دادم. کلیسای متخی پر بود از عروس و دامادهای گرجی که مراسم ازدواجشان را در کلیسا جشن می گرفتند. این سفر نیز سفر بسیار جالبی برایم شد ولی متاسفانه دوربینی برای عکس گرفتن نداشتم زیرا گوشی ام نوکیای معمولی بود و عکسهایش کیفیتی نداشتند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

کلیسای متخی



سفر به آنتالیا




تیرماه 93 با دوستم فرشاد تصمیم گرفتیم سفری به آنتالیا بکنیم. ابتدا از ارومیه با اتوبوس به وان رفتیم. اگرچه مرز سرو زیاد معطلمان کرد ولی عصر به شهر وان رسیدیم. در وان اتوبوس مستقیم به آنتالیا نبود به همین خاطر سوار اتوبوسهای آنتب شدیم. همینطور که در حال خروج از شهر وان بودیم یک سواری، اتوبوسمان را متوقف کرد و دو عدد پاسپورت به راننده داد. تازه متوجه شدیم پاسپورتهایمان در اتوبوس قبلی جامانده بود.
 
اتوبوس، شبانه از شهرهای بسیاری گذشت و قبل از ظهر به آنتب رسید. در ترمینال آنتب بلیط آنتالیا خریدیم ولی گفتند شش بعد از ظهر حرکت خواهد بود. چون زمان زیادی تا حرکت باقی بود با فرشاد به سطح شهر رفتیم و از جاهای دیدنی آنتب دیدن کردیم سپس برگشتیم به ترمینال. ساعت شش اتوبوس حرکت کرد و وارد جاده های جنگلی شد که همه بزرگراه بودند.
 
در یک رستوران بین راهی، غذایی خوردیم که نامش چوربا بود. بیست دقیقه بعد دوباره به راه افتادیم و رسیدیم به آدانا پنجمین شهر بزرگ ترکیه. چون دیگر هوا تاریک شده بود خوابیدیم و نتوانستیم شهرهای مرسین و آلانیا را ببینیم ولی نزدیک آنتالیا بیدار شدیم. زیباییهای آنتالیا فوق تصور بود. شهری مدیترانه ای با نمادهای رومی. هر کجا را که نگاه می کردی پر بود از گلهایی زیبا که بر بام و در خودنمایی می کردند. شهری لاکچری با هوایی شرجی و مرطوب.
 
آنتالیا منطقه ای داشت به نام لارا. ادامۀ این منطقه به ساحلی می رسید که به آن «هتل لر بولگسی» می گفتند. در این نوار ساحلی، 400 هتل در امتداد یکدیگر قرار داشتند. می توانم بگویم هر هتل برای خودش قصری بود افسانه ای و گرانقیمت آنقدر که نتوانستیم اتاقی در آنها اجاره کنیم. البته هتل هایی هم وجود داشت که می شد در آنها اتاق اجاره کرد ولی چون نمیشناختیم تصمیم گرفتیم شب اول را در پارک بخوابیم.

من جلوی هتل دلفین پلاس



فرشاد فیضی جلوی همان هتل

 
پارکهای آنتالیا نیز مانند هتلهایش لاکچری بودند. پارکی که رفتیم یک ضلعش ساحلی صخره ای بود با ارتفاعی 20 متر بلندتر از سطح دریا. همانجا روی چمنها به سمت دریا نشستیم و غرق در تماشای دریا و ستارگان شدیم. احساس کسی را داشتیم که در یک جزیره نشسته است. صدای امواج دریا به همراه صدای موسیقی که از هر طرف شنیده می شد، چنان فضا را رویایی کرده بود که حیفمان می آمد بخوابیم. هر پنج دقیقه یک بار هم هواپیمایی از سمت دریا به آنتالیا وارد می شد که توریستی بودن آنتالیا را به خوبی نشان می داد. به فرشاد گفتم سمتی که ما به طرفش ایستاده ایم سمت آفریقاست و این هواپیماها همه از آفریقا می آیند. از اروپا، آسیا و آمریکا چقدر می آید خدا می داند.
 
کمی آن طرف تر چند آلاچیق وجود داشت. تقریبا ساعت دو بود که درون آلاچیقها رفتیم و خوابیدیم. فرشاد کاملا خوابش گرفت ولی نصف شب صدایی مرا بیدار کرد. سه نفر از ثروتمندان آنتالیا در آلاچیق بغل، باهم بحث می کردند. موضوع بحثشان نیز عدالت خداوند بود. اولی می گفت خدا عادل است دومی می گفت خدا عادل نیست. سومی هم می گفت اصلا خدایی وجود ندارد. هر کدام حرف خودش را می زد سپس برای حرفش دلیلی می آورد تا اینکه نفر سوم به من و فرشاد اشاره کرد و گفت: «مگر این سیه روزهای بخت برگشته را نمی بینید؟ اگر جهان خدای عادلی داشت چنین بدبختهایی در جهان نبودند». راستش را بخواهید حرفشان تاثیر عمیقی در من گذاشت و نوعی اندوه در دلم ایجاد کرد. با خودم گفتم خدایا عمری تلاش کردم تا برای دیگران ثابت کنم تو عادل هستی، نمی دانستم یک روز، مثالی خواهم شد برای بی عدالتی ات.
 
فردای آن روز بالاخره هتلی مناسب برای اقامت پیدا کردیم. در هتل مستقر شدیم سپس برای گردش به سواحل و مناطق دیدنی شهر رفتیم. آنتالیا زیباترین شهری بود که من تا آن روز می دیدم. آن قدر مجذوبمان کرده بود که روز آخر با فرشاد تصمیم گرفتیم دنبال کار بگردیم. می خواستیم اگر کاری برایمان پیدا شود تابستان را در آنتالیا بمانیم. فرشاد انگلیسی بلد بود و من انگلیسی و عربی. با اینکه در چند هتل به مترجم زبان نیاز بود ولی گفتند به خارجی ها نمی توانیم کار بدهیم باید ویزای کار داشته باشید. این بود که منصرف شدیم و برگشتیم به ایران.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)







سفر به ارمنستان





مرداد ماه 89 دوستم ناصر چمنگرد پیشنهاد کرد چهار نفری به سفر ارمنستان برویم. نفر سوم یک کارمند بانک به اسم خبیری بود و نفر چهارم علی نام داشت که رانندگی می کرد. ماشین علی را که یک روآ بود کاپتاژ کردیم و وسایل لازم را از مرند خریدیم سپس به راه افتادیم.
 
در سیه رود بنزین زدیم و از مرز نوردوز وارد ارمنستان شدیم. اولین شهری که به آن رسیدیم «مغری» نام داشت ولی هوا دیگر تاریک شده بود. شهری کوچک در دل یک کوهستان بلند. همینطور که از خیابانهایش می گذشتیم دختران و پسران ارمنی را می دیدیم که داخل راهرویی آلاچیق مانند در کمال آرامش قدم می زدند. فرهنگشان برایمان هم عجیب بود هم زیبا. شبیه گرجستان بود ولی کمی متفاوت.
 
جاده ای که می رفتیم، هم کوهستانی و جنگلی بود، هم باریک و پیچ در پیچ. ساعاتی بعد، بیرون از جنگل کنار جاده اتراق کردیم. چراغهای شهر «گوریس» زیر پایمان درون دره دیده می شدند. همانجا شام خوردیم و خوابیدیم. صبح فردا که بلند شدیم اطرافمان پر بود از تمشک. پس از چیدن مقداری تمشک و خوردن صبحانه چند عکس گرفتیم و حرکت کردیم. زنان باغدار که کلاههایی لبه دار بر سرشان بود کنار جاده میوه می فروختند. اگرچه زبانشان را نمی دانستیم ولی از یک نفرشان مقداری هلو خریدیم که بسیار ارزان و خوشمزه بود.

من داخل تمشک ها

 
جلوتر منطقه ای بود به اسم چهل پیچ. بعد از آن نیز رسیدیم به جایی که مسافران از آنجا آب بر می داشتند. کمی آب برداشتیم و مقابلش عکس گرفتیم. چون کوهستان را که شبیه کوههای آلپ در سوییس بود رد کرده بودیم تا ایروان دیگر راهی نبود. به سرعت می رفتیم تا به ایروان برسیم.
 
بیست کیلومتر مانده به ایروان یک پمپ گاز دیدیم، می خواستیم گاز بزنیم ولی گفتند به ماشینهای ایرانی نمی خورد لذا به راهمان ادامه دادیم تا رسیدیم به ایروان. در ورودی شهر به پمپ بنزین رفتیم چون بنزینمان دیگر تمام شده بود. در حالیکه بنزین می زدیم یک خانم و آقا به  اسم ماری و آلبرت به ما خوش آمد گفتند. ارمنی بودند ولی می توانستند فارسی حرف بزنند. گفتند ما راهنمای توریست هستیم اگر هنوز منزلی اجاره نکرده اید ما به شما کمک می کنیم.
 
شماره تلفنشان را دادند سپس پشت سرشان حرکت کردیم. ایروان شهر عجایب بود. با ساختمانهایی زیبا و خیره کننده. شهر مجسمه ها، شهر گل رز و معروف به شهر دختران شیک پوش. سطح شهر پر بود از ساختمانهای صورتی رنگ، که زیبایی خاصی به شهر داده بودند. همچنان که غرق در تماشای این زیبایی ها بودیم گم شدیم. آلبرت به ما زنگ زد ولی نمی دانستیم خیابانی که هستیم نامش چیست به همین خاطر گوشی را به یک عابر دادیم. با راهنمایی عابر، آلبرت و ماری ما را پیدا کردند سپس رفتیم به منطقه ای به اسم کومیتاس.

خیابان کومیتاس 


آپارتمانی را که نشانمان دادند پسندیدیم. داخلش همه چیز بود حتی عکسهای خانوادگی. ساعتی از ورودمان نگذشته بود که در زدند. علی که در را باز کرد دید دختری حدودا 22 ساله پشت در است ولی چون انگلیسی نمی فهمید مرا صدا زد. رفتم جلوی در و پرسیدم چه کار دارید. گفت من دختر همین خانه ام آمده ام ساکم را ببرم. خوب که نگاهش کردم دیدم راست می گوید. همان دختری است که عکسش روی دیوار قرار دارد. گفتم بفرمایید داخل. داخل شد و ساکش را برداشت سپس گفت من عازم اروگوئه هستم. پرسیدم تنهایی؟ گفت بله برای جهانگردی می روم. آنجا بود که فهمیدم این مردم تفاوت بسیاری با ما ایرانیان بدبخت دارند اما چه می شد کرد.
 
ایروان نیز همچون تفلیس هرگز تعطیلی نداشت. شهر گویی شبها تبدیل می شد به یک کنسرت بزرگ که ساکنینش را غرق در شادی و تفریح می کرد. وارد هر کوچه یا خیابان که می شدی حتما حداقل چند تفریحگاه در آن می دیدی. فواره هایش با زیباترین موسیقی ها می رقصیدند و مردمش در اوج امنیت روزگار می گذراندند. از خودم می پرسیدم آیا اینان نیز می فهمند غصه چیست؟ وقتی اینگونه نیز می شود زندگی کرد چرا نباید کرد؟
 
میدان جمهوری، کاسکاد، اُپرا، دریاچه سوان و استخر جیراشخا از مهمترین جاهایی بودند که در این سفر رویایی، آنها را گشتیم. جیراشخا استخری بود بسیار وسیع با حوضهایی گوناگون که جمعیتی بالغ بر 5 هزار نفر درونش جمع بودند. البته استخر مختلط بود ولی مانند ایرانیها بی جنبه نبودند که همدیگر را اذیت کنند. برای آنها موضوعی بود کاملا عادی.
 
در یکی از شبها صحنه ای دیدم که از شگفتی ساعتها مبهوت ماندم. سگی کوچک که افسارش از دست صاحبش در رفته بود به سرعت فرار می کرد تا اینکه رسید به خط کشی عابر پیاده. یکباره چراغ قرمز شد و سگ نیز یکباره متوقف گردید و ایستاد. اگر چه ما فقط یک هفته در ایروان ماندیم ولی در این مدت کوتاه فهمیدم ارمنی ها نیز انسانهای خوب و مهربانی هستند. فرهنگشان صدها برابر از ما ایرانیها بالاتر است و رفاه بسیار بیشتری از ما دارند. اگر چه سیاستهای حکومتی، ارمنستان و آذربایجان را به جنگ کشاند ولی این موضوع ربطی به ملتها ندارند.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


مناظری از ارمنستان







علیرضا اللهیاری


شب نوزدهم بهمن 74 و مصادف با یکی از شبهای احیا بود. من و مردی چهل ساله (محمود جویبان) در حالیکه یک نقشه جلویمان پهن بود گوشه ای از مسجد مناظره می کردیم. موضوع صحبتمان نیز جغرافیای کشورها و قاره ها بود. ایشان سوالات جغرافی از من می پرسید و من پاسخ می دادم زیرا نقشه را کامل ازبر داشتم. دقایقی بعد شخصی غریبه که ما را نگاه می کرد جلو آمد و با گفتن «احسن آقای حنیفه پور» با من دست داد. نامش علیرضا اللهیاری بود ولی من تا آن شب ایشان را نمی شناختم.

آن شب بعد از مسجد وقتی به منزل می رفتم علیرضا از من جدا نشد و تا در منزلمان مرا همراهی کرد. همینطور که در خیابان راه می رفتیم سوالاتی عجیب از من می پرسید که بسیار متفاوت و گاها خارج از درک من بود. سه شب این کار تکرار شد ولی شب چهارم علیرضا یکباره رفت و تا شش ماه، دیگر سراغی از من نگرفت طوری که وقتی مرا می دید یا از کنارم رد می شد حتی سلام هم نمی کرد.

چند هفته بعد (19 اسفند 74 منزل حسین علیدوست) علیرضا را در هیئت دیدم. با چند نفر سلام و احوالپرسی کرد ولی بی آنکه کوچکترین نگاهی به من کند یا چیزی بگوید نشست. رفتارش کاملا برایم سوال بود و در کنجکاویهای نوجوانانه ام نمی گنجید. آن شب پس از خواندن قرآن، جلسه شروع شد و هر کس به نوبۀ خود مطلبی ارائه کرد تا اینکه نوبت به آقای درونده (بهزاد) رسید.

بهزاد گفت: «من امشب مطلبی برای ارائه ندارم ولی سوالی دارم که می خواهم بپرسم. آقای اللهیاری می گفت من جن دیده ام مگر جن را می شود دید؟» علیرضا که از این حرف ناراحت شده بود روی زانوانش ایستاد و گفت: «من شما آقایان را تحسین نمی کنم که چنین هیئتی تشکیل داده اید که در آن به اشخاص توهین می شود» این را گفت و دست در قندانی بُرد که جلویش قرار داشت. گویا می خواست قندان را به سمت بهزاد پرت کند که آقای جویبان پرید و دستش را گرفت.

اما از آن طرف بشنوید که خون جلوی چشمان بهزاد را گرفته بود. آقای سببکار و محمد نژاد به زور نگهش داشته بودند. آن طرف تعدادی علیرضا را گرفته بودند و این طرف تعدادی بهزاد را. بهزاد بلند بلند می گفت: مگر تو نمی دانی چیزی که عوض داره گله نداره. (این قسمت را در حالیکه داد می زد به فارسی گفت) اینکه بهزاد از این حرف چه منظوری داشت هیچ کس نفهمید ولی به هر زحمتی که بود غائله را خواباندند. و هیئت به پایان رسید.

حدود ساعت 11 همه به منازلشان رفتند ولی من بین راه سری به منزل مادربزرگم زدم. ساعت 12 وقتی از منزل مادربزرگ برمی گشتم منظره ای دیدم شگفت انگیز. بهزاد و علیرضا همچون دو قوی مهربان، آرام و سبکبال در سکوت خیابان راه می رفتند. آن شب آنها را چنان صمیمی دیدم که به بهزاد حسودی ام شد. گویا این دو نفر، آن شب نه هیئتی رفته بودند و نه اصلا دعوایشان شده بود.

ذهن نوجوان من هرچه می اندیشید پاسخی برای رفتارهای ضد و نقیض علیرضا نمی یافت. روزهایی که در خیابان بی تفاوت از کنارم می گذشت برایم سوالی بودند بی پاسخ. با خودم می گفتم شاید او دنبال انسانهایی است که فهم و درکشان بالاتر از من است. دیگر حتی فکرش را هم نمی کردم که او روزی دوباره با من دوست شود ولی چند ماه دیگر، این رفاقت به وقوع پیوست.

من و علیرضا در میدان کیخالی زمستان 76


یک شب (18 مرداد 75) که با رضا اعلمی از هیئت بر می گشتیم به علیرضا رسیدیم که جلوی مغازه ای (خیاطی ضعیفی) قدم می زد. علیرضا دست آقای اعلمی را گرفت و احوالپرسی گرمی با او کرد ولی با من بی آنکه حرفی بزند با نوک انگشتانش دست داد. آنها غرق صحبت شدند و من ساکت تماشایشان می کردم تا اینکه طولانی شدن حرفهایشان حوصله ام را سر برد.

بی اختیار آهی نازک کشیدم و نگاهم را به ستارگان دوختم. علیرضا که تا آن لحظه توجهی به من نداشت یکباره حرفش را قطع کرد سپس در حالیکه دستش را بر شانه ام گذاشته بود با لحنی محبت آمیز گفت: «یواش نگاه کن پیدایش می کنی.» حرکت علیرضا هم مرا شوکه کرد هم خوشحال. پس از رفتن آقای اعلمی، علیرضا دوباره با من صمیمی شد و کلی با یکدیگر حرف زدیم. موضوع بحثمان نیز خداشناسی بود ولی من بیشتر شنونده بودم تا گوینده زیرا سوادم هنوز قد آن حرفها نبود. از آن شب به بعد دورانی کاملا جدید در رفاقت من و علیرضا آغاز شد. دورانی که سراسر خیر بود و برکت.

علیرضا شش سال از من بزرگتر بود و در رشتۀ برق در تبریز درس می خواند. علاوه بر این، کشاورزی هم می کرد و جوانی بود موفق و راضی. به جرات می توانم بگویم همه چیز می دانست. در فیزیک و ریاضی کم نمی آورد. تبحّر خاصی در امور برقی نشان می داد. خطش کمتر از اساتید خط نبود. نقاشی اش همه را خیره می کرد. در سخنوری همتا نداشت. گاهی برای پاسخ دادن به شعرهای من، شعر یا نثر می نوشت. ورزشهای رزمی هم می کرد و بالاخره به قول خودش جز دوچرخه سواری، همه چیز بلد بود.

اما اخلاق علیرضا به هیچ کس شباهت نداشت زیرا دلبستۀ کسی نبود به همین خاطر خیلی راحت می توانست از آشنا و غیرآشنا جدا شود. با هر کس تا آنجا که از ادب خارج نمی شد به زبان خودش حرف می زد. با هر قشری از کودک و بزرگ، باسواد و بیسواد همصحبت می شد و دوست و دشمن، هیچ کس را توان آن نبود که با وی بحث کند که اگر هم می کرد شکست می خورد.

یکبار در محله، علیرضا را با شخصی در حال حرف زدن دیدم. او از علیرضا سوالی کرده بود و علیرضا داشت برایش از توحید ذاتی و افعالی سخن می گفت. آن روزها نمی دانستم توحید ذاتی و افعالی چیست ولی می دانستم موضوعش اثبات وجود خداست. چون جایی کار داشتم رفتم و بعد از دقایقی برگشتم. شخص اول رفته بود و شخص دیگری داشت با علیرضا سخن می گفت ولی این بار برعکس. علیرضا داشت برایش ثابت می کرد که خدایی وجود ندارد!!!!.

من که دیگر قاطی کرده بودم در خلوت از علیرضا پرسیدم؟ این دیگر چه صیغه ای است رفیق. لطفا مرا روشن کن؟ گفت خیلی ساده است. برای هر کدام دنیای دلش را تشریح می کردم. نفر اول دلش با خدا بود و فقط دنبال پاسخ سوالش می گشت ولی نفر دوم خدایی در دلش وجود نداشت من هم مطابق با دلش می گفتم خدایی نیست.

سالها بعد علیرضا بعنوان دانشجوی بورسیه به مشهد رفت. تابستان 80 وقتی در تهران بودم برای دیدن علیرضا و برای اولین بار به مشهد رفتم. محل اقامت علیرضا، هتلی واقع در بلوار سجاد بود. یک هفته پیش علیرضا ماندم و مشهد را با همدیگر گشتیم. در این سفر فهمیدم که دوستی با شخصی چون علیرضا چقدر ارزشمند است لذا از ته دل آرزو کردم من هم مثل او دانشجوی مشهد باشم که همینطور هم شد. «اولین سفر من به مشهد» شرح مفصلی است از این خاطره.

سلامت بمان و پیروز ای رفیق دوست داشتنی من!

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

سفر به گرجستان




تابستان 88 ماشین ترانزیتمان به گرجستان بار زده بود. پسرعمویم علی گفت گرجستان کشور زیبایی است اگر موافقی بیا من و تو هم با آن برویم. راستش برای رفتن کاملا بی میل بودم زیرا به قول قدیمیها فکر می کردم هر جا که بروم آسمان همین رنگ است. بالاخره علی به هر زحمتی که بود مرا قانع کرد و من پاسپورت گرفتم. آن ایام رانندۀ ماشینمان نامش بیت الله سلطانی بود. 25 تیرماه صبح خیلی زود در حالیکه هوا هنوز تاریک بود به راه افتادیم.

از مرز بازرگان که وارد ترکیه شدیم دنیا تغییر کرد. همه چیزش با ایران متفاوت بود. علی می گفت هنوز کجایش را دیده ای اینها که چیزی نیستند. برای ساعاتی در اولین شهر ترکیه توقف کردیم. آنجا شخصی بود که «حقی آبی» صدایش می زدند. بیت الله مرا به او معرفی کرد و گفت ایشان پسر مرحوم امان الله حنیفه پور است.  حقی آبی تا این جمله را شنید دستان مرا گرفت و کلی احترام کرد. گفت من هرچه دارم از پدر توست. خدایش رحمت کند او بود که مرا صاحب شغل کرد.

 نزدیک ظهر به مرز گرجستان و ترکیه رسیدیم که «تورک گوزی» نام داشت. چون دیگر شب شده بود همانجا تا صبح در ماشین خوابیدیم. منطقه ای بود جنگلی و بسیار زیبا ولی باید چند ساعت می ماندیم تا کارهای ماشین انجام شود. لحظه لحظه اش برایم جذاب بود خصوصا مردمان گرجستان که وارد ترکیه می شدند. آن سال گرجستان ویزا داشت. پس از لحظاتی من و علی 70 دلار پرداخت کردیم و از مرز گذشتیم. چون سفر اوّلم بود احساس می کردم همه چیزش با ایران فرق می کند حتی چمنها و درختانش.



بالاخره ماشینمان هم وارد گرجستان شد و ما را سوار کرد. اولین جایی که باید از آن می گذشتیم واله نام داشت. شهری بسیار کوچک ولی زیبا و آرام. آنچه می دیدم شبیه رویا بود زیرا در ایران هرگز ندیده بودیم که دختر و پسر در یک نیمکت کنار هم بنشینند آن هم با موهای باز و لباسهای رنگی. شهری دیگر به اسم آخالسخه را نیز رد کردیم تا رسیدیم به بورژومی. بورژومی که رودخانه ای بزرگ از وسط آن می گذشت چنان رویایی بود که مرا مجذوب خویش ساخت. به راننده گفتم لطفا همینجا نگهدار. همانجا کنار رودخانه که اطرافش بتن کشی شده بود بساط ناهار را علم کردیم. هم ناهار می خوردیم و هم مردمانی را تماشا می کردیم که با قلابهایشان لب رودخانه ماهی می گرفتند.

مناظری از شهر بورژومی


 پس از ناهار دوباره به راه افتادیم. مسیرمان تماما جنگلی بود زیرا گرجستان کلا کشوری جنگلی است. صلیبهایی که بر بالای کوهستانهای پوشیده از جنگل یا لب رودخانه ها خودنمایی می کردند زیبایی مسیر را صد چندان می ساخت. تا آن روز گمان نمی کردم که مسیحیان تا این حد نمادهایی زیبا داشته باشند.  غرق در تماشای این زیباییها بودم که به حاشوری رسیدیم. حاشوری حالت سه راهی داشت. ما چون مقصدمان تفلیس بود به راست پیچیدیم. از مرکز تا خروجی حاشوری به سمت تفلیس پر بود از زنانی که صنایع دستی می فروختند. صنایعی بسیار زیبا و ارزشمند که از چوبهای جنگلی ساخته شده بود.



 اگرچه بعد از حاشوری جنگلها همچنان ادامه داشتند ولی منطقه، دیگر کوهستانی نبود لذا جاده تبدیل شد به بزرگراه. چیزی که نظر مرا بیش از هر چیز به خود جلب می کرد رنگ سفید این بزرگراه بود. آسفالت نبود اما هر چه بود بسیار لاکچری بود و حرف نداشت. اطراف بزرگراه نیز پر بود از نمادها و ساختمانهایی اروپایی که در مسیر خودنمایی می کردند.







بیست کیلومتر مانده به تفلیس دوباره یک رودخانه دیدیم. می گفتند ادامۀ همان رودخانه در بورژومی است که اینجا به رودخانه ای دیگر می ریزد. سمت راست رودخانه نیز شهری کوچک و رویایی بود به اسم «مَتسختا». سمت چپ نیز کوهی بلند و پوشیده از جنگل قرار داشت که کلیسایی بزرگ (کلیسای جواری) بر فراز آن دیده می شد. هر طرف را که نگاه می کردم حیرت بود و شگفتی. با خودم می گفتم خدایا زیبایی اش به کنار، آن کلیسا را بر بالای آن صخره ها چگونه ساخته اند؟

شهر متسختا و کلیسای جواری


کم کم وارد تفلیس شدیم. تفلیس اولین پایتخت خارجی بود که من در آن قدم می گذاشتم. تمام زیبایی هایی که در طول مسیر دیده بودم یک طرف، زیبایی های تفلیس هم یک طرف. صحنه هایی در شهر می دیدم که مرا به حالتی شبیه اغما فرو می برد. با خودم می گفتم اگر ما انسانیم پس اینها که اند؟ اگر اینها انسانند پس ما که ایم؟ شده بودم مثل کسی که از خودش، سرنوشتش و همه چیزش شاکی بود ولی نمی توانستم با این افسوس و حسرتها سفرم را خراب کنم. سراپا چشم بودم و نگاه. نگاه به فرهنگی جدید و متفاوت که تا آن روز اطلاعی از آن نداشتم.

 نزدیک عصر جایی رفتیم که پر بود از ماشینهای ترانزیت. اکثرشان هم رانندگان ایرانی بودند. بعد از شام صدای رقص و پایکوبی از همه جای شهر شنیده می شد و خبری از غم و غصه های ایرانی نبود. همانجا با پسری به اسم بهنام (اهل ارومیه) آشنا شدم. او هم مثل من همراه یکی از رانندگان برای مسافرت آمده بود.

یک شب وقتی با بهنام در یکی از کافه ها بودیم کتابی دیدم که مرا مجذوب خود ساخت. موضوعش کشور گرجستان بود ولی به زبان انگلیسی با تصاویری زیبا از دیدنیهای آن کشور. نوشته بود گرجستانیها معتقدند کشورشان قطعه ای است از بهشت که در زمین قرار گرفته، سپس افسانه ای درباره اش نقل کرده بود که شرحش چنین است:

 «پس از خلقت زمین، خداوند از اقوام و ملتهای مختلف خواست تا برای تقسیم زمین جمع شوند. ملتهای جهان جمع شدند و خداوند هر قسمت از زمین را به یکی از آنها بخشید. چون ملت گرجستان بی خبر از موضوع بودند زمانی رسیدند که دیگر تقسیم بندی پایان یافته بود. گرجستانیها از خداوند خواستند برای آنها نیز سرزمینی مُعین کند تا در آن زندگی کنند ولی خداوند گفت دیر آمدید دیگر سرزمینی باقی نمانده است تا به شما بدهم. گرجستانیها گفتند اگر ما سرزمینی هم نداشته باشیم مشکلی نیست ولی خواهشی کوچک داریم که دوست داریم از ما بپذیری.  خداوند فرمود خواهشتان چیست؟ گفتند اجازه فرما ساعتی در حضورت برقصیم و شادی کنیم. خداوند پذیرفت و گرجستانیها در حضورش رقصیدند و شادمانی کردند. خداوند که گرجستانیها را مردمانی شاد و سرخوش یافت فرمود: شما گرجستانیها امروز مرا خوشحال کردید، سپس به پاس قدردانی از ایشان، قطعه ای از بهشت را جدا کرد و در زمین گذاشت تا سرزمینی باشد برای ملت گرجستان.»

 از خواندن کتاب بسیار لذت بردم. با خودم گفتم الحق که گرجستان قطعه ای است از بهشت. هم خودش هم مردمان سراسر شاد و مسرورش. دو شب در تفلیس ماندیم ولی چون برای تخلیه بار آمده بودیم نمی توانستیم مانند جهانگردان به جاهای دیدنی تفلیس برویم ولی با این حال آن قدر احساساتی شده بودم که دیگر نمی خواستم به ایران برگردم. علی همانطور که به زور مرا به گرجستان آورده بود دوباره به زور قانعم کرد که باید برگردیم.





روز سوم رفتیم برای تخلیۀ بار. کاشیهای تبریز را خالی کردیم سپس به راه افتادیم تا رسیدیم به باتومی. باتومی بندری بزرگ بود کنار دریای سیاه. شهری سراسر زیبایی و پُر از توریست. در ساحل باتومی ساعتی شنا کردیم سپس به سمت مرز رفتیم تا وارد ترکیه شویم. نام مرز «سارپی» بود. برعکس «تورک گوزی» که فقط حالت مرزی داشت، سارپی یک شهر بود. شهری ساحلی با بازارهای مختلف برای خرید. جاده ای هم که می رفتیم سمت چپش جنگل بود و سمت راستش دریا با مناظری شگفت انگیز که فقط آنهایی که رفته اند می توانند درکش کنند.

بندر باتومی




جاده باتومی به سارپی


مرز سارپی میان ترکیه و گرجستان


مرز سارپی زیاد معطلمان نکرد و زود وارد ترکیه شدیم. اولین شهر ترکیه «حوپا» نام داشت ولی در حوپا من خوابم گرفت. ماشین به سمت طرابوزان می رفت ولی من خواب بودم. صبح که شد جایی مرا بیدار کردند. پرسیدم اینجا کجاست علی گفت: نامش «گیریسون» است. گفتم پس «ترابوزان» چه شد؟ گفتند ترابوزان را رد کرده ایم تو خوابیده بودی. ما هم وقتی رسیدیم اینجا خوابیدیم. گیریسون هم اسمش برایم جالب بود هم خودش. همانجا که کنار دریا ایستاده بودیم رستورانی قرار داشت با منظره ای زیبا. رفتیم به رستوران و بیت الله برایمان غذا سفارش داد. الحق که غذاهای ترکیه خوشمزه بودند. غذا را می خوردیم و همزمان دلفین هایی را تماشا می کردیم که در دریا نزدیک رستوران این سوی و آن سو می پریدند.

 بعد از غذا دوباره در امتداد ساحل حرکت کردیم و به شهری دیگر به اسم «اردو» رسیدیم. در اردو وارد کارخانه ای شدیم که تخته های کمد و کابینت در آن می ساختند. همانجا ماشین را بار زدیم و با عبور دوباره از گیریسون به ترابوزان رسیدیم. می توانم بگویم ترابوزان از باتومی نیز زیباتر بود. در ساحلش سیلی از جمعیت دیدم که برای شنا جمع شده بودند و این نشان می داد مردمان ترکیه به مراتب شادتر و مرفه تر از ما ایرانیانند.

 البته در ترابوزان توقفی نکردیم زیرا باید به سمت ارزروم می رفتیم. دیگر هوا تاریک شده بود و چیزی به آن صورت دیده نمی شد. از شهرهای بسیاری رد شدیم و رسیدیم به مرز بازرگان. پس از بازرگان نیز برگشتیم به مرند و من با دنیایی از تجربیات جدید جلوی منزلمان پیاده شدم. در آن لحظات احساس کسی را داشتم که از بهشتی برین وارد جهنم می شود، جهنمی که محکوم به زندگی در اوست ولی تصمیم گرفتم از سالهای بعد هر سال به جهانگردی بپردازم زیرا فهمیده بودم که دیگر همه جا آسمانش آبی نیست.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


مناظری از شهر ترابوزان








مناظری از شهر گیرسون



یار غار


بهار 85 بود و من آخرین ترمم را در دانشگاه فردوسی می گذراندم. آن ترم اوقات بیکاری ام فراوان بود به همین خاطر  با دوستی به نام اصغر منصوری (اهل مراغه) شبها شب نشینی می کردیم و روزها می خوابیدیم. اصغر هر شب به اتاق من می آمد و با صدای قشنگی که داشت اشعار عارفانه می خواند و من مثل ابر بهار اشکم سرازیر می شد.

گاهی نیز در پشت بام خوابگاه، زیراندازی پهن می کردیم و همین کار را آنجا انجام می دادیم زیرا مشهد و دانشگاه فردوسی در آن ارتفاع، دیدنی تر و لذتبخش تر بود. یک روز محمود عیوض لو از بچه های جغرافی گفت ما هر صبح قبل از طلوع برای ورزش به کوهی در پشت خوابگاه می رویم اگر دوست داشتید شما هم بیایید. از فردای آن روز با اصغر به آنها پیوستیم. کفش کوهستان پوشیدیم و یک ساعت مانده به طلوع آفتاب حرکت کردیم. از خوابگاه تا بلوار پیروزی دویست متر فاصله بود. بعد از آن نیز به نرده های بلندی می رسید که مرز دانشگاه و بیرون محسوب می شد. 

به علت بلندی نرده ها رفتن به بیرون امکان نداشت ولی کمی آن طرفتر جایی بود که می شد روی دیوار رفت و از نرده ها رد شد. از همانجا بالا رفتیم و رسیدیم به بلوار پیروزی که خانه ها و ساختمانهایی لاکچری داشت. چند کوچه و خیابان دیگر را که انبوه درختان توت در آنها خودنمایی می کرد رد شدیم سپس به کوهی رسیدیم. کوه زیاد هم بلند نبود ولی منظره بسیار قشنگی داشت.

پای کوه زنان و مردان دیگری نیز دیدیم که برای کوهپیمایی آمده بودند. همراهشان از دامنه بالا رفتیم و نفس نفس زنان به قله رسیدیم. خورشید کم کم داشت طلوع می کرد و منظره اش در افق بسیار تماشایی بود. همه روی سنگها نشستیم و طلوع خورشید را در آن سوی مشهد تماشا کردیم.

در مسیر برگشت سراغ درختان توت رفتیم. از هر مدل توت که شما فکر کنید آنجا وجود داشت حتی شاه توت. گرچه اردیبهشت بود ولی توتهای مشهد رسیده بودند در حالیکه توتهای آذربایجان تیرماه می رسند. آن روز در خلوت خیابانهایی که حال و هوای صبحگاهی داشتند کلی توت خوردیم سپس با دو عدد بربری تازه به خوابگاه رفتیم. صبحانه ای هم که خوردیم املت بود.

از آن روز به بعد، کار هر روزمان همین بود تا اینکه یک روز مسیر برگشتمان را تغییر دادیم که منجر شد به یافتن غاری کوچک. غار به اندازه یک اتاق بود ولی چشم اندازش چنان وسیع و زیبا بود که تمام مشهد را پوشش می داد. نیز چند درخت توت نزدیکش روییده بودند که می شد از توتهایشان خورد به همین دلیل لحظاتی آنجا نشستیم و اصغر شروع به خوانندگی کرد.

موقعیت غار و کوه در پشت خوابگاه فجر


یک روز با اصغر تصمیم گرفتیم برای یک شب هم که شده، شب نشینی خود را ببریم کنار آن غار. برای این کار یک چادر و مقداری وسایل نیاز داشتیم. بعد از ظهر سه شنبه 26 اردیبهشت در حال آماده کردن وسایل بودیم که به اصغر گفتند تو را برای برگزاری یک مراسم مهم نیاز داریم. آن روز قرار بود دکتر ناصر پورپیرار با موضوع تاریخ تخت جمشید در دانشگاه فردوسی سخنرانی کند. چون بچه های تبریز مسئولیت مراسم را داشتند آمده بودند تا از اصغر بخواهند در شروع مراسم قرآن بخواند ولی اصغر نپذیرفت و گفت ما  قرار است به کوه برویم.

با اصغر وسایل لازم را برداشتیم و در حالیکه دانشجویان محل سخنرانی را به آتش کشیده بودند ما بی خبر از اوضاع به سمت غار می رفتیم. وقتی کنار غار رسیدیم چادرمان را علم کردیم و نشستیم. طبیعت کوه بسیار تماشایی بود و با صدای اصغر که در کوه می پیچید زیباتر و زیباتر هم می شد. شبی بود بسیار خاطره انگیز. آنقدر آنجا ماندیم که دیگر پرندگان کوهی نیز با ما همصدا شدند.

ساعتی مانده به اذان، فردی کنار چادرمان آمد. با صدایی لرزان و عجیب و غریب از ما پرسید: آیا شما نگهبان این کوه هستید؟ اصغر گفت نه ما فقط اینجا اتراق کرده ایم. راستش کمی ترسیده بودیم زیرا اول خیال کردیم آدم خطرناکی است ولی پس از رفتنش فهمیدیم فقط یک معتاد بود زیرا دنبال کبریت می گشت.

با شنیدن اذان و وزش نسیم صبحگاهی کم کم وسایلمان را جمع کردیم. همینطور که از کوه پایین می رفتیم یک عدد سگ مگس به من و اصغر چسبید و دست از سرمان بر نمی داشت. گاهی روی سر من می نشست و گاهی روی سر اصغر، طوری که تا رسیدن به پایین کوه ما را کلافه کرد.

پس از خلاصی از دست سگ مگس، به بلوار پیروزی رسیدیم. هنوز مردم همه خواب بودند و خیابان، رنگ و بوی صبحگاهی داشت. در حالی که گیج و منگ با اصغر سمت دانشگاه می رفتیم همشهری اصغر را دیدیم که آدمی بسیار خشک و مذهبی بود. اصغر به او سلام کرد ولی او چنان خشک و بی احساس از کنارمان رد شد که ما را کلافه تر ساخت. اصغر که ماتش برده بود لبش را گاز گرفت و گفت: «این مردک هم ما را به چیزش پیچانده.» البته به ترکی گفت اما اگر به فارسی سانسورش کنیم تقریبا همین جمله می شود. این اولین بار بود که چنین چیزی از زبان اصغر می شنیدم. باقی جریان را در خاطرۀ بعدی بخوانید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

دوستم اصغر منصوری

استاد خوبیها


وای اگر دل هوس خدمت استاد کند
چه توانـد کنـد آرام در آن هنگـامـش

دانشگاه فردوسی که دوران طلایی عمر من بود هر لحظه و هر گوشه اش برای من خاطره ای است. خوابگاهش، دانشکده اش، دانشجویانش علی الخصوص اساتیدش. گرچه خلق و خوی اساتید با هم متفاوت بود ولی هر کدام صفایی برای من داشتند. ستارگانی بودند که امروز پس از دو دهه، هنوز در آسمان خاطراتم می درخشند.

بدون شک یکی از آن اساتید که تاثیرگذارترین آنها نیز بود «استاد منصور معتمدی» است. اساتید دیگر اگر ستارگانی باشند در خاطرات من، بدون شک استاد معتمدی خورشیدی است در میان آنان. وی دروس ادیان و زبان انگلیسی را برایمان تدریس می کرد و با سایر اساتید بسیار فرق داشت. همه چیزش برایم دلنشین و دوست داشتنی بود حتی سختگیریهایش آنقدر که برای کلاسهایشان روز شماری می کردم.

آشنایی من با استاد معتمدی در ترم چهارم اتفاق افتاد. آن روزها آنگونه که باید من و استاد همدیگر را نمی شناختیم تا اینکه چهارم اسفند رسید. آن روز استاد برای تطبیق با انجیل به آیاتی از قرآن اشاره  کرد و از دانشجویان خواست آیۀ مورد نظر را بخوانند. این موضوع سه بار تکرار شد ولی هر بار تنها کسی که پاسخش را داد من بودم.


هفتۀ بعد (یازدهم اسفند) مسئول دانشکده گفت: از امروز کلاس شما در ساختمان جدید برگزار خواهد شد لطفا به آنجا بروید. همه به اتفاق استاد به آنجا رفتیم ولی در کلاس قفل بود. همینطور که منتظر بودیم کسی برای باز کردن در بیاید استاد را دیدم که داشت زیر چشمی مرا نگاه می کرد.

من آن طرفتر کیف در در دست، کنار حمید به دیوار تکیه کرده بودم. لحظاتی بعد، استاد سمت من آمد و پرسید تو حنیفه پور هستی؟ گفتم بله استاد. دوباره پرسید: حافظ قرآن هستی شما؟ در حالیکه عرق شرم مرا گرفته بود آهسته گفتم بله استاد. سپس باز پرسید؟ تمامش را؟ باز گفتم بله. این بار استاد در حالیکه تبسمی بر لب داشت گفت: آفرین بر شما. پس درست حدس زده ام. پاسخ به آن سوالات کار هر کسی نبود.

(یازدهم اسفند مصادف شد با خاطرۀ شیرین دیگری که دقیقا همین روز بعد از همین کلاس اتفاق افتاد. آن خاطره را که «دختران امانت دار» نام دارد به صورت جداگانه نوشته ام)

از آن روز به بعد استاد هر جلسه دنبال بهانه ای بود تا به نحوی از من سوالی بپرسد. ایشان می پرسید و من پاسخ می دادم. یک روز (16 اردیبهشت 83) سر درس یهودیت، استاد به شخصی به اسم شائول اشاره کرد سپس گفت قصۀ شائول در قرآن هم آمده. هرچه به مغزم فشار آوردم کلمه ای به اسم شائول در قرآن نیافتم. می دانستم که استاد آیه اش را مثل همیشه از من خواهد پرسید لذا به بهانۀ آبخوری بلند شدم. موقع خروج از کلاس استاد گفت انشا.. حنیفه پور پس از برگشت آیه اش را برایتان خواهد خواند. من نیز که خشکم زده بود ناچار به علامت تایید سری تکان دادم.

در سالن روی یک صندلی نشسته، قصه های قرآن را مو به مو در ذهنم مرور کردم. با خودم گفتم شائول به اسم هیچ یک از شخصیتهای قرآن شبیه نیست ولی چون لام و واو و الف دارد بیشتر به طالوت می خورد. پس بنا را بر طالوت گذاشته آیۀ مربوط به آن را در ذهنم خواندم ولی چند جایش فراموشم شده بود. ناچار قرآنی از نمازخانه برداشته، پس از مرور آیات به کلاس برگشتم. 
به محض ورود استاد گفت: «خب آقای حنیفه پور هم که آمدند» سپس در حالیکه می نشستم از من خواست آیات مربوطه را بخوانم. در پاسخ :گفتم: فکر کنم شائول همان طالوت است. استاد تحسینم کرد سپس فرمود: بله طالوت مُعرّب کلمۀ شائول است حالا آیه اش را بخوانید و من نیز خواندم.

یک روز (25 آبان 84) که با استاد در اتاقشان صحبت می کردیم شخصی غریبه، که کیفی هم در دستش بود وارد اتاق شد و رشتۀ کلام من و استاد را پاره کرد. بعد از سلام شخص غریبه از استاد پرسید: شما مدیر گروه ادیان و عرفان هستید؟ استاد فرمودند بله. شخص غریبه گفت: من آمده ام از شما انتقادی بکنم. اگر شما مدیر گروه این رشته اید چرا پس سر در اتاقتان نوشته اید ادیان و عرفان؟ استاد پرسید آیا اشکالی دارد؟ چه چیز باید می نوشتیم؟

شخص غریبه گفت: باید می نوشتید عرفان و اخلاق. چیزی که نوشته اید گمراه کننده است. استاد با متانت لبخندی زد و گفت: آیا می توانم بپرسم مدرک خود شما چیست؟ شخص غریبه گفت: شما با مدرک من چه کار دارید. پاسخ مرا بدهید مگر حرف زدن به مدرک است؟ استاد گفت خیر منظورم از مدرک همان مدرج شماست. می خواهم بدانم آیا اصلا با رشتۀ ادیان و عرفان آشنایی دارید یا نه؟ شخص غریبه گفت: اینها پاسخ سوال من نیست جناب دکتر، سپس در را باز کرد و رفت. استاد که دید من هم مانند ایشان از حرفهای آن غریبه سر در نیاورده ام لبخندی زد و گفت: زیاد جدی نگیر آقای حنیفه پور اینجا دیوانه زیاد می آید.

بهار 84 من مشغول نوشتن کتابی به اسم مثنوی نیزار بودم. یک روز با حمید ثابتی رفتیم پیش استاد معتمدی تا از ایشان در مورد چاپ این کتاب نظرخواهی کنیم. حمید گفت آقای حنیفه پور کتابی به شعر نوشته اند که می خواهند در مورد چاپش ایشان را راهنمایی کنید. استاد پرسید مگر حنیفه پور شاعر هم هست؟ حمید گفت بله سپس در مورد چاپ از ایشان راهنمایی خواستیم. استاد گفت چاپ کتاب شرایط بسیاری دارد فکر نکنم برای شما به صرفه باشد. با توضیحات استاد کاملا از چاپ کتاب منصرف شدیم سپس از استاد اجازه خواستیم تا مرخص شویم.

در حال خروج از اتاق بودیم که یکباره استاد گفت راستی از شعرهایت اصلا برایم نخواندی حالا که تا اینجا آمده ای چند مورد از اشعارت را هم بخوان. همانجا در حالیکه با حمید ایستاده بودیم چند بیت از کوتاه ترین حکایتی را که نوشته بودم خواندم. حکایت جمعا پنج بیت بود. بیت پنجم که تمام شد استاد با هیجان گفت: «بنشینید بچه ها. بنشینید که حالا دیگر قضیه فرق کرد. فکر نمی کردم شعرهایت تا این حد جدی باشند.»

با صحبتهایی که استاد کرد فهمیدم کتابم شایستگی چاپ شدن را دارد ولی چون آخرهای ترم بود مجال این کار در مشهد حاصل نشد. تعطیلات تابستان رسید و من کتاب را در تبریز به چاپ رساندم ولی ترم بعد سی جلد با خودم به مشهد بردم تا به اساتید و دوستان هدیه کنم.

از قضا مهرماه 84 یک نمایشگاه کتاب در دانشکده برگزار شد و یکی از دوستان با اصرار کتاب مرا هم برای فروش گذاشت. آن روز یکباره آقای معتمدی را دیدم که وارد سالن شد و مستقیم به نمایشگاه کتاب رفت. چون قبلا یکی از کتابها را کنار گذاشته بودم تا به استاد معتمدی هدیه کنم، خدا خدا کردم استاد آن کتابها را آن لحظه در نمایشگاه نبیند ولی نشد. از بخت بد یکی از بچه ها به اسم وطن دوست کتاب مرا لابلای کتابها به ایشان نشان داد و نقشۀ مرا نقش بر آب کرد. ناچار زود جلو رفته با استاد احوالپرسی کردم سپس استاد در حالیکه با گوشۀ چشمش به کتاب من اشاره می کرد فرمود: «مشهدی شدی ها! مشهدی شدی.» با شرمندگی گفتم استاد ببخشید که اینجوری شد اتفاقا یک جلد مخصوص شما کنار گذاشته ام خدا بخواهد بعد از کلاس تقدیمتان خواهم کرد.

هشتم آذر 85 وقتی داشتم کارهای فارغ التحصیلی ام را انجام می دادم از آموزش گفتند مدیر گروه باید نمرات تبریز شما را تایید کند. سال 81  پدرم از دنیا رفت سپس ماشینهای پدرم را شب چهلمش آتش زدند و اختلافی بزرگ در فامیل پیش آمد. به همین خاطر مجبور شدم ترم سوم را در دانشگاه تبریز بخوانم. آن ترم بخاطر اختلافات فامیلی و سختیهای بسیاری که کشیدم معدلم یازده شد. آموزش می گفت این نمرات برای دانشگاه فردوسی قبول نیست مگر اینکه مدیر گروه بپذیرد. ناچار پیش استاد معتمدی رفتم و قضیه را مو به مو برایش توضیح دادم. استاد با من همدردی کرد و گفت: هر کس جای تو بود در چنان شرایطی شاید ترک تحصیل می کرد. شما تلاشت را کرده ای، نمرات دیگرتان همه عالی است، سپس به نشانۀ موافقت زیر برگه را امضا فرمود..

کاش آن روزها تمام نمی شدند و من برای همیشه شاگرد استاد معتمدی باقی می ماندم. اکنون که سالهای سال از آن روزها می گذرد هر وقت یاد ایشان می افتم روحم تازه می شود. گاهی خوابشان را می بینم و گاهی آنقدر دلتنگشان می شوم که بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر می شود. نمی دانم آیا این سعادت نصیبم خواهد شد که یکبار دیگر ایشان را ببینم یا نه. آرزو می کنم هرجا که هستند سلامت باشند و موفق. درسهایی که ایشان به من داد هرگز فراموشم نخواهند شد. 

یادت بخیر استاد دوست داشتنی من. تو کسی نیستی که به این آسانی فراموش شوی. اصلا مگر می شود کسی چون تو را فراموش کرد. تو تا ابد در خاطرات من جاودانه ای.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید.  (ارسال نظر)

عکسهایی از استاد گرانقدرم دکتر معتمدی









شبی در میان آتش


این خاطره تلخترین خاطره در تمام عمر من است. حادثه ای است فامیلی که گرچه فقط یک شب بود ولی آثارش تا امروز ادامه دارد. اگر بخواهیم زندگی حنیفه پورها را به یک سریال تشبیه کنیم بدون شک «سریال پس از باران» شبیه ترین مورد به زندگی ماست. ارباب کشته شد و فرّخ دودمان یتیمان ارباب را همراه با خواهر خودش به آتش کشید سپس با ثروتی که از آنها گرفته بود خودش را ثروتمند ساخت.

 


شخصیتهای اصلی خاطره:

امان الله حنیفه پور پدرم

فرزندان: صمد، نعمت، احمد، سمیه و رامین حنیفه پور

محمد حنیفه پور عموی بزرگ

فرزندان: احد، رضا، یونس، ابراهیم، اسماعیل، رباب، فاطمه، اسرافیل و علی حنیفه پور

اسد حنیفه پور عموی کوچک

اکبر حسن زاده داماد عمویم محمد و دوست صمیمی من

سلمان اسماعیل پور دوست صمیمی و پسرخالۀ پدرم در ارومیه

 

جمعه بیست و یکم تیر پدرم در قبرستان کیخالی دفن شد. دو روز بعد از مراسم دفن، احد و عمو اسد ماشینهای پدر را از بندر انزلی به پارکینگ عمومی مرند (سندیکا) آوردند. می گفتند انشالله نخواهیم گذاشت پرچم امان الله (پدرم) بخوابد. ماشینهایش را مثل خودش اداره خواهیم کرد، اما اینکه چه کسی باید این کار را بکند جای بحث و مجادله شد.

روز هشتم در منزل عمو محمد جلسه گذاشتند. اکثر اعضای فامیل از عمه و عمو گرفته تا پسرخاله و پسردایی همه حاضر بودند. موضوع جلسه نیز اداره کردن ماشینها بود. برادرم نعمت و عمو اسد گفتند ما خودمان به نحوی ماشینها را اداره می کنیم ولی عمو محمد و احد مخالفت کردند. گفتند شما تجربه این کار را ندارید.

در همین حال بگو مگو بالا گرفت و هر کس چیزی گفت تا اینکه من خطاب به نعمت گفتم احد بهتر می تواند ماشینها را اداره کند ما که تجربه نداریم. احد تا این حرف را شنید داد کشید و گفت: ساکت باشید ساکت باشید گوش کنید ببینید صمد چه می گوید. جماعت که ساکت شدند از من خواست حرفم را دوباره تکرار کنم. من نیز تکرار کردم ولی نعمت گفت لازم نیست تو دخالت کنی. تو که اینجا نیستی تو دانشجوی مشهدی.

آن روز جلسه بی آنکه به نتیجه ای برسد تمام شد. ولی بحثها پیرامون دو نفر ادامه داشتند: طرفداران احد و طرفداران اسد. من، عمو محمد و زن عمو نرگس تنها کسانی بودیم که از احد طرفداری می کردیم ولی بقیه نظرشان بیشتر به اسد بود حتی دامادشان اکبر و دخترشان رباب. اسد می گفت وقتی برای آوردن جسد رفته بودیم احد بجای آنکه به عموی از دنیا رفته اش فکر کند داخل ماشین دنبال پولهایی می گشت که برادرم قبل از مرگش پنهان کرده بود. احد نیز در مقابل، از اسد بدگویی می کرد و حرفهایی می زد که همه گیج می شدند.

آقا سلمان پسرخاله پدرم همیشه با مادرم حرف می زد و دلداری اش می داد. نظر او هم به اسد بود ولی چون می دانست من به احد تمایل دارم توجهی به من نمی کرد. یکبار شنیدم که مادرم به آقا سلمان می گفت اگر می خواهی منزل ما را در یامچی بفروش و ما را با خودت به ارومیه ببر. ظاهرا هیچ کس دل خوشی از احد و خانواده اش نداشت اما من با آنها هم رای نبودم به همین دلیل دایم می گفتند تو بهتر است فقط فکر دانشگاهت باشی.

احد خانه ای داشت در بلوار ولایت که کنارش پارکینگ خصوصی حنیفه پورها بود. یک هفته مانده به چهلم، احد گفت دلم نمی آید ماشینهای عمویم دور از یامچی باشند. او معتقد بود این کار روح پدرم را غمگین می کند به همین خاطر هجدهم مرداد، ماشینهای پدر را به یامچی آورد و در پارکینگ منزلش گذاشت.

بیست و چهارم مرداد، چهلم پدرم در مسجد کیخالی برگزار گردید. آن روز افراد زیادی از شهرها و روستاهای مختلف برای مجلس آمده بودند که بیشترشان، فامیلهایمان از ارومیه بود. بعد از مراسم نیز همه در حیاط عمو محمد جمع شدیم. آن روز هر کس با دوستش در گوشه ای صحبت می کرد. زن عمو نرگس تا مرا دید با صدای بلند گفت: انشالله نخواهیم گذاشت به فرزندان امان الله بد بگذرد. دو ماشینی را که دارند تبدیل به چهار ماشین خواهیم کرد. دیگران هم می گفتند انشالله.

گرچه تا چند روز پیش همه در مورد احد و اسد بحث می کردیم ولی دیگر زیاد جدی به نظر نمی رسید زیرا همه خسته بودیم. خسته از چهل روز مراسم و اندوهی که بر ما گذشته بود. در همین حال فامیلهای ارومیه ای مان (آقا سلمان، شریف، منصور و ... ) خواستند آنها را نیز در هزینه های این مراسم شریک کنیم سپس هر کدام مبلغی به احد دادند.

پس از دادن مبلغ، آقا سلمان و همراهانش رخصت رفتن خواستند ولی به اصرار احد آن شب نیز در یامچی ماندند. بعد از شام، زنان در منزل ما و مردان فامیل هر کدام برای استراحت به منزلی رفتند. من نیز با پسر عموهایم اسماعیل و ابراهیم در ساختمان قدیمی شان بودیم. چنان خسته بودیم که با همان لباسهای عزا خوابمان گرفت. سکوتی عجیب در خانه و خیابان سایه انداخته بود و جانهای خسته همه در خواب بودند تا اینکه ساعت 4 تلفن زنگ خورد.

ابراهیم خواب آلوده گوشی را برداشت و یکباره فریاد زد ای وای ای وای... با فریاد ابراهیم همه از خواب پریدیم. گفت ماشینها را آتش زده اند زود باید به آنجا برویم. ابراهیم و اسماعیل فوری سوار نیسان شدند ولی من با سرعت رفتم تا نعمت را خبر دار کنم. وقتی رسیدم زنان همه خوابیده بودند و نعمت و نامزدش همراه با یکی از دختر عمه ها در گوشه ای از حیاط صحبت می کردند.

نعمت تا قضیه را شنید موتورش را روشن کرد. از میدان شهریار که به بلوار ولایت پیچیدیم آتشی دیدم که زبانه هایش به آسمان می رفت. وقتی به صحنه رسیدیم عمو اسد را دیدم که چوب در کف سمت احد حمله می برد. چند نفر جلویش را گرفتند. عمو اسد داد می زد و می گفت: ای مردک این ماشینها در منزل تو آتش گرفته اند. پس چرا ماشین خودت نمی سوزد؟

من که دیگر تمام امیدم را از دست رفته می دیدم اشکهایم سرازیر شد ولی اسماعیل گفت گریه نکن دشمنانت خوشحالتر می شوند. احد که دسپاچه این طرف و آن طرف می رفت، تا مرا دید فریاد کنان گفت: صمد اصلا نگران نباش خودم همه چیز را جبران خواهم کرد. 



تصویر هوایی از منزل احد و محل پارکینگ


در همین حال عمو محمد را دیدم که با دبه ای آب، فریاد زنان خودش را به آتش رساند. پس از آن متوجه شدیم زیر ماشینها چند عدد پیک نیک گاز وجود دارد. ابراهیم، (حنیفه پور) عمو محمد را از صحنه دور کرد سپس با جسارتی وصف ناپذیر، پیک نیکهای گاز را از زیر ماشینها بیرون کشید. بدون شک اگر آنها منفجر میشدند نه تنها ماشینها بلکه افراد حاضر در صحنه همگی کشته می شدیم.

ماشینهای ما هر دو در آتش می سوختند و از هیچ کس کاری بر نمی آمد. زبانه هایش چنان بلند بود که آرام آرام به ماشین احد نیز سرایت کرد و قسمتی از چادرش را سوزاند. البته ماشین احد، فقط تریلی اش در صحنه بود و کله اش در منزل عمو محمد قرار داشت. در همین حال آتشنشانی مرند رسید و آتش را به هر نحوی که بود فرو نشاند سپس همگی به پاسگاه کُشکسرای رفتیم.

در پاسگاه پرسیدند آیا به کسی مظنون هستید؟ احد گفت: «یک نفر از نخجوان دیروز در مراسم چهلم حضور داشت. می گفت امان الله صدهزار تومن به من بدهکار است و ابراز ناراحتی می کرد به احتمال قوی کار اوست.» شکایت تنظیم گردید سپس رفتیم به دادگاه. در پله های دادگاه نشسته بودم که اکبر آمد و گفت: مرد نخجوانی هشت ساعت قبل از آتش سوزی از مرز خارج شده، کار کار احد است صمد! همکارانش (علی ایمانی و علی آقابالایی) حرفهایی مشکوک می زنند. می گویند اگر کار بر ما سخت شود همه چیز را خواهیم گفت.

نمی دانم آن روز در سالنهای دادگاه چه گذشت که همه برگشتیم. گویا حرفهایی رد و بدل شد که از ما پنهان کردند. احد گفت ما دیگر شکایتی نداریم سپس همه در منزلش جمع شدیم. آقا سلمان و عمو محمد ریش سفیدان فامیل، بالای مجلس نشسته بودند. آقا سلمان در حالیکه زار زار گریه کرد گفت: همه چیز را سپردیم به خدا. از همین امروز شروع کنید و ماشینها را دوباره بسازید. خدا خودش باعث این جنایت را مجازات خواهد کرد.

با این حرف جوانان شروع کردند به جمع آوری لاستیکهای سوخته و تمیز کردن محیط. عصر همان روز وقتی منزل عمو محمد بودیم گفتند بیایید که دوباره ماشینها را آتش زده اند. با عجله خودمان را به صحنه رساندیم و دیدیم لاستیکهای سوخته دوباره در حال سوختنند. البته آتش زیاد جدی نبود و فوری خاموش شد ولی سوالات بسیاری در ذهنها برانگیخت. بین عموم مردم شایع  شد کار کار احد است. حتی خواهر احد (زن اکبر) و برادرش یونس هم چنین نظری داشتند. در یامچی بدون استثنا همه احد را مقصر می دانستند به همین دلیل دوباره دعوای احد و اسد بالا گرفت.

آن روزها برادر کوچکترم احمد بیشتر با اسد می گشت به همین خاطر احد او را مظنون معرفی می کرد. البته اسد نیز عین همین نظر را نسبت به من داشت زیرا من هم بیشتر با احد می گشتم. شخصی می گفت چند تن از ارومیه ای ها که آن شب پیش احد خوابیده بودند، نصف شب وی را در حال رفتن به بیرون دیده اند. احد هم می گفت چند روز پیش اسد را جلوی منزلش دیده اند که داشت چند گاز پیک نیک پر می کرد. دوباره اکبر می گفت در آتش سوزی دوم تنها کسی که آنجا حضور داشت احد بود. احد هم می گفت: عبدالله (پیرمردی از اهالی گلین قیه از فامیلهای دور) می گوید کار، کار سلمان است زیرا آن شب که باهم در منزل عمو محمد خوابیده بودیم سلمان نصف شب کالن به دست بیرون رفت.

عمو محمد که بدجور از دست اسد ناراحت بود دائم می گفت تو برادرم امان الله را زنده بردی و مرده اش را برایمان آوردی. احد نیز می گفت حرفهای اسد با واقعیت جور در نمی آید. او می گوید امان الله لباسهایش را شست سپس به دریا رفت در حالیکه دستهای جسد روغن آلود بودند. به این ترتیب هر روز حرفهایی می شنیدیم که برایمان گیج کننده بود. یکی با حرفهایش این را پُر می کرد و دیگری آن را. دیگر نمی دانستیم حرف چه کسی را باید باور کنیم.

چند روز بعد، به دعوت رباب خواهر احد، به منزل آنها رفتم. رباب در حالیکه بسیار ناراحت بود گفت بخدا برادرم احد ماشینهایتان را آتش زده. پرسیدم دلیلت چیست؟ گفت:  اولا احد از شما و حتی از تو خوشش نمی آید. روز اول وقتی تو از جمع دور شدی، پشت سرت گفت این هم احمق فامیل ماست. از این گذشته یکبار خودم شنیدم که می گفت این ماشینها خیری برای ما ندارند. کاش اصلا نبودند. 
اکبر هم گفت شخصی احد را که داشت به رییس پاسگاه رشوه می داد دیده است. پرسیدم چه کسی؟ گفت: نقی شبانزاده.

حرف اکبر مرا نسبت به احد بسیار مشکوک کرد. از احد پرسیدم آیا تو چنین کاری کرده ای؟ احد منکر شد سپس به نقی شبانزاده زنگ زد. نقی شبانزاده هم انکار کرد و گفت من چنین چیزی نگفته ام. 
آیا نقی شبانزاده از ترس انکار کرد یا واقعا چنین چیزی ندیده بود؟ این سوالات هر روز مثل زالو داشت جان مرا می مکید. اکبر کسی نبود که دروغ بگوید او دوست صمیمی من بود و مثل یک پدر مهربان. از طرفی رشوه دادن به رییس پاسگاه هم با عقلم جور در نمی آمد. این موضوع بین احد و اکبر دعوای دیگری به راه انداخت در نتیجه اکبر به من زنگ زد و از اینکه چرا این حرف را به احد گفته ام مرا به باد فحش گرفت در نتیجه پیوند رفاقتی که سالهای سال میانمان بود برای همیشه پاره شد.

درد دلی با پدر...

مرا ببخش پدر. ببخش بخاطر اینکه تا زنده بودی تو را خوب نشناختم. آنقدر از تو شرمگینم که حتی نمی توانم سر قبرت بیایم. تو چهل سال بی وقفه کوشیدی تا فرزندانت مشکلی نداشته باشند ولی دسترنج چهل ساله ات را شب چهلمت آتش زدند.

مرا ببخش پدر بخاطر گولهایی که خوردیم و نتوانستیم دشمن واقعی ات را رسوا کنیم. مرا ببخش پدر به خاطر همه چیز. ببخش و دعا کن از مصیبتهای این زندگی که نتیجۀ آن شب آتشین است رها شوم .........


برای تماشا روی متن زیر کلیک کنید:

تنها ویدئوی موجود از پدر در عاشورای 75 هشتم خرداد

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


کلاهی برای یک روباه



این خاطره در واقع ادامۀ همان خاطرۀ «مهمان خالی بند» است ولی مربوط میشود به هشت ماه بعد از آن یعنی شهریور سال هشتاد و یک. همانگونه که در خاطرۀ قبلی نیز گفته ام داور، اسم مستعار است و نام اصلی نیست.

داور از ماجرای دانشگاه، شصت هزار تومن (معادل سه ملیون تومن الان) به من بدهکار بود. دیگر برایم یقین داشتم داور کلاهبردار است و هرگز پول مرا پس نخواهد داد به همین خاطر تصمیم گرفتم برای گرفتنش نقشه ای بکشم.

آن روزها تعمیرگاه جواد جنگی، پاتوق من و تعدادی از دوستان بود. یک شب که آنجا بودیم به پسر عمه ام رضا چاپرک گفتم قصد دارم با نقشه پولم را از داور پس بگیرم. همه خندیدند و گفتند داور کلاهبرداری است بسیار حرفه ای. کسانی هستند که داور منزلشان را فروخته یا میلیونها تومن از او طلبکارند. پس گرفتن پول از او جزو محالات است بی خیال شو. در پاسخ گفتم من پولم را پس خواهم گرفت شما هم خواهید دید. آنها نیز گفتند اگر تو پولت را از او پس بگیری ما اسممان را عوض خواهیم کرد این خط این نشان.

فردای آن روز بعد از شام به منزل داور رفتم. هشت ماه بود که همدیگر را ندیده بودیم. تا چشمش به من افتاد احوالپرسی کرد و گفت دلم برایت تنگ شده بود. گفتم من هم همینطور. سپس پرسید چه عجب یادی از من کرده ای. گفتم خبر خوبی برایت دارم. وقتی تو پارسال بازیهای دانشجویان را در دانشگاه داوری می کردی، آقای رستگاری معاون تربیت بدنی دانشگاه، تعریفت را شنیده بود. من هم چند بار از داوری ات برایش گفته بودم. دیروز به منزلمان زنگ زد و سراغ تو را گرفت. گفت قرار است هفتۀ اول پاییز، مسابقات کشوری در خراسان برگزار شود. داور خوب کم دارند، از من خواست تو را نیز بعنوان داور به مشهد ببرم.

وقتی داور این حرفها را از من شنید قیافه ای به خودش گرفت و گفت: «متاسفانه نمی توانم آقای حنیفه پور، هفتۀ اول پاییز شروع بازیهای لیگ است. مازندران و همدان از من قول گرفته اند نمی توانم بدقولی کنم.» من که می دانستم همه اش دروغ است گفتم: بالاخره من و تو باهم دوستیم، نان و نمک خورده ایم، تو باید بخاطر من هم که شده تقاضای آنها را رد کنی و با من به مشهد بیایی. در این هنگام داور کمی مکث کرد و گفت: عیبی ندارد فقط بخاطر تو می پذیرم.

چند روز بعد قضیه را با یکی از دوستان به اسم آقای دائمی در میان گذاشتم. از او خواستم برای محکم کاری زنگی به داور بزند و نقش آقای رستگاری را برایش بازی کند. آن روزها کمتر کسی گوشی همراه داشت. نه داور نه من و نه آقای دائمی، هیچکدام گوشی همراه نداشتیم به همین خاطر از دوستی دیگر به اسم سید حسن خوشرو خواستم گوشی اش را مدتی به من قرض بدهد.

فردای آن روز به داور گفتم ساعت شش در مغازۀ آقای ... باش. آقای رستگاری می خواهد با خودت حرف بزند. ساعت شش با داور به مغازۀ آقای ... رفتیم و دوستم زنگ زد. بعد از سلام و احوالپرسی و گفتگو دربارۀ مسابقات، آقای دائمی به داور گفت: اول مهر بیصبرانه مشتاق دیدار شما بعنوان داور مسابقات هستیم. به آقای حنیفه پور سپرده ام که حتما شما را با خودش بیاورد. آمدن شما افتخاری خواهد بود برای ما.

آن شب داور از خوشحالی در پوستش نمی گنجید. البته سعی می کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد ولی نمی توانست. هر جا که می رفت می گفت مهر ماه امسال به صورت پخش زنده مرا در تلوزیون خواهید دید. یک شب هم که باهم قدم می زدیم می گفت: در مسابقات مشهد اولین بازی را که سوت بزنم مسئولین خواهند گفت آقای حنیفه پور چرا این همه ظلم به ما کرده ای؟ تو که چنین اعجوبه ای را می شناختی چرا زودتر معرفی نکرده بودی تا از وجودش بهره ببریم و غیره ... 

تقریبا دیگر داور را پخته بودم. دوشنبه بیست و پنجم شهریور با عجله به منزلشان رفتم. گفتم افتتاحیۀ مسابقات، چهار روز زودتر از موعد برگزار می شود. ما باید پس فردا ظهر در مشهد باشیم. آقای رستگاری می گوید وجود داوران در افتتاحیه الزامی است. تاکید کرد حتما با هواپیما بیایید، بعد از رفتنمان هزینۀ بلیط را به ما پس خواهند داد.

داور گفت پس زودتر باید وسایلمان را ببندیم. گفتم بله ولی مشکل اینجاست که من پولی برای بلیط هواپیما ندارم. آخر ماه پول بحسابم خواهند ریخت ولی الان دستم خالی است. داور هم که نمی خواست شانسی به این مهمی را از دست بدهد گفت: عیبی ندارد من پولش را تهیه می کنم سپس رفت و شصت و پنج هزار تومن پول برایم آورد. 

پس از گرفتن پولها از داور، یک راست رفتم به مغازۀ آقا جواد. بچه ها جمعشان جمع بود. پرسیدند چکار کردی موفق شدی یا نه؟ شصت و پنج هزار تومن را نشانشان دادم و گفتم: من پولم را پس گرفتم حالا شما اسمتان را عوض کنید. دهانشان از تعجب باز مانده بود باورشان نمی شد. گفتم اگر باور نمی کنید یک نفرتان بیاید برویم. می خواهم این پنج هزار تومن اضافه را به او پس بدهم. پسر عمه ام رضا گفت من می آیم.

بعد از دو ساعت باهم به محلۀ داور رفتیم. داور کنار میوه فروشها نشسته بود. تا مرا دید پرسید چه خبر؟ بلیط گرفتی یا نه. گفتم بله، پس فردا صبح حرکت خواهیم کرد. این پنج هزار تومن هم اضافه آمد. پنج هزار تومن را پس دادیم و برگشتیم. 
حالا دیگر من و داور بی حساب بودیم ولی باید مسابقات را هم به نحوی لغو می کردم.

فردای آن روز به داور گفتم آقای رستگاری می خواهد با تو حرف بزند گویا نکاتی است که باید قبل از شروع برایت توضیح دهد. عصر همینطور که در مغازه نشسته بودیم تلفن زنگ خورد. داور چنان دسپاچه سمت گوشی پرید که تلفن از دستش افتاد. دوباره نشستیم و منتظر ماندیم. تلفن بار دیگر زنگ خورد و داور گوشی را برداشت. 
بعد از سلام و احوالپرسی، دوستم به داور گفت: «متاسفانه استانهای لرستان، کرمان و خوزستان نتوانستند خودشان را آماده کنند و مسابقات لغو شد. انشا الله در فرصتهای آتی در خدمتتان خواهیم بود.» داور تا این جمله را شنید بادش به کلی خوابید. آرام گوشی را گذاشت و نشست. آن لحظه اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد...

پسرعمه ام رضا می گفت چند ماه پس از این اتفاق، برای خرید به مغازه ای در مرند رفته بودم. صاحب مغازه وقتی فهمید اهل یامچی هستم پرسید آیا تو داور ..... را می شناسی؟ گفتم بله چطور مگه؟ گفت: داور به من مقروض است نمیدانم چگونه پیدایش کنم. گفتم او به آدمهای زیادی مقروض است و پول هیچ کسی را هم نداده. تنها کسی که توانسته پولش را از او پس بگیرد پسر دایی من صمد است.

مغازه دار پرسید پسردایی ات چگونه این کار را کرد. آیا من هم می توانم به همان روش پولم را پس بگیرم؟ گفتم: او الکی مسابقات استانی فوتبال در مشهد برگزار کرد سپس با این نقشه پولش را پس گرفت، پول او شصت هزار تومن بود پول شما چقدر است؟ گفت: 550 هزار تومن. تعجب کردم و گفتم: لیگ استانی زورش به پس گرفتن این همه پول نمی رسد. شما باید جام جهانی برگزار کنید.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

مهمان خالی بند


بخاطر برخی مسائل، از ذکر نام شخص مورد نظر در این خاطره خود داری می کنم. چون داوری فوتبال می کرد از واژۀ «داور» به جای نام اصلی، استفاده شده است.


عصر چهارشنبه بیست و یکم آذر 1380 در خیابان اصلی یامچی قدم می زدم که شخصی آمد جلو و با من احوالپرسی کرد. نامش «داور» بود. من از چند سال پیش داور را دورادور می شناختم. او در روستاهای اطراف داوری فوتبال می کرد ولی چند بار هم به گوشم خورده بود که کلاهبردار است اما به این حرفها توجهی نداشتم زیرا ندیده نمی توانستم در مورد کسی قضاوت کنم.

داور به هیئتهای مذهبی هم می رفت و چون شب قبل، سخنرانی مرا در هیئت شنیده بود شروع کرد به تعریف و توصیف از من. علاوه براین چون می دانست دانشجو هستم پرسید در کدام دانشگاه درس می خوانی؟ گفتم در دانشگاه فردوسی مشهد هستم. ترم اوّلم هنوز. داور گفت شاید من هم چند روزی به مشهد بیایم. اگر قسمت شد حتما برای دیدنت خواهم آمد.

شنبه بیست و چهارم آذر آماده حرکت به مشهد بودم که داور به منزلمان زنگ زد. بعد از احوالپرسی گفت الان در تهران هستم اگر موافقی دلم می خواهد یکی دو روز در مشهد مهمانت باشم. گفتم من الان در حال حرکتم. فردا در تهران تو را خواهم دید.

فردای آن روز وقتی در ترمینال تهران همدیگر را دیدیم داور گفت: «متاسفانه من پولهایم تمام شده اگر مشکلی نیست تو مقداری پول به من بده، من در مشهد به تو پس خواهم داد. حاجی قرار است برایم پول بفرستد.» نمیدانستم منظورش از حاجی چه کسی است ولی پذیرفتم و مقداری پول به او دادم و اتوبوس حرکت کرد. در هر ایستگاهی که برای استراحت یا شام و ناهار توقف می کردیم داور خوردنیهای خوشمزه و گرانبها می خرید و می گفت بخور مهمان من.

ظهر دوشنبه بیست و ششم آذر به دانشگاه فردوسی مشهد رسیدیم. دانشگاه مثل همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود. همینطور که سمت خوابگاه فجر پنج می رفتیم به داور گفتم: ورود مهمان به خوابگاه ممنوع است باید زرنگ عمل کنیم تا نگهبان خوابگاه تو را نبیند؛ تا اینکه به خوابگاه رسیدیم. داور دم در منتظر ماند و من داخل شدم تا ببینم نگهبان حواسش هست یا نه. خوشبختانه نگهبان داشت آن طرف را نگاه می کرد برای همین به داور علامت دادم و او هم یواشکی وارد شد سپس با سرعت داخل اتاق رفتیم.

ورودی و نگهبانی فجر 5


در اتاق به داور گفتم حالا که آمده ای مشهد لااقل پنج روز اینجا بمان که من هم احساس دلتنگی نکنم ولی داور گفت نمی شود. پرسیدم چرا؟ گفت: کارم زیاد است، از استانهای فارس و اصفهان برای داوری مسابقات دعوتم کرده اند اگر نروم لیگ فوتبال دچار مشکل می شود تازه بعد از آنجا هم باید بروم به استان گیلان برای امضای قرارداد جدید.

بعد از شام با داور به سالن پینک پنک رفتیم. چند نفر از بچه ها داشتند آنجا بازی می کردند. داور را به آنها معرفی کردم. داور هم که بازی اش خوب بود با ایشان بازی کرد. شب دوم هم به میدان فوتبال رفتیم ولی داور از بازی خودداری کرد. گفت من داور فوتبالم، ترجیح میدهم به جای بازی، داوری کنم. بچه ها  نیز گفتند چه بهتر اتفاقا همیشه از داور در مضیقه ایم.

بالاخره سوت بازی زده شد و داور شروع به داوری کرد. ضمن بازی از هیچ خطایی نمی گذشت و بیشتر هم روی من خطا می گرفت تا مثلا بگویند چه داور ماهر و عادلی است حتی از خطاهای دوستش هم نمی گذرد.
این موضوع باعث شد بچه های خوابگاه با وی آشنا شدند. داور هم با آنها کاملا گرم گرفت و تبدیل شدند به دوستانی صمیمی تا حدی که آن شب برای خواب به اتاق یکی از آنها به اسم میثم رضایی رفت.

از آن بازی به بعد، داور هر روز و هر شب مهمان یکی از اتاقها بود. با دانشجویان قرار می گذاشت و بیرون می رفتند. موقع ورود به خوابگاه نیز یکی از همان دانشجویان، نگهبان را به صحبت می گرفت سپس در حالی که نگهبان حواسش پرت بود داور به راحتی و بی دردسر وارد خوابگاه می شد.

شب آخر آذرماه شبی بود به یاد ماندنی. با اینکه فصل زمستان از فردا شروع می شد ولی هنوز برفی در مشهد نباریده بود. درست همان شب، اولین برف زمستانی باریدن گرفت. تمام درختان و پشت بامها سفیدپوش شدند. علاوه بر این چون شب یلدا هم بود دانشجویان شادی می کردند و من داور هم بی نصیب نبودیم علی الخصوص از گلوله برفی هایی که سمت یکدیگر پرتاب می کردند.

منظرۀ زمستان در خوابگاههای فجر


شنبه اول دی ماه، پنج روز از آمدنمان به مشهد می گذشت ولی داور که قرار بود فقط دو روز بماند هنوز در مشهد بود. یک روز از داور پرسیدم چه عجب برای داوری به شیراز و اصفهان نرفتی؟ گفت از شانست مسابقات به تعویق افتاده اند. گفتم راستی از حاجی چه خبر؟ قرار بود برایت پول بفرستد نفرستاد؟ داور با کمی درنگ گفت: چرا اتفاقا داده به یک رانندۀ مشهدی. فردا برای گرفتن پول خواهم رفت.

فردا رسید ولی از پول خبری نشد. من هر روز می پرسیدم و داور هر روز بهانه ای می آورد تا اینکه یک روز گفت: حاجی زنگ زد گفت پول را به حساب دوستت حنیفه پور زده ام. با تعجب گفتم من حتی خودم هم شماره حساب خودم را نمی دانم. این حاجی که می گویی، شماره حساب مرا از کجا می دانست؟ داور گفت: «من هم نمی دانم. شاید از مسئولین دانشگاه پرسیده، حاجی آشنا زیاد دارد.» گرچه حرفش باورم نشد برای احتیاط سری به بانک زدم ولی گفتند پولی به حسابت واریز نشده است.

تقریبا روز هشتم، دیگر همه داور را می شناختند. عصر روز نهم که خسته و کوفته از کلاس برمی گشتم در ورودی خوابگاه صحنه ای دیدم که مرا شگفت زده کرد. داور چفیه به گردن، روی پنجرۀ نگهبانی نشسته بود و در حالی که با نگهبان چای می خورد گپ می زد و قاه قاه می خندید. انگار دیگر همان داور نبود که روزهای اول، از نگهبان می ترسید و با تدابیر امنیتی وارد خوابگاه می شد.

بعدها فهمیدم دلیل موفقیت داور، دروغهای بزرگی بود که همراه با وعده های توخالی به خورد دانشجویان می داد. البته وقتی من پیشش بودم زیاد خالی نمی بست و از حد یک داور معمولی خودش را بالا نمی برد ولی جاهایی که من نبودم چنان خالی هایی می بست که دهان دانشجویان از تعجب باز می ماند.

در یکی از اتاقها داور گفته بود در انگلستان ویلا خریده ام. در اتاق دیگری نیز خودش را کارمند سفارت ایران در کانادا معرفی کرده بود. جایی هم گفته بود تابعیت آمریکا دارم. در این اتاق می گفت داماد فلان استاندارم سپس درست روبروی همان اتاق در اتاقی دیگر می گفت مجرد هستم
. با مذهبی ها مذهبی بود، با غیر مذهبی ها غیر مذهبی، و این یعنی با هر کس به زبان خودش سخن می گفت. 

یک روز در یکی از سالنهای خوابگاه، داور را دیدم که با رسالۀ توضیح المسایل، از نمازخانه بیرون آمد و به اتاق محسنها رفت. در آن اتاق دو نفر به اسم محسن بودند و هر دو هم مذهبی. کمالی دانشجوی ریاضی می گفت یک شب که جمعمان جمع بود داور به باشگاههای آرسنال و چلسی اشاره کرد و گفت یکبار بازی این دو تیم را سوت زده ام. همان لحظه مهدی ارزنده (دانشجوی کشاورزی) به شوخی یا جدی گفت: «از اول هم قیافه ات برایمان آشنا بود. پس تو را در تلوزیون دیده ایم.» داور هم بادی به غبغب انداخت و گفت: بله لابد.

الان را نمی دانم ولی آن روزها دانشگاه فردوسی واقعا دانشگاهی نمونه بود. فضاهایش زیبا و بی نظیر بودند و امکاناتش بسیار وسیع. خوابگاههایش علی الخصوص خوابگاه فجر پنج در کشور لنگه نداشت و سلفهای غذاخوری اش هر سال رتبۀ اول را در کشور می گرفتند. آن دوره در هیچ دانشگاهی جوجه کباب، کباب بختیاری یا کباب برگ عرضه نمی شد ولی دانشگاه فردوسی، با کیفیتی بسیار عالی آن هم با دسر و مخلفات، آنها را به دانشجویان عرضه می کرد.

داور در همان چند روز اول، مزۀ این بهشت را چشید به همین خاطر جا خوش کرده بود و قصد رفتن نداشت. جوجه کباب را میل می فرمود و از امکانات دانشگاهی استفادۀ بهینه می کرد. از بابت ژتون غذا هم مشکلی نداشت زیرا ژتون اضافه همیشه پیدا می شد. اگر هم نبود برایش می خریدند. یک روز که در سلف غذاخوری نشسته بودیم داور چنگال را از دست من گرفت و گفت: آقای حنیفه پور این مدل که چنگال را گرفته ای اشتباه است قباحت دارد. نگاه کن ببین چنگال را باید مثل من در دستت بگیری...

هفته های دوم و سوم، داور برو بیایی برای خودش در دانشگاه داشت. با هیکل ورزشکاری و چهارشانه اش، یک کیف سامسونیک هم به دست می گرفت و در دانشگاه مثل اساتید این و آن طرف می رفت. بعضی ها دکتر صدایش می کردند برخی نیز استاد، در حالیکه سوادش فقط تا مقطع ابتدایی بود. با این وجود، در خوابگاه و دانشکده های مختلف، بازی های دانشجویان را داوری می کرد و با همگان عکس یادگاری می گرفت.

هفتۀ دوم در اتوبوس دانشگاه متوجه شدم دو دانشجو در مورد داور حرف می زنند. اولی به دومی گفت: «شنیده ای که پسردایی مرتضی، داور بین المللی فوتبال است؟» دومی هم پاسخ داد: «بله اسمش داور است. می گویند آدم کلفتی است گویا کارمند سفارت در کانادا هم بوده. خوش بحال مرتضی». از حرفهایشان فهمیدم منظورشان داور ماست. آن مرتضی هم که می گفتند خوش بحالش، دانشجویی بود اهل سبزوار که قرارهای داور با دانشجویان را هم آهنگ می کرد. 

روز سیزدهم دی از نگهبانی احضارم کردند. مسئول خوابگاه ها که از ماجرا بو برده بود خطاب به نگهبان گفت: ظاهرا آقای حنیفه پور کلاهبرداری را وارد خوابگاه کرده که باید پاسخگو باشند. همان نگهبان که روز نهم داشت با داور گپ می زد و قاه قاه می خندید گفت: حنیفه پور پسر خوبی است فکر نکنم چنین کاری کرده باشد. مسئول خوابگاه ها گفت: ولی متاسفانه کرده. سپس عکسی از داور را نشانش داد. نگهبان که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت: یعنی این آقا کلاهبردار است؟ این که می گفت دانشجوی پزشکی هستم. مسئول خوابگاه ها خندید و گفت: خاک بر سرت. خوابگاه دانشجویان پزشکی که اصلا اینجا نیست.
  
گفتم بله ایشان همشهری من است ولی فقط یک شب در اتاق من مانده. قرار بود دو روز بماند و برود. من هم نمیدانستم که کلاهبردار است. از خود من مبلغ زیادی پول گرفته. مسئول خوابگاه ها گفت: اگر تو را نمی شناختیم حرفهایت را باور نمی کردیم. من می دانم تو دانشجوی بسیار فهمیده ای هستی. شاعر و نویسنده ای. برای همین هم اتاق مخصوص خوابگاه را تنهایی به تو داده ام. ایشان چون همشهری توست تحویل پلیسش نمی دهیم و فقط خواهیم خواست که از خوابگاه برود.

ساعتی بعد داور را دیدم که نفرین کنان وارد اتاق من شد. پرسیدم مگر چه شده است. گفت یک نفر شیطان گزارشم را داده. می خواهند بیرونم کنند سپس گفت: «خواهشی از تو دارم. برو به نگهبان بگو اجازه دهد من مدتی دیگر در خوابگاه بمانم. حاجی گفته در مشهد بمان، قرار است برای امضای قرار داد به مشهد بیاید.» گرچه می دانستم دروغ می گوید ولی به رسم رفاقت با خودش به نگهبانی رفتیم و خواهشش را مطرح کردم ولی قبول نکردند. گفتند تا یک ساعت اگر از خوابگاه نروی برخورد خواهیم کرد.

داور که دیگر شرایط را خطرناک می دید مجبور به رفتن شد ولی پولی برای رفتن نداشت. خودم دوباره مقداری پول به او دادم و پنج هزار تومن هم از «مهدی ارزنده» گرفت و رفت. گرچه بعدها شنیدم داور باز هم در فجرهای پایین مشاهده شده است ولی باورم نشد. او رفت و من با خرجهایی که روی دستم گذاشته بود تنها ماندم. دیگر همه می دانستند که داور کلاهبردار بوده لذا ترم بعد پولهایی را که از دانشجویان به حیله های مختلف گرفته بود از جیب خودم به آنها پس دادم. بعدها حساب کردم دیدم شصت هزار تومن برایش خرج کرده ام. یعنی به قدر دو عدد بلیط هواپیما از مشهد به تبریز که اگر با پول امروزی حساب کنیم تقریبا می شود سه میلیون تومن، بلیط هواپیمای تبریز به مشهد در آن سال، 29 هزار تومن بود.

سخنی با داور عزیز:
خاطره ات آنقدر شیرین بود که نتوانستم از نقل آن منصرف شوم. امیدوارم در زندگی جدیدت موفق باشی. من از تو کینه ای به دل ندارم و نخواهم داشت. کاش دوباره با آن روزهای بر می گشتیم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

چند نما از خوابگاه فجر 5


فجر 5

معلمان دوره ابتدایی من

- معلم سال اول ابتدایی: آقای نانوایی
وقتی برای ثبت نام می رفتیم از خانه تا مدرسه گریه می کردم. نمیخواستم مدرسه بروم. مادرم دستم را گرفته بود و در حالیکه پیاده به سمت مدرسه می برد زار زار اشک می ریختم. خیال میکردم مدرسه یک سالن بزرگ است که تنها یک معلم آن هم «نصرت پوینده» در آنجا بچه ها را کتک می زند. کلاس برایم مفهوم نداشت. بعد از رفتن فهمیدم آن ساختمان بزرگ اتاقهای کوچکی هم به اسم کلاس دارد که در هر کلاس یک معلم درس می دهد.

- معلم سال دوم ابتدایی: آقای ولی پور

- معلم سال سوم ابتدایی: آقای یوسفی
این یوسفی همیشه مرا برای گرفتن سیگار به بیرون از مدرسه میفرستاد.

- معلم سال چهارم ابتدایی: آقای محمودی
در این سال مریض شدم و صرع گرفتم. ولی به هر نحوی بود توانستم درس بخوانم و قبول شوم.

- معلم سال پنجم ابتدایی: آقای رضا صادقی اهل خود یامچی
این معلم بد جور کتک می زد. بیشترین کتکها را من از دست ایشان خورده ام.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


بیشعورهای بی پول



خاطره مربوط می شود به زمانی که یازده سال داشتم.

تابستان کم کم داشت از راه می رسید و هوا هر روز گرمتر می شد. شنا کردن یکی از تفریحات محبوب در ایام تابستان برای ما کودکان بود ولی چون یامچی در آن روزگار امکانات امروزی را نداشت بچه های روستا معمولا در نهرها، برکه ها و برخی حوضهای کوچک که آب چشمه ها درونشان جمع می شد شنا می کردند.

گاهی وقتها نیز سمت درّه یامچی می رفتیم زیرا گهگاهی به سبب آمدن سیل یا بارش باران در قسمتهایی از دره آب جمع می شد و می توانستیم شنا کنیم. مکان دیگر برای شنا جایی بود به اسم «استخر حاج میرصادق». این استخر که در واقع یک حوض بزرگ گاوداری بود در دو کیلومتری راه یامچی به لیوار قرار داشت ولی چون هیچ گونه جای رسمی برای شنای کودکان در یامچی و لیوار نبود بچه های این دو روستا از آن بعنوان استخر شنا استفاده می کردند و صاحبش نیز که موضوع را درک می کرد هرگز مانع نمی شد.



من و تعدای از بچه ها فقط دو بار توانستیم به استخر حاج میرصادق برویم زیرا به علت دور بودن مسافت والدینمان اجازه نمی دادند. از این گذشته آنجا فقط یک گاوداری بود و با استخرهای تبریز و تهران که در تلوزیون می دیدیم زمین تا آسمان فرق داشت. هر وقت که تصاویر آن استخرها از برنامه کودک پخش می شد ما بچه ها غبطه می خوردیم طوری که دیگر شنا در آنگونه استخرها برایمان رویا شده بود.

یک روز منصور آخوندی خبر آورد که در شهر مرند نیز یک استخر پیشرفته وجود دارد. من و برادرم نعمت به اتفاق سعید و منصور تصمیم گرفتیم هر طور شده به آن استخر برویم ولی پول بقدر کافی نداشتیم. برخی با شکستن قلّک و برخی نیز با کش رفتن از صندوقچۀ مادر، هر طور که بود مقداری پول جور کردیم و فردای آن روز به مرند رفتیم. آن روز برای اولین بار بود که من بدون بزرگتر به مرند می رفتم. رفتنمان نیز پنهانی و سرّی بود زیرا هرگز امیدی نداشتیم که بزرگترها با رفتنمان موافقت کنند.

حدود ظهر به مرند رسیدیم. مرند در نظرم بسیار شلوغ و زیبا بود. همه چیزش برایم جذابیت داشت و مرا در خودش خیره می کرد. با پرسش از چند نفر، بالاخره آدرس استخر را پیدا کردیم. آن روز برای اولین بار بوی کُلر به مشامم می خورد و احساس قشنگی تجربه می کردم. با شنا در آن استخر، یکی از رویاهای کودکیمان تبدیل به واقعیت شد سپس گردش کنان به مرکز مرند رفتیم.

همین طور که داشتیم از جلوی مغازه ای رد می شدیم، غذایی عجیب در آنجا دیدم. بقیه را نمی دانم ولی برای من کاملا تازگی داشت. گفتند نامش صاندویچ است. با اینکه پول کم داشتیم نتوانستیم از خیر صاندویچ بگذریم به همین خاطر بی آنکه به برگشتن فکر کنیم داخل رفتیم و صاندویچ خوردیم.

وقتی از مغازه بیرون آمدیم دیگر هیچ کس پول نداشت. ته جیبمان همه خالی بود. به منصور گفتیم حالا چگونه باید برگردیم اصلا پولی نداریم. منصور کمی فکر کرد و گفت من اینجا یک نفر آشنا میشناسم. نامش یدالله صادقی است. برویم از او بخواهیم کمکمان کند. ما سه نفر بیرون ایستادیم و منصور داخل مغازه رفت. دقایقی بعد آقای صادقی بیرون آمد و نگاهی معنادار به ما سه نفر کرد سپس رفت داخل مغازه اش. منصور نیز دست از پا درازتر برگشت.

دیگر چاره ای نداشتیم جز اینکه با همان جیبهای خالی سوار شویم و برویم. مینی بوس یامچی کم کم داشت پر می شد. داخلش رفتیم و چهار نفری در انتهای آن نشستیم. از مرند تا یامچی هر چهار نفرمان در استرس بودیم. هر لحظه ممکن بود آقای علی پناهی، (ابولفضل) رانندۀ مینی بوس، کسی را برای جمع کردن کرایه ها بلند کند. خدا خدا میکردیم چنین اتفاقی نیفتد و نیفتاد. هر کس هرجا که میخواست پیاده شود کرایه اش را می داد و پیاده می شد.

پس از دقایقی به محلۀ خودمان رسیدیم. مسافران همه پیاده شده بودند و فقط ما چهار نفر مانده بودیم. آقای علی پناهی پرسید بچه ها مگر شما اهل کیخالی نیستید؟ گفتیم بله. گفت پس چرا پیاده نمی شوید؟ گفتیم راستش پول نداریم. سریع و ناگهانی ترمز کرد و گفت: یعنی چه پول ندارید. بروید از والدینتان پول بگیرید بیاورید من همینجا منتظرم. گفتیم ما یواشکی به مرند رفته بودیم اگر آنها بدانند کتکمان خواهند زد.

با این حرف، خون جلوی چشمان مشهدی ابولفضل را گرفت. بعد از لحظه ای مکث، با عصبانیت داد زد و گفت: گم شوید ببیشعورهای بی پول!!!. در حالیکه پاهایمان از ترس می لرزید چهار نفری چنان با عجله از مینی بوس در رفتیم که جرات نکردیم حتی معذرت بخواهیم. هر چه بود به خیر گذشت. اگر والدینمان می فهمیدند که بی اجازه به شهر رفته ایم یک دست کتک مفصل در انتظارمان بود.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

دوستم احد سلمانی

دوست دبیرستانی من!

ابتدا باید از تو معذرت بخواهم که فراموشت کرده بودم. من آنقدرها هم بیوفا نیستم اما غبار سهمگین زمان و اسارت در امور زندگی، ناخواسته تو را از ذهن من برده بود. باید از دفتر خاطراتم ممنون باشم که تو را دوباره در خاطرم زنده کرد.

دوست دبیرستانی من! امشب در خاطراتم قصۀ روزی را می خوانم که من در ورزش 14 و تو 18 گرفته بودی. من غمگین در گوشه ای نشسته بودم که تو به دبیر ورزش گفتی: آقا! این حنیفه پور شاگرد ممتاز کلاس ماست. نمی شود 2 نمره از من کم کنید و به او بدهید تا معدلش پایین نیاید؟ دبیر ورزش تا حرفت را شنید لبخندی معنادار زد سپس نمرۀ تو را 20 و نمرۀ مرا به 16 افزایش داد.

آن روز قصۀ فداکاری ات به گوش دیگران هم رسید. بعدها شنیدم چند نفر می خواهند از همین شگرد استفاده کنند تا نمرۀ آنها نیز بیشتر شود اما تیرشان به سنگ خورد و دست از پا درازتر برگشتند زیرا دبیر ورزش، فرق صداقت و تبانی کردن را خوب می دانست.

دوست دبیرستانی من! بیا دوباره باهم به همان روزگار پاکی و صداقت برگردیم. روزهایی  که بچه ها در حیاط مدرسه بازی می کردند و چون فوتبال من خوب نبود کسی مرا بازی نمی داد. آن روزها تو تنها کسی بودی که مرا داخل زمین می بردی و می گفتی: حنیفه پور هم باید بازی کند.

دوست دبیرستانی من! خوب به خاطر دارم که لطافت و متانت خاصی در رفتار و حرفهای تو بود به همین خاطر من در دنیای خودم تو را آقای لطیف لقب داده بودم. یک روز که کنار عادل و رضا باهم ایستاده بودید از من پرسیدند تو چرا احد را آقای لطیف صدا میزنی؟ گفتم خب معلوم است. برای اینکه مهربان و دوست داشتنی است.

دوست دبیرستانی من! تمام ذهنیت من از تو، در همان روزهای مدرسه خلاصه شده است. پسری مهربان، سبزه رو و خوش مشرب. پس از اتمام دبیرستان ما دیگر همدیگر را ندیدیم، تا اینکه یک روز (خرداد 82) شنیدم تو در شهری دیگر در حالیکه دنبال کسب حلال رفته بودی چشم از جهان بسته ای.  

دوست دبیرستانی من! کاش هرگز بزرگ نمی شدیم و در همان حال و هوای نوجوانی می ماندیم. روزگاری که گرچه از مال دنیا چیزی نداشتیم ولی همدیگر را داشتیم برعکس امروز که همه چیز داریم اما همدیگر را نداریم. نمی دانم چرا بعد از 25 سال اینچنین به یادت افتاده ام که سیل اشک لحظه ای مجالم نمی دهد. خودت بگو با این دلتنگی چکنم. اگر تو سالهای سال است که از پیشمان رفته ای پس چرا داغت امروز اینگونه تازه است.

گرچه دیگر تو در میان ما نیستی اما خاطرات زیبایی که از تو دارم همیشه با من خواهند ماند. آری در دنیایی که جز مهربانی، همه چیز در آن محکوم به فناست تو همچون ستاره در آسمان رفاقت خواهی درخشید. روانت شاد، یادت گرامی.(نهم اسفند ماه 1400)

دوست نوجوانی ات حنیفه پور


برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


شیطنتی در مدرسه


این خاطره مربوط به زمانی است که من دانش آموز دوم دبیرستان بودم..

دیروز سه شنبه، (19 دی ماه 74) با آقای هریزچی درس داشتیم. آقای هریزچی همیشه درس را با رسم شکل توضیح می داد و خودش می گفت رسم شکل، یادگیری را آسانتر می کند. آن روز یک ربع مانده به آخر کلاس، آقای هریزچی می خواست به دفتر برود و فخرالدین سلطانزاده هم همراه او در حال خارج شدن از کلاس بود که یکی از زبلخانهای کلاس به اسم بیت ا.. سلامی به هر دوی آنها دُم چسباند.

چون فخرالدین سمت در سالن می دوید آقای هریزچی از پشت دید که به او دُم وصل کرده اند. به همین دلیل فخرالدین را صدا زد و دوباره به کلاس برگشتند. آقای هریزچی با ناراحتی خطاب به بچه ها گفت: این چه کاری است که شما کرده اید. چرا با همکلاسی خودتان از این کارها می کنید....

نفس کلاس بند آمده بود و کسی جرات حرف زدن نداشت. آقای هریزچی با دُمی آویزان، جلوی تخته، این طرف و آن طرف می رفت و در این مورد که چسباندن دُم به دیگران کار زشتی است به بچه ها توضیح و تذکر می داد. بیچاره هنوز نمی دانست لنگۀ همان دُم را به خود او هم وصل کرده اند.

دقایقی بعد آقای هریزچی افزود: دانش آموزی که امروز برای همکلاسی خودش ارزش قائل نیست فردا زبانم لال ممکن است با معلم و مدیر مدرسه اش نیز همین کار را بکند و برای آنها نیز دُم بچسباند. در همین حال، یکی از بچه ها از ته کلاس گفت: آقا اجازه! اتفاقا شما هم الان دُم دارید. آقای هریزچی که دید برای خودش هم دُم چسبانده اند چنان عصبی شد که رنگش به سرخی گرایید و با اخم و تخم کلاس را ترک کرد طوری که اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد.

 اما برایتان از احد سلمانی بگویم. احد تمام این مدت بیرون از کلاس بود و از هیچ چیز خبر نداشت. او فقط لحظه ای را از دور دیده بود که فخرالدین و آقای هریزچی با دُمهای آویزان، سمت کلاس می رفتند. پس از اینکه زنگ زده شد و به حیاط رفتیم، احد دست مرا گرفت و گفت: بگو ببینم قضیه چه بود؟ گفتم هیچی بابا، آقای هریزچی داشت در مورد زشتی چسباندن دُم با بچه ها حرف می زد و به آنها تذکر می داد. احد خندید و گفت: عجب!!! پس چرا آقا به خودش هم دُم چسبانده بود؟ یعنی می خواست آن را هم با رسم شکل توضیح بدهد؟ .....  چهارشنبه بیستم دی ماه 74

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

آقای هریزچی (نفر دوم از راست) و سایر معلمان من در دبیرستان

مرحوم احد سلمانی و بیت ا.. سلامی

ورود به مسابقات قرآن

 
هفتم تیر ماه 73 وقتی از مسابقات نهج البلاغه در اهر برگشتیم هم خوشحال بودم و هم غمگین. خوشحال به خاطر این سفر و تشویقاتی که شدم و غمگین از باختی که مرا از رفتن به مرحله کشوری مانع شد. حرف همسایه مان ابراهیم را به یاد آوردم که روزی به من گفت: تو که این قدر احادیث نهج البلاغه را خوب حفظ می کنی خب قرآن را حفظ کن.

حرفهای ابراهیم و روحیه ای که از نهج البلاغه گرفته بودم مرا مصمم کرد تا با حفظ قرآن، فراغت تابستانم را پر کنم. به مرند رفتم یک عم جزء خریدم و دور از چشم همه از سوره های کوچک شروع کردم به حفظ قرآن. اوایل مرداد بود و من اکثر اوقات روی پشت بام منزلمان می نشستم که بسیار هم باصفا و خوش منظره بود. روزها یک به یک از پشت سر هم می رفتند و من هر روز به حفظیاتم اضافه می شد تا اینکه بالاخره پس از حدود یکماه عم جزء به پایان رسید و من شدم حافظ یک جزء از قرآن.
 
اولین مسابقه قرآنی
پاییز و زمستان 73 هم با تمام خاطراتش گذشت و کم کم می رفت که سال 74 شروع شود. در این مدت جزء یکم را هم حفظ کرده بودم. همچون سال قبل، نخست در مسابقات مدرسه اول شدم. هم در حفظ و هم در مفاهیم. سپس به مرحله شهرستانی (مرند) رفتم که آنجا نیز در هر دو زمینه مقام اول را کسب کردم ولی مرحله استانی به تابستان 74 موکول شد که تا آن زمان جزء دوم هم به حفظیاتم اضافه گردید.
 

اقامت چهار شبه در مرند
بهار 74 تمام شد و سال تحصیلی دیگری به پایان رسید و این پایان، آغاز مرحلۀ استانی مسابقات بود. بر این اساس و به خاطر آموزش و ایجاد آمادگی، نفرات اول رشته ها را به مدت چهار شب به ساختمانی در نزدیکی امور تربیتی مرند بردند. مسئولیت این کلاسها را آقای سمیعی به عهده داشت. استاد جلسات هم آقای سیمرغی از قاریان و داوران مرند بود. هر روز یک تا دو ساعت کلاس داشتیم و شبها هم که خلوت بود با بچه ها شب نشینی میکردیم و تا دیر وقت شعر یا جوک می گفتیم:

مهرداد حمیدراد از هرزندات در رشته قرائت که همیشه خنده به لب بود.
نقی مختاری دولت آباد در رشته حفظ که شعرهای عجیب و غریب می خواند.
 اکبر مرندی دولت آباد در رشته قرائت که بعدها طلبگی رفت و شاعر هم شد.
اما از میان آن جمع هفت نفره، دو نفر صمیمیت بیشتری با من داشتند و من هنوز ارادت خاصی به آنها دارم لذا شرحشان را جدای از بقیه می آورم.
 

محسن اسدپور اولین دوست قرآنی
محسن در آن زمان کلاس اول راهنمایی بود. در شرح وی باید بگویم متانت از سیمایش می بارید و اولین دوست قرآنی من بدون شک اوست. ایشان در قسمت مفاهیم شرکت داشت و تا آخرین سالی هم که من او را در خوابگاه تبریز دیدم در همین قسمت شرکت می کرد.

روز آخر که قرار بود از محل اقامت به مسابقات نیمه استانی در هادیشهر برویم آقا محسن از منزلشان یک دست کت و شلوار سرمه ای آورد و پوشید سپس گفت: کت برازندۀ یک پسر است. ضمنا همین آقا محسن در مدرسۀ نمونه شاگرد اول هم بود و کلی امتیاز داشت اما چیزی که بیش از همه محبت و تحسین مرا به او برمی انگیخت خلق و خوی زیبایی بود که در نگاههای سراسر ادبش می شد مشاهده کرد.  
 

رسول نظری، یکه تاز عرصۀ قرائت
نفر دوم نامش رسول نظری بود که اولین بار او را در کلاس قرائت دیدم.  رسول کلاس دوم راهنمایی بود و محسن بیشتر از من با او آشنا بود. رسول صدایی بسیار زیبا و جذاب داشت به همین خاطر همیشه در رشته های قرائت و اذان شرکت می کرد و کسی بود که عنوان «کسب بیشترین مقام» را برای مرند با خود یدک می کشید. حتی از آقا محسن شنیدم که گفت رسول چند بار در رادیو تلوزیون هم برنامه اجرا کرده است.

گذشته از اینها رسول پسر زبر و زرنگی بود. در بازیهایی که با بچه ها میکرد کمتر کسی حریفش می شد و با خصوصیتی که داشت مرا مسحور خودش میکرد زیرا من تا آن روز پسری با خصوصیات و سرشناسی رسول ندیده بودم. رسول در امور تربیتی، برخی ادارات و جاهای دیگر نیز معروف بود و همه او را می شناختند. چهار ماه بعد از مسابقات، وقتی هاشمی رفسنجانی به مرند آمد رسول در حضور وی و هزاران نفر که برای سخنرانی آمده بودند قرآن خواند سپس با رئیس جمهور دست داد و جایزه گرفت.
 

مسابقات نیمه استانی هادیشهر
اقامت چهار روزۀ ما در مرند به پایان رسید و صبح روز پنجم با مینی بوس به هادیشهر رفتیم. آن روز آقای بجانی هم که سال پیش در اهر باهم آشنا شده بودیم حضور داشت. در این مرحله پنج منطقه شرکت داشتند: مرند، جلفا، شبستر، صوفیان و ناحیه 2 تبریز. مسابقات در دو مکان مجزا (قرائت –حفظ و مفاهیم) برگزار شد و نفرات اول هر رشته معرفی شدند.

از منطقۀ ما آقایان حسین پوریامچی، صادق رضایی؛ مهرداد حمیدراد، نقی مختارپور و گروه تواشیح حافظان نور اول شدند. خود من هم در هر دو زمینۀ حفظ و مفاهیم اول شدم و منطقۀ ما یعنی مرند بیشترین نفرات اول را داشت. در اختتامیه از جمع نفرات اول به اتفاق هیئت داوران (سیمرغی-زمانفر و ...) عکس یادگاری گرفته شد سپس دسته جمعی رفتیم به پارک مرزی جلفا. در پارک نیز ضمن گردش و تفریح برایمان بستنی و نوشابه آوردند که همراه رسول و محسن خوردیم سپس به مرند برگشتیم.
 

مسابقات استانی در تبریز
اواسط تیرماه 74 از طرف امور تربیتی خبر دادند که برای رفتن به تبریز آماده شویم. بعد از ظهر فردا همۀ نفرات اول در محل گفته شده حاضر شدند سپس مینی بوس امورتربیتی مستقیم به سمت تبریز حرکت کرد. بعد از ساعتی به تبریز رسیدیم و ما را به خیابان شریعتی کوچۀ لک لر بردند که خوابگاه مسابقات دانش آموزی در آنجا قرار داشت. محل خوابگاه ساختمانی پنج یا شش طبقه بود با طبقاتی کاملا شبیه به هم. هر طبقه نیز چند اتاق داشت با تختخوابهای دو طبقه، یک اتاق وسط با تلوزیون، تلفن و سایر امکانات. همینطور یک زیرزمین بزرگ هم داشت که رستوران غذاخوری بود و دانش آموزان مواقع صبحانه، ناهار و شام به آنجا می رفتند.

آن روز نفرات اول هر منطقه را در این مکان جمع کردند و ما با مراغه ای ها هم اتاق شدیم که همگی نیز بچه های شوخ و شیرینی بودند. بعد از مدتی استراحت و گفتگوی آقای سمیعی با بچه ها، رشته های مفاهیم را برای اجرای مرحلۀ کتبی در اتاق وسطی جمع کردند. لحظۀ شروع، ناظر مسابقات اسم مرا صدا کرد و گفت تو در دو رشته اول شده ای و این ممنوع است. یا حفظ را انتخاب کن یا مفاهیم را و من ناچار حفظ را برگزیدم و از جلسه بیرون رفتم.

صبح روز بعد، هر گروه از دانش آموزان را (به نسبت رشته) برای اجرای مسابقه به مکانی بردند. محل برگزاری مسابقات حفظ مسجد امام رضا بود. آن روز آقای زمانفر با دو تن دیگر از همکارانش داوری مسابقات را بر عهده داشت. از هر نفر دو سوال پرسیده می شد که باید از حفظ می خواندند. من به دو سوال خوب پاسخ دادم ولی حریف میانه ای ام عباس خانی اول شد و من نتوانستم به مرحله کشوری در کرمانشاه بروم. از منطقۀ مرند هم فقط یک نفر به اسم داوود از کشک سرای در رشته مفاهیم اول شده بود.

ظهر همان روز تمامی شرکت کنندگان را همراه با مسئولین به منزل شبستری امام جمعۀ تبریز بردند. بعد از یک سخنرانی کوتاه، همانجا جوایزی به دانش آموزان اعطا گردید سپس به مرند برگشتیم. پس از برگشت تا مدتها سردرگم و ناراحت بودم. مرداد ماه مسابقات کشوری هر روز از تلوزیون پخش می شد و من به حال کسانی که موفق شده بودند غبطه میخوردم اما بالاخره خود را نباختم. به مرند رفتم و از آقای سمیعی چند نوار قرآن به سبک استاد پرهیزکار گرفتم اما فقط توانستم جزء سوم را حفظ کنم زیرا بعد از چند هفته به پیشنهاد پسرعمویم رضا برای اولین بار به تهران رفتم.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)


دوستم علی ودادی


علی ودادی هم محلی ما بود. قد بلند و عینکی و دو سال از من بزرگتر. من و علی از همان سال اول نظری باهم همکلاس بودیم و آشنایی ما با یکدیگر برمیگردد به همان سال. علی بیشتر سربه زیر بود و گوشه نشین. درسش چندان تعریفی نداشت و همیشه از معلمین کتک می خورد آنقدر که به قول خودش رکورد کتک خوردن را در ایران شکسته بود. علاوه بر این با اکثر بچه ها میانۀ خوبی نداشت چون بچه ها سر به سرش می گذاشتند و می خندیدند خصوصا سه نفرشان به نامهای مرادعلی رخ فیروز، ناصر چمنگرد و محسن درج تنگ.

این سه نفر که تاریخ مثالشان را ندیده هرگز از خنده بیکار نمی نشستند. اگر از قبل سوژه ای برای خنده می یافتند که هیچ، اگر هم نمی یافتند معلمان را سوژه میکردند بلکه بخندند. یک روز علی از آقای پوینده پرسید معنای جولوغ چیست؟ آقای پوینده گفت من تا این سن کلمه ای به اسم جولوغ نشنیده ام. از آن روز به بعد «آقای جولوغ» شد لقب علی که بعدها لقبهای دیگری هم به آن افزودند. لقبهایی مانند شترمرغ، آقای تست و ..... آنها سر به سر علی می گذاشتند تا بخندند و علی در اکثر موارد عکس العمل نشان می داد ولی گاهی قضیه چنان خنده دار می شد که علی خودش نیز همراه بچه ها قاه قاه می خندید انگار که نه انگار.

سال سوم دبیرستان یک روز آقای قنبری با تعدادی ورقه وارد کلاس شد. (28 بهمن 1375) آن روز قرار بود امتحان تاریخ ادبیات از ما بگیرد ولی خلیل شبانزاده به شوخی یا جدی گفت: آقای قنبری! علی ودادی لیست سوالات را از قبل پیدا کرده و همه را می داند. خلیل این را گفت و تعدادی از همان بچه ها نیز سخنش را تایید کردند. علی که این سخن را شنید چنان عصبانی شد که اگر کارد می زدی خونش در نمی آمد. بی آنکه چیزی بگوید بلند شد و به سرعت کلاس را ترک کرد.

پس از رفتن علی، آقای قنبری حیرت زده جلوی تخته سیاه ایستاد و بچه های کلاس همگی هاج و واج یکدیگر را تماشا میکردند تا اینکه دو سه دقیقه بعد در کلاس با صدایی بلند و ناگهانی باز شد. علی که صورتش از خشم قرمز شده بود با قرآنی بزرگ و حجیم وارد گردید سپس جلوی همه دست محکمی به جلد قرآن کوبید و گفت: «آقای قنبری به همین قرآن قسم من سوالات را پیدا نکرده ام». این جمله را گفت و با اخم و تَخم، شتابزده از کلاس بیرون رفت و آقای قنبری هم به دنبال او ....

 اما کلاس فقط همین رفتن را دید. به محض اینکه آقای قنبری پا از در بیرون گذاشت کلاس با خنده ای بزرگ منفجر شد طوری که صدایش تا دفتر و حیاط هم رفته بود. بیچاره علی چه ها که از دست این درس و مدرسه نکشید و آخر سر هم دیپلم نگرفته درس و تحصیل را برای همیشه کنار گذاشت.

یکبار که باهم در منزل ما نشسته بودیم در این باره به من گفت: صمد می دانم من اگر این درس و مدرسه را ول نکنم آنها مرا ول نخواهند کرد. دقایقی بعد پسر عمویم اسماعیل هم رسید و علی رفت. به او گفتم متاسفانه علی می خواهد ترک تحصیل کند. اسماعیل هم که در دست انداختن و خنداندن لنگه نداشت گفت: من نمی توانم چیزی بگویم فقط می دانم اگر روزی شنیدید علی دیپلم گرفته بدانید که دیگر ظهور نزدیک است.

پس از دوران دبیرستان و رفتنم به دانشگاه، میان من و علی جدایی افتاد. چون خانواده اش کاملا فقیر بودند با دختری فقیر ازدواج کرد و صاحب دختری به اسم زینب شد. بعدها شنیدم توانسته یک زمین کوچک نیز اطراف یامچی بخرد ولی چون هنوز سرمایه ای نداشت قادر نبود در آن زمین منزلی برای خودش بسازد.

یک روز (سال 91) برادرم رامین گوشی تلفنش را به من داد و گفت: علی پشت خط است بیا با دوست قدیمی ات حرف بزن. پس از سالها دوباره با علی حرف زدم و گفتم انشا.. اگر منزلت را در آن زمین بسازی کار برق کشی اش را خودم برایت انجام خواهم داد. این حرف را حتی به سعید هم زده بودم زیرا در برق کشی ساختمان مهارت داشتم.

متاسفانه قبل از اینکه علی بتواند خانه اش را در آن زمین بسازد ششم مرداد 94 از دنیا رفت و ما را با رفتنش داغدار ساخت. در مجلس وداعش گروهی نیز از روستای یالقوزآغاج آمده بودند که به اتفاق هم سر مزارش رفتیم. خاطره ای که سال 80 در آن روستا داشتیم (اشتباهی در یالقوزآغاج) باعث آشنایی و رفاقت آنها با علی شده بود. 

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

مرحوم علی ودادی

کتک های آقای مصباح


تابستان 74 گذشت و پاییز برگ ریز دیگری از راه رسید. با شروع پاییز مدارس هم آغاز شدند و من قدم به سال دوم دبیرستان گذاشتم. در این سال نیز مانند سال قبل اکثر معلمان عوض شده بودند حتی آقای رحیم لو مدیر مدرسه جایش را به آقای حسین زاده داده بود. و ناظم مدرسه آقای یعقوبی هم وسطهای سال عوض شد که شخص دیگری به نام یوسف پنده جای او را گرفت.

 تقریبا از آن زمان به بعد، وضع تحصیلی و مدیریتی مدرسه رو به ضعف گذاشت. ناظم مدرسه (پنده) هم که چه عرض کنم؛ همیشه دق گرفته بود و گاهی بخاطر کارهایی که می کرد از دست دانش آموزان کتک می خورد هرچند که بعد از یک کتک کاری جانانه، پرونده به دست راهی خانه می شدند.

یکبار که سر کلاس بودیم و معلم نداشتیم همین آقای پنده دایم می آمد و به بچه ها گیر می داد. یکی از شاگردان زبل کلاس به اسم چمنگرد که ردیف پشت سر ما می نشست دستی به چانه زد و به حالت آه و واه گفت: این یوسف (آقای پنده) هم دیگه داره حوصلمو سر می بره. شیطونه میگه بزنم شل و شلختش کنم ها.

بله درست حدس زدید این آقای پنده کمی کوتاه قد بود درست برعکس ناظم قبلی که هیکلی سور و مور و گنده داشت و این باعث می شد دانش آموزان هیکلی، از او نترسند و به حرفش گوش ندهند. البته آقای پنده چند بار با من هم درگیری لفظی پیدا کرد که در دو مورد حق با ایشان بود زیرا موضوع از بیت الله سلامی ناشی می شد و به نوعی من نیز تقصیر کار بودم.

 از معلمین جدیدی که آن سال آمدند آقای سعید مصباح دبیر عربی مان بود. در مورد ایشان باید بگویم شخصی بودند کنایه زن، جدی، اخمو و دقیق طوری که از هیچ چیز نمی گذشت و به هیچ کس نمره ای کمتر یا بیشتر نمی داد. خالی بزرگ روی صورتش بود؛ در سرما و گرما همیشه کاپشن به تن داشت و سیگار هم می کشید. کلاس که می آمد با هیچ کس شوخی نداشت و کلمات را به طرزی آهسته و خاص ادا می کرد و تقریبا آدم مرموزی بود.

در مورد دست بزنش هم فقط کافی بود از کسی عصبانی بشود، تا آن بنده خدا را شل و شلخته نمی کرد دست بردار نبود. احیانا نیز اگر طرف حسابش آدم بزرگها بودند یا موضوع به جاهای باریک می کشید با کنایه کارها را حل می کرد. مثلا در مورد همین آقای یعقوبی (ناظم قبلی) که وسط سال به مدرسه دیگری فرستاده شد می گفت: فلان روباه رفت و بوقلمون ها را هم با خودش برد. الفاتحه!

ردیف جلو از سمت راست: سعید مصباح (نفر دوم) یوسف پنده (نفر پنجم)


 اما از ماجراهای کلاس برایتان بگویم. ما در کلاس دو دانش آموز بسیار ضعیف داشتیم به نامهای داوود کمالی و علی ودادی که هر دو نیز کنار هم می نشستند. آقای مصباح هر چه از دانش آموزان زرنگی مانند عادل خوشش می آمد برعکس از این دو نفر نفرت داشت. وی با وجود اینکه همیشه به آنها تذکر می داد و حتی از من هم می خواست که با آنها کار کنم لکن گوششان به این حرفها بدهکار نبود.

یک روز سر کلاس بودیم که آقای مصباح خطاب به علی ودادی گفت: «چند روز پیش با برادر بزرگت ابولفضل در مورد تو حرف می زدیم. ابولفضل گفت تا می توانی تنبیهش کن فقط مواظب باش عینکش را نشکنی.» دست بر قضا فردای آن روز آقای مصباح از علی یک سوال پرسید و علی هم مثل همیشه نتواست جواب بدهد. چشمتان روزگار بد نبیند همان جا وسط کلاس مشت و لگد بود که بر سر علی باریدن گرفت. نفس کلاس بند آمده بود طوری که هیچ کس جرات حرف زدن نداشت. علی آقای ماهم که یک دست کتک مفص خورده بود یک مرتبه خود را روی سطلی دید که گوشۀ کلاس قرار داشت.

آن روز آقای مصباح هرچه کینه و دلخوری از دیگران داشت سر این علی بیچاره خالی کرد و آن قدر زدش که نگو. از آن جلسه به بعد روزی نبود که یکی از دانش آموزان بازیگوش زیر باد کتک له و لَوَرده نشود و همگی مزۀ مشت و لگدهای آبدار آقای مصباح را می چشیدند اما بازهم عین خیالشان نبود و به قول قدیمیها همان آش بود و همان کاسه.

 اما از همۀ اینها که بگذریم یکی از خوش خاطره ترین معلمان دوران تحصیل من ایشان بودند. دلیلش نیز صمیمیتی بود که من همیشه با معلمان عربی داشتم و آنها نیز بخاطر اینکه من دانش آموز فعالی بودم از من رضایت داشتند. این رضایت و صمیمیت تا بحدی بود که گاهی مرا به اسم کوچکم صدا می زد و من و عادل تنها کسانی بودیم که بدون ترس و استرس سر کلاسش می نشستیم.

یک روز (سه شنبه شانزدهم اسفند) آقای مصباح سرکلاس گفتند که دیگر آخرین روزشان هست و باید به مدرسۀ دیگری منتقل شوند. من و بچه هایی مثل عادل که به ایشان عادت کرده بودیم به التماس افتادیم تا نروند اما ایشان گفتند که نمی شود و باید بروم. سپس کنایه هایی هم به تنبلخانهای کلاس زد که از دست آقای مصباح روز خوش نداشتند و رفتنش را به آنان تبریک گفت زیرا با رفتنش خلاص می شدند.

دیگران را نمی دانم ولی من یکی تحمل رفتن آقای مصباح را در آن وقت سال نداشتم لذا ناخواسته و ناامید سرم را زیر شالگردن پایین انداختم. کم کم داشت گریه ام می گرفت که آقای مصباح با همان محبت خاصی که بینمان بود نزدیک آمد و گفت: «ها چیه حنیفه پور چرا داری گریه می کنی؟» و من از چشمهایش خواندم که می گفت نترس نمی روم، و اینطور شد که ماندند و نرفتند.

خرداد 75 آقای مصباح یک امتحان عربی از بچه ها گرفت. امتحان آنقدر سخت بود که اکثر بچه ها نمرات زیر ده گرفتند حتی خود من که همیشه نوزده یا بیست می گرفتم نمره ام شانزده شد. فردای آن روز پس از ثبت نمرات، آقای مصباح از تک تک تجدید شدگان می پرسید تا بگویند دلیل درس نخواندنشان چه بوده است؟ هر کدام از بچه ها چیزی می گفت یا بهانه ای می ساخت تا اینکه یکی گفت گاومیشمان مرده بود نتوانستم خوب درس بخوانم. آقای مصباح بلافاصله نگاهش را به سمت من چرخاند و گفت: حنیفه پور تو چی؟ تو هم گاومیشتان مرده بود؟ با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم ببخشید استاد دیگر تکرار نمی شود.

اواخر کلاس آقای مصباح گفت کسانی که نمراتشان کم شده می توانند هفتۀ بعد امتحان مجدد به صورت شفاهی بدهند ولی با یک شرط. هر نمره ای که بگیرید همان نمره برایتان ثبت خواهد شد حتی اگر کمتر از نمرۀ فعلی باشد. هفتۀ بعد رسید ولی کسی جرات نکرد پای تخته برود حتی خود من زیرا هیچ امیدی نداشتم که بتوانم بالاتر از شانزده نمره بگیرم اما آقایان کمالی و ودادی داوطلب پای تخته سیاه رفتند. آقای مصباح که از این حرکت بسیار تعجب کرده بود مثل همیشه با آن لحن تیز و کنایه ای اش گفت: حنیفه پور جار و پلاست را جمع کن که برایت حریف پیدا شده» و با این حرف همۀ کلاس زدند زیر خنده.

برای نوشتن نظر روی متن روبرو کلیک کنید. (ارسال نظر)

من به اتفاق همکلاسیهایم در دوران دبیرستان


نشسته ها از راست:

مرحوم علی ودادی، جابر بهرامی، محرم ولینژاد، مرحوم احد سلمانی، بیت الله سلامی، رضا علیارزاده، محمد عباسپور

ایستاده ها از راست:

مرادعلی رخ فیروز، عادل درج تنگ، رضا ملامجیدزاده، امیر کیخالی، شمس الله رضاپور، قاسم دانشمند، داود نشاطی، مهدی گندمی، ناصر دایمی، محمدعلی خبازی، حسین افسری، محمد دایمی، مقصود سلطانزاده، اصغر اژدری، محمود مردانپور، ناصر دایمی، حسن نوروزی، عابدین بهرامی، خلیل شبانزاده، رضا هاشمی، ناصر سلطانزاده، ناصر چمنگرد، فخزالدین سلطانزاده، فاضل ثابت قدم، محمود علی پور، روح الله رسولزاده، علی صادقی (لیوار)، صمد حنیفه پور، عزیز رزمی، داود کاملی.

معلمان حاضر در تصویر: آقای منافی دبیر جغرافی- کلیبر دبیر انگلیسی